عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
نقاب از چهره بگشا تا ز غربت جان برون آید
برافشان زلف را تا زاهد از ایمان برون آید
دهد گر لعل سیرابت منادی، جانگدازان را
خضر لب تشنه از سرچشمهٔ حیوان برون آید
فرو خوردم ز بیم خویت از بس اشک خونین را
ز چشمم جای مژگان، پنجهٔ مرجان برون آید
قدم از وادی شوقت کشیدن، نیست مقدورم
مرا گر خار پا از دیده چون مژگان برون آید
سپند من ندارد تاب روی گرم، چون شبنم
چه خواهم کرد اگر آن آتشین جولان برون آید؟
عبیرآمیز می آید ز کویَت قاصد آهم
صبا آلوده بوی گل از بستان برون آید
به زندان غریبی بایدش خون جگر خوردن
نمی بایست یوسف از چه کنعان برون آید
به محشر کشتهٔ شمشیر ناز لاله رخساران
چو گل خونین کفن از عرصهٔ میدان برون آید
زند چون خار خار عشق سرکش شعله در جانی
خلیل آسا سلامت ز آتش سوزان برون آید
نباشد پیش روشندل فروغی اهل دعوی را
فتد شمع از زبان، چون مهر نورافشان برون آید
چه عنوان از نیام آید برون تیغ سیه تابش؟
نگه خون ریزتر، زان نرگس فتان برون آید
حزین ، از جلوهٔ مستانهٔ ساقی بگو رمزی
که شیخ خانقاه از پاکی دامان برون آید
برافشان زلف را تا زاهد از ایمان برون آید
دهد گر لعل سیرابت منادی، جانگدازان را
خضر لب تشنه از سرچشمهٔ حیوان برون آید
فرو خوردم ز بیم خویت از بس اشک خونین را
ز چشمم جای مژگان، پنجهٔ مرجان برون آید
قدم از وادی شوقت کشیدن، نیست مقدورم
مرا گر خار پا از دیده چون مژگان برون آید
سپند من ندارد تاب روی گرم، چون شبنم
چه خواهم کرد اگر آن آتشین جولان برون آید؟
عبیرآمیز می آید ز کویَت قاصد آهم
صبا آلوده بوی گل از بستان برون آید
به زندان غریبی بایدش خون جگر خوردن
نمی بایست یوسف از چه کنعان برون آید
به محشر کشتهٔ شمشیر ناز لاله رخساران
چو گل خونین کفن از عرصهٔ میدان برون آید
زند چون خار خار عشق سرکش شعله در جانی
خلیل آسا سلامت ز آتش سوزان برون آید
نباشد پیش روشندل فروغی اهل دعوی را
فتد شمع از زبان، چون مهر نورافشان برون آید
چه عنوان از نیام آید برون تیغ سیه تابش؟
نگه خون ریزتر، زان نرگس فتان برون آید
حزین ، از جلوهٔ مستانهٔ ساقی بگو رمزی
که شیخ خانقاه از پاکی دامان برون آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
از ناز نقش پایت، بر خاک مشکل آید
هر جا قدم گذاری، بر پارهٔ دل آید
کو قاصدی که آرد، سویت دگر پیامم
آواز دل به گوشت، از ضعف مشکل آید
از آب دیده شویم، گر باشدش نشانی
در حشر اگر به دستم، دامان قاتل آید
از ناله های شبگیر، دل یافت وصل مقصود
چون باد شرطه خیزد، کشتی به ساحل آید
زین دانه های اشکم، کز سوز دل فشانم
جز داغ های حسرت، دیگر چه حاصل آید؟
ز آیینهٔ سکندر و ز جام جم خلاصم
تا دیده می گشایم، دل در مقابل آید
با حسن بی حد دل چشمی که آشنا شد
خورشید در حسابش، یک فرد باطل آید
دلدار رخ نماید، چشم از جهان چو بستی
لیلی برون ز محمل، در پردهٔ دل آید
جان می کشد کدورت ز آمیزش تن ما
باشد ز خاک وادی، سیلاب چون گل آید
تن را به هر چه دادی، انجام کارت آن است
دیوار افتد آخر هر سو که مایل آید
غافل، به سینه گم شد در عاشقی حزین را
آن دل که بوی داغش در شمع محفل آید
هر جا قدم گذاری، بر پارهٔ دل آید
کو قاصدی که آرد، سویت دگر پیامم
آواز دل به گوشت، از ضعف مشکل آید
از آب دیده شویم، گر باشدش نشانی
در حشر اگر به دستم، دامان قاتل آید
از ناله های شبگیر، دل یافت وصل مقصود
چون باد شرطه خیزد، کشتی به ساحل آید
زین دانه های اشکم، کز سوز دل فشانم
جز داغ های حسرت، دیگر چه حاصل آید؟
ز آیینهٔ سکندر و ز جام جم خلاصم
تا دیده می گشایم، دل در مقابل آید
با حسن بی حد دل چشمی که آشنا شد
خورشید در حسابش، یک فرد باطل آید
دلدار رخ نماید، چشم از جهان چو بستی
لیلی برون ز محمل، در پردهٔ دل آید
جان می کشد کدورت ز آمیزش تن ما
باشد ز خاک وادی، سیلاب چون گل آید
تن را به هر چه دادی، انجام کارت آن است
دیوار افتد آخر هر سو که مایل آید
غافل، به سینه گم شد در عاشقی حزین را
آن دل که بوی داغش در شمع محفل آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
ای وای بر اسیری، کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد
از آه دردناکی سازم خبر دلت را
روزی که کوه صبرم، بر باد رفته باشد
رحم است بر اسیری، کز گرد دام زلفت
با صد امیدواری، ناشاد رفته باشد
شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی
گو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشد
آه از دمی که تنها با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم، چون باد رفته باشد
خونش به تیغ حسرت یارب حلال بادا
صیدی که از کمندت، آزاد رفته باشد
پرشور از حزین است امروز کوه و صحرا
مجنون گذشته باشد، فرهاد رفته باشد
در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد
از آه دردناکی سازم خبر دلت را
روزی که کوه صبرم، بر باد رفته باشد
رحم است بر اسیری، کز گرد دام زلفت
با صد امیدواری، ناشاد رفته باشد
شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی
گو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشد
آه از دمی که تنها با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم، چون باد رفته باشد
خونش به تیغ حسرت یارب حلال بادا
صیدی که از کمندت، آزاد رفته باشد
پرشور از حزین است امروز کوه و صحرا
مجنون گذشته باشد، فرهاد رفته باشد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
نالم به اثر گر غم او یار نباشد
گریم به نمک، دیده چو خونبار نباشد
بخرام به بالین من ای آینه سیما
دارم نفسی کآینه را بار نباشد
لب می مکم از چاشنی درد، ببینید
خون در دلم از لعل لب یار نباشد
از وادی غم می شنوم آه ضعیفی
ای اشک سراغی، دل بیمار نباشد؟
آن نخل وفا از بر من می رود امّا
روزی که مرا طاقت رفتار نباشد
خودداری یار از دل صدپارهٔ ما چیست؟
زخمی شدن از تیغ جفا عار نباشد
هر پاره حزین ، از جگرت درکف دردیست
بی درد، به حال تو گرفتار نباشد
گریم به نمک، دیده چو خونبار نباشد
بخرام به بالین من ای آینه سیما
دارم نفسی کآینه را بار نباشد
لب می مکم از چاشنی درد، ببینید
خون در دلم از لعل لب یار نباشد
از وادی غم می شنوم آه ضعیفی
ای اشک سراغی، دل بیمار نباشد؟
آن نخل وفا از بر من می رود امّا
روزی که مرا طاقت رفتار نباشد
خودداری یار از دل صدپارهٔ ما چیست؟
زخمی شدن از تیغ جفا عار نباشد
هر پاره حزین ، از جگرت درکف دردیست
بی درد، به حال تو گرفتار نباشد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
خوش آنکه دلم آینه سیمای تو باشد
در خلوت اندیشه، همین جای تو باشد
فردوس برد رشک برآن سینهٔ گرمی
کآتشکدهٔ حسن دلارای تو باشد
جنت قفس تنگ بود، مرغ دلی را
کآموختهٔ زلف چلیپای تو باشد
از دیدن خورشید خبردار نگردد
آن دیده که حیران تماشای تو باشد
آن شهد، که از کام برد تلخی هجران
پیغام لب لعل شکرخای تو باشد
بر هم زدن معرکهٔ گرم قیامت
در قبضه مژگان صف آرای تو باشد
اشکم اثر از لعل می آلود تو دارد
آهم علم از قامت رعنای تو باشد
کو بزم وصالی که دل سادهٔ من باز
آیینه صفت، محو سراپای تو باشد؟
سرهای سران، ناصیهٔ لاله عذاران
خاک قدمی، کآبله فرسای تو باشد
از خاک شهیدان نگاه تو، توان یافت
آن نشئه،که در جام مصفای تو باشد
هر چند، شد از جور تو بر باد غبارم
در سینه همان نقش تمنای تو باشد
صد صبح برآید ز گریبان شب ما
گر نکهتی از زلف سمن سای تو باشد
با آنکه سر بی سر و پایان خودت نیست
خواهم که سرم خاک کف پای تو باشد
کوته شود افسانهٔ شبهای جدایی
گر نکته ای از لعل دلاسای تو باشد
پیغام صبا زندهٔ جاوید نسازد
این مرحمت از لعل مسیحای تو باشد
صبر دل عاشق کم و غمهای تو بسیار
رحم است بر آن خسته، که شیدای تو باشد
آزادی جان از قفس جسم حزین را
عمریست که دربند یک ایمای تو باشد
در خلوت اندیشه، همین جای تو باشد
فردوس برد رشک برآن سینهٔ گرمی
کآتشکدهٔ حسن دلارای تو باشد
جنت قفس تنگ بود، مرغ دلی را
کآموختهٔ زلف چلیپای تو باشد
از دیدن خورشید خبردار نگردد
آن دیده که حیران تماشای تو باشد
آن شهد، که از کام برد تلخی هجران
پیغام لب لعل شکرخای تو باشد
بر هم زدن معرکهٔ گرم قیامت
در قبضه مژگان صف آرای تو باشد
اشکم اثر از لعل می آلود تو دارد
آهم علم از قامت رعنای تو باشد
کو بزم وصالی که دل سادهٔ من باز
آیینه صفت، محو سراپای تو باشد؟
سرهای سران، ناصیهٔ لاله عذاران
خاک قدمی، کآبله فرسای تو باشد
از خاک شهیدان نگاه تو، توان یافت
آن نشئه،که در جام مصفای تو باشد
هر چند، شد از جور تو بر باد غبارم
در سینه همان نقش تمنای تو باشد
صد صبح برآید ز گریبان شب ما
گر نکهتی از زلف سمن سای تو باشد
با آنکه سر بی سر و پایان خودت نیست
خواهم که سرم خاک کف پای تو باشد
کوته شود افسانهٔ شبهای جدایی
گر نکته ای از لعل دلاسای تو باشد
پیغام صبا زندهٔ جاوید نسازد
این مرحمت از لعل مسیحای تو باشد
صبر دل عاشق کم و غمهای تو بسیار
رحم است بر آن خسته، که شیدای تو باشد
آزادی جان از قفس جسم حزین را
عمریست که دربند یک ایمای تو باشد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
دل هر قطره ای دریای اسرار تو می باشد
حباب بی سر و پا هم هوادار تو می باشد
کجا پروای آه دلخراش بلبلان داری؟
گل خونین جگر هم، خاطر افگار تو می باشد
کجا مغروری حسن تو و سودای خام من؟
که یوسف هم متاع روز بازار تو می باشد
به این خواری کجا در خلوت آغوش ره یابم؟
که بوی گل پریشانگرد گلزار تو می باشد
خراب افتاده مردم در سواد خاک تا خواهی
بلای جان عالم، چشم بیمار تو می باشد
دم شمشیر نازت، یا رب از ما رو نگرداند
حیات جان، به آب تیغ خونخوار تو می باشد
حزین از ناله ات این رمز فهمیدم، مپوش از من
وفا، بیگانهٔ یار دل آزار تو می باشد
حباب بی سر و پا هم هوادار تو می باشد
کجا پروای آه دلخراش بلبلان داری؟
گل خونین جگر هم، خاطر افگار تو می باشد
کجا مغروری حسن تو و سودای خام من؟
که یوسف هم متاع روز بازار تو می باشد
به این خواری کجا در خلوت آغوش ره یابم؟
که بوی گل پریشانگرد گلزار تو می باشد
خراب افتاده مردم در سواد خاک تا خواهی
بلای جان عالم، چشم بیمار تو می باشد
دم شمشیر نازت، یا رب از ما رو نگرداند
حیات جان، به آب تیغ خونخوار تو می باشد
حزین از ناله ات این رمز فهمیدم، مپوش از من
وفا، بیگانهٔ یار دل آزار تو می باشد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
ز خاموشی دلم را پاس الفت مدعا باشد
دمی هرگز نمی خواهم دو لب از هم جدا باشد
نگه دارد چرا در سینه، سالک عقدهٔ دل را
در آن وادی که خارش، ناخن مشکل گشا باشد
فرو ریزد اگر ایوان گردون، نیست پروایی
خرابات ارم بنیاد ما، عالی بنا باشد
به جرم بت پرستی از نظر افکنده ای ما را
چرا کس ای صنم این گونه کافر ماجرا باشد؟
حزین خسته دل را کشتی از بی التفاتی ها
چرا با آشنا، کس اینقدر دیرآشنا باشد؟
دمی هرگز نمی خواهم دو لب از هم جدا باشد
نگه دارد چرا در سینه، سالک عقدهٔ دل را
در آن وادی که خارش، ناخن مشکل گشا باشد
فرو ریزد اگر ایوان گردون، نیست پروایی
خرابات ارم بنیاد ما، عالی بنا باشد
به جرم بت پرستی از نظر افکنده ای ما را
چرا کس ای صنم این گونه کافر ماجرا باشد؟
حزین خسته دل را کشتی از بی التفاتی ها
چرا با آشنا، کس اینقدر دیرآشنا باشد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
گر رخ به ما نمایی، ای خوش لقا چه باشد؟
ما را ز ما ستانی، ای دلربا! چه باشد؟
از یار ناموافق، دوری ضرورت آمد
گر ساعتی نشینی از خود جدا، چه باشد؟
از وصل خود بریدی، گویی چه جور دیدی؟
خود فصل ماجرا کن، جور و جفا چه باشد؟
شمع جمال موسی، شد برق و طور را زد
نار کلیم آن بود، نور خدا چه باشد؟
انوار مرشد روم، شد راهبر حزین را
گر همّتی بخواهی از اولیا چه باشد؟
ما را ز ما ستانی، ای دلربا! چه باشد؟
از یار ناموافق، دوری ضرورت آمد
گر ساعتی نشینی از خود جدا، چه باشد؟
از وصل خود بریدی، گویی چه جور دیدی؟
خود فصل ماجرا کن، جور و جفا چه باشد؟
شمع جمال موسی، شد برق و طور را زد
نار کلیم آن بود، نور خدا چه باشد؟
انوار مرشد روم، شد راهبر حزین را
گر همّتی بخواهی از اولیا چه باشد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
خوش آن عاشق که شیدای تو باشد
بیابان گرد سودای تو باشد
سواد سومنات اعظم دل
خراب چشم شهلای تو باشد
من این دستی که افشاندم به کونین
به دامان تمنای تو باشد
گریبانگیر زهد پارسایان
نگاه باده پیمای تو باشد
ندارد ناله در چیزی که تأثیر
دل چون سنگ خارای تو باشد
شود دوزخ، گلستان خلیلم
اگر در دل تمنای تو باشد
گذارد هر که پا بر جسم خاکی
به طور عشق، موسای تو باشد
نشیند کی، دلی در سینه ای تنگ؟
که تنها گرد صحرای تو باشد
شفابخش دل ما دردمندان
لب لعل مسیحای تو باشد
کمندانداز گردنهای شیران
سر زلف چلیپای تو باشد
شکست کفر و کین، خونریز اسلام
ز مژگان صف آرای تو باشد
سرا پا دیده شد، آیینهٔ دل
که حیران سرا پای تو باشد
حزین ، ارام بخش تلخ کامان
نی کلک شکرخای تو باشد
بیابان گرد سودای تو باشد
سواد سومنات اعظم دل
خراب چشم شهلای تو باشد
من این دستی که افشاندم به کونین
به دامان تمنای تو باشد
گریبانگیر زهد پارسایان
نگاه باده پیمای تو باشد
ندارد ناله در چیزی که تأثیر
دل چون سنگ خارای تو باشد
شود دوزخ، گلستان خلیلم
اگر در دل تمنای تو باشد
گذارد هر که پا بر جسم خاکی
به طور عشق، موسای تو باشد
نشیند کی، دلی در سینه ای تنگ؟
که تنها گرد صحرای تو باشد
شفابخش دل ما دردمندان
لب لعل مسیحای تو باشد
کمندانداز گردنهای شیران
سر زلف چلیپای تو باشد
شکست کفر و کین، خونریز اسلام
ز مژگان صف آرای تو باشد
سرا پا دیده شد، آیینهٔ دل
که حیران سرا پای تو باشد
حزین ، ارام بخش تلخ کامان
نی کلک شکرخای تو باشد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
از غم، دل حیران چه خبر داشته باشد؟
محو تو، ز هجران چه خبر داشته باشد؟
آن سرو گل اندام که دلها چمن اوست
از خانه به دوشان چه خبر داشته باشد؟
از حال تذروان پر و بال شکسته
آن سرو خرامان چه خبر داشته باشد؟
آن شوخ که در خانهٔ آیینه کند سیر
از آبله پایان چه خبر داشته باشد؟
طفلی که ز مستی نشناسد سر و پا را
از بیسر و پایان چه خبر داشته باشد؟
هستی ست،که در عشق فراموش شد اول
مجنون تو از جان چه خبر داشته باشد؟
چون بهله کف از کار فتاده ست حزین را
از دامن جانان چه خبر داشته باشد؟
محو تو، ز هجران چه خبر داشته باشد؟
آن سرو گل اندام که دلها چمن اوست
از خانه به دوشان چه خبر داشته باشد؟
از حال تذروان پر و بال شکسته
آن سرو خرامان چه خبر داشته باشد؟
آن شوخ که در خانهٔ آیینه کند سیر
از آبله پایان چه خبر داشته باشد؟
طفلی که ز مستی نشناسد سر و پا را
از بیسر و پایان چه خبر داشته باشد؟
هستی ست،که در عشق فراموش شد اول
مجنون تو از جان چه خبر داشته باشد؟
چون بهله کف از کار فتاده ست حزین را
از دامن جانان چه خبر داشته باشد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
جانان ز من آیا خبری داشته باشد؟
آه دل سوزان اثری داشته باشد؟
خورشید چو دود دل ما، پرده نشین است
این تیره شب آیا سحری داشته باشد؟
ما شکوه، ز بی رحمی صیاد نداریم
کو در قفسی، مشت پری داشته باشد
بر سینهٔ کس دست رد، آسان نگذاری
شاید که گرامی گهری داشته باشد
عیش ابدی با رگ جانی ست که در عشق
پیوند به موی کمری داشته باشد
از خشکی زاهد دلم افسرد، حریفان
وقت است که دامان تری داشته باشد
با آتش ما شعله پرستان محبت
خوش باشد اگر شمع سری داشته باشد
رحم است به آن سوخته اقبال که چون شمع
آهی، به امید اثری داشته باشد
مژگان زبردست تو، بیکار مبادا
ناخن به خراش جگری داشته باشد
نبود گنهی گر ز شراب نگه تو
پیمانهٔ ما هم، قدری داشته باشد
از برق بپرسید سرانجام حزین را
شاید که ز حالش خبری داشته باشد
آه دل سوزان اثری داشته باشد؟
خورشید چو دود دل ما، پرده نشین است
این تیره شب آیا سحری داشته باشد؟
ما شکوه، ز بی رحمی صیاد نداریم
کو در قفسی، مشت پری داشته باشد
بر سینهٔ کس دست رد، آسان نگذاری
شاید که گرامی گهری داشته باشد
عیش ابدی با رگ جانی ست که در عشق
پیوند به موی کمری داشته باشد
از خشکی زاهد دلم افسرد، حریفان
وقت است که دامان تری داشته باشد
با آتش ما شعله پرستان محبت
خوش باشد اگر شمع سری داشته باشد
رحم است به آن سوخته اقبال که چون شمع
آهی، به امید اثری داشته باشد
مژگان زبردست تو، بیکار مبادا
ناخن به خراش جگری داشته باشد
نبود گنهی گر ز شراب نگه تو
پیمانهٔ ما هم، قدری داشته باشد
از برق بپرسید سرانجام حزین را
شاید که ز حالش خبری داشته باشد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
خورشید، درین کلبه شب افروز نباشد
خورشید رخی، تا نبود روز نباشد
در جعبهٔ مژگان جفاکیش تو جانا
یک تیر ندیدیم که دلدوز نباشد
هرگز نزند بلبل شوریده نوایم
از سینه، صفیری که غم اندوز نباشد
چون من نتوان از سر کونین گذشتن
تا همّتی از طالع فیروز نباشد
چون صپح به پاس دم اگر حاضر وقتی
آن روز کدام است که نوروز نباشد؟
چون شمع درین بزم محال است برآرم
هرگز سر حرفی که زبان سوز نباشد
چون کلک خوش آهنگ تو، امروز حزین نیست
مضراب نوازی که نوآموز نباشد
خورشید رخی، تا نبود روز نباشد
در جعبهٔ مژگان جفاکیش تو جانا
یک تیر ندیدیم که دلدوز نباشد
هرگز نزند بلبل شوریده نوایم
از سینه، صفیری که غم اندوز نباشد
چون من نتوان از سر کونین گذشتن
تا همّتی از طالع فیروز نباشد
چون صپح به پاس دم اگر حاضر وقتی
آن روز کدام است که نوروز نباشد؟
چون شمع درین بزم محال است برآرم
هرگز سر حرفی که زبان سوز نباشد
چون کلک خوش آهنگ تو، امروز حزین نیست
مضراب نوازی که نوآموز نباشد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
نشان وحشی من در دل بی کینه پیدا شد
پی غارتگرم، در خانهٔ آیینه پیدا شد
نهان درموج خود شد بحر و سر زد از حباب من
گهر در آب خود گم گشت و در گنجینه پیدا شد
برون از خود سراغ لیلی خود داشتم، غافل
به صحرا داده بودم دل ز کف، در سینه پیدا شد
نمد، پاس صفای جوهر آیینه می دارد
جمال فقر ما، در خرقهٔ پشمینه پیدا شد
بنا دیروز شد میخانه و امروز از مستی
سر هر خم گشودم، بادهٔ دیرینه پیدا شد
پس از عمری که شد با دختر رز عشرتم روزی
ندانم از کجا دیگر، شب آدینه پیدا شد؟
حزین ، از نعل وارون دل خود حیرتی دارم
به فکر خرمی رفتم، غم دیرینه پیدا شد
پی غارتگرم، در خانهٔ آیینه پیدا شد
نهان درموج خود شد بحر و سر زد از حباب من
گهر در آب خود گم گشت و در گنجینه پیدا شد
برون از خود سراغ لیلی خود داشتم، غافل
به صحرا داده بودم دل ز کف، در سینه پیدا شد
نمد، پاس صفای جوهر آیینه می دارد
جمال فقر ما، در خرقهٔ پشمینه پیدا شد
بنا دیروز شد میخانه و امروز از مستی
سر هر خم گشودم، بادهٔ دیرینه پیدا شد
پس از عمری که شد با دختر رز عشرتم روزی
ندانم از کجا دیگر، شب آدینه پیدا شد؟
حزین ، از نعل وارون دل خود حیرتی دارم
به فکر خرمی رفتم، غم دیرینه پیدا شد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
فروزان چهره چون شمع آمدی، دلها تسلّی شد
شب روشن سوادان از خطت صبح تجلّی شد
شنیدی شکوهام، از شرم طاقت آب گردیدم
به حرفم گوش دادی، بر زبانم لفظ، معنی شد
به سویم گرم دیدی، شبنم آسا از میان رفتم
به وصلم وعده دادی، خاطر از دوری تسلی شد
صبا می کرد ازگلشن به مرغان قفس نقلی
دماغ آشفتگان را عطر گیسویت تمنّی شد
نمودی حسن روزافزون، بهشت نقد را دیدم
به فرقم سایهٔ رحمت فکندی، رشک طوبی شد
دل دیوانه میزد با خیال نرگست نقشی
ز شوخیهای مژگان تو، داغ چشم لیلی شد
حزین کنج قفس بیهوده می باشد پرافشانی
به گیتی مایهٔ آسایشم کوتاه بالی شد
شب روشن سوادان از خطت صبح تجلّی شد
شنیدی شکوهام، از شرم طاقت آب گردیدم
به حرفم گوش دادی، بر زبانم لفظ، معنی شد
به سویم گرم دیدی، شبنم آسا از میان رفتم
به وصلم وعده دادی، خاطر از دوری تسلی شد
صبا می کرد ازگلشن به مرغان قفس نقلی
دماغ آشفتگان را عطر گیسویت تمنّی شد
نمودی حسن روزافزون، بهشت نقد را دیدم
به فرقم سایهٔ رحمت فکندی، رشک طوبی شد
دل دیوانه میزد با خیال نرگست نقشی
ز شوخیهای مژگان تو، داغ چشم لیلی شد
حزین کنج قفس بیهوده می باشد پرافشانی
به گیتی مایهٔ آسایشم کوتاه بالی شد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
ای سیل مرگ، بی تو دل تشنه آب شد
دیر آمدی و خانهٔ طاقت خراب شد
تفسیده تابه ای، شده بستر ز تب مرا
پهلو به هر طرف که نهادم کباب شد
آورده است رشتهٔ جان رو به کوتهی
از بس که صرف، درگره پیچ و تاب شد
مستم درین مرض، که ز یاد نگاه او
نشتر دوید تا به رگ من، شراب شد
بودم ز تنگی دل خود در قفس حزین
آخر ز چاک سینه، مرا فتح باب شد
دیر آمدی و خانهٔ طاقت خراب شد
تفسیده تابه ای، شده بستر ز تب مرا
پهلو به هر طرف که نهادم کباب شد
آورده است رشتهٔ جان رو به کوتهی
از بس که صرف، درگره پیچ و تاب شد
مستم درین مرض، که ز یاد نگاه او
نشتر دوید تا به رگ من، شراب شد
بودم ز تنگی دل خود در قفس حزین
آخر ز چاک سینه، مرا فتح باب شد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
پری گر وا کنم، پروانهٔ شمع تو خواهم شد
سمندر ساز آتشخانهٔ شمع تو خواهم شد
شبی پروانه سان گرد سرت گشتم، چه دانستم
که برگرد جهان افسانهٔ شمع تو خواهم شد
سرم گرم عروج نشئهٔ داغ است، می دانم
که مست از آتشین پیمانهٔ شمع تو خواهم شد
سحر ته پیرهن دیدم تو را چون شمع فانوسی
گریبان می درم، دیوانهٔ شمع تو خواهم شد
به تار آشنایی بسته بودم دل، ندانستم
که از پاس ادب، بیگانهٔ شمع تو خواهم شد
ز اشک و آه بی تابانه ام روشن بود کامشب
فدای جلوهٔ مستانهٔ شمع تو خواهم شد
حزین تیره روز خوبش را یک شب نپرسیدی
شهید خوی بی باکانهٔ شمع تو خواهم شد
سمندر ساز آتشخانهٔ شمع تو خواهم شد
شبی پروانه سان گرد سرت گشتم، چه دانستم
که برگرد جهان افسانهٔ شمع تو خواهم شد
سرم گرم عروج نشئهٔ داغ است، می دانم
که مست از آتشین پیمانهٔ شمع تو خواهم شد
سحر ته پیرهن دیدم تو را چون شمع فانوسی
گریبان می درم، دیوانهٔ شمع تو خواهم شد
به تار آشنایی بسته بودم دل، ندانستم
که از پاس ادب، بیگانهٔ شمع تو خواهم شد
ز اشک و آه بی تابانه ام روشن بود کامشب
فدای جلوهٔ مستانهٔ شمع تو خواهم شد
حزین تیره روز خوبش را یک شب نپرسیدی
شهید خوی بی باکانهٔ شمع تو خواهم شد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
بفشه چون ز بناگوش یار برخیزد
خروش بلبل وبوی بهار برخیزد
چه دولت است که در پای خم چو بنشینم
به جلوه، ساقی مشکین عذار برخیزد؟
به این کرشمه که از خاک کشتگان گذری
هزار ناله ز سنگ مزار برخیزد
ز دامن مژهٔ چشم سرمه ای پوشش
به صید دل نگه جان شکار برخیزد
ز ریزش مژه کز فیض اشک سیراب است
هزار رنگ گلم، ازکنار برخیزد
درین چمن سرکلک تو سبز باد حزین
که شور بلبل ازین شاخسار برخیزد
خروش بلبل وبوی بهار برخیزد
چه دولت است که در پای خم چو بنشینم
به جلوه، ساقی مشکین عذار برخیزد؟
به این کرشمه که از خاک کشتگان گذری
هزار ناله ز سنگ مزار برخیزد
ز دامن مژهٔ چشم سرمه ای پوشش
به صید دل نگه جان شکار برخیزد
ز ریزش مژه کز فیض اشک سیراب است
هزار رنگ گلم، ازکنار برخیزد
درین چمن سرکلک تو سبز باد حزین
که شور بلبل ازین شاخسار برخیزد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
فروزان کن ز رخ، کاشانهای چند
بسوزان شمع من، پروانه اى چند
فغانم گوش کن امشب که فردا
ز من خواهی شنید افسانه اى چند
دلم داند به پاس آشنایی
چها دید، از وفا بیگانه اى چند
گران خوابان غفلت را شکستم
خمار، از نعرهٔ مستانه ای چند
خماری نیست خون عاشقان را
سرت گردم، بکش پیمانه ای چند
به هر دفتر ز کلک آتش آلود
ز ما مانده ست آتشخانه ای چند
حزین از فوت فرصت با صد افسوس
کشیدیم آه بی تابانه ای چند
بسوزان شمع من، پروانه اى چند
فغانم گوش کن امشب که فردا
ز من خواهی شنید افسانه اى چند
دلم داند به پاس آشنایی
چها دید، از وفا بیگانه اى چند
گران خوابان غفلت را شکستم
خمار، از نعرهٔ مستانه ای چند
خماری نیست خون عاشقان را
سرت گردم، بکش پیمانه ای چند
به هر دفتر ز کلک آتش آلود
ز ما مانده ست آتشخانه ای چند
حزین از فوت فرصت با صد افسوس
کشیدیم آه بی تابانه ای چند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
خوشا شمعی که سر تا پا بسوزد
بسازد با خود و تنها بسوزد
مرا پرورده عشق خانمان سوز
شرار من دل خارا بسوزد
دم گرمی که من دارم عجب نیست
که در پیمانه ام، صهبا بسوزد
منم موسی، دلم شمع تجلی
ز تاب سینه ام سینا بسوزد
دل گرمی نهان در سینه دارم
که گر آهی زنم دنیا بسوزد
امید این بود کان مه عاشقان را
زگرمیهای مهرافزا بسوزد
ندانستم که آتش پارهٔ من
سپندم را ز استغنا بسوزد
جنون بر آتشم زد طرف دامان
ز داغ لاله ام صحرا بسوزد
حزین آبی حریف آتشم نیست
در آغوش دلم دریا بسوزد
بسازد با خود و تنها بسوزد
مرا پرورده عشق خانمان سوز
شرار من دل خارا بسوزد
دم گرمی که من دارم عجب نیست
که در پیمانه ام، صهبا بسوزد
منم موسی، دلم شمع تجلی
ز تاب سینه ام سینا بسوزد
دل گرمی نهان در سینه دارم
که گر آهی زنم دنیا بسوزد
امید این بود کان مه عاشقان را
زگرمیهای مهرافزا بسوزد
ندانستم که آتش پارهٔ من
سپندم را ز استغنا بسوزد
جنون بر آتشم زد طرف دامان
ز داغ لاله ام صحرا بسوزد
حزین آبی حریف آتشم نیست
در آغوش دلم دریا بسوزد