عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۹
گذشت عمر و شکست دل آشکار نکردم
هزارگل به بغل داشتم بهار نکردم
جهان به ضبط نفس بود و من ز هرزه‌دویها
به این کمند رسا یک دو چین شکار نکردم
نساختم به تنک رویی از تعلق دنیا
به قطع وهم دم تیغی آبدار نکردم
ز دست سوده نجستم علاج رنگ علایق
به درد سر زدم و صندل اختیار نکردم
وفا به عبرت انجام کار، کار ندارد
ز شرم می‌کشی اندیشهٔ خمار نکردم
جهان ز جوش دل آیینه خانه بود به چشمم
گذشتم از نفس و هیچ جا غبار نکردم
غبار جلوهٔ امکان گرفت آینهٔ من
ولی چه سودکه خود را به خود دچار نکردم
ز سیر این چمنم آب کرد غیرت شبنم
که هرزه تار نگه را عرق سوار نکردم
هوای صحبت دلمردگان نخواند فسونم
دماغ سوخته را شمع هر مزار نکردم
درین چمن به چه داغ آشنا شدم من بیدل
که طوف سوخته جانان لاله‌زار نکردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۳
گر چراغ ازنفس سوخته بر می‌کردم
شب هنگامهٔ تشویش سحر می‌کردم
آرزو در غم نامحرمی فرصت سوخت
کاشکی سیرگریبان شرر می‌کردم
گرد اوهام رهایی نشکستم هیهات
تا قفس را نفسی بالش پر می‌کردم
یاد آن دولت بیدارکه در خواب عدم
چشم‌نگشوده بر آن‌جلوه نظر می‌کردم
زان تبسم‌که حیا زیر لبش پنهان داشت
چه شناهاکه نه در موج‌گهر می‌کردم
آه بیدردی فرصت نپسندید از من
آن قدر جهد که خونی به جگر می‌کردم
فطرت از جوهر تنزیه‌که در طبع من است
آب می‌شد اگر اظهار هنر می‌کردم
این بنایی‌که جهان خمزدهٔ پستی اوست
نردبان داشت اگر زبر و زبر می‌کردم
امشبم نالهٔ دل اشک فشان پر می‌زد
چقدر حل معمای شرر می‌کردم
قدم سعی به جایی نرساندم بیدل
کاش چشمی به نمی آبله تر می‌کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۴
تو می‌رفتی و من ساز قیامت باز می‌کردم
شکست رنگ تا پر می‌فشاند آواز می‌کردم
اگر ناموس الفت‌ها نمی‌شد مانع جرأت
چو شوخی آشیان در دیدهٔ غماز می‌کردم
حیا رعنایی طاووس از وضعم نمی‌خواهد
وگرنه با دو عالم رنگ یک پرواز می‌کردم
خجل چون صبح از خاکستر بیحاصل خویشم
نشد آیینه‌ای را یک نفس پرداز می‌کردم
عصای مشت خاک من نشد جولان آهویی
که همچون سرمه در چشم دو عالم ناز می‌کردم
درین محفل نمی‌یابد سپند بینوای من
گریبانی‌که چاک از شعلهٔ آواز می‌کردم
وفا منع تمیز شادی و غم می‌کند ورنه
نواها انتخاب از طالع ناساز می‌کردم
عنان ناله می‌بودی اگر در ضبط تمکینم
چو خاموشی وطن در پرده‌های راز می‌کردم
به خامی سوخت چون برقم خیال زندگی پختن
به این نومیدی انجامی دگر آغاز می‌کردم
گر از دستم گشاد کار دیگر برنمی‌آید
به حال خویش می‌بایست چشمی باز می‌کردم
اگر بیدل بجایی می‌رسیدم از پر افشانی
به آهنگ ز خود رفتن هزار انداز می‌کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۵
چشم وا کردم به چندین رنگ و بو ساغر زدم
از مژه طرف نقاب هر دو عالم بر زدم
ساز پروازی دگر زین دامگاهم رو نداد
چون نفس از دست بر هم سوده بال و پر زدم
فرصت هستی ورق ‌گرداندنی دیگر نداشت
این قدرها بس که مژگانی به یکدیگر زدم
حاصل دل نیست جز دست از جهان برداشتن
انتخابی بود نومیدی کزین دفتر زدم
خودگدازی‌ها نسیم مژدهٔ دیدار بود
سوختم چندان ‌که بر آیینه خاکستر زدم
داد پیری وحشت از کلفت سرای هستی‌ام
قامت از بار هوس تا حلقه شد بر در زدم
تا قناعت شد کفیل نشئهٔ آسودگی
جمع ‌گردید آبرو چندان ‌که من ساغر زدم
شبنم من ماند خلوت‌پرور طبع هوا
از خجالت نقش آبی داشتم‌ کمتر زدم
معرفت در فکر کار نیستی افتادنست
سیر جیب ذره‌ کردم آفتابی سر زدم
گردم از اوج کلاه بی‌نشانی هم گذشت
یک شکست رنگ ‌گر چون صبح دامن بر زدم
قابل درد تو گشتن داشت صد دریا گداز
آب‌ گردیدم ز شرم و فال چشمی تر زدم
بیدل از افسردگان حیرتم‌، تدبیر چیست‌؟
گر همه دریا کشیدم ساغر کوثر زدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۷
کام از جهان گرفتم و ناکام هم شدم
آغاز چیست محرم انجام هم شدم
یاد نگاه او به چه‌ کیفیتم بسوخت
عمری چراغ خلوت بادام هم شدم
پاس جدایی‌ام چه کمی داشت ای ‌فلک
کامروز ناامید ز پیغام هم شدم
در عالمی که نقش نگین بال وحشت است
پایم به ننگ آمد اگر نام هم شدم
صد لغزشم ز ضعف به دوش تپش‌ کشید
چون اشک اگر مسافر یک‌ گام هم شدم
جز عبرتم ز دهر چه باید شکار کرد
گیرم به سعی حلقه شدن دام هم شدم
گوش جهان قلمرو اقبال ناله نیست
بیهوده داغ خجلت ابرام هم شدم
چون موی چینی از اثر طالعم مپرس
صبحم نفس‌ گداخت اگر شام هم شدم
آخر در انتظار تو خاکم به باد رفت
یعنی غبار خاطر ایام هم شدم
چون گل مگر به گردش‌ رنگ التجا برم
کز دور بی‌نصیبم اگر جام هم شدم
یک عمر زندگی به توهم خیال پخت
آخر ز شرم سوختم و خام هم شدم
نامحرم حریم فنا چند زیستن
مو شد سفید قابل احرام هم شدم
باید ادا نمود حق زندگی به مرگ
زبن یکنفس به‌گردن خود وام هم شدم
خجلت دلیل شهرت عنقای‌ کس مباد
چیزی نشان ندادم و بدنام هم شدم
بیدل چو سایه محو ز خود رفتنم هنوز
وحشت بجاست ‌گر همه آرام هم شدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۱
دور از آن در چند در هر دشت و در گرداندم
بخت برگردیده برگردد که برگرداندم
طالعی دارم ‌که چرخ بی‌مروت همچو شمع
شام پیش از دیگر آگه از سحر گرداندم
آگهی در کارگاه مخملم خون می‌خورد
خواب پا برجاست صد پهلو اگر گرداندم
زهره‌ام از نام عشق آبست لیک اقبال شوق
می‌تواند کوه یاقوت جگر گرداندم
خاک هم‌ گاهی به رنگ صبح‌ گردی می‌کند
فقر می‌ترسم به استغنا سپر گرداندم
ای قناعت پا به دامن‌ کش‌ که چشم حرص دون
کاسه‌ای دارد مبادا دربه‌در گرداندم
هم به زیر پایم آب و دانه خرمن می‌کند
آنکه بیرون قفس بی‌بال و پر گرداندم
شیشه‌ها کردم تهی اما تنک ظرفی بجاست
بشکند دل تا خراباتی دگر گرداندم
از ضعیفی سوده می‌گردد چو شمع انگشت من
گر ورقهای شکست رنگ تر گرداندم
چیزی از ایثار می‌خواهم نیاز دوستان
تا مبادا این سلام خشک تر گرداندم
چون حنا بیدل ز گلزار عدم آورده‌ام
رنگ امیدی که پایش گرد سر گرداندم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۳
شباب رفت و من از یأس مبتلا ماندم
به دام حلقهٔ مار از قد دو تا ماندم
گذشت یار و من از هر چه بود واماندم
پی‌اش نرفتم و از خویش هم جدا ماندم
دلیل عجز همین خیر و باد طاقت داشت
رفیق آبله پایان نقش پا ماندم
نبست محملم امداد همنوایی کس
ز بار دل به ته ‌کوه چون صدا ماندم
هزار قافله بار امید داشت‌ خیال
عیان نشد که ‌گذشتم ز خویش یا ماندم
جبین شام اجابت نمی به رشحه نداد
قدح پرست هوا چون ‌کف دعا ماندم
به وسع دامن همت ‌کسی چه ناز کند
جهان غنی شد و من همچنان گدا ماندم
گذشت خلقی ازین دشت بی‌نیاز امید
من از فسانهٔ کوثر به کربلا ماندم
ز خوان بی‌نمک آرزو درین محفل
به غیر عشوه چه خوردم‌ کز اشتها ماندم
چو شبنم آینه‌ام یک عرق جلا نگرفت
به طاق پردهٔ ناموسی هوا ماندم
شکست بال ز آوارگی پناهم بود
نفس به موج ‌گهر دادم از شنا ماندم
تمیز هستی از اندیشهٔ خودم واداشت
گرفتم آینه و محو آن لقا ماندم
ز هیچ قافله‌گردم سری برون نکشید
به حیرتم من بی‌ دست و پا کجا ماندم
به دست سوده مگرکار خود تمام‌کنم
که رفت نوبت و بیرون آسیا ماندم
تو گرم باش به شبگیر وهم و ظن بیدل
که من چو شمع ز خود رفته رفته واماندم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۵
به یاد نرگس او هر طرف احرام می‌بندم
جرس وا می‌کنم از محمل و بادام می‌بندم
به قاصد تا کنم از حسرت دیدار ایمایی
به حیرت می‌روم آیینه بر پیغام می‌بندم
ز باغ زندگی هرکس غرور حاصلی دارد
به امید ثمر من هم خیال خام می‌بندم
چو صبح آزادی‌ام پا لغز شبنم در نظر دارد
ز آغاز این تری بر جبههٔ انجام می‌بندم
نفس وارم درین ویرانه صیاد پشیمانی
ز چیدنها همان وا چیدنی بردام می‌بندم
گره در طبع نی منع عروج ناله است اینجا
به قدر نردبان بر خویش راه بام می‌بندم
جنون هرزه فکری از خمارم برنمی‌آرد
اگر پیچم به خود مضمون خط جام می‌بندم
درین ظلمت سرا تا راه پروازی‌کنم روشن
چو طاووس از عدم بر بال و پرگلجام می‌بندم
دم صبحم به شور ساز امکان برنمی‌آید
چو شب در سرمه می‌خوابم زبان عام می‌بندم
حیا از آبرو نگذشت و من از حرص دون همت
بر این یک قطره عمری شد پل ابرام می‌بندم
اگر این است بیدل جرات جولان شهرتها
نگین را همچو سنگ آخر به پای نام می‌بندم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۶
چو بوی‌گل به نظرها نقاب نگشودم
بهار آینه پرداخت لیک ننمودم
خیال پوچ دو روزم غنیمت سوداست
به این متاع ‌که در پیش وهم موجودم
هزار خلد طرب داشته‌ست وضع خموش
چها گشود به رویم لبی‌ که نگشودم
به رنگ سایه ز جمعیتم مگوی و مپرس
گذشت عمر به خواب و دمی نیاسودم
چو زخم صبح ندارم لب شکایت غیر
همان تبسم خود می‌کند نمکسودم
ز همرهان مدد پا نیافتم چو جرس
هزار دشت به اقبال ناله پیمودم
هوس بضاعت سعی از دماغ می‌خواهد
ز یأس دست و دلی داشتم به هم سودم
ز زندگی چه نشاط آرزو کنم یارب
چو عمر رفته سراپا زیان بی‌سودم
ز عرض جسم‌ که ننگ شعور هستی بود
به غیر خاک دگر بر عدم چه افزودم
تو خواه شخص عدم‌ گوی خواه بیدل‌گیر
در آن بساط‌ که چیزی نبود من بودم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۷
زا‌ن ناله‌ که شب بی ‌رخت افراخته بودم
درگردن گردون رسن انداخته بودم
این عالم آشفته که هستی است غبارش
رنگیست‌ که من صبح ازل باخته بودم
پرواز غبارم پر طاووس ندارد
همدوش خیالت نفسی تاخته بودم
هیهات‌ که فردا چه شناسم من غافل
دیروز هم آثار تو نشناخته بودم
پیشانی‌ام آخر ز عرق پاک نگردید
کز تاب رخت آینه نگداخته بودم
جز باد نپیمودم ازین دشت توهم
چون صبح طلسم نفسی ساخته بودم
درآتشم از ننگ فضولی چه توان‌کرد
او در بر و من آینه پرداخته بودم
خاکسترم امروز تسلی‌گر دود است
پروانهٔ بیتاب همین فاخته بودم
بیدل! ز میان دست غریبی به در آمد
تیغی‌که به میدان غرور آخته بودم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۰
صد بیابان جنون آن طرف هوش خودم
اینقدر یاد که کرده‌ست فراموش خودم
ذوق آرایشم از وضع سلامت دور است
چون صدف‌ خسته دل از فکر دُر گوش خودم
حیرت از لذت دیدار توام غافل ‌کرد
چشمهٔ آینه‌ام بیخبر از جوش خودم
انتظار هوس‌ گردن خوبان تا چند
کاش صبحی دمد از موی بناگوش خودم
پرفشان است نفس لیک زخود رستن‌کو
با همه شور جنون در قفس هوش خودم
شمع تصویر من از داغ هم افسرده‌تر است
اینقدر سوختهٔ آتش خاموش خودم
نقد کیفیتم از میکدهٔ یکتایی‌ست
می‌کشم جرعه ز دست تو و مدهوش خودم
عضو عضوم چمن‌آرای پر طاووس است
به خیال تو هزار آینه آغوش خودم
بار دلها نی‌ام از فیض ضعیفی بیدل
همچو تمثال‌کشد آینه بر دوش خودم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۰
به صد وحشت رفیق آه بی تاثیر گردیدم
ز چندین رنگ جستم تا پر این تیر گردیدم
به دوش شعله چندین دود بست امید خاکستر
به صبحی تا رسم مزدور صد شبگیر گردیدم
براین خوان هوس از انفعال ناگوارایی
به هر جا نعمتی دیدم ز خوردن سیر گردیدم
حیا کو تا بشوید سرنوشت غم نصیبم را
که با این نقش رنج خامهٔ تقدیر گردیدم
غبارم را خط نارسته پنهان داشت از یادش
به گرد خاطرش گردیدم اما دیر گردیدم
ندیدم باریاب آستان عفو طاعت را
در جرات زدم منت کش تقصیر گردیدم
چو رنگم نی بهاری بود در خاطر جوش گل
به امید شکستی گرد صد تعمیر گردیدم
خیال دی بر امروزی‌ که من دارم شبیخون زد
جوانی داشتم تا یادم آمد پیرگردیدم
به ایجاد نم اشکی قیامت کرد نومیدی
کشیدم ناله‌ها تاکلک این تصویرگردیدم
صدای پر فشان عالم آزادی‌ام بیدل
کز افسردن غبارکوچهٔ زنجیرگردیدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۵
خون خوردم و زین باغ به رنگی نرسیدم
بشکست دل اما به ترنگی نرسیدم
عمریست پر افشان جنونم چه توان‌کرد
چون ناله درین‌ کوه به سنگی نرسیدم
خود داری من سدّ ره عمر نگردید
از سکته چو معنی به درنگی نرسیدم
چندین فلک آغوش‌کشید آینهٔ شوق
اما به عصای دل تنگی نرسیدم
راحت چقدر غفلت انجام طرب داشت
از سایهٔ‌ گل هم به پلثگی نرسیدم
این بزم به جز نشئهٔ اوهام چه دارد
جامی نگرفتم ‌که به بنگی نرسیدم
یک گا‌م درین مرحله‌ام قطع نگردید
کز یاد نگاهت به فرنگی نرسیدم
چندانکه ز خود می روم آن جلوه به پیش است
رنگی نشکستم‌ که به رنگی نرسیدم
بیدل ز گریبان دری و بی سر و پایی
ممنون جنونم‌ که به ننگی نرسیدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۴
درین حیرتسرا عمریست افسون جرس دارم
ز فیض دل تپیدنها خروشی بی‌نفس دارم
چو مژگان بسمل پروازم و از سستی طالع
همین بر پرفشانیهای خشکی دسترس دارم
به صاف جام الفت‌ کز طریق‌ کینه‌‌جوییها
غبار دوست باشم گر غبار هیچکس دارم
شدم خاک و به توفان رفت اجزای غبار من
هنوز از سعی الفت طرف دامانی هوس دارم
هوای بیش نتوان یافت دام عندلیب من
به هر جا پر زنم از بوی گل چوب قفس دارم
گر از تار نگاهم ناله برخیزد عجب نبود
به چشم خود گره‌ گردیده اشکی چون جرس دارم
نفس جز تاب و تب‌ کاری ندارد مفت ناکامی
دماغ سوختن‌ گرم‌ست تا این مشت خس دارم
چو صبح‌ از ننگ هستی در عدم هم بر نمی‌آیم
غبارم تا هوایی در نظر دارد نفس دارم
همان منصور عشقم گر هوس فرسوده‌ام بیدل
به عنقا می‌رسد پروازم و بال مگس دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۸
به رنگ شمع ممکن نیست سوز دل نهان دارم
جنون مغزی ‌که من دارم برون استخوان دارم
نپنداری به مرگ از اضطراب شوق وامانم
سپند حسرتم تا سرمه می‌گردم نشان دارم
ز رمز محفل بی‌مغز امکانم چه می‌پرسی
کف خاکستری در جیب این ‌آتش نشان دارم
به این افسردگیها شوخیی دارد غبار من
که ‌گر دامن فشانم ناز چشم آهوان دارم
به رنگ ‌گردباد از خاکساری می‌کشم جامی
که تا بر خویش می‌پیچم دماغ آسمان دارم
مباشید از قماش دامن برچیده‌ام غافل
که من صد صبح ازین عالم برون چیدن دکان دارم
نفس سرمایه‌ای با این گرانجانی نمی‌باشد
شرر تاز است ‌کوه اینجا و من ضبط عنان دارم
به غیر از سوختن‌کاری ندارد شمع این محفل
نمی‌دانم چه آسایش من آتش به جان دارم
به این سامان اگر باشد عرق‌پیمایی خجلت
ز خاکم تا غباری پر زند آب روان دارم
خجالت صد قیامت صعبتر از مرگ می‌باشد
جدا از آستانت مردنم این بس‌ که جان دارم
به دوش هر نفس بار امیدی بسته‌ام بیدل
ز خود رفتن ندارد هیچ و من صد کاروان دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۱
می‌ام به‌ ساغر اگر خشک شد خمار ندارم
خزان‌گمست به باغی‌که من بهار ندارم
هوس چه ریشه‌ کند در زمین شرم دمیدن
چو تخم اشک عرق واری آبیار ندارم
محبت از دل افسرده‌ام به پیش که نالد
قیامت است‌ که من سنگم و شرار ندارم
به حیرتم چه‌ کنم تحفهٔ نوید وصالش
نگه بضاعتم و غیر انتظار ندارم
به بحر عشق چه سازند زورق طاقت
کنار جوست طلب لیک من‌کنار ندارم
کرم‌ کنی اگرم قابل کرم نشناسی
که خاک تا نشوم شکر حقگذار ندارم
تو خواه سر خط ‌گبرم نویس خواه مسلمان
نگین بیجسم از هیچ نقش عار ندارم
ز سحرکاری نیرنگ عشق دم نتوان زد
برون نجسته‌ام از خلوتی‌که بار ندارم
مگر کند غم نایابی‌ام کدورتی انشا
سراغم از که طلب می‌کنی غبار ندارم
فتاده‌ام به خم و پیچ عبرتی‌که مپرسید
برون بحر شنا دارم اختیار ندارم
دگر میفکنم ای وهم در گمان تعین
که من اگر همه غیرم به غیر یار ندارم
حباب و کلفت اسباب بیدل این چه خیالست
بجز خمی‌ که به دوش من است بار ندارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۳
مپرسید از معاش خنده عنوانی‌ که من دارم
از آبی ناشتاتر می‌شود نانی‌ که من دارم
دو روزم باید از ابرام هستی آب‌ گردیدن
بجز ننگ فضولی نیست مهمانی‌ که من دارم
دل آواره با هیچ الفتی راضی نمی‌گردد
چه سازم چارهٔ این خانه ویرانی ‌که من دارم
جدا زان جلوه نتوان اینقدرها زندگی‌ کردن
به خارا تیشه می‌باید زد از جانی ‌که من دارم
ز شوخی قاصدش هر گام دارد بازگردیدن
به رنگ سودن دست پشیمانی ‌که من دارم
ز گلچینان باغ آرزوی ‌کیستم یا رب
پر طاووس دارد گرد دامانی که من دارم
ندارد جز تأمل موج‌ گوهر مصرعی دیگر
همین یک سکته است انشای دیوانی ‌که من دارم
ز رنگ آمیزی این باغ عبرت برنمی‌آید
به ‌غیر از نقشبند طاق نسیانی‌ که من دارم
به حیرت رفت عمر و بر یقین نگشودم آغوشی
به چشم بسته بر بندند مژگانی‌ که من دارم
نمی‌دانم چه سان از شرم نادانی برون آید
به زنار آشنا ناگشته ایمانی‌ که من دارم
کفیل عذر یک عالم خطا طرفی دگر دارد
حیا بر دوش زحمت بست تاوانی‌ که من دارم
چو شمع از فکر خود تا خاک‌ گشتن برنمی‌آیم
گریبانهاست بیدل در گریبانی‌ که من دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۴
ببین به ساز و مپرس از ترانه‌ای‌ که ندارم
توان به دیده شنیدن فسانه‌ای که ندارم
به سعی بازوی تسلیم در محیط توکل
شناورم به امید کرانه‌ای که ندارم
به رنگ شعلهٔ تصویر سخت بی پر و بالم
چها نسوخته‌ام از زبانه‌ای که ندارم
هزار چاک دل آغوش چیده‌ام به تخیل
هواپرست چه گیسوست شانه‌ای که ندارم‌؟
به چاره سازی وهم تعلقم متحیر
مگر جنون زند آتش به خانه‌ای‌ که ندارم
فسون‌کمند هوس نیست بی‌بضاعتی من
کسی ‌کلاغ نگیرد به دانه‌ای که ندارم
به عزم بی‌جهتی‌ گم نکرده‌ام ره مقصد
خطا ندوخته‌ام بر نشانه‌ای که ندارم
دگر چه پیش توان برد در ادبگه نازش
به غیر آینه بودن بهانه‌ای ‌که ندارم
لوای فتنه‌ کشیده‌ست تا به دامن محشر
نفس شمار دو ساعت زمانه‌ای که ندارم
فغان‌ که بست به بالم هزار شعله تپیدن
نشیمنی که نبود آشیانه‌ای که ندارم
اگر به دیر کبابم‌، وگر به‌کعبه خرابم
من کشیده سر از آستانه‌ای که ندارم
ز یأس بیدلی‌ا‌م ‌گل نکرد شوخی آهی
نفس چه ریشه دواند ز دانه‌ای که ندارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۹
غبار یأسم به هر تپیدن هزار بیداد می‌نگارم
به سرمه فرسود خامه اما هنوز فریاد می‌نگارم
به مکتب طالع آزمایی ندارم از جا‌نکنی رهایی
قفای زانوی نارسایی دماغ فرهاد می‌نگارم
اگر به بر عشق تار مویی رسم به نقاش آن تبسم
ز پردهٔ دیده تا به مژگان چه حیرت‌آباد می‌نگارم
ز سطر عنوان عجز نالی مباد مکتوب شوق خالی
ز آشیان شکسته بالی پری به صیاد می‌نگارم
تعافلت‌کرد پایمالم چسان نگریم چرا ننالم
فرامشیهای رنگ حالم فرامشت باد می‌نگارم
نه ‌گرد می‌فهمم از سواری نه رنگ می‌خواهم از بهاری
شکستهٔ کلک اعتباری به اوج ایجاد می‌نگارم
درین دبستان به سعی‌ کامل نخواندم افسون نقش‌ باطل
کمالم این بس ‌که نام بیدل به خط استاد می‌نگارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۲
بر آسمان رسانم و گر بر هوا برم
مشت غبار خویش ز راهت کجا برم
گر استخوان من بپذیرد سگ درت
بر عرش ناز سایهٔ بال هما برم
شایان دست بوس توام نیست نامه‌ای
دریوزه‌ای به قاصد برگ حنا برم
عمر به غم گذشته مباد آیدم به پیش
خود را از این ستمکده رو بر قفا برم
امید فال جرأت دیدار می‌زند
آیینه‌سان عرق کنم و بر حیا برم
پر نارساست‌ کوشش ظلمت خرام شمع
شب طی شود که من نگهی تا به پا برم
پیری نفس گداخت کنون ما و من خطاست
بی‌ریشه چند تهمت نشو و نما برم
عریان تنان ز ننگ فضولی گذشته‌اند
کو پنبه‌ای ‌که تحفه به دلق گدا برم
تا رنج انتظار اجابت توان کشید
دست دگر به دعوت دست دعا برم
آرایشی به غیرت مجنون نمی‌رسد
جیبی درم‌ که رنگ ز بند قبا برم
امید نارساست دعاکن که چون حباب
بار نفس دو روز به پشت دوتا برم
بیدل ز حد گذشت معاصی و من همان
ردّ نیستم اگر به درش التجا برم