عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۹۹
ز بوی باده دلم آب و رنگ می گیرد
ز نام توبه آیینه ام زنگ می گیرد
ز محتسب مکن اندیشه ، زود باده بیار
که او گناه بر اهل درنگ می گیرد
دلم ز کوی خرابات دور کرده، هنوز
خبر ز کوچهٔ ناموس وننگ می گیرد
به ملک هستی ما رو نهاد سلطانی
که ما به صلح دهیم او به جنگ می گیرد
به لاک جوهر شمشیر، ناز خوبانیم
که تار زخم جدا گشته رنگ می گیرد
هجوم عشوهٔ یار است بر دل عرفی
سپاه کیست که شهر فرنگ می گیرد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۰۱
آن مست ناز کز نگهش می فرو چکد
خون ترحم از دم شمشیر او چکد
دارم گمان که نامهٔ عصیان شود سفید
ده قطره اشک از پی شست و شو چکد
احباب گلفشان به لب جویبار و من
خونم ز دیده جوشد و بر طرف جو چکد
من تلخی از ملامت دشمن نمی کشم
این شربت از دماغ، مرا، در گلو چکد
گر سر دهیم گریه، ببینی که اشک ما
تنها نه از مژه که ز تار هر مو چکد
عشق از چنین شکنجه کند خون کاینات
آن مایه نیست کز دل موری فرو چکد
عرفی به کاوش آمده، یا رب مهل که من
آن ها که از دلم چکد، از گفت و گو چکد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۰۳
دگر خلوت به عشرت خانهٔ خمّار می باید
ز وجد صوفیان صد حقه بازار می باید
چنان با عشرت ده روزهٔ بلبل حسد داری
که پنداری در این گلشن گل پر بار می باید
خزان جور زلف او دراز افسانه ای دارد
همین گویم کزین گلشن به بلبل خار می باید
نماند یک نفس از دوستان دشمنم در دل
ولی از دوست گر خاری خلد بسیار می باید
کسی گر بهر طاعت ماند اندر کعبه یک ساعت
اگر داند حساب مطلب از صد کار می باید
تمام عمر با اسلام در داد و ستد بودم
کنون می میرم و با من بت و زنار می باید
ندامت رنگ حرفی بر زبان می آورد عرفی
به دستان نفاق آلوده استغفار می باید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۰۴
اهل معنی سر به صحرای درونم داده اند
جلوهٔ شیرین نشان قد چونم داده اند
دیگران در انتعاش از نغمه و من در ملال
وه چه ذوقی از نوای ارغنونم داده اند
بسته ام صد رخنه از دین بهر تعمیر حرم
خشتی از بهر الصنم بهتر ز کونم داده اند
از تماشای درون بزم زارم بی نصیب
رخصت نظاره گاهی از برونم داده اند
تاب زخم ناوک صیدافکنانش حیف نیست
کز شکارستان دل صیدی زبونم داده اند
مژدهٔ افسون ز هاروتم پریشان تر کند
من که باطل نامهٔ سحر و فسونم داده اند
گر بنوشم آب حیوان، عیب گیرند و رواست
من که در طفلی به جای شیر، خونم داده اند
جاودان ماند به گرداب محبت تا ابد
این بشارت عرفی از بخت زبونم داده اند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۰۶
کسی که رو به حریم رضا نمی آرد
نوید وصل به سویش صبا نمی آرد
کسی به زمرهٔ ارباب دل ندارد راه
که تحفه ای ز نعیم بلا نمی آرد
به آب عشق بنازم که کشتی دل من
کزو به چشمهٔ او بی صفا نمی آرد
زهی شکیب که دست کرشمه بستن دوست
هنوز حسن پری و حیا نمی آرد
به عالمی کندم آفتاب فتنه کباب
که کس پناه به ظل هما نمی آرد
دل اجل شکند ور نه کو دمی کز دوست
هزار قافلهٔ جان، صبا نمی آرد
ازان به میکده برگشتم ازحرم، کانجا
کسی کرشمهٔ زرق و ریا نمی آرد
بگفته شکر تو عرفی ، نمی شود تسلیم
بگو که رسم شهیدان به جا نمی آرد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۰۷
ز بهر داغ که مستان علاج می طلبند
که جام می شکنند و زجاج می طلبند
فروغ مشعلهٔ شمع راه تیره دلان
چراغ در دل شب های داج می طلبند
شکوه تاج شکستند و تخت مرگ زدند
ز هم نهان تخت و تاج می طلبند
مباد لذت بیماری دل آنان را
که اعتدال ز بهر مزاج می طلبند
فغان ز جلوهٔ آن هست که اهل دین به دعا
ز بهر طاعت ایزد، رواج می طلبند
گذر به کوچهٔ همت مبادشان، عرفی
که کام دل ز در احتیاج می طلبند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۰۸
تا بود سراسیمه دلم در به دری بود
اندیشهٔ دل جامگی و دل سفری بود
هرگاه که اندیشه عنان در کف من داشت
کارم همه در کاسهٔ صاحب نظری بود
با آن که نمی داد امان سیلی فقرم
دایم سر من درهوس تاجوری بود
هرگاه که مژگان مرا شوق تو برداشت
گر قطره و گر دجله سرشکم جگری بود
در بستهٔ اندیشه به جز خار ندیدم
گل ها همه در خوابگه بی خبری بود
نگسسته زهم جذبهٔ توفیق و گرنه
شبگیر طلب بر اثر بی بصری بود
جمعیت عرفی همه دانست که عمری
سوداگر بازارچهٔ بی هنری بود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۰۹
تا به کی عمر به افسوس و جهالت برود
نشأ باده به تاراج ملامت برود
بخت بد را خجل از پرسش باطل چه کنم
بهتر آن است که عمرم به بطالت برود
زاهد از کعبه عنان تافته می آید، لیک
کاین طمع داشت که خضرش به دلالت برود
ره رو کعبه که دیر است حوالتگاهش
برود، لیک ز دنبال حوالت برود
جای رحم است برآن جوهری لعل طراز
کش همه عمر به آرایش آلت برود
جانم ار مالک غم های محبت گردد
من گدا گردم و نامش به دلالت برود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۱۰
فغان کز سینه دائم آه بی تاثیر می زاید
صباح عیدم از دل نالهٔ شبگیر می زاید
جهان عشق را نازم که سلطان گدای او
بسی دلشاد می میرد ولی دلگیر می زاید
طلب کن دایهٔ کش زهر بیرون آید از پستان
که طفلان هوس را تشنگی از شیر می زاید
مصیبت بین که غافل مردم و فارغ در آن وادی
که مجنون تنگ لیلی بستهٔ زنجیر می زاید
به دلق و برد و تسبیح از ره مرو عرفی
که از تقوای زاهد شیوهٔ تزویر می زاید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۱۱
چه مهربان به سفر شد، چه تند قهر آمد
فرشته ای بشد و فتنه ای به شهر آمد
کرشمه ای که دگر ناخنی رساند باز
گشود گریهٔ تلخ و هزار نهر آمد
قیاس کن که چه آبم رود به جوی حیات
که گاه گریهٔ شادی ز دیده زهر آمد
به شومی دل از عافیت رمیدهٔ من
ز کوه و بادیهٔ آوارگی به شهر آمد
مکو که بی خبر آمد به دهر عرفی و رفت
هر آن که از عدم آمد، چنین به دهر آمد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۱۲
مستان عشق خانه در آتش گرفته اند
دائم قدح ز خوی تو آتش گرفته اند
این هم عنایتی است که غم های روزگار
دنبال بی کسان مشوش گرفته اند
چون خم به ته، ز چاه بلا، دُرد سرکشند
آنان که خو به بادهٔ بی غش گرفته اند
اینک ره گریز، چه سود از گریختن
سر تاسر زمانه در آتش گرفته اند
عرفی مرید خلوتیان پیاده شو
کاین قوم جلوه ز ابرش گرفته اند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۱۳
تا قدم بر اثر نام و نشان خواهد بود
گوشهٔ دامن ما وقف میان خواهد بود
می نمودند ملایک به ازل عشق به هم
کاین گهر دست زد بی بصران خواهد بود
گر شود کون و مکان زیر و زبر در ره عشق
صورت ناصیه بر خاک عیان خواهد بود
جز به بازار قیامت ، دل پرخون، زنهار
مفروشید که این جنس گران خواهد بود
دیده بی نور شد ازگریه، خدایا به ازل
گفته بودی که به جایی نگران خواهد بود
دلم آخر به تماشاگه دیدار آورد
تا کی این آئینه در آئینه دان خواهد بود
دست فرسوده شود آخر و گمنام شوم
من گرفتم هنرت نقد روان خواهد بود
به سرانجام جم و کی چه نهم بیهده گوش
کمترین بازی افلاک همان خواهد بود
عرفی از پیر مغان دست نداری هر چند
بر دلت بستن زنار گران خواهد بود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۱۴
کسی که دل به وفای تو عشوه کیش نهاد
هزار داغ ندامت به جان خویش نهاد
کسی به راه تو ارزد که پا ز دیده کند
که گل به زیر قدم دید و پای پیش نهاد
شهادتش چو مراد دو کون در قدم است
کسی که پای طلب در ره تو پیش نهاد
کرشمهٔ دهد امید عمر جاویدم
که مرگ بهر شگون تیر او به کیش نهاد
نه کافرم نه مسلمان، مرا که آتش زد
که ننگ سوختن من به دین خویش نهاد
ز مغز عرفی از آن خون خوش نسیم چکد
که دستهٔ گل غم بر دماغ خویش نهاد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۱۵
زندانی شوق تو به گلزار نگنجد
جز در قفس مرغ گرفتار نگنجد
در دست ریا باده کشان تا در کعبه
بگذشته میانی که به زنار نگنجد
هرذره نه شایسهٔ طوف حرم اوست
خورشید در این سایهٔ دیوار نگنجد
فریاد که غم های تودر سینهٔ تنگم
اندک نبود لایق و بسیار نگنجد
ای عافیت آموز مشو همدم عرفی
در صحبت اوجز دل بیمار نگنجد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۱۷
آنان که غمت مایهٔ افسانه نسازند
با همدمی محرم و بیگانه نسازند
افسانه مخوانید که مستان خرد سوز
با مصلحت مردم فرزانه نسازند
زنار نمودم به همه صومعه داران
تا دام رهم سبحهٔ صد دانه نسازند
تا حشر سراسیمه به هرکوچه درآید
گر خاک مرا خشت حرم خانه نسازند
آتش به دو عالم زده از ناز و مرا غم
کز حسن تو بازیچه به افسانه نسازند
این سیل که بینم نمی از طبع تو عرفی
ظلمست که از خاک تو پیمانه نسازند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۱۸
هر چند دست و پا زدم آشفته تر شدم
ساگن شدم ، میانهٔ دریا کنار شد
جز با گریستن مژهٔ در جهان نبود
آن همه ز حرص دیدهٔ من ناگوار شد
عرفی بسی ملاف که بر چرخ تاختم
مردی کنون بتاز که بختت سوار شد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۱۹
صد غم دمی بزاید، کانرا سبب نباشد
ز ابنای آفرینش، غم را سبب نباشد
خوش عالمی که در وی، کس کام دوست نبود
در کام دوست نبود، پیک طلب نباشد
از عادت ظریفان، زنهار پر حذر باش
کاندر نهاد ایشان، ذوق ادب نباشد
در ملک عشق کان را، بر شب بنا نهادند
آغاز روز نبود، انجام شب نباشد
گو سلسبیل و رضوان، می باش و می دهنده
در مجلس شرابی، کان نوش لب نباشد
روزی به قتل عرفی، گر پرسدت فضولی
گو دوستدار من بود، تا بی سبب نباشد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۲۰
خضر اگر بر لب کس منت آبی دارد
بگذر از چشمهٔ حیوان که سرابی دارد
التفاتش به لب تشنهٔ ما نیست، دریغ
هر که جام سخنی، زهر عتابی دارد
همه عاشق نکند دست به زلف تو دراز
هر جنون شوری و هر سلسله تابی دارد
لن ترانی شنود مهتر ما، بی ارنی
این حدیث است که هر وقت جوابی دارد
برگ گل را ندهد زحمت دیبا و حریر
او که چون حیرت دیدار ، نقابی دارد
آسمان گر به جدل پای در آرد به رکاب
رخش ما نیز عنانی و رکابی دارد
نظم عرفی ، تر و تازه است؛ چه عالی ، چه وسط
خار و گل هر چه دهد، حسن شبابی دارد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۲۱
هر زمان در فتنه خوش نامهربانی می شود
این همه غوغا برای نیم جانی می شود
عشق باغ دل نشین دارد، که مرغ دل در او
گر نشیند بر گیاهی ، آشیانی می شود
هر که بنشیند به طرف خوان گردش های دهر
گر ستاند یک نواله، میزبانی می شود
کیمیاگر نشأیی دارد که داروی مسیح
گر به دستش اوفتد، درد گرانی می شود
در رهت غم گر پدید آید به تسلیمش سپار
گر به دست چاره بسپاری جهانی می شود
گر به مستی هرزه قانونی فروچیند کسی
در میان مردم عالم زبانی می شود
جان فدای همت عرفی که چون جولان کند
گر زمین گیرد عنانش، آسمانی می شود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۲۲
عاقلان آدابت آموزند و رسوایت کنند
دامن جمعی به دست آور که شیدایت کنند
ناگهان عشقت کدازند، از حجاب ناکسی
پرده بگشا تا ز نادانی تمنایت کنند
باغ گل پژمرده کردی، رو ز کس در هم مکش
من هم از غیرت گذشتم، گو تماشایت کنند
پس به کویی جلوه کن، بر مستحقان، زینهاد
تا دعایی بهر حسن عالم آرایت کنند
عرفی ار مانی قدم در وادی اهل وجود
صد بیابا ن خار خذلان تحفهٔ پایت کنند