عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۶
ما که از اول بلی گفتیم با دلدار خویش
تا قیامت بر نمیگردیم از گفتار خویش
می بمستان ده که عاشق تشنه دیدار تست
جان ما را مست کن از شربت دیدار خویش
کفر و ایمان هر دو را سررشته از یکرنگی است
کافری باید که ننگش آید از زناز خویش
شیخ اگر از خواب لافد مرد راه عشق نیست
مرد را باید که بیداری بود در کار خویش
چشم یاری کی بود از بخت بی سامان مرا
یار کس هرگز نگردد هرکه نبود یار خویش
همت هر کس که بینم در پی آسایش است
اهلی دیوانه دایم در پی آزار خویش
گرچه در بازار خوبان نقد دولت میخرند
دردمندان هم سری دارند با دستار خویش
تا قیامت بر نمیگردیم از گفتار خویش
می بمستان ده که عاشق تشنه دیدار تست
جان ما را مست کن از شربت دیدار خویش
کفر و ایمان هر دو را سررشته از یکرنگی است
کافری باید که ننگش آید از زناز خویش
شیخ اگر از خواب لافد مرد راه عشق نیست
مرد را باید که بیداری بود در کار خویش
چشم یاری کی بود از بخت بی سامان مرا
یار کس هرگز نگردد هرکه نبود یار خویش
همت هر کس که بینم در پی آسایش است
اهلی دیوانه دایم در پی آزار خویش
گرچه در بازار خوبان نقد دولت میخرند
دردمندان هم سری دارند با دستار خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۰
بصبح وصل کشد این شب ستم خوشباش
رسد بخانه ما آفتاب هم خوشباش
غمی که میرسد از دوست عاشقانه بکش
کسی همیشه نماند اسیر غم خوشباش
تو مرغ زیرکی از خار و گل منال ایدل
چو خار و گل همه خواهد شدن عدم خوشباش
ز بهر جام جم و آب خضر غصه مخور
نه آب خضر بماند نه جام جم خوشباش
ز آفتاب به خیبت متاب رخ اهلی
که بر تو نیز فتد سایه کرم خوشباش
رسد بخانه ما آفتاب هم خوشباش
غمی که میرسد از دوست عاشقانه بکش
کسی همیشه نماند اسیر غم خوشباش
تو مرغ زیرکی از خار و گل منال ایدل
چو خار و گل همه خواهد شدن عدم خوشباش
ز بهر جام جم و آب خضر غصه مخور
نه آب خضر بماند نه جام جم خوشباش
ز آفتاب به خیبت متاب رخ اهلی
که بر تو نیز فتد سایه کرم خوشباش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۱
از یار مکن ناله و لب بسته ز غم باش
گر همنفس آیینه یی حاضر دم باش
در پرده ناموس محبت نتوان یافت
ناموس خود آتش زن و چون شمع علم باش
در عشق فراغت طلبی همت پست است
مارا سر راحت نبود گو همه غم باش
خوشباش اگرت چهره بخون سرخ کند یار
هر رنگ که مقصود دل اوست تو هم باش
از کشتن عشاق پشیمان مشو ایشوخ
آنجا که تویی گو همه آفاق عدم باش
با اهل نظر ترک جف غایت جورست
زنهار که رحمی کن و در بند ستم باش
اهلی که سگ تست اگر زد نفسی گرم
او را بکرم عفو کن از اهل کرم باش
از غیر ببر همدم این بی دل و دین باش
تا چند چنانی نفسی نیز چنین باش
چون ملک تو شد ملک ملاحت بوفا کوش
آن خود همه آن تو بود در پی این باش
باری چو ستم میکنی ای مه چو فلک کن
ظاهر بنما مهر و نهان در پی کین باش
من شاد بدرد غمی از جام وصالم
گو بخش من از بزم وصال تو همین باش
بی مهر پری مهر سلیمان چکند کس
گو روی زمینش همه در زیر نگین باش
با خلق مزن اشک صفت دم ز کدورت
دل صاف کن و آینه روی زمین باش
جاییکه کند جلوه گری زاغ چو طاووس
اهلی تو چو سیمرغ برو گوشه نشین باش
گر همنفس آیینه یی حاضر دم باش
در پرده ناموس محبت نتوان یافت
ناموس خود آتش زن و چون شمع علم باش
در عشق فراغت طلبی همت پست است
مارا سر راحت نبود گو همه غم باش
خوشباش اگرت چهره بخون سرخ کند یار
هر رنگ که مقصود دل اوست تو هم باش
از کشتن عشاق پشیمان مشو ایشوخ
آنجا که تویی گو همه آفاق عدم باش
با اهل نظر ترک جف غایت جورست
زنهار که رحمی کن و در بند ستم باش
اهلی که سگ تست اگر زد نفسی گرم
او را بکرم عفو کن از اهل کرم باش
از غیر ببر همدم این بی دل و دین باش
تا چند چنانی نفسی نیز چنین باش
چون ملک تو شد ملک ملاحت بوفا کوش
آن خود همه آن تو بود در پی این باش
باری چو ستم میکنی ای مه چو فلک کن
ظاهر بنما مهر و نهان در پی کین باش
من شاد بدرد غمی از جام وصالم
گو بخش من از بزم وصال تو همین باش
بی مهر پری مهر سلیمان چکند کس
گو روی زمینش همه در زیر نگین باش
با خلق مزن اشک صفت دم ز کدورت
دل صاف کن و آینه روی زمین باش
جاییکه کند جلوه گری زاغ چو طاووس
اهلی تو چو سیمرغ برو گوشه نشین باش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۳
کوی او خواهی دلا محنت کش اغیار باش
دم مزن خاموش همچون صورت دیوار باش
امشبم خواب اجل خواهد ربود ای دل ولی
شایدم آن مه بپرسد دیده گو بیدار باش
لاف عشقت میزند هر بی خبر ای مهربان
یک دو روزی از برای امتحان خونخوار باش
گفتگوی مردمت غافل نگرداند ز یار
از برون باغیر گوی و از درون با یار باش
تا نرانندت دگر اهلی ز کوی آن طبیب
نیست درمانی دگر افتاده و بیمار باش
دم مزن خاموش همچون صورت دیوار باش
امشبم خواب اجل خواهد ربود ای دل ولی
شایدم آن مه بپرسد دیده گو بیدار باش
لاف عشقت میزند هر بی خبر ای مهربان
یک دو روزی از برای امتحان خونخوار باش
گفتگوی مردمت غافل نگرداند ز یار
از برون باغیر گوی و از درون با یار باش
تا نرانندت دگر اهلی ز کوی آن طبیب
نیست درمانی دگر افتاده و بیمار باش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۵
عاقبت بگذرد این تیره شب غم خوشباش
صبح امید شود همدم ما هم خوشباش
همه عالم بتو ای خواجه گرفتم که بدند
تو گرانی مکن و با همه عالم خوشباش
زخم دل به بود از منت مرهم ز طبیب
دست بر دل نه و بی منت مرهم خوشباش
یکدم ای صبح سعادت که چراغم باقی است
تو هم آخر بمن سوخته یکدم خوشباش
خوش برآ بر در آن مه بسگانش اهلی
سخن اینست که با عالم و آدم خوشباش
صبح امید شود همدم ما هم خوشباش
همه عالم بتو ای خواجه گرفتم که بدند
تو گرانی مکن و با همه عالم خوشباش
زخم دل به بود از منت مرهم ز طبیب
دست بر دل نه و بی منت مرهم خوشباش
یکدم ای صبح سعادت که چراغم باقی است
تو هم آخر بمن سوخته یکدم خوشباش
خوش برآ بر در آن مه بسگانش اهلی
سخن اینست که با عالم و آدم خوشباش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۶
صد تلخ دهان میگزد از غصه لب خویش
ای نخل کرم تابکه بخشی رطب خویش
آن چاشنی ذوق که فرهاد ز غم یافت
خسرو نچشیده است ز عیش و طرب خویش
خواهی که نچیند گل مقصود ز رویت
چون مرغ سحر روز کن از ناله شب خویش
هرچند کشد دوست عنان تو به بازی
زنهار نگهدار عنان ادب خویش
نومید مشو زآب بقا همچو سکندر
چون خضر قدم بازمکش از طلب خویش
ما خاک نشینان مغانیم و ز خاکیم
ایخواجه تو میدانی و اصل و نسب خویش
مرغ از رخ گل سرخوش و اهلی ز رخ یار
مستند ازین می همه کس بر حسب خویش
ای نخل کرم تابکه بخشی رطب خویش
آن چاشنی ذوق که فرهاد ز غم یافت
خسرو نچشیده است ز عیش و طرب خویش
خواهی که نچیند گل مقصود ز رویت
چون مرغ سحر روز کن از ناله شب خویش
هرچند کشد دوست عنان تو به بازی
زنهار نگهدار عنان ادب خویش
نومید مشو زآب بقا همچو سکندر
چون خضر قدم بازمکش از طلب خویش
ما خاک نشینان مغانیم و ز خاکیم
ایخواجه تو میدانی و اصل و نسب خویش
مرغ از رخ گل سرخوش و اهلی ز رخ یار
مستند ازین می همه کس بر حسب خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۸
عیش اگر خواهی سگ خوبان مردم زاده باش
بنده ایشان شو از فکر جهان آزاده باش
لاله تا در بند جام می بود با می بود
نکته یی گفتم توهم دربند جام باده باش
کس نگوید لاابالی شو بده مستی ز دست
همچو صوفی باده نوش و بر سر سجاده باش
منزل عشق است خواهی کعبه خواهی میکده
راه یکرنگش مده از دست و بر یک جاده باش
بیخبر منشین که ناگه میشود محمل روان
گر هوای کعبه جان میکنی آماده باش
گر دلت آیینه عشق است روی از خود متاب
پاک کن خاطر زهر نقشی و لوح ساده باش
میوه کز خامی نیفتد سنگ نا اهلان خورد
فارغند افتادگان اهلی تو هم افتاده باش
بنده ایشان شو از فکر جهان آزاده باش
لاله تا در بند جام می بود با می بود
نکته یی گفتم توهم دربند جام باده باش
کس نگوید لاابالی شو بده مستی ز دست
همچو صوفی باده نوش و بر سر سجاده باش
منزل عشق است خواهی کعبه خواهی میکده
راه یکرنگش مده از دست و بر یک جاده باش
بیخبر منشین که ناگه میشود محمل روان
گر هوای کعبه جان میکنی آماده باش
گر دلت آیینه عشق است روی از خود متاب
پاک کن خاطر زهر نقشی و لوح ساده باش
میوه کز خامی نیفتد سنگ نا اهلان خورد
فارغند افتادگان اهلی تو هم افتاده باش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۱
چون در کعبه به تقلید گرفتار مباش
پشت بر کعبه مکن پشت بدیوار مباش
دل میازار که مرغان حرم میگویند
تا درین مرحله یی در پی آزار مباش
شکر از خنده شیرین بحریفان مچشان
نمک ریش اسیران دل افکار مباش
خارخارم مده از سنگ به بیگانه زدن
خار دلها مشو و نخل رطب بار مباش
اهلی خاک نشین را تو چه دانی چه کس است
معتقد گر نشوی در پی انکار مباش
پشت بر کعبه مکن پشت بدیوار مباش
دل میازار که مرغان حرم میگویند
تا درین مرحله یی در پی آزار مباش
شکر از خنده شیرین بحریفان مچشان
نمک ریش اسیران دل افکار مباش
خارخارم مده از سنگ به بیگانه زدن
خار دلها مشو و نخل رطب بار مباش
اهلی خاک نشین را تو چه دانی چه کس است
معتقد گر نشوی در پی انکار مباش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۳
گر فراغت طلبی همنفس رندان باش
سر و سامان بهل و بیسر و بیسامان باش
بارخ مغبچکان کنج خرابات خوشست
گنج اگر با تو بود خانه بگو ویران باش
هرکه عشقت بخرد هر دو جهان بنده اوست
بنده عشق شو و بر دو جهان سلطان باش
چند حسرت خورد ایشاه جهان درویشی
بطفیل همه یکبار بگو مهمان باش
چشم آلوده دلان لایق دیدار تو نیست
ای بهشتی صفت از مدعیان پنهان باش
شربت وصل تو صد درد مرا درمان است
گو یکی زخم دل از لعل تو بیدرمان باش
نوجوانان همه سرمست می و بوس و کنار
اهلی پیر به این معرکه گوترخان باش
سر و سامان بهل و بیسر و بیسامان باش
بارخ مغبچکان کنج خرابات خوشست
گنج اگر با تو بود خانه بگو ویران باش
هرکه عشقت بخرد هر دو جهان بنده اوست
بنده عشق شو و بر دو جهان سلطان باش
چند حسرت خورد ایشاه جهان درویشی
بطفیل همه یکبار بگو مهمان باش
چشم آلوده دلان لایق دیدار تو نیست
ای بهشتی صفت از مدعیان پنهان باش
شربت وصل تو صد درد مرا درمان است
گو یکی زخم دل از لعل تو بیدرمان باش
نوجوانان همه سرمست می و بوس و کنار
اهلی پیر به این معرکه گوترخان باش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۶
گر تشنه آب خضری از سر اخلاص
برخیز و بمیخانه درآ از سر اخلاص
میخانه بود کوثر و اخلاص تو رهبر
آنجا نرسد کس بجز از رهبر اخلاص
مرغ دل از اخلاص ببام تو گذر کرد
بر عرش توان رفت ببال و پر اخلاص
بی شوق تو کس حرفی از اخلاص نیابد
شد فاتحه شوق تو سر دفتر اخلاص
از پرتو اخلاص بظلمت نشوی گم
هشدار که تا گم نکنی گوهر اخلاص
اهلی به هوای شکرین لعل لب دوست
طوبی صتم فاتحه خوان از سر اخلاص
برخیز و بمیخانه درآ از سر اخلاص
میخانه بود کوثر و اخلاص تو رهبر
آنجا نرسد کس بجز از رهبر اخلاص
مرغ دل از اخلاص ببام تو گذر کرد
بر عرش توان رفت ببال و پر اخلاص
بی شوق تو کس حرفی از اخلاص نیابد
شد فاتحه شوق تو سر دفتر اخلاص
از پرتو اخلاص بظلمت نشوی گم
هشدار که تا گم نکنی گوهر اخلاص
اهلی به هوای شکرین لعل لب دوست
طوبی صتم فاتحه خوان از سر اخلاص
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۴
داند دل تو راز من وزان تو من هم
چون آینه صاف است چه حاجت بسخن هم
عیب من مجنون مکن ار جامه زدم چاک
با جامه چکارست مرا بلکه کفن هم
از ما مرم ای آهوی مشکین که گذشتیم
از خلق جهان بهر تو و قید وطن هم
گر دست دعایی ز سر صدق بر آریم
شاید که توان دست تو بوسید و دهن هم
اهلی مشکن عهد و وفا گرچه که آنشوخ
از عهد فراغش بود از عهد شکن هم
چون آینه صاف است چه حاجت بسخن هم
عیب من مجنون مکن ار جامه زدم چاک
با جامه چکارست مرا بلکه کفن هم
از ما مرم ای آهوی مشکین که گذشتیم
از خلق جهان بهر تو و قید وطن هم
گر دست دعایی ز سر صدق بر آریم
شاید که توان دست تو بوسید و دهن هم
اهلی مشکن عهد و وفا گرچه که آنشوخ
از عهد فراغش بود از عهد شکن هم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۶
ساقی کریم و یار خطاپوش و شاه هم
می خور که کردگار ببخشد گناه هم
آب حیات اگر نه بپای تو جان دهد
جایی فرود رود که نروید گیاه هم
گل بارخ تو حسن فروشی چه میکند
رویی چو ماه باید و چشم سیاه هم
مردم به آه درد دل خویش کم کنند
آه از دلی که نیست در اوتاب آه هم
اهلی کجا و وصل تو خورشید از کجا
او را چه تاب وصل که تاب نگاه هم
می خور که کردگار ببخشد گناه هم
آب حیات اگر نه بپای تو جان دهد
جایی فرود رود که نروید گیاه هم
گل بارخ تو حسن فروشی چه میکند
رویی چو ماه باید و چشم سیاه هم
مردم به آه درد دل خویش کم کنند
آه از دلی که نیست در اوتاب آه هم
اهلی کجا و وصل تو خورشید از کجا
او را چه تاب وصل که تاب نگاه هم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۴
آنم که دل به عالم پُر غم نمیدهم
یکدم فراغ دل به دو عالم نمیدهم
گر شاه عیب رندی من کرد حاکم است
باری منش به سلطنت جم نمیدهم
هرگز به کس نزاع ندارم به علم و عقل
بیهوده زحمت کس و خود هم نمیدهم
کوته نظر فروخت به زر حسن عاقبت
من یوسف عزیز به درهم نمیدهم
اهلی غم حبیب که جان تازه داردم
تا زنده ام به عیسی مریم نمیدهم
یکدم فراغ دل به دو عالم نمیدهم
گر شاه عیب رندی من کرد حاکم است
باری منش به سلطنت جم نمیدهم
هرگز به کس نزاع ندارم به علم و عقل
بیهوده زحمت کس و خود هم نمیدهم
کوته نظر فروخت به زر حسن عاقبت
من یوسف عزیز به درهم نمیدهم
اهلی غم حبیب که جان تازه داردم
تا زنده ام به عیسی مریم نمیدهم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۳
ز بسکه خار ملامت کشیده دامانم
میان خار ملامت چو چشم حیرانم
چو خاک پات نیم آب زندگی چکنم
به خاکپای تو کز زندگی پشیمانم
مپرس حال پریشان ببین که زلف ترا
صبا چگونه پریشان کند پریشانم
کجاست خضر سعادت که من ز بخت سیاه
اسیر ظلمتم و چاره یی نمیدانم
ز روی او نکنی شرم از خدا اهلی
که بت پرستی و گویی که من مسلمانم
میان خار ملامت چو چشم حیرانم
چو خاک پات نیم آب زندگی چکنم
به خاکپای تو کز زندگی پشیمانم
مپرس حال پریشان ببین که زلف ترا
صبا چگونه پریشان کند پریشانم
کجاست خضر سعادت که من ز بخت سیاه
اسیر ظلمتم و چاره یی نمیدانم
ز روی او نکنی شرم از خدا اهلی
که بت پرستی و گویی که من مسلمانم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۸
ما وصل تو با بوالهوسان دوست نداریم
نوش تو بجوش مگسان دوست نداریم
رفتیم ز گلزار تو از دست رقیبان
بر دامن گل دست خسان دوست نداریم
مردانه گذشتیم ز جان وز همه پیشیم
واماندگی بازپسان دوست نداریم
غیرت نگذارد که بگیریم کناری
معشوقه هم آغوش کسان دوست نداریم
فریاد مکن اهلی اگر میکشدت هجر
ما منت فریاد رسان دوست نداریم
نوش تو بجوش مگسان دوست نداریم
رفتیم ز گلزار تو از دست رقیبان
بر دامن گل دست خسان دوست نداریم
مردانه گذشتیم ز جان وز همه پیشیم
واماندگی بازپسان دوست نداریم
غیرت نگذارد که بگیریم کناری
معشوقه هم آغوش کسان دوست نداریم
فریاد مکن اهلی اگر میکشدت هجر
ما منت فریاد رسان دوست نداریم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۷
مگو که سر بگریبان نشسته غمناکم
که مست بوی محبت ز سینه چاکم
چو ذر مهر تو از خاک برگرفت مرا
همین بود شرفم ورنه من همان خاکم
نظر بدیده ادراک در جهان کردم
بجز تو هیچ نیاید بچشم ادراکم
خوشم به رندی و آلوده نیستم از زهد
اگرچه غرق گناهم ازین گنه پاکم
بخاکپای تو سوگند میخورد اهلی
که خاک پای توام گر بر اوج افلاکم
که مست بوی محبت ز سینه چاکم
چو ذر مهر تو از خاک برگرفت مرا
همین بود شرفم ورنه من همان خاکم
نظر بدیده ادراک در جهان کردم
بجز تو هیچ نیاید بچشم ادراکم
خوشم به رندی و آلوده نیستم از زهد
اگرچه غرق گناهم ازین گنه پاکم
بخاکپای تو سوگند میخورد اهلی
که خاک پای توام گر بر اوج افلاکم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۶
بگذر ز آب خضر و دم از جام جم مزن
اینها حکایتی است قدح نوش و دم مزن
دوزخ نه زان ماست دلا فال بد مزن
در عیش کوش و قرعه همت بغم مزن
ای آه سینه سوز مکن شعله را بلند
بر بام بی نشانی ما این علم مزن
خوبان ز خلق نازک خود کم نمی کنند
ای بی نصیب طعنه بر اهل کرم مزن
ما از کدورت این نفس سرد می زنیم
ایچشمه حیات تو خود را بهم مزن
چون ذره نا امید مشو ز آفتاب وصل
همت بلند دار و به پستی قدم مزن
ساقی ز بیش و کم نظرش بر صلاح ماست
اهلی شراب نوش و دم از بیش و کم مزن
اینها حکایتی است قدح نوش و دم مزن
دوزخ نه زان ماست دلا فال بد مزن
در عیش کوش و قرعه همت بغم مزن
ای آه سینه سوز مکن شعله را بلند
بر بام بی نشانی ما این علم مزن
خوبان ز خلق نازک خود کم نمی کنند
ای بی نصیب طعنه بر اهل کرم مزن
ما از کدورت این نفس سرد می زنیم
ایچشمه حیات تو خود را بهم مزن
چون ذره نا امید مشو ز آفتاب وصل
همت بلند دار و به پستی قدم مزن
ساقی ز بیش و کم نظرش بر صلاح ماست
اهلی شراب نوش و دم از بیش و کم مزن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۹
ایکه میسوزد رخت دلها بداغ خویشتن
بر فروز امروز ازین آتش چراغ خویشتن
اینک اینک میوزد باد خزان ای نوبهار
خیز و فرصت دان گلی چیدن ز باغ خویشتن
ساقیا امروز و فردایی که دوران زان تست
تشنه یی را جرعه یی ده از ایاغ خویشتن
با پریشان بودن عاشق خود او را دل خوش است
نیست عاشق هرکه میجوید فراغ خویشتن
از نسیم زلف او اهلی مجو بوی وفا
این خیال کج برون کن از دماغ خویشتن
بر فروز امروز ازین آتش چراغ خویشتن
اینک اینک میوزد باد خزان ای نوبهار
خیز و فرصت دان گلی چیدن ز باغ خویشتن
ساقیا امروز و فردایی که دوران زان تست
تشنه یی را جرعه یی ده از ایاغ خویشتن
با پریشان بودن عاشق خود او را دل خوش است
نیست عاشق هرکه میجوید فراغ خویشتن
از نسیم زلف او اهلی مجو بوی وفا
این خیال کج برون کن از دماغ خویشتن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۳
چند باشی با بدان یاد از نکو خواهی بکن
یاد تنها ماندگان کنج غم گاهی بکن
تابکی چونشمع باشی شب نشین بزم غیر
جان من اندیشه از آه سحرگاهی بکن
بر منت چون ماه نو از گوشه ابرو نظر
گر بهر روزی میسر نیست درماهی بکن
عاشقان از پیش میرانی و میخوانی رقیب
منع نیکو خواه تا کی ترک بد خواهی بکن
بیش ازین راه نظر بر مردم چشمم مبند
تا توانی در دل اهل نظر راهی بکن
خامشی سودی ندارد بیش ازین کافر دلان
اهلی از سوز جگر گاهی تو هم آهی بکن
یاد تنها ماندگان کنج غم گاهی بکن
تابکی چونشمع باشی شب نشین بزم غیر
جان من اندیشه از آه سحرگاهی بکن
بر منت چون ماه نو از گوشه ابرو نظر
گر بهر روزی میسر نیست درماهی بکن
عاشقان از پیش میرانی و میخوانی رقیب
منع نیکو خواه تا کی ترک بد خواهی بکن
بیش ازین راه نظر بر مردم چشمم مبند
تا توانی در دل اهل نظر راهی بکن
خامشی سودی ندارد بیش ازین کافر دلان
اهلی از سوز جگر گاهی تو هم آهی بکن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۲
شبی با نامرادان باش و ترک خود مرادی کن
درآ چون آفتاب از در شب و تا روز شادی کن
من آخر کشته خواهم شد برسوایی زعشق تو
اگر خواهی نهانم کش وگر خواهی منادی کن
دلا گر همدمی با نو غزالان آرزو داری
چو مجنون ترک مردم گیر و رو در کوه و وادی کن
تو میخواهی مراد و نامرادت دوست میخواهد
دلا چون این مراد اوست با ما نامرادی کن
نهاد چرخ کجرو با کسی کی راست میگردد
بمهر ظاهرش منگر حذر از کج نهادی کن
بنور عقل در عالم ره شادی که میباید
درین ظلمت سرا اهلی چراغ عقل هادی کن
درآ چون آفتاب از در شب و تا روز شادی کن
من آخر کشته خواهم شد برسوایی زعشق تو
اگر خواهی نهانم کش وگر خواهی منادی کن
دلا گر همدمی با نو غزالان آرزو داری
چو مجنون ترک مردم گیر و رو در کوه و وادی کن
تو میخواهی مراد و نامرادت دوست میخواهد
دلا چون این مراد اوست با ما نامرادی کن
نهاد چرخ کجرو با کسی کی راست میگردد
بمهر ظاهرش منگر حذر از کج نهادی کن
بنور عقل در عالم ره شادی که میباید
درین ظلمت سرا اهلی چراغ عقل هادی کن