عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۸
فریاد ز یار خشم کرده
سوگند به خشم و کینه خورده
برهم زده خانه را و ما را
حمال گرفته، رخت برده
بر دل قفلی گران نهاده
او رفته کلید را سپرده
ای بیتو حیات تلخ گشته
ای بیتو چراغ عیش مرده
ای بیتو شراب درد گشته
ای بیتو سماعها فسرده
ای سرخ و سپید، بیتو ماندم
من زرد و شبم سیاه چرده
ای عشق تو پردهها دریده
سر بیرون کن دمی ز پرده
سوگند به خشم و کینه خورده
برهم زده خانه را و ما را
حمال گرفته، رخت برده
بر دل قفلی گران نهاده
او رفته کلید را سپرده
ای بیتو حیات تلخ گشته
ای بیتو چراغ عیش مرده
ای بیتو شراب درد گشته
ای بیتو سماعها فسرده
ای سرخ و سپید، بیتو ماندم
من زرد و شبم سیاه چرده
ای عشق تو پردهها دریده
سر بیرون کن دمی ز پرده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۱
دیدی که چه کرد آن یگانه
برساخت پریر یک بهانه
ما را و تو را کجا فرستاد
او ماند و دو سه پری خانه
ما را بفریفت، ما چه باشیم
با آن حرکات ساحرانه
آن سلسله کو به دست دارد
بربندد گردن زمانه
از سنگ برون کشید مکری
شاباش زهی شکر فسانه
بست او گرهی میان ابرو
گم گشت خرد ازین میانه
بر درگه اوست، دل چو مسمار
بردوخته خویش بر ستانه
بر مرکب مملکت سوار اوست
در دست وی است تازیانه
گر او کمر کهی بگیرد
که را چو کهی کند کشانه
خود آن که قاف همچو سیمرغ
کردهست به کویش آشیانه
از شرم عقیق درفشانش
درها بگداخت، دانه دانه
بادی که ز عشق او است در تن
ساکن نشود به رازیانه
عشاق مذکرند، وین خلق
درماندهاند در مثانه
ساقی درده قدح که ماییم
مخمور ز بادهٔ شبانه
آبی برزن که آتش دل
بر چرخ همیزند زبانه
در دست همیشه مصحفم بود
وز عشق گرفتهام چغانه
اندر دهنی که بود تسبیح
شعر است و دوبیتی و ترانه
بس صومعهها که سیل بربود
چه سیل که بحر بیکرانه
هشیار ز من فسانه ناید
مانند رباب بیکمانه
مستم کن و برپران چو تیرم
بشنو قصص بنی کنانه
چون مست بود ز بادهٔ حق
شهباز شود، کمین سمانه
بیخویش گذر کند ز دیوار
بر روی هوا شود روانه
باخویش ز حق شوند و بیخویش
میها بکشند عاشقانه
دیدم که لبش شراب نوشد
کی دید ز لب می مغانه؟
وان گاه چه می؟ می خدایی
نز خنب فلان و یا فلانه
ماهی ز کنار چرخ درتافت
گم گشت دلم ازین میانه
این طرفه که شخص بیدل و جان
چون چنگ همیکند فغانه
مشنو غم عشق را زهشیار
کو سردلب است و سردچانه
هرگز دیدی تو یا کسی دید
یخدان زاتش دهد نشانه؟
دم درکش و فضل و فن رها کن
با باز چه فن زند سمانه
برساخت پریر یک بهانه
ما را و تو را کجا فرستاد
او ماند و دو سه پری خانه
ما را بفریفت، ما چه باشیم
با آن حرکات ساحرانه
آن سلسله کو به دست دارد
بربندد گردن زمانه
از سنگ برون کشید مکری
شاباش زهی شکر فسانه
بست او گرهی میان ابرو
گم گشت خرد ازین میانه
بر درگه اوست، دل چو مسمار
بردوخته خویش بر ستانه
بر مرکب مملکت سوار اوست
در دست وی است تازیانه
گر او کمر کهی بگیرد
که را چو کهی کند کشانه
خود آن که قاف همچو سیمرغ
کردهست به کویش آشیانه
از شرم عقیق درفشانش
درها بگداخت، دانه دانه
بادی که ز عشق او است در تن
ساکن نشود به رازیانه
عشاق مذکرند، وین خلق
درماندهاند در مثانه
ساقی درده قدح که ماییم
مخمور ز بادهٔ شبانه
آبی برزن که آتش دل
بر چرخ همیزند زبانه
در دست همیشه مصحفم بود
وز عشق گرفتهام چغانه
اندر دهنی که بود تسبیح
شعر است و دوبیتی و ترانه
بس صومعهها که سیل بربود
چه سیل که بحر بیکرانه
هشیار ز من فسانه ناید
مانند رباب بیکمانه
مستم کن و برپران چو تیرم
بشنو قصص بنی کنانه
چون مست بود ز بادهٔ حق
شهباز شود، کمین سمانه
بیخویش گذر کند ز دیوار
بر روی هوا شود روانه
باخویش ز حق شوند و بیخویش
میها بکشند عاشقانه
دیدم که لبش شراب نوشد
کی دید ز لب می مغانه؟
وان گاه چه می؟ می خدایی
نز خنب فلان و یا فلانه
ماهی ز کنار چرخ درتافت
گم گشت دلم ازین میانه
این طرفه که شخص بیدل و جان
چون چنگ همیکند فغانه
مشنو غم عشق را زهشیار
کو سردلب است و سردچانه
هرگز دیدی تو یا کسی دید
یخدان زاتش دهد نشانه؟
دم درکش و فضل و فن رها کن
با باز چه فن زند سمانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۱
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۷
تا چه عشق است آن صنم را با دل پرخون شده
هر زمان گوید که چونی؟ ای دل بیچون شده
دم به دم او کف خود را از دلم پرخون کند
تا ز دست دست او خون دلم جیحون شده
نام عاشق بر من و او را ز من خود صبر نیست
عشق معشوقم ز حد عشق من افزون شده
چون که کردم رو به بالا، من بدیدم یک مهی
فتنهٔ خورشید گشته، آفت گردون شده
ذرهها اندر هوا و قطرهها در بحرها
در دماغ عاشقانش، باده و افیون شده
واعظ عقل اندرآمد، من نصیحت کردمش
خیز مجلس سرد کردی، ای چو افلاطون شده
پیش شمس الدین تبریزی برو کز رحمتش
مردگان کهنه بینی عاشق و مجنون شده
هر زمان گوید که چونی؟ ای دل بیچون شده
دم به دم او کف خود را از دلم پرخون کند
تا ز دست دست او خون دلم جیحون شده
نام عاشق بر من و او را ز من خود صبر نیست
عشق معشوقم ز حد عشق من افزون شده
چون که کردم رو به بالا، من بدیدم یک مهی
فتنهٔ خورشید گشته، آفت گردون شده
ذرهها اندر هوا و قطرهها در بحرها
در دماغ عاشقانش، باده و افیون شده
واعظ عقل اندرآمد، من نصیحت کردمش
خیز مجلس سرد کردی، ای چو افلاطون شده
پیش شمس الدین تبریزی برو کز رحمتش
مردگان کهنه بینی عاشق و مجنون شده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۲
چو مست روی توام ای حکیم فرزانه
به من نگر تو بدان چشمهای مستانه
ز چشم مست تو پیچد دلم که دیوانهست
که جنس همدگر افتاد مست و دیوانه
دل خراب مرا بین خوشی به من بنگر
که آفتاب نظر خوش کند به ویرانه
بکن نظر که بدان یک نظر که درنگری
درختهای عجب سر کند ز یک دانه
دو چشم تو عجمی ترک و مست و خون ریزند
که میزند عجمی تیرهای ترکانه
مرا و خانه دل را چنان به یغما برد
که میدود حسنک پابرهنه در خانه
به باغ روی تو آییم و خانه برشکنیم
هزار خانه چو صحرا کنیم مردانه
صلاح دین تو چو ماهی و فارغی زین شرح
که فارغ است سر زلف حور از شانه
به من نگر تو بدان چشمهای مستانه
ز چشم مست تو پیچد دلم که دیوانهست
که جنس همدگر افتاد مست و دیوانه
دل خراب مرا بین خوشی به من بنگر
که آفتاب نظر خوش کند به ویرانه
بکن نظر که بدان یک نظر که درنگری
درختهای عجب سر کند ز یک دانه
دو چشم تو عجمی ترک و مست و خون ریزند
که میزند عجمی تیرهای ترکانه
مرا و خانه دل را چنان به یغما برد
که میدود حسنک پابرهنه در خانه
به باغ روی تو آییم و خانه برشکنیم
هزار خانه چو صحرا کنیم مردانه
صلاح دین تو چو ماهی و فارغی زین شرح
که فارغ است سر زلف حور از شانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۳
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۶
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۸
فصل بهاران شد ببین بستان پر از حور و پری
گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری
رومی رخان ماه وش زاییده از خاک حبش
چون تو مسلمانان خوش بیرون شده از کافری
گلزار بین گلزار بین در آب نقش یار بین
وان نرگس خمار بین وان غنچههای احمری
گلبرگها بر همدگر افتاده بین چون سیم و زر
آویزها و حلقهها بیدستگاه زرگری
در جان بلبل گل نگر وز گل به عقل کل نگر
وز رنگ در بیرنگ پر تا بوک آن جا ره بری
گل عقل غارت میکند نسرین اشارت میکند
کاینک پس پردهست آن کو میکند صورتگری
ای صلح داده جنگ را وی آب داده سنگ را
چون این گل بدرنگ را در رنگها میآوری
گر شاخهها دارد تری ور سرو دارد سروری
ور گل کند صد دلبری ای جان تو چیزی دیگری
چه جای باغ و راغ و گل؟چه جای نقل و جام مل؟
چه جای روح و عقل کل؟ کز جان جان هم خوش تری
گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری
رومی رخان ماه وش زاییده از خاک حبش
چون تو مسلمانان خوش بیرون شده از کافری
گلزار بین گلزار بین در آب نقش یار بین
وان نرگس خمار بین وان غنچههای احمری
گلبرگها بر همدگر افتاده بین چون سیم و زر
آویزها و حلقهها بیدستگاه زرگری
در جان بلبل گل نگر وز گل به عقل کل نگر
وز رنگ در بیرنگ پر تا بوک آن جا ره بری
گل عقل غارت میکند نسرین اشارت میکند
کاینک پس پردهست آن کو میکند صورتگری
ای صلح داده جنگ را وی آب داده سنگ را
چون این گل بدرنگ را در رنگها میآوری
گر شاخهها دارد تری ور سرو دارد سروری
ور گل کند صد دلبری ای جان تو چیزی دیگری
چه جای باغ و راغ و گل؟چه جای نقل و جام مل؟
چه جای روح و عقل کل؟ کز جان جان هم خوش تری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۸
نیست به جز دوام جان ز اهل دلان روایتی
راحتهای عشق را نیست چو عشق غایتی
شکر شنیدم از همه تا چه خوشند این رمه
هان مپذیر دمدمه زان که کند شکایتی
عشق مه است جمله رو ماه حسد برد بدو
جز که ندای ابشروا نیست ورا قرائتی
هر سحری حلاوتی هر طرفی طراوتی
هر قدمی عجایبی هر نفسی عنایتی
خوبی جان چو شد ز حد وان مدد است بر مدد
هست برای چشم بد نیک بلا حمایتی
پشت فلک ز جست و جو گشته چو عاشقان دوتو
زان که جمال حسن هو نادره است و آیتی
پرتو روی عشق دان آن که به هر سحرگهان
شمس کشید نیزهیی صبح فراشت رایتی
عشق چو رهنمون کند روح درو سکون کند
سر ز فلک برون کند گوید خوش ولایتی
ایزد گفت عشق را گر نبدی جمال تو
آینه وجود را کی کنمی رعایتی
گر چه که میوه آخر است ور چه درخت اول است
میوه ز روی مرتبت داشت برو بدایتی
چند بود بیان تو بیش مگو به جان تو
هست دل از زبان تو در غم و در نکایتی
خلوتیان گریخته نقل سکوت ریخته
زان که سکوت مست را هست قوی وقایتی
گر چه نوای بلبلان هست دوای بیدلان
خامش تا دهد تو را عشق جزین جرایتی
راحتهای عشق را نیست چو عشق غایتی
شکر شنیدم از همه تا چه خوشند این رمه
هان مپذیر دمدمه زان که کند شکایتی
عشق مه است جمله رو ماه حسد برد بدو
جز که ندای ابشروا نیست ورا قرائتی
هر سحری حلاوتی هر طرفی طراوتی
هر قدمی عجایبی هر نفسی عنایتی
خوبی جان چو شد ز حد وان مدد است بر مدد
هست برای چشم بد نیک بلا حمایتی
پشت فلک ز جست و جو گشته چو عاشقان دوتو
زان که جمال حسن هو نادره است و آیتی
پرتو روی عشق دان آن که به هر سحرگهان
شمس کشید نیزهیی صبح فراشت رایتی
عشق چو رهنمون کند روح درو سکون کند
سر ز فلک برون کند گوید خوش ولایتی
ایزد گفت عشق را گر نبدی جمال تو
آینه وجود را کی کنمی رعایتی
گر چه که میوه آخر است ور چه درخت اول است
میوه ز روی مرتبت داشت برو بدایتی
چند بود بیان تو بیش مگو به جان تو
هست دل از زبان تو در غم و در نکایتی
خلوتیان گریخته نقل سکوت ریخته
زان که سکوت مست را هست قوی وقایتی
گر چه نوای بلبلان هست دوای بیدلان
خامش تا دهد تو را عشق جزین جرایتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۸
باز چه شد تو را دلا؟ باز چه مکر اندری؟
یک نفسی چو بازی و یک نفسی کبوتری
همچو دعای صالحان دی سوی اوج میشدی
باز چو نور اختران سوی حضیض میپری
کشت مرا به جان تو حیله و داستان تو
سیل تو میکشد مرا تا به کجام میبری
از رحموت گشتهیی در رهبوت رفتهیی
تا دم مهر نشنوی تا سوی دوست ننگری
گر سبکی کند دلم خنده زنی که هین بپر
چونک به خود فرو روم طعنه زنی که لنگری
خنده کنم تو گوییام چون سر پخته خنده زن
گریه کنم تو گوییام چون بن کوزه میگری
ترک تویی ز هندوان چهره ترک کم طلب
زان که نداد هند را صورت ترک تنگری
خنده نصیب ماه شد گریه نصیب ابر شد
بخت بداد خاک را تابش زر جعفری
حسن ز دلبران طلب درد ز عاشقان طلب
چهره زرد جو ز من وز رخ خویش احمری
من چو کمینه بندهام خاک شوم ستم کشم
تو ملکی و زیبدت سرکشی و ستمگری
مست و خوشم کن آن گهی رقص و خوشی طلب ز من
در دهنم بنه شکر چون ترشی نمیخوری
دیگ توام خوشی دهم چون که ابای خوش پزی
ور ترشی پزی ز من هم ترشی برآوری
دیو شود فرشتهیی چون نگری درو تو خوش
ای پرییی که از رخت بوی نمیبرد پری
سحر چرا حرام شد؟ زان که به عهد حسن تو
حیف بود که هر خسی لاف زند ز ساحری
ای دل چون عتاب و غم هست نشان مهر او
ترک عتاب اگر کند دان که بود ز تو بری
ای تبریز شمس دین خسرو شمس مشرقت
پرتو نور آن سری عاریتیست ای سری
یک نفسی چو بازی و یک نفسی کبوتری
همچو دعای صالحان دی سوی اوج میشدی
باز چو نور اختران سوی حضیض میپری
کشت مرا به جان تو حیله و داستان تو
سیل تو میکشد مرا تا به کجام میبری
از رحموت گشتهیی در رهبوت رفتهیی
تا دم مهر نشنوی تا سوی دوست ننگری
گر سبکی کند دلم خنده زنی که هین بپر
چونک به خود فرو روم طعنه زنی که لنگری
خنده کنم تو گوییام چون سر پخته خنده زن
گریه کنم تو گوییام چون بن کوزه میگری
ترک تویی ز هندوان چهره ترک کم طلب
زان که نداد هند را صورت ترک تنگری
خنده نصیب ماه شد گریه نصیب ابر شد
بخت بداد خاک را تابش زر جعفری
حسن ز دلبران طلب درد ز عاشقان طلب
چهره زرد جو ز من وز رخ خویش احمری
من چو کمینه بندهام خاک شوم ستم کشم
تو ملکی و زیبدت سرکشی و ستمگری
مست و خوشم کن آن گهی رقص و خوشی طلب ز من
در دهنم بنه شکر چون ترشی نمیخوری
دیگ توام خوشی دهم چون که ابای خوش پزی
ور ترشی پزی ز من هم ترشی برآوری
دیو شود فرشتهیی چون نگری درو تو خوش
ای پرییی که از رخت بوی نمیبرد پری
سحر چرا حرام شد؟ زان که به عهد حسن تو
حیف بود که هر خسی لاف زند ز ساحری
ای دل چون عتاب و غم هست نشان مهر او
ترک عتاب اگر کند دان که بود ز تو بری
ای تبریز شمس دین خسرو شمس مشرقت
پرتو نور آن سری عاریتیست ای سری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۳
رو بنمودمی به تو گر همگی نه جانمی
دیده شدی نشان من گر نه که بینشانمی
سیم برا نه من زرم لعل لبا نه گوهرم؟
جوهر زر نمودمی گر نه درون کانمی
لطف توام نمیهلد ورنه همه زمانه را
از هوس تو ای شکر همچو مگس برانمی
گلبن جان به عشق تو گفت اگر نترسمی
سوسن وار گشتمی سر همه سر زبانمی
گوید خلق عاقلی یک نفسی به خود بیا
گفتم اگر چنینمی یک نفسی چنانمی
سیم قبای ماه اگر لایق کوی تو بدی
من کمرش گرفتمی سوی تواش کشانمی
موج هوای عشق تو گر هلدی دمی مرا
آتشها بکشتمی چاره عاشقانمی
گر نه ز تیر غیرت او چشم زمانه دوختی
فاش و عیان به دست او بر مثل کمانمی
از تبریز و شمس دین رمز و کنایتیست این
آه چه شدی که پیش او من شده ترجمانمی
دیده شدی نشان من گر نه که بینشانمی
سیم برا نه من زرم لعل لبا نه گوهرم؟
جوهر زر نمودمی گر نه درون کانمی
لطف توام نمیهلد ورنه همه زمانه را
از هوس تو ای شکر همچو مگس برانمی
گلبن جان به عشق تو گفت اگر نترسمی
سوسن وار گشتمی سر همه سر زبانمی
گوید خلق عاقلی یک نفسی به خود بیا
گفتم اگر چنینمی یک نفسی چنانمی
سیم قبای ماه اگر لایق کوی تو بدی
من کمرش گرفتمی سوی تواش کشانمی
موج هوای عشق تو گر هلدی دمی مرا
آتشها بکشتمی چاره عاشقانمی
گر نه ز تیر غیرت او چشم زمانه دوختی
فاش و عیان به دست او بر مثل کمانمی
از تبریز و شمس دین رمز و کنایتیست این
آه چه شدی که پیش او من شده ترجمانمی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۵
یکی گنجی پدید آمد، دران دکان زرکوبی
زهی صورت، زهی معنی، زهی خوبی، زهی خوبی
زهی بازار زرکوبان، زهی اسرار یعقوبان
که جان یوسف از عشقش برآرد شور یعقوبی
زعشق او دو صد لیلی، چو مجنون بند میدرد
کزین آتش زبون آید صبوریهای ایوبی
شده زرکوب و حق مانده، تنش چون زرورق مانده
جواهر بر طبق مانده، چو زرکوبی کروبی
بیا بنواز عاشق را، که تو جانی حقایق را
بزن گردن منافق را، اگر از وی بیاشوبی
زهی صورت، زهی معنی، زهی خوبی، زهی خوبی
زهی بازار زرکوبان، زهی اسرار یعقوبان
که جان یوسف از عشقش برآرد شور یعقوبی
زعشق او دو صد لیلی، چو مجنون بند میدرد
کزین آتش زبون آید صبوریهای ایوبی
شده زرکوب و حق مانده، تنش چون زرورق مانده
جواهر بر طبق مانده، چو زرکوبی کروبی
بیا بنواز عاشق را، که تو جانی حقایق را
بزن گردن منافق را، اگر از وی بیاشوبی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۴
اگر بیمن خوشی یارا به صد دامم چه میبندی؟
وگر ما را همیخواهی، چرا تندی، نمیخندی؟
کسی کو در شکرخانه، شکر نوشد به پیمانه
بدین سرکای نه ساله نداند کرد خرسندی
بخند ای دوست چون گلشن، مبادا خاطر دشمن
کند شادی و پندارد که دل زین بنده برکندی
چو رشک ماه و گل گشتی، چو در دلها طمع کشتی
نباشد لایق از حسنت که برگردی زپیوندی
خوشا آن حالت مستی که با ما عهد میبستی
مرا مستانه میگفتی که ما را خویش و فرزندی
پیاپی باده میدادی، به صد لطف و به صد شادی
که گیر این جام بیخویشی، که باخویشی و هشمندی
سلام علیک ای خواجه، بهانه چیست این ساعت؟
نه دریایی و دریادل، نه ساقی و خداوندی
نه یاقوتی و مرجانی، نه آرام دل و جانی
نه بستان و گلستانی، نه کان شکر و قندی
خمش باشم بدان شرطی، که بدهی می خموشانه
من از گولی دهم پندت، نه زان که قابل پندی
وگر ما را همیخواهی، چرا تندی، نمیخندی؟
کسی کو در شکرخانه، شکر نوشد به پیمانه
بدین سرکای نه ساله نداند کرد خرسندی
بخند ای دوست چون گلشن، مبادا خاطر دشمن
کند شادی و پندارد که دل زین بنده برکندی
چو رشک ماه و گل گشتی، چو در دلها طمع کشتی
نباشد لایق از حسنت که برگردی زپیوندی
خوشا آن حالت مستی که با ما عهد میبستی
مرا مستانه میگفتی که ما را خویش و فرزندی
پیاپی باده میدادی، به صد لطف و به صد شادی
که گیر این جام بیخویشی، که باخویشی و هشمندی
سلام علیک ای خواجه، بهانه چیست این ساعت؟
نه دریایی و دریادل، نه ساقی و خداوندی
نه یاقوتی و مرجانی، نه آرام دل و جانی
نه بستان و گلستانی، نه کان شکر و قندی
خمش باشم بدان شرطی، که بدهی می خموشانه
من از گولی دهم پندت، نه زان که قابل پندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۸
الا ای نقش روحانی، چرا از ما گریزانی؟
تو خود از خانهیی آخر، زحال بنده میدانی
به حق اشک گرم من، به حق روی زرد من
به پیوندی که با تستم، ورای طور انسانی
اگر عالم بود خندان، مرا بیتو بود زندان
بس است آخر، بکن رحمی برین محروم زندانی
اگر با جمله خویشانم، چو تو دوری، پریشانم
مبادا ای خدا کس را بدین غایت پریشانی
بران پای گریزانت، چه بربندم که نگریزی؟
به جان بیوفا مانی، چو یار ما گریزانی
ور از نه چرخ برتازی، بسوزی هفت دریا را
بدرم چرخ و دریا را به عشق و صبر و پیشانی
وگر چون آفتابی هم، روی بر طارم چارم
چو سایه در رکاب تو همیآیم به پنهانی
تو خود از خانهیی آخر، زحال بنده میدانی
به حق اشک گرم من، به حق روی زرد من
به پیوندی که با تستم، ورای طور انسانی
اگر عالم بود خندان، مرا بیتو بود زندان
بس است آخر، بکن رحمی برین محروم زندانی
اگر با جمله خویشانم، چو تو دوری، پریشانم
مبادا ای خدا کس را بدین غایت پریشانی
بران پای گریزانت، چه بربندم که نگریزی؟
به جان بیوفا مانی، چو یار ما گریزانی
ور از نه چرخ برتازی، بسوزی هفت دریا را
بدرم چرخ و دریا را به عشق و صبر و پیشانی
وگر چون آفتابی هم، روی بر طارم چارم
چو سایه در رکاب تو همیآیم به پنهانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۲
جانا به غریبستان چندین به چه میمانی؟
بازآ تو ازین غربت، تا چند پریشانی؟
صد نامه فرستادم، صد راه نشان دادم
یا راه نمیدانی، یا نامه نمیخوانی
گر نامه نمیخوانی، خود نامه تو را خواند
ور راه نمیدانی، در پنجهٔ ره دانی
بازآ که در آن محبس، قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین، چون گوهر این کانی
ای از دل و جان رسته، دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته، بازآ، که ز بازانی
هم آبی و هم جویی، هم آب همیجویی
هم شیر و هم آهویی، هم بهتر ازیشانی
چند است زتو تا جان، تو طرفه تری یا جان؟
آمیختهیی با جان، یا پرتو جانانی؟
نور قمری در شب، قند و شکری در لب
یارب چه کسی، یارب، اعجوبهٔ ربانی
هر دم زتو زیب و فر، از ما دل و جان و سر
بازار چنین خوش تر، خوش بدهی و بستانی
از عشق تو جان بردن، وز ما چو شکر مردن
زهر از کف تو خوردن، سرچشمهٔ حیوانی
بازآ تو ازین غربت، تا چند پریشانی؟
صد نامه فرستادم، صد راه نشان دادم
یا راه نمیدانی، یا نامه نمیخوانی
گر نامه نمیخوانی، خود نامه تو را خواند
ور راه نمیدانی، در پنجهٔ ره دانی
بازآ که در آن محبس، قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین، چون گوهر این کانی
ای از دل و جان رسته، دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته، بازآ، که ز بازانی
هم آبی و هم جویی، هم آب همیجویی
هم شیر و هم آهویی، هم بهتر ازیشانی
چند است زتو تا جان، تو طرفه تری یا جان؟
آمیختهیی با جان، یا پرتو جانانی؟
نور قمری در شب، قند و شکری در لب
یارب چه کسی، یارب، اعجوبهٔ ربانی
هر دم زتو زیب و فر، از ما دل و جان و سر
بازار چنین خوش تر، خوش بدهی و بستانی
از عشق تو جان بردن، وز ما چو شکر مردن
زهر از کف تو خوردن، سرچشمهٔ حیوانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۰
خوشی آخر؟ بگو ای یار چونی؟
ازین ایام ناهموار چونی؟
به روز و شب مرا اندیشهٔ توست
کزین روز و شب خون خوار چونی؟
ازین آتش که در عالم فتادهست
ز دود لشکر تاتار چونی؟
درین دریا و تاریکی و صد موج
تو اندر کشتی پربار چونی؟
منم بیمار و تو ما را طبیبی
بپرس آخر که ای بیمار چونی؟
منت پرسم اگر تو مینپرسی
که ای شیرین شیرین کار چونی؟
وجودی بین که بیچون و چگونهست
دلا دیگر مگو بسیار چونی؟
بگو در گوش شمس الدین تبریز
که ای خورشید خوب اسرار چونی؟
ازین ایام ناهموار چونی؟
به روز و شب مرا اندیشهٔ توست
کزین روز و شب خون خوار چونی؟
ازین آتش که در عالم فتادهست
ز دود لشکر تاتار چونی؟
درین دریا و تاریکی و صد موج
تو اندر کشتی پربار چونی؟
منم بیمار و تو ما را طبیبی
بپرس آخر که ای بیمار چونی؟
منت پرسم اگر تو مینپرسی
که ای شیرین شیرین کار چونی؟
وجودی بین که بیچون و چگونهست
دلا دیگر مگو بسیار چونی؟
بگو در گوش شمس الدین تبریز
که ای خورشید خوب اسرار چونی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۴
مرا بگرفت روحانی نگاری
کناری و کناری و کناری
بزد با من میان راه تنگی
دوچاری و دوچاری و دوچاری
ز جان برخاست زاتشهای عشقش
بخاری و بخاری و بخاری
مبادا هیچ دل را زین چنین عشق
قراری و قراری و قراری
سکست این کرهٔ تند دل من
فساری و فساری و فساری
نهاده بر سرش افسار سودا
غباری و غباری و غباری
فتاده در سرش از شمس تبریز
خماری و خماری و خماری
کناری و کناری و کناری
بزد با من میان راه تنگی
دوچاری و دوچاری و دوچاری
ز جان برخاست زاتشهای عشقش
بخاری و بخاری و بخاری
مبادا هیچ دل را زین چنین عشق
قراری و قراری و قراری
سکست این کرهٔ تند دل من
فساری و فساری و فساری
نهاده بر سرش افسار سودا
غباری و غباری و غباری
فتاده در سرش از شمس تبریز
خماری و خماری و خماری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۶
مرا در خنده میآرد بهاری
مرا سرگشته میدارد خماری
مرا در چرخ آوردهست ماهی
مرا بییار گردانید یاری
چو تاری گشتم از آواز چنگی
نوایش فاش و پیدا نیست تاری
جهانی چون غباری، او برانگیخت
که پنهان شد چو بادی در غباری
حیاتی چون شرار آن شه برافروخت
که پنهان شد چو سوزی در شراری
جمال گلستان آن کس برآراست
که پنهان شد چو گل در جان خاری
دلم گوید که ساقی را تو میگو
که جانم مست آن باقیست، باری
دلم چون آینه خاموش گویاست
به دست بوالعجب آیینه داری
کزو در آینه ساعت به ساعت
همیتابد عجب نقش و نگاری
مرا سرگشته میدارد خماری
مرا در چرخ آوردهست ماهی
مرا بییار گردانید یاری
چو تاری گشتم از آواز چنگی
نوایش فاش و پیدا نیست تاری
جهانی چون غباری، او برانگیخت
که پنهان شد چو بادی در غباری
حیاتی چون شرار آن شه برافروخت
که پنهان شد چو سوزی در شراری
جمال گلستان آن کس برآراست
که پنهان شد چو گل در جان خاری
دلم گوید که ساقی را تو میگو
که جانم مست آن باقیست، باری
دلم چون آینه خاموش گویاست
به دست بوالعجب آیینه داری
کزو در آینه ساعت به ساعت
همیتابد عجب نقش و نگاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۴
ای بیتو حرام زندگانی
خود بیتو کدام زندگانی؟
بیروی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی
پازهر تویی و زهر دنیا
دانه تو و دام زندگانی
گوهر تو و این جهان چو حقه
باده تو و جام زندگانی
بیآب تو گلستان چو شوره
بیجوش تو خام زندگانی
بیخوبی حسن باقوامت
نگرفته قوام زندگانی
با جمله مراد و کام بیتو
نایافته کام زندگانی
تا داد سلامتی ندادی
کی کرد سلام زندگانی؟
خامش کردم، بکن تو شاهی
پیش تو غلام زندگانی
خود بیتو کدام زندگانی؟
بیروی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی
پازهر تویی و زهر دنیا
دانه تو و دام زندگانی
گوهر تو و این جهان چو حقه
باده تو و جام زندگانی
بیآب تو گلستان چو شوره
بیجوش تو خام زندگانی
بیخوبی حسن باقوامت
نگرفته قوام زندگانی
با جمله مراد و کام بیتو
نایافته کام زندگانی
تا داد سلامتی ندادی
کی کرد سلام زندگانی؟
خامش کردم، بکن تو شاهی
پیش تو غلام زندگانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۰
ای جان و جهان چه میگریزی؟
وی فخر شهان چه میگریزی؟
ما را به چه کار میفرستی؟
پنهان پنهان، چه میگریزی؟
چون تیر روی و بازآیی
این دم ز کمان، چه میگریزی؟
باری تو هزار گنج داری
زین نیم زیان، چه میگریزی؟
ای که شکرت کران ندارد
بنشین به میان، چه میگریزی؟
چون محرم هر شکر، دهان است
از پیش دهان، چه میگریزی؟
ایمن ز امان توست عالم
ای امن امان چه میگریزی؟
عالم همه گرگ مردخوار است
ای دل ز شبان، چه میگریزی؟
خامش که زبان همه زیان است
تو سوی زیان چه میگریزی؟
وی فخر شهان چه میگریزی؟
ما را به چه کار میفرستی؟
پنهان پنهان، چه میگریزی؟
چون تیر روی و بازآیی
این دم ز کمان، چه میگریزی؟
باری تو هزار گنج داری
زین نیم زیان، چه میگریزی؟
ای که شکرت کران ندارد
بنشین به میان، چه میگریزی؟
چون محرم هر شکر، دهان است
از پیش دهان، چه میگریزی؟
ایمن ز امان توست عالم
ای امن امان چه میگریزی؟
عالم همه گرگ مردخوار است
ای دل ز شبان، چه میگریزی؟
خامش که زبان همه زیان است
تو سوی زیان چه میگریزی؟