عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۷ - کوی حبیب
دلشدگانیم ما، بر سر کوی حبیب
باک نداریم ما، یک سر مو از رقیب
درد دل عاشقان به نشود از دوا
درد سر ما مده بیش از این ای طبیب!
داروی درد دل عاشق بیچاره نیست
جز لب عناب گون یا، زنخ همچو سیب
سرو ز رشک قدت مانده فرو پا به گل
ماه ز شرم رخت گشته نهان در حجیب
ساخته پا بستم آن گیسوی همچون کمند
برده دل از دستم آن نرگس جادو فریب
بس دل صید افکنان زیر کمند آوری
گر تو به عزم شکار پای نهی در رکیب
جان و دل خویش را برخی قاصد کنم
گر ز سر کوی تو سوی من آرد کتیب
خواهش «ترکی» بود از لب تو بوسهای
نیست تو را آن کرم، نیست مرا این نصیب
باک نداریم ما، یک سر مو از رقیب
درد دل عاشقان به نشود از دوا
درد سر ما مده بیش از این ای طبیب!
داروی درد دل عاشق بیچاره نیست
جز لب عناب گون یا، زنخ همچو سیب
سرو ز رشک قدت مانده فرو پا به گل
ماه ز شرم رخت گشته نهان در حجیب
ساخته پا بستم آن گیسوی همچون کمند
برده دل از دستم آن نرگس جادو فریب
بس دل صید افکنان زیر کمند آوری
گر تو به عزم شکار پای نهی در رکیب
جان و دل خویش را برخی قاصد کنم
گر ز سر کوی تو سوی من آرد کتیب
خواهش «ترکی» بود از لب تو بوسهای
نیست تو را آن کرم، نیست مرا این نصیب
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۸ - فرقت دلدار
آن پری کز من به یغما برده آرام و شکیب
دین و دل برد از کفم زان نرگس جادو فریب
آرزو دارم که باشد حلقهٔ چشمم رکاب
هر زمان، کان شهسوار من کند پا در رکیب
ماه من بی پرده گر رخسار سازد آشکار
ماه از شرم رخش پنهان کند رخ در حجیب
چشم مستش گرنه خون عاشقان را ریخته
پس برای چیست؟ دارد پنجه دایم در خضیب
از عتاب باغبان و، از عذاب نیش خار
در بهاران کی نماید ترک گلشن، عندلیب؟
علت بیماری عاشق، ز علت هاجد است
درد عاشق کی شود به از مداوای طبیب؟
دلبری دارم تعالی الله که از نور رخش
عرش و فرش و لوح و کرسی یافته آئین و زیب
یار من آن است کز کویش چو آید قاصدی
بر مشامم آید از سر تا به پایش بوی سیب
چشم آن دارم که سوی خویشتن خواند مرا
وین عجب نبود که شاهی پرسد از حال غریب
جان و دل از شوق، تحت قبه اش سازم نثار
گر زیارت گاه او روزی مرا گردد نصیب
«ترکیا» در فرقت دلدار صابر شو، که هست
هر نشیبی را فراز و، هر فرازی را نشیب
دین و دل برد از کفم زان نرگس جادو فریب
آرزو دارم که باشد حلقهٔ چشمم رکاب
هر زمان، کان شهسوار من کند پا در رکیب
ماه من بی پرده گر رخسار سازد آشکار
ماه از شرم رخش پنهان کند رخ در حجیب
چشم مستش گرنه خون عاشقان را ریخته
پس برای چیست؟ دارد پنجه دایم در خضیب
از عتاب باغبان و، از عذاب نیش خار
در بهاران کی نماید ترک گلشن، عندلیب؟
علت بیماری عاشق، ز علت هاجد است
درد عاشق کی شود به از مداوای طبیب؟
دلبری دارم تعالی الله که از نور رخش
عرش و فرش و لوح و کرسی یافته آئین و زیب
یار من آن است کز کویش چو آید قاصدی
بر مشامم آید از سر تا به پایش بوی سیب
چشم آن دارم که سوی خویشتن خواند مرا
وین عجب نبود که شاهی پرسد از حال غریب
جان و دل از شوق، تحت قبه اش سازم نثار
گر زیارت گاه او روزی مرا گردد نصیب
«ترکیا» در فرقت دلدار صابر شو، که هست
هر نشیبی را فراز و، هر فرازی را نشیب
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۹ - دو زلف پر خم
پرده بردار از رخ چون آفتاب
حیف باشد آفتاب اندر حجاب
آفتاب از شرم ننماید طلوع
گر ز رخ یک لحظه برداری نقاب
هر که بیند آفتاب روی تو
آفتابش نیم شب آید به خواب
تاب از دلهای مردم می بری
زان دو زلف پرخم و، پرپیچ و تاب
زلف پرچینت کمند رستم است
گردن ما گردن افراسیاب
مانده چشمم خیره در رخسار تو
دیده نتوان بست حربا ز آفتاب
از لب لعلت چسان دل برکنم
صبر نتوان کرد مستسقی بر آب
چشم مستت خنجر از مژگان به کف
دارد و، دارد به قتل ما شتاب
بی گنه، خون کسی را ریختن
گوییا در کیش وی باشد ثواب
گرنه خون عاشقان ریزی چرا؟
روز و شب سر پنجه داری در خضاب
نیست ما را تاب مهجوری ز تو
بی سبب از ما نگارا! رخ متاب
داده «ترکی» را بده ورنه کند
شکوه از دست تو پیش بوتراب
شیر حق صهر نبی فخر بشر
سرور دین، شافع یوم الحساب
حیف باشد آفتاب اندر حجاب
آفتاب از شرم ننماید طلوع
گر ز رخ یک لحظه برداری نقاب
هر که بیند آفتاب روی تو
آفتابش نیم شب آید به خواب
تاب از دلهای مردم می بری
زان دو زلف پرخم و، پرپیچ و تاب
زلف پرچینت کمند رستم است
گردن ما گردن افراسیاب
مانده چشمم خیره در رخسار تو
دیده نتوان بست حربا ز آفتاب
از لب لعلت چسان دل برکنم
صبر نتوان کرد مستسقی بر آب
چشم مستت خنجر از مژگان به کف
دارد و، دارد به قتل ما شتاب
بی گنه، خون کسی را ریختن
گوییا در کیش وی باشد ثواب
گرنه خون عاشقان ریزی چرا؟
روز و شب سر پنجه داری در خضاب
نیست ما را تاب مهجوری ز تو
بی سبب از ما نگارا! رخ متاب
داده «ترکی» را بده ورنه کند
شکوه از دست تو پیش بوتراب
شیر حق صهر نبی فخر بشر
سرور دین، شافع یوم الحساب
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۲۰ - وصال دوست
نازنینا! رحم کن بر این غریب
لیس محبوبی بغیرک یا حبیب
خط و خال و زلفت ای زیبا صنم!
برده از من صبر و آرام و شکیب
آفتابت گر، ببیند بی حجاب
رخ کند پنهان، ز خجلت در حجیب
هر که بیند آن رخ چون آفتاب
فاش گوید انهُ شیءٌ عَجیب
غیر نخل قامتت نخلی دگر
بار ندهد پسته و بادام و سیب
عاشقان چیزی نخواهند از خدا
یا وصال دوست، یا مرگ رقیب
گر هزاران خار در پایش خلد
ترک گل، هرگز نگوید عندلیب
داد «ترکی» را بده ای مه جبین
ورنه گیرم دامنت روز حسیب
لیس محبوبی بغیرک یا حبیب
خط و خال و زلفت ای زیبا صنم!
برده از من صبر و آرام و شکیب
آفتابت گر، ببیند بی حجاب
رخ کند پنهان، ز خجلت در حجیب
هر که بیند آن رخ چون آفتاب
فاش گوید انهُ شیءٌ عَجیب
غیر نخل قامتت نخلی دگر
بار ندهد پسته و بادام و سیب
عاشقان چیزی نخواهند از خدا
یا وصال دوست، یا مرگ رقیب
گر هزاران خار در پایش خلد
ترک گل، هرگز نگوید عندلیب
داد «ترکی» را بده ای مه جبین
ورنه گیرم دامنت روز حسیب
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۲۲ - لعل درفشان
جانا! شکن میفکن بر طاق ابروانت
چین و شکن بود خوش بر جعد گیسوانت
خون می چکاند از دل، مژگان چون خدنگت
دل می رباید از کف، ابروی چون کمانت
روزی عنایتی کن، بگشای غنچه ی لب
تا بشنوم کلامی از لعل درفشانت
خواهم که آیم از شوق، شب ها به پای بوسی
اما چه چاره سازم با ظلم پاسبانت
گر تو زنی به تیرم، دل از تو برنگیرم
حاشا که من شوم دور، از خاک آستانت
گردیده ام به روزی گر من تو را نبینم
خوشتر بود که بینم همراه دیگرانت
در گردنم بیفکن، از زلف خویش طوقی
در کوی خویش جا ده در جرگه ی سگانت
یک بوسه گر فروشی جانا! به قیمت جان
هستم به جان خریدار، گلبوسه از لبانت
«ترکی» ز بس که شعرت، باشد لطیف و شیرین
گویا که قند مصری، می ریزد از دهانت
چین و شکن بود خوش بر جعد گیسوانت
خون می چکاند از دل، مژگان چون خدنگت
دل می رباید از کف، ابروی چون کمانت
روزی عنایتی کن، بگشای غنچه ی لب
تا بشنوم کلامی از لعل درفشانت
خواهم که آیم از شوق، شب ها به پای بوسی
اما چه چاره سازم با ظلم پاسبانت
گر تو زنی به تیرم، دل از تو برنگیرم
حاشا که من شوم دور، از خاک آستانت
گردیده ام به روزی گر من تو را نبینم
خوشتر بود که بینم همراه دیگرانت
در گردنم بیفکن، از زلف خویش طوقی
در کوی خویش جا ده در جرگه ی سگانت
یک بوسه گر فروشی جانا! به قیمت جان
هستم به جان خریدار، گلبوسه از لبانت
«ترکی» ز بس که شعرت، باشد لطیف و شیرین
گویا که قند مصری، می ریزد از دهانت
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۲۳ - قبلهٔ ابرو
دل برده زمن دلبرکا! غمزه و نازت
بربوده زکف صبر و توان، زلف درازت
بگرفت دلم را خم گیسوی کمندت
بگداخت تنم را غم فولاد گدازت
بازآی که از رفتن تو جان ز تنم رفت
جان باز شود روزی اگر بینم بازت
سوی تو بود روی نیاز همه کس لیک
جز خود نبود سوی کسی روی نیازت
از بس که بود در نظرم قبله ی ابروت
حاشا که فراموش کنم وقت نمازت
در گوش تو زلف تو شب و روز، چه گوید
این زنگی بدخو ز چه شد محرم رازت؟
بس شعبده بازی کند این خالک هندوت
فریاد از این هندوک شعبده بازت
ای عشق چه چیزی تو که هستند طلبکار!
ترسا زکلیسا و مسلمان ز حجازت
«ترکی» تو مکن کاهلی از پیروی عشق
کآخر به حقیقت برساند ز مجازت
بربوده زکف صبر و توان، زلف درازت
بگرفت دلم را خم گیسوی کمندت
بگداخت تنم را غم فولاد گدازت
بازآی که از رفتن تو جان ز تنم رفت
جان باز شود روزی اگر بینم بازت
سوی تو بود روی نیاز همه کس لیک
جز خود نبود سوی کسی روی نیازت
از بس که بود در نظرم قبله ی ابروت
حاشا که فراموش کنم وقت نمازت
در گوش تو زلف تو شب و روز، چه گوید
این زنگی بدخو ز چه شد محرم رازت؟
بس شعبده بازی کند این خالک هندوت
فریاد از این هندوک شعبده بازت
ای عشق چه چیزی تو که هستند طلبکار!
ترسا زکلیسا و مسلمان ز حجازت
«ترکی» تو مکن کاهلی از پیروی عشق
کآخر به حقیقت برساند ز مجازت
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۲۵ - دیدهٔ دریایی
ساقی چه میی بود که در ساغر من ریخت
کآتش ز یکی جام، ز پا تا سر من ریخت
این می چه میی بود که از خوردن این می
چون قطرهٔ باران، عرق از پیکر من ریخت
بی شک می عشق است و همین است و جز این نیست
این می که به پیمانهٔ من دلبر من ریخت
خون من درویش تهی دست حلالش
گر خون من آن دلبر سیمین بر من ریخت
تیری ز کمان خانهٔ ابروش رها کرد
خونی که نبود از بدن لاغر من ریخت
درج گهرش دیدم و یاقوت لبش را
از دیدهٔ دریایی من، گوهر من ریخت
من مرغ خوش الحانم و، از سنگ حوادث
افسوس و صد افسوس که بال و پر من ریخت
«ترکی» به کفم دفتر اشعار فروشست
سیلاب سرشکی که ز چشم تر من ریخت
کآتش ز یکی جام، ز پا تا سر من ریخت
این می چه میی بود که از خوردن این می
چون قطرهٔ باران، عرق از پیکر من ریخت
بی شک می عشق است و همین است و جز این نیست
این می که به پیمانهٔ من دلبر من ریخت
خون من درویش تهی دست حلالش
گر خون من آن دلبر سیمین بر من ریخت
تیری ز کمان خانهٔ ابروش رها کرد
خونی که نبود از بدن لاغر من ریخت
درج گهرش دیدم و یاقوت لبش را
از دیدهٔ دریایی من، گوهر من ریخت
من مرغ خوش الحانم و، از سنگ حوادث
افسوس و صد افسوس که بال و پر من ریخت
«ترکی» به کفم دفتر اشعار فروشست
سیلاب سرشکی که ز چشم تر من ریخت
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۲۶ - درای کاروان
لب لعلت، مرا آرام جان است
دو چشمت، فتنه ی آخر زمان است
عجب از خال هندوی تو دارم
که او را بر لب کوثر، مکان است
قدت شمشاد، یا سرو روان است
لبت یاقوت، یاقوت روان است
شدم از غصه چون موی میانت
که موی است اینکه داری یا میان است
دهان است اینکه داری، یا که غنچه است
ندانم غنچه است این یا دهان است
ندارد ترک چشمت گر سر جنگ
چرا پیوسته با تیر و کمان است؟
شبی با تو به سر بردن به عمری
مرا خوشتر ز عمر جاودان است
همی خواهم که آیم در وثاقت
ولی خوفم همه از پاسبان است
به امیدی که آیی از سفر باز
دو گوشم بر درای کاروان است
مران از خویش «ترکی» را که دایم
تو را همچون سگی بر آستان است
چو شهبازش نباشد چشم بر گوشت
ولی قانع به مشتی استخوان است.
دو چشمت، فتنه ی آخر زمان است
عجب از خال هندوی تو دارم
که او را بر لب کوثر، مکان است
قدت شمشاد، یا سرو روان است
لبت یاقوت، یاقوت روان است
شدم از غصه چون موی میانت
که موی است اینکه داری یا میان است
دهان است اینکه داری، یا که غنچه است
ندانم غنچه است این یا دهان است
ندارد ترک چشمت گر سر جنگ
چرا پیوسته با تیر و کمان است؟
شبی با تو به سر بردن به عمری
مرا خوشتر ز عمر جاودان است
همی خواهم که آیم در وثاقت
ولی خوفم همه از پاسبان است
به امیدی که آیی از سفر باز
دو گوشم بر درای کاروان است
مران از خویش «ترکی» را که دایم
تو را همچون سگی بر آستان است
چو شهبازش نباشد چشم بر گوشت
ولی قانع به مشتی استخوان است.
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۲۷ - حلقهٔ چشم
قسم جانا! به جان دوستانت
که دارم دوست تر از جسم و جانت
شب و روز از خیال بوی زلفت
شدم لاغرتر از موی میانت
چکد خون دل از چشمم چو یاقوت
ز هجر لعل چون قوت روانت
مرا هر دم رسد از سینه تیری
از آن ابروی خم تر از کمانت
تو شیرین خنده گر خندی به گلزار
نخندد غنچه از شرم دهانت
سمند خویش را آهسته تر ران
مشو یکباره دور از همرهانت
دگر در باغ ننشاند صنوبر
اگر قامت ببیند باغبانت
رکابت را کنم از حلقهٔ چشم
به دستم گر رسد روزی عنانت
رقیبان من از حسرت بمیرند
اگر نام من آید بر زبانت
ولی من خود از آن شوقی که دارم
همی خواهم که تا بوسم دهانت
شکر می ریزد از کلک تو «ترکی»
نی قند است گویی در بنانت
که دارم دوست تر از جسم و جانت
شب و روز از خیال بوی زلفت
شدم لاغرتر از موی میانت
چکد خون دل از چشمم چو یاقوت
ز هجر لعل چون قوت روانت
مرا هر دم رسد از سینه تیری
از آن ابروی خم تر از کمانت
تو شیرین خنده گر خندی به گلزار
نخندد غنچه از شرم دهانت
سمند خویش را آهسته تر ران
مشو یکباره دور از همرهانت
دگر در باغ ننشاند صنوبر
اگر قامت ببیند باغبانت
رکابت را کنم از حلقهٔ چشم
به دستم گر رسد روزی عنانت
رقیبان من از حسرت بمیرند
اگر نام من آید بر زبانت
ولی من خود از آن شوقی که دارم
همی خواهم که تا بوسم دهانت
شکر می ریزد از کلک تو «ترکی»
نی قند است گویی در بنانت
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۲۸ - خورشید منیر
مستی اگر از شرب ننید است و شراب است
پس چشم تو ناخورده شراب، از چه خراب است
این رنگ حنا نیست که داری به کف دست
از خون دل ماست که دست تو خضاب است
شب ها ز غم نرگس بیمار تو تا صبح
بیمارم و، بیدارم و، چشم تو به خواب است
خورشید منیر است که پنهان شده در ابر
یا بر رخ زیبای تو از زلف نقاب است
بر کشتن من، خنجر مژگان تو کافی است
خنجر مکش و تیغ مزن! این چه شتاب است
دل جویی من گر بنمایی گنهی نیست
دلجویی دل سوخته گان، عین ثواب است
اینجا که تویی حاضر و، چنگی و ربابی ست
هوشم به تو و،گوش بر آواز رباب است
این بوی دل سوخته در سینه ی«ترکی» ست
جانا! تو مپندار که این بوی کباب است
پس چشم تو ناخورده شراب، از چه خراب است
این رنگ حنا نیست که داری به کف دست
از خون دل ماست که دست تو خضاب است
شب ها ز غم نرگس بیمار تو تا صبح
بیمارم و، بیدارم و، چشم تو به خواب است
خورشید منیر است که پنهان شده در ابر
یا بر رخ زیبای تو از زلف نقاب است
بر کشتن من، خنجر مژگان تو کافی است
خنجر مکش و تیغ مزن! این چه شتاب است
دل جویی من گر بنمایی گنهی نیست
دلجویی دل سوخته گان، عین ثواب است
اینجا که تویی حاضر و، چنگی و ربابی ست
هوشم به تو و،گوش بر آواز رباب است
این بوی دل سوخته در سینه ی«ترکی» ست
جانا! تو مپندار که این بوی کباب است
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۳۰ - آه آتشبار
قدت چو سرو و، رخسارت چو ماه است
که بر هر دو، مرا هر دم نگاه است
نباشد سرو را اینگونه رفتار
نه اینسان ماه را بر سر کلاه است
تو با مه مشتبه هرگز نگردی
معاذاله چه جای اشتباه است
ز ترک چشم تو ترسیده چشمم
مگر جلاد ترک پادشاه است
به گردش بسته صف، مژگان سیه وار
مگر چشم تو سردار سپاه است
دلم چاه زنخدان تو را دید
یقینش شد که اندر راه چاه است
شبی زلف تو را در خواب دیدم
از آن شب تاکنون، روزم سیاه است
دل آزارا! دل مردم میآزار
که دل آزردن مردم گناه است
مرا غیر از تو منظوری نباشد
بر این دعوی، خدای من گواه است
ز هجرت مونس روز و شب من
فغان شام و، آه صبحگاه است
بترس از آه آتشبار «ترکی»
که او را آتشی، در برق آه است
که بر هر دو، مرا هر دم نگاه است
نباشد سرو را اینگونه رفتار
نه اینسان ماه را بر سر کلاه است
تو با مه مشتبه هرگز نگردی
معاذاله چه جای اشتباه است
ز ترک چشم تو ترسیده چشمم
مگر جلاد ترک پادشاه است
به گردش بسته صف، مژگان سیه وار
مگر چشم تو سردار سپاه است
دلم چاه زنخدان تو را دید
یقینش شد که اندر راه چاه است
شبی زلف تو را در خواب دیدم
از آن شب تاکنون، روزم سیاه است
دل آزارا! دل مردم میآزار
که دل آزردن مردم گناه است
مرا غیر از تو منظوری نباشد
بر این دعوی، خدای من گواه است
ز هجرت مونس روز و شب من
فغان شام و، آه صبحگاه است
بترس از آه آتشبار «ترکی»
که او را آتشی، در برق آه است
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۳۱ - سرو صنوبر
باز این تویی بتا! که خطت مشک و عنبر است
رخساره ات بهشت و لبت حوض کوثر است
باز این منم که دیده ام از خون دل تر است
جسم چو تار زلف تو باریک و لاغر است
باز این تویی که قد بلندت به راستی
در باغ حسن، غیرت سرو صنوبر است
باز این منم که از غم زلف سیاه تو
بر دیده روز روشنم از شب، سیه تر است
باز این تویی که مژهٔ خون ریز چشم تو
صد جعبه ناوک است و صد قبضه خنجر است
باز این منم که از غم روی چو ماه تو
شب تا به صبح، دیدهٔ من پر ز اختر است
باز این تویی که هر که تو را دید بی نقاب
گفت این جمال نیست که خورشید خاور است
باز این منم که هر که مرا دید فاش گفت
کاین «ترکی» بلاکش از ذره کمتر است
رخساره ات بهشت و لبت حوض کوثر است
باز این منم که دیده ام از خون دل تر است
جسم چو تار زلف تو باریک و لاغر است
باز این تویی که قد بلندت به راستی
در باغ حسن، غیرت سرو صنوبر است
باز این منم که از غم زلف سیاه تو
بر دیده روز روشنم از شب، سیه تر است
باز این تویی که مژهٔ خون ریز چشم تو
صد جعبه ناوک است و صد قبضه خنجر است
باز این منم که از غم روی چو ماه تو
شب تا به صبح، دیدهٔ من پر ز اختر است
باز این تویی که هر که تو را دید بی نقاب
گفت این جمال نیست که خورشید خاور است
باز این منم که هر که مرا دید فاش گفت
کاین «ترکی» بلاکش از ذره کمتر است
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۳۲ - صد هزار دست
جانا! مکش به زلف چو مشک تتار، دست
زان زلف تا بدار زمانی بدار، دست
گفتی بگیر حلقهٔ زلفم شبی به دست
هرگز کسی نکرده به سوراخ مار، دست
بر ابروی تو دست زدن عین ابلهیست
عاقل نمی زند به دم ذوالفقار، دست
دستم به گردن تو حمایل کجا شود
باشد اگر به پیکر من صد هزار، دست
کشتی کنم بهانه و تنگت کشم ببر
وان گاه در کمر کنمت استوار، دست
دادم بده وگرنه به پا ایستم شبی
سازم بلند جانب پروردگار، دست
آن کوست دستگیر ز پا اوفتادگان
گیرد ز لطف و مرحمتش کردگار، دست
مستی کنی بهانه و، خنجر کشی ز کین
سازی ز خون «ترکی» مسکین نگار، دست
زان زلف تا بدار زمانی بدار، دست
گفتی بگیر حلقهٔ زلفم شبی به دست
هرگز کسی نکرده به سوراخ مار، دست
بر ابروی تو دست زدن عین ابلهیست
عاقل نمی زند به دم ذوالفقار، دست
دستم به گردن تو حمایل کجا شود
باشد اگر به پیکر من صد هزار، دست
کشتی کنم بهانه و تنگت کشم ببر
وان گاه در کمر کنمت استوار، دست
دادم بده وگرنه به پا ایستم شبی
سازم بلند جانب پروردگار، دست
آن کوست دستگیر ز پا اوفتادگان
گیرد ز لطف و مرحمتش کردگار، دست
مستی کنی بهانه و، خنجر کشی ز کین
سازی ز خون «ترکی» مسکین نگار، دست
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۳۴ - آه سحرگاه
آنکه هر شب به فلک، شعله کشد آه من است
و آنکه با درد بسازد، دل آگاه من است
آنکه غافل نشود یکدمی از من، شب و روز
گریهٔ نیم شب و آه سحرگاه من است
گر ز خط آینهٔ روی تو ز نگار گرفت
عجبی نیست که این از اثر آه من است
سفر کوی خرابات، مرا در پیش است
همت پیر مغان، بدرقهٔ راه من است
دوش با یار کسی شکوه ز «ترکی» می کرد
گفت خاموش، که او بندهٔ درگاه من است
و آنکه با درد بسازد، دل آگاه من است
آنکه غافل نشود یکدمی از من، شب و روز
گریهٔ نیم شب و آه سحرگاه من است
گر ز خط آینهٔ روی تو ز نگار گرفت
عجبی نیست که این از اثر آه من است
سفر کوی خرابات، مرا در پیش است
همت پیر مغان، بدرقهٔ راه من است
دوش با یار کسی شکوه ز «ترکی» می کرد
گفت خاموش، که او بندهٔ درگاه من است
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۳۵ - دل می طپد
ای چشمهٔ حیوان خجل از لعل لبانت
وی آب بقا منفعل از آب دهانت
ابروی کجت هست، کمان و مژه ات تیر
دل می طپد اندر بر آن تیر و کمانت
از سرو ندیده است کس این قامت و رفتار
خود منفعلم، خوانم اگر سرو روانت
از بس سخنان تو بود دلکش و جان بخش
ارباب سخن در عجب اند از سخنانت
از حسرت آن موی میانی که تو داری
جسمم شده باریکتر از موی میانت
خیزم ز لحد رقص کنان، از پس مرگم
یک روز اگر نام من آید به زبانت
اینم عجب آید که چه جنسی تو که عشاق
جویند ز هر سو، چو هلال رمضانت
گر باده خوری پا منه از خانه تو بیرون
ترسم که بگیرند به مستی عس سانت
شیرینی شعر تو گرو، می برد از قند
«ترکی» نی قند است مگر کلک و بنانت
وی آب بقا منفعل از آب دهانت
ابروی کجت هست، کمان و مژه ات تیر
دل می طپد اندر بر آن تیر و کمانت
از سرو ندیده است کس این قامت و رفتار
خود منفعلم، خوانم اگر سرو روانت
از بس سخنان تو بود دلکش و جان بخش
ارباب سخن در عجب اند از سخنانت
از حسرت آن موی میانی که تو داری
جسمم شده باریکتر از موی میانت
خیزم ز لحد رقص کنان، از پس مرگم
یک روز اگر نام من آید به زبانت
اینم عجب آید که چه جنسی تو که عشاق
جویند ز هر سو، چو هلال رمضانت
گر باده خوری پا منه از خانه تو بیرون
ترسم که بگیرند به مستی عس سانت
شیرینی شعر تو گرو، می برد از قند
«ترکی» نی قند است مگر کلک و بنانت
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۳۶ - ناوک غمزه
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۴۰ - گلشن وصل
از من ای دوست! تو را مهر بریدن عجب است
در حق من سخن غیر، شنیدن عجب است
جان من آمده از حسرت لعل تو به لب
لب چون لعل تو را غیر مکیدن عجب است
بر سر کوی تو یک عمر نشستن، سهل است
نمک وصل تو روزی، نچشیدن عجب است
آهوی چشم تو نخجیر کند شیران را
آهو اندر عقب شیر دویدن عجب است
از تو ای خواجه! که صد بنده به یک بوسه خری
بندهٔ مثل منی را نخریدن عجب است
چشم را چشم کبودان، سیه از سرمه کنند
از تو بر چشم سیه، سرمه کشیدن عجب است
گر خلد خار فراق تو به جانم نه عجب
گلی از گلشن وصل تو نچیدن عجب است
نیش فصاد ز دست تو گشاید رگ خون
خونش از چشم من زار، چکیدن عجب است
جان فدا کردن «ترکی» به تو نبود عجبی
جان فدا کردن و، روی تو ندیدن عجب است
در حق من سخن غیر، شنیدن عجب است
جان من آمده از حسرت لعل تو به لب
لب چون لعل تو را غیر مکیدن عجب است
بر سر کوی تو یک عمر نشستن، سهل است
نمک وصل تو روزی، نچشیدن عجب است
آهوی چشم تو نخجیر کند شیران را
آهو اندر عقب شیر دویدن عجب است
از تو ای خواجه! که صد بنده به یک بوسه خری
بندهٔ مثل منی را نخریدن عجب است
چشم را چشم کبودان، سیه از سرمه کنند
از تو بر چشم سیه، سرمه کشیدن عجب است
گر خلد خار فراق تو به جانم نه عجب
گلی از گلشن وصل تو نچیدن عجب است
نیش فصاد ز دست تو گشاید رگ خون
خونش از چشم من زار، چکیدن عجب است
جان فدا کردن «ترکی» به تو نبود عجبی
جان فدا کردن و، روی تو ندیدن عجب است
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۴۱ - شرط دوستی
روز نخست، دل به تو دادم عبث عبث
داغ غمت به سینه نهادم عبث عبث
دیدم کمند زلف خم اندر خم تو را
دانسته در کمند، فتادم عبث عبث
دل بر تو بستم از سر شب، تا به صبحدم
از دیده راه اشک، گشادم عبث عبث
هر شب ز هجر روی تو بی داد می کنم
روزی نمی رسی تو به دادم عبث عبث
من شرط دوستی به تو آرم به جا و تو
بستی کمر چرا؟ به عنادم عبث عبث
دانم که هیچ وقت، تو یادم نمی کنی
اما نمی روی تو زیادم عبث عبث
باشد که بینمت چو از این کو چه، بگذری
در راه انتظار، ستادم عبث عبث
نبود به غیر وصل تو در دل مرا مراد
دانم نمی دهی تو مرادم عبث عبث
«ترکی» زمان صحبت جانان نمی رود
تا عمر باقی است، زیادم عبث عبث
داغ غمت به سینه نهادم عبث عبث
دیدم کمند زلف خم اندر خم تو را
دانسته در کمند، فتادم عبث عبث
دل بر تو بستم از سر شب، تا به صبحدم
از دیده راه اشک، گشادم عبث عبث
هر شب ز هجر روی تو بی داد می کنم
روزی نمی رسی تو به دادم عبث عبث
من شرط دوستی به تو آرم به جا و تو
بستی کمر چرا؟ به عنادم عبث عبث
دانم که هیچ وقت، تو یادم نمی کنی
اما نمی روی تو زیادم عبث عبث
باشد که بینمت چو از این کو چه، بگذری
در راه انتظار، ستادم عبث عبث
نبود به غیر وصل تو در دل مرا مراد
دانم نمی دهی تو مرادم عبث عبث
«ترکی» زمان صحبت جانان نمی رود
تا عمر باقی است، زیادم عبث عبث
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۴۴ - شب تا به صبح
در فراقت ای بت سیمین برم، شب تا به صبح
می چکد خونابه از چشم ترم، شب تا به صبح
ز آتش هجر تو و، سیلاب اشک دیده ام
گاه در آبم گهی در آذرم، شب تا به صبح
هیچ آگه نیستی ای ماه رو، کز دوریت!
از مژه ریزد به دامان اخترم، شب تا به صبح
بسکه در مینای چشمم خون دل آمد به جوش
شد ز خون دل لبالب ساغرم، شب تا به صبح
با خیال ترک چشم مست و خال هندویت
با مسلمان گاه و، گه با کافرم، شب تا به صبح
زلف چون چنگال شهبازت چو آرم در نظر
چون کبوتر، دل طپد اندر برم، شب تا به صبح
می چکد «ترکی» ز هجران بت سیمین بدن
اشک سیمین بر رخ همچون زرم، شب تا به صبح
می چکد خونابه از چشم ترم، شب تا به صبح
ز آتش هجر تو و، سیلاب اشک دیده ام
گاه در آبم گهی در آذرم، شب تا به صبح
هیچ آگه نیستی ای ماه رو، کز دوریت!
از مژه ریزد به دامان اخترم، شب تا به صبح
بسکه در مینای چشمم خون دل آمد به جوش
شد ز خون دل لبالب ساغرم، شب تا به صبح
با خیال ترک چشم مست و خال هندویت
با مسلمان گاه و، گه با کافرم، شب تا به صبح
زلف چون چنگال شهبازت چو آرم در نظر
چون کبوتر، دل طپد اندر برم، شب تا به صبح
می چکد «ترکی» ز هجران بت سیمین بدن
اشک سیمین بر رخ همچون زرم، شب تا به صبح
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۴۶ - قامت دلجو
ای باد! اگر روی، به سر کوی دلبرم
همراه خود بیار، به من بوی دلبرم
کو قاصدی و، نامه بری کز ره وفا
از من پیام و نامه، برد سوی دلبرم
تعویذ چشم زخم کنم بهر خود اگر
تاری فتد به دست من از موی دلبرم
خواهی شنید از سخنم نکهت عبیر
گویم اگر ز خلق خوش و خوی دلبرم
بیداریم ز خواب، کجا هست تا به صبح
بینم شبی به خواب، اگر روی دلبرم
در بوستان نرسته لب جوی تاکنون
سروی، چو سرو قامت دلجوی دلبرم
مشکل دگر به جانب محراب رو کند
زاهد ببیند از خم ابروی دلبرم
حیف است پر شکسته، به کنج قفس اسیر
«ترکی» که هست مرغ سخن گوی دلبرم
همراه خود بیار، به من بوی دلبرم
کو قاصدی و، نامه بری کز ره وفا
از من پیام و نامه، برد سوی دلبرم
تعویذ چشم زخم کنم بهر خود اگر
تاری فتد به دست من از موی دلبرم
خواهی شنید از سخنم نکهت عبیر
گویم اگر ز خلق خوش و خوی دلبرم
بیداریم ز خواب، کجا هست تا به صبح
بینم شبی به خواب، اگر روی دلبرم
در بوستان نرسته لب جوی تاکنون
سروی، چو سرو قامت دلجوی دلبرم
مشکل دگر به جانب محراب رو کند
زاهد ببیند از خم ابروی دلبرم
حیف است پر شکسته، به کنج قفس اسیر
«ترکی» که هست مرغ سخن گوی دلبرم