عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۰
دل از فسون تعلق نگاه در زنجیر
چو موج چند توان رفت راه در زنجیر
امل به طبع نفس صبح محشری دارد
هنوز ربشه نهفته‌ست آه در زنجیر
چه ممکن است ز سودای طره‌ات رستن
نشسته‌ایم به روز سیاه در زنجیر
به ساز زندگی آزادگی نیاید راست
کسی چه عرض دهد دستگاه در زنجیر
به هر صفت‌که تامل‌کنی‌گرفتاری‌ست
تو خواه محو خرد باش و خواه در زنجیر
به جرم زندگی است این‌که می‌برند به سر
گداز دلق و شه از حب جاه در زنجیر
چو بخت‌، یار نباشد، به جهد نتوان‌کرد
ز حلقه‌های مرصع‌کلاه در زنجیر
نشانده‌ام به سر انتظار جنون
هزار چشم تهی از نگاه در زنجیر
هجوم ناله‌ام‌، از راحتم مگو بید‌ل
کشیده‌ام نفسی گاهگاه در زنجیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۱
این بحر را یک آینه دشت سراب‌ گیر
گر تشنه‌ای چو آبله از خویش آب ‌گیر
بنیاد چشم در گذر سیل نیستی‌ست
خواهی عمارتش کن و خواهی خراب‌ گیر
گر زندگی همین نظری بازکردن‌ست
رو بر در عدم زن و چشمی به خواب‌ گیر
این استقامتی ‌که تو بر خویش چیده‌ای
چون اشک بر سر مژه پا در رکاب‌ گیر
گلچینی خیال به امید واگذار
چون یأس از گداز دو عالم گلاب‌ گیر
ممنون چرخ سفله شدن سخت خجلت است
تا از اثر تهی‌ست دعا مستجاب‌گیر
کیفیتی به نشئهٔ عرفان نمی‌رسد
چشمی به خویش واکن و جام شراب ‌گیر
در خاک هم ز معنی خود بی‌خبر مباش
از هر نشان پا نقط انتخاب‌ گیر
سیلاب خوش عمارت ویرانه می‌کند
ای چشم تر تو هم گل ما را در آب گیر
جز چاک دل، نشیمن عنقای عشق نیست
چون صبح سازکن قفس و آفتاب‌گیر
عالم تمام‌، خانهٔ زین اعتبار کن
یعنی قدم به هرچه‌گذاری رکاب‌گیر
خاموشیت نظر به یقین بازکردن‌ست
آیینه‌ای به ضبط نفس چون حباب‌گیر
قاصد، سوادنامهٔ عشاق نیستی‌ست
بردار مشت خاک ز راه و جواب‌گیر
بی دردی از خیانت اعمال رنگ کیست
از هر نفس‌که ناله ندارد حساب‌گیر
از نسیه فیض نقد نبرده‌ست هیچکس
بیدل تو می خور و دل زاهد کباب‌ گیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۲
ای قاصد تحقیق ز تسلیم مددگیر
هر چند رهت تا سر زانوست بلد گیر
فرصت اثر کاغذ آتش زده دارد
چشمی به خیال آب ده و عمر ابد گیر
پس از توگذشته‌ست غبار رم فرصت
زین مدّ امل آب به غربال و سبد گیر
بی مغزی از این بحر فتاده‌ست به ساحل
گیرم‌ گهرت آینه پرداخت ز بد گیر
خلقی به غبار هوس پوچ نفس سوخت
چندی تو هم از وهم پی جان و جسد گیر
قدرت به جز اخلاق ز مردان نپسندد
گیرایی اگر دست دهد ترک حسد گیر
گرتربیت خلق بد و نیک ضروری است
چون زر سر بیمغز خران زیر لگد گیر
ناموس غنا درگروکسوت فقرست
گر آب رخ آینه خواهی به نمد گیر
کارت به خود افتاده‌، چه دنیا و چه عقبا
هرگاه قبول خودی اینها همه رد گیر
جز ذات احد نیست‌، چه تشبیه و چه تنزیه
خواهی صنم ایجاد کن و خواه صمد گیر
بیدل غم آوارگی دیر و حرم چند
آن راه‌ که دور از بر خویش است بلد گیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۳
در عشق زپرواز نفس آینه برگیر
هرچند رهت قطع شود باز ز سر گیر
تا کی چو گهر در گره قطره فسردن
توفان شو و آفاق به یک دیدهٔ تر گیر
در ملک شهادت دیت است آنچه بیابند
ای ناله تو هم خون شو و دامان اثر گیر
خودداری و اندیشهٔ دیدار خیالست
دل را به تپش آب کن و آینه برگیر
تا چند زبان ‌گرم‌ کند مجلس لافت
ای شعله دمی با نفس سوخته برگیر
آیینهٔ اسرار دو عالم دل جمعست
سر وقت‌ گریبان‌ کن و دریا به‌ گهر گیر
حیرت خبر از زشتی آفاق ندارد
آیینه شو و هرچه بود عیب هنر گیر
پروانهٔ دیدار، نفس سوختگانند
من رفته‌ام از خویش ز آیینه خبر گیر
بر باد دهد تا کی ات این هرزه‌ نگاهی
خود را دمی از بستن مژگان ته پر گیر
بیدل نفسی چند چو مزدور حبابت
از بار نفس چاره محال است به سر گیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۴
دل بیضهٔ طاووس خیال است به برگیر
یعنی نفسی چند توهم درته پرگیر
این صبح امیدی‌که طرب مایهٔ هستی‌ست
بادی به قفس فرض‌کن آهی به جگرگیر
اقبال به آتش همه یاس است ندامت
گرتاج به فرق تونهد دست به سرگیر
در محفل هستی منشین محو اقامت
خمیازه بهار است نفس‌، جام سحرگیر
آسودگی دهرکمینگاه تپشهاست
هر سنگ‌ که بینی پرپرواز شررگیر
رنگ دو جهان ریخته‌اند از تپش دل
بر هرچه زنی دست همان موج‌ گهر گیر
مزد طلب اهل وفا وقف تلف نیست
ای شمع زآتش پر پروانه به زرگیر
امید به‌کوی تو همین خاک‌نشین است
گوهر سر مویم ره صحرای دگرگیر
حرفی ننوشتم‌که دلی خون نشد آنجا
از نامهٔ من در پر طاووس خبر گیر
بیحاصلی است آنچه ز اسباب جنون نیست
دستی‌ که نیابی به ‌گریبان به ‌کمرگیر
بیدل به ره عشق ز منزل اثری نیست
تا آبله‌ای ‌گر برسی مفت سفر گیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۵
زین بحر بیکران کم هر اعتبار گیر
موج‌ گهر شو و سر خود در کنار گیر
الفت‌پرست کنج دلی‌، اضطراب چیست
رخت نفس در آینه‌داری قرار گیر
مردان به احتیاط به امن آرمیده‌اند
چندان‌که‌ گرد خویش برآیی حصارگیر
دانا ستم کمینی خفّت نمی‌کشد
برخاستن ز صحبت دونان وقار گیر
وصل هوس کرای تمنا نمی‌کند
این بوالفضول ترک ره انتظارگیر
نقش خیال پردهٔ اعیان نهفته نیست
راز نهان آینه‌ها آشکار گیر
نتوان نگاشت سر خط عبرت به هر مدار
برخیز دوده‌ای ز چراغ مزارگیر
این است اگر فسون هوس بعد مرگ هم
بار نفس چو صبح به دوش غبار گیر
تا خاک‌ گشتن آب ز گوهر نمی‌رود
ای شرم‌ کوش دامن دل استوار گیر
هرچند کار چشم نمی‌آید از زبان
ای لب تو احولی‌کن و نامش دوبارگیر
مشتی غبار خود ز خیالش به باد ده
طاووس شو فضای جهان در بهار گیر
دل چون امام سبحه اگر بفشرد قدم
بیدل ه یک پیاده ره صد سوارگیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۶
هستی چو صبح قابل ضبط نفس مگیر
پرواز پرگشاست‌، تو چاک قفس مگیر
تسلیم باش‌، با غم خیر و شرت چکار
خود را به ‌کار عشق فضول و هوس مگیر
لذت ‌پرست مایدهٔ فضل بودن است
سلوی و من از آیهٔ سیر و عدس مگیر
بی‌انتظار در حق نعمت ستم مکن
یعنی تمتع از ثمر زودرس مگیر
تمکین خرام قافلهٔ اعتبار باش
دل برهوا منه‌ پی صورت جرس مگیر
ترسم به خود ز ننگ ‌گرفتن فرو روی
زنهار از طمع چو نگین نام‌کس مگیر
در پلهٔ ترازوی انصاف میل نیست
ای نوبهار عدل‌ کم خار و خس مگیر
آیینه پایمال تغافل‌، قیامت است
تمثال از حضور تو داریم پس مگیر
عنقا هزار رنگ پرافشان قدرت است
گر محرمی ‌کلاغ به بال مگس مگیر
بیدل به این ‌کدورت اگر ساز زندگیست
آیینه‌ گر شوی سر راه نفس مگیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۷
همنشین با من ز تشویش هوسها کین مگیر
خوابم از سر می‌برد نام پر بالین مگیر
کاروان صبح و سامان توقف خفته است
بار بر دوش دل از ضبط نفس سنگین مگیر
مشت خاکت از فسردن بر زمین جا تنگ ‌کرد
ای ‌گران‌جان اینقدرها دامن تمکین مگیر
حیف می‌آید به فکر یاد من دل بستنت
این خیال مبتذل را قابل تضمین مگیر
بر گشاد چشم‌ موقوف‌ است تسخیر جهان
طول و عرض دهر بیش از یک مژه تخمین مگیر
دستگاه عالم اسباب وحشت‌پرور است
زین بلندیهای دامن جز غبار چین مگیر
پرفشان رنگی به دست اختیارت داده‌اند
صید اگر خواهی به‌ جز پرواز از این ‌شاهین مگیر
عالمی پا در رکاب وهم عبرت خانه‌ای است
ای بهار آگهی رنگ از حنای زین مگیر
ای بسا خاکی‌ که از برداشتن بر باد رفت
دست معذوری اگر گیری به این آیین مگیر
بی‌تکلف تابع اطوار خودبینان مباش
آینه هرچند دل باشد، مبین‌، مگزین‌، مگیر
از نفاق دوستان بیدل اگر رنجت رسد
تا توانی ترک صحبتها گرفتن‌،‌کین مگیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۸
به عجز کوش و تک و تاز دیگر آسان‌ گیر
به رنگ آبله چندی زمین به دندان گیر
به سربلندی اقبال اعتبار مناز
چو شمع تا ته پا عالم گریبان گیر
به دست طاقت اگر اختیار گیرا نیست
عصا ز کف مفکن دست ناتوانان گیر
به عالم‌ کرم آداب جود بسیار است
وضوکن از عرق آنگاه نام احسان‌گیر
شکست دل ز بنای امید خلق نرفت
عمارتی که به این رونق است ویران گیر
برون نقش قدم‌،‌ گردی از تسلی نیست
سراغ مقصد تسلیم خاکساران گیر
به عرض شیشهٔ افلاک و نقش پردهٔ خاک
قدت دمی که خم آورد طاق نسیان گیر
کمینگران طلب بوی یار در نظرند
رفیق منتظران باش و راه کنعان گیر
دلیل مقصد اگر رفت و آمد نفس است
ز فرق تا قدم خود کف پشیمان گیر
به دستگاه دل جمع هیچ صحرا نیست
چو جیب غنچه به یک چین هزار دامان گیر
نگاه وارت اگر ذوق عافیت باشد
وطن میانهٔ دیوارهای مژگان گیر
حضور غیبت یاران یقین نشد بیدل
جز اینقدر که لگد افکنند و دندان گیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۰
درس هستی فکر تکراری ندارد خوانده‌ گیر
ای فضول مکتب رنگ این ورق‌گردانده‌گیر
آنقدرها نیست بار الفت این کاروان
دامنت‌گرد نفس دارد چو صبح افشانده‌گیر
جزکف بی‌مغز از این دریا نمی‌آید برون
ای‌گهر مشتاق‌، دیگی از هوس جوشانده‌گیر
رنگ پروازت چو شمع آغوش پیداکرده‌ست
با وداع خویش این‌کر و فر از خود رانده‌گیر
ای جنون چندین غبارکر و فر دادی به باد
خاک بنیاد مرا هم یک دو دم شورانده‌گیر
خلقی از رسوایی هستی نظر پوشید و رفت
بر سر این عیب مژگانی تو هم پوشانده ‌گیر
دامن خاکست آخر مقصد سعی غبار
گر همه فکرت فلک‌تازست بر جا مانده‌گیر
در نگینها اعتبار نام جز پرواز نیست
نقش خود هرجا نشاندی همچنان بنشانده گیر
بی‌تامل هرچه‌گویی نیست شایان اثر
تیغ حکمی ‌گر ببازی اندکی خوابانده‌ گیر
ای غرور اندیشه بر وهم جهانگیری مناز
قدرتی ‌گر هست دست بید‌ل وامانده ‌گیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۱
به‌ کنج زانوی تسلیم طرح امن انداز
در آب آینه‌، موجیست بی‌نشیب و فراز
به پردهٔ تو ز ساز عدم نوایی هست
که هر نفس زدنت سرمه می‌دهد آواز
در این هوسکده جهدی که بی‌نشان گردی
بس است آینه‌ات را همین قدر پرداز
گذشت فرصت و دل وانشد کسی چه‌کند
گشاد عقدهٔ بی‌رشته‌گسسته است دراز
غبار ما چو سحر سینه‌چاک می‌گذرد
که سر به سجده نبردیم و رفت وقت نماز
چو غنچه پرده‌در رنگ و بو خودآرایی‌ست
اگر تو گل نکنی نیست هیچ کس غماز
ز جیب و دامن خویشت اگر خبر باشد
بلند و پست‌تویی سر به هیچ جا مفراز
به ملک عشق ندارد تفاوت اقبال
کله شکستن محمود و چین زلف ایاز
فضای دشت و در آیینه خانه است ای صبح
تبسمی ‌کن و بر صنعت بهار بناز
نسیم‌ کوی فنا مژدهٔ چه عافیت است
که می‌رود شرر کاغذ این قدر گلباز
اگر دماغ هوس ذوق خودسری دارد
بس است چون پر رنگت شکستگی پرواز
فغان‌ که شمع صفت زین بهار نومیدی
ندید کس‌ گل انجام بر سر آغاز
به هرچه وانگری عالم‌ گرفتاری ا‌ست
ز دام و دانه مگو عمر زلف یار دراز
چه لمعه داشت فروغ جمال او بیدل
که هرکجا نگهی بود کرد با مژه ساز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۲
جراءت پیریم این بس‌ که به چندین تک وتاز
قدم عجز رساندم به سر عمر دراز
کاش بیفکر سحر قطع شود فرصت شمع
وهم انجام‌گدازی‌ست به طبع آغاز
فرصت ‌از کف‌ ندهی تا نشوی‌ داغ فسوس
قاصد ملک عدم نامه نمی‌آرد باز
رحمت از شوخی ابرام تقاضاست بری
آن در باز که بر روی ‌کسی نیست فراز
نفس‌کافر نشد آگاه ز اقبال سجود
کلهٔ ناز خمی داشت به محراب نماز
بر که نالیم ز محرومی و بیباکی طبع
همه بودیم ز توفیق ادب محرم راز
شور اغراض جهان برد خموشی ز عدم
سرمه در کوه نماند از تک و تاز آواز
حسن و عشق انجمن رونق اسرار همند
بی‌نیاز است‌، نیاز آور و بر خویش بناز
پیش از ایجاد ز تشویش تعین رستیم
در دل بیضه شکستیم دماغ پرواز
نشئهٔ فیض رباضت نتوان سهل شمرد
ای بسا سنگ که مینا شد از اقبال‌ گداز
فکر جمعیت دل کوتهی همّت بود
عقده تا باز نشد رشته نگردید دراز
نشدم محرم انجام رعونت بیدل
شمع هرچند به من‌گفت‌:‌که ‌گردن مفراز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۳
از جیب هزار آینه سر بر زده‌ای باز
ای‌گل ز چه رنگ این همه ساغر زده‌ای باز
تمثال چه خون می‌چکد از آینه امروز
نیش مژه‌ای بر رگ جوهر زده‌ای باز
در خلوت شرمت اثر ضبط تبسم
قفلی‌ست که بر حقهٔ گوهر زده‌ای باز
افروخته‌ای چهره ز تاب عرق شرم
در کلبهٔ ما آتش دیگر زده‌ای باز
مجروح وفا بی‌اثر زخم‌، شهید است
کم بود تغافل‌که تو خنجر زده‌ای باز
ای خط‌، ادبی‌کن‌، مشکن خاطر رنگش
زین شوخ‌ زبانی به چه رو سر زده‌ای باز
با تیره‌دلی‌ کس نشود محرم چشمش
ای سرمه چرا حلقه بر این در زده‌ای باز
احرام گلستان تماشای که داری
ای دیده به حیرت مژه‌ای بر زده‌ای باز
خون‌ کرد دلت سعی فسردن‌، چه جنون است
خاکی و به آرایش بستر زده‌ای باز
بیدل چه خیال است در این راه نلغزی
اشکی و قدم بر مژهٔ تر زده‌ای باز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۴
جامی مگر از بزم حیا در زده‌ای باز
کاتش به دل شیشه و ساغر زده‌ای باز
آن زلف پریشان زده‌ای شانه ندانم
بر دفتر دلها ز چه مسطر زده‌ا‌ی باز
برگوشهٔ دستار تو آن لالهٔ سیراب
لخت جگر کیست‌ که بر سر زده‌ای باز
ای ساغر تبخاله از این تشنه سلامی
خوش خیمه بر آن چشمهٔ ‌کوثر زده‌ای باز
مخموری و مستی همه فرش است به راهت
چون چشم خود امروز چه ساغر زده‌ای باز
ابر چه بهار است‌که بر بسمل نازت
تیغ مژه با برق برابر زده‌ای باز
هشدار که پرواز غرورت نرباید
دل بیضهٔ وهم است و ته پر زده‌ای باز
برهستی موهوم مچین خجلت تحقیق
بر کشتی درویش چه لنگر زده‌ای باز
از خاک دمیدن به قبا صرفه ندارد
ای گل زگریبان که سر برزده‌ای باز
بیدل ز فروغ‌ گهر نظم جهانتاب
دامن به چراغ مه و اختر زده‌ای باز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۵
چو شمع غره مشو چشم بر حیا انداز
سریست زحمت دوشت به زبر پا انداز
گدای درگه حاجت چه ‌گردن افرازد
بلندی مژه هم برکف دعا انداز
اشارتی‌ست ز دی کشته‌های فردایت
که هرچه پیش توآرند بر قفا انداز
به فکر خویش فتادی و باختی آرام
تو راکه‌گفت‌که خود را در این بلا انداز؟
جهان به‌کنج فراموشی دل آسوده‌ست
تو نیز شیشه به طاق همین بنا انداز
کم از حباب نه‌ای‌، نازکن به ذوق فنا
سر بریده کلاهی‌ست بر هوا انداز
به نام عزت اگر دعوی ‌کمال‌ کنی
به خانه‌های نگین نقش بوربا انداز
شهیدحسرت آن نقش پای رنگینم
به خاک‌، جای‌گلم‌، برگی از حنا انداز
غبار می‌کند از خاک رفتگان فریاد
که سرمه‌ایم‌، نگاهی به سوی ما انداز
دگر فسانهٔ ما و منت‌ که می‌شنود
بنال وگوش بر آواز آشنا انداز
به روی پردهٔ هستی‌که ننگ رسوایی‌ست
چو بیدل از عرق شرم بخیه‌ها انداز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۶
سودای تک و تاز هوسها ز سر انداز
پرواز به جایی نتوان برد پر انداز
هرجا تویی آشوب همین دود و غبار است
از خویش برآ طرح جهان دگر انداز
شوری‌که ز زیر و بم این پرده شنیدی
حرف لب‌گنگش‌کن و درگوش‌کر انداز
رسوایی عیب و هنر خلق میندیش
ضبط مژه کن پردهٔ ناموس درانداز
صلح و جدل عالم افسرده مساوی‌ست
رو آتش یاقوت در آب‌گهر انداز
این عرصه اشارتگه ابروی هلالی‌ست
اینجا به دم تیغ برون آ سپر انداز
کمفرصتی عمر غبار نفسم را
داده‌ست ردایی که به دوش سحر انداز
گر از تو سراغ من‌ گمگشته بپرسند
بردارکفی خاک و به چشم اثر انداز
شیرینی جان نیست‌ گلوسوز چو شمعم
ای صبح تبسم نمکی در شکر انداز
نامحرم عبرتکدهٔ دل نتوان بود
این خانه بروب از خود و بیرون در انداز
ما خود نرسیدیم به تحقیق میانش
گر دست‌رسا هست تو هم درکمر انداز
پرسیدم از آوارگی دربه‌دری چند
گفتند مپرسید از آن خانه برانداز
بیدل ز تو تا من نتوان فرق نمودن
گر آینه خواهی به مزارم نظر انداز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۹
بسکه از شادابی خطت شد این‌گلزار سبز
خاک می‌گردد چو ابر از سایهٔ دیوار سبز
زبن هوا گر دانهٔ تسبیح‌ گیرد آب و رنگ
می‌شود چون ریشه‌های تاکش آخر تار سبز
می‌نماید بی‌نسیم مقدم جان‌پرورت
سبزهٔ این باغ‌، چون رگ‌، بر تن بیمار سبز
نخل عجزم‌، آبیارم التفاتی بیش نیست
می‌توان‌کردن مرا از نرمی گفتار سبز
خرمی در طینت مردم به قدر غفلتست
دارد این آیینه‌ها را شوخی زنگار سبز
جزوها را تابع‌ کیفیت‌ کل بودنست
سنگ ‌هم در شیشه می‌غلتد چو شدکهسار سبز
صورت خاکیم و دام اعتباری چیده‌ایم
ریشهٔ ما را دمیدن می‌کند ناچار سبز
بهرهٔ تحقیق از تقلید بردن مشکلست
خضر نتوان شد،‌کنی‌ گر جامه و دستار سبز
ساز و برگ عشرت از بار تعلق رستن است
سرو را آزادگیها دارد این مقدار سبز
چون خط پرگار هستی حلقه درگوشم‌کشید
کرد آخر گرد خود گردیدنم زنار سبز
عالمی را دستگاه از مرگ غافل کرده است
بنگ دارد هرچه می‌بینی در این‌ گلزار سبز
عارضش‌از سایهٔ‌گیسو به خط غلتیده است
برگ گل‌کم می‌شود بیدل به زهرمار سبز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۰
هر کجا آیینهٔ ما گردد از زنگار سبز
گر همه طوطی شوی نتوان شد آن مقدار سبز
این چمن الفت‌پرست سایهٔ ‌گیسوی کیست
سبزه می‌جوشد به ‌گردن رشتهٔ زنٌار سبز
برگ عیش قانعان بی‌گفتگو آماده است
شد زبان بسته از خاموشی اظهار سبز
گر مزاج خام ظالم پخته‌کار افتد بلاست
ورنه دارد طبع‌گل چندان‌ که باشد خار سبز
کسوت ما هرچه باشد ناله خون‌آلوده است
طوطیان را کم شود چون بال و پر منقار سبز
از لب شاداب او چون سنبل اندر چشمه‌سار
موج می‌خواهد شدن در ساغر خمّار سبز
گر سحاب آرد نوید سایهٔ نخل قدش
نالهٔ بلبل دهد چون سرو از این‌ گلزار سبز
برق حسن نو خطی در گل ‌گرفت آیینه را
جلوه‌گر این است‌ کشت تشنهٔ دیدار سبز
ریشهٔ ‌گل بی‌طراوت نیست از ابر بهار
می‌کند تردستی مطرب زبان تار سبز
هیچ زشتی در مقام خویش نامرغوب نیست
خار را دارد همان چون گل سر دیوار سبز
رنگ می‌بندد لب خندان به عزلت خو مکن
آب هم می‌گردد از آسودن بسیار سبز
آبروی مرد بیدل با هنر جوشیدنست
نیست در شمشیرها جز تیغ جوهردار سبز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۱
پوچ است سر به سر فلک بی‌مدار مغز
چون شیشه زین ‌کدو مطلب زینهار مغز
راحت‌کند به سختی ایام نرمخو
از استخوان به خویش برآرد حصار مغز
ذوق جفا ز طینت خاصان نمی‌رود
چون پوست مشکل است دهد آشکار مغز
سرها ز بس فشردهٔ افسون وحشت است
چون نارگیل می‌کند از خودکنار مغز
نقد است انتقام شکفتن در این چمن
جوش شکوفه می‌کشد از شاخسار مغز
از بس که دیده در ره تیر تو دوختیم
چون استخوان سفید شد از انتظار مغز
ناصح مکش ترانهٔ عبرت به‌گوش من
دارم سری که کاشته در پنبه‌زار مغز
ناز سبو به سرخوشی باده می‌کشند
آتش به پوست زن‌ که نیاید به‌ کار مغز
عمری‌ست آسمان به هوا چرخ می‌زند
گردش نرفت از این سر بی‌اعتبار مغز
بیمعرفت به فتوی تحقیق کشتنی است
از هر سری که مغز ندارد برآر مغز
کو سر که فال عشرت سامان زند کسی
نبود حباب قابل یک قطره‌وار مغز
بیدل دماغ سوختهٔ طرز فکر را
مانند نال خامه دمد تار تار مغز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۲
عمری خیال پخت سر گیر و دار مغز
زین جوز پوچ هیچ نشد آشکار مغز
در ستر حال‌ کسوت فقری ضرورت است
پیدا کند ز پوست مگر پرده‌دار مغز
زهر است الفت از نگه چشم خشمناک
بادام تلخ را ندهد اعتبار مغز
مخموری می آفت‌، نقدی‌ست‌هوش دار
کز سرگرانیت نشود سنگسار مغز
سرمایهٔ طبیعت بی‌درد کینه است
نتوان ز سنگ یافت به غیر از شرار مغز
سختی کشند چرب‌سرشتان روزگار
از زخم سنگ چاره ندارد چهار مغز
دون‌همتی ‌که ساخت ز معنی به لفظ پوچ
چون سگ بر استخوان نکند اختیار مغز
درخورد عرض جوهر هر چیز موقعی است
در استخوان‌ گو چه فروشد عیار مغز
اسرار در طبیعت کم‌ظرف آفت است
از استخوان بسته برآرد دمار مغز
منعم همان ز پهلوی جا هست تازه‌رو
تاگوشت فربه است بود شیرخوار مغز
از بس به ذوق آتش عشقت‌ گداختیم
شد استخوان ما همه تن شمع‌وار مغز
در هر سری‌ که شور هوای تو جاکند
مانند بوی غنچه نگیرد قرار مغز
بیدل ز بس ضعیف مزاجیم همچو نی
از استخوان ما نشود آشکار مغز