عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۹
بیخود شدهام لیکن بیخودتر از این خواهم
با چشم تو میگویم، من مست چنین خواهم
من تاج نمیخواهم، من تخت نمیخواهم
در خدمتت افتاده، بر روی زمین خواهم
آن یار نکوی من، بگرفت گلوی من
گفتا که چه میخواهی؟ گفتم که همین خواهم
با باد صبا خواهم، تا دم بزنم لیکن
چون من دم خود دارم، همراز مهین خواهم
در حلقهٔ میقاتم، ایمن شده ز آفاتم
مومم ز پی ختمت، زان نقش نگین خواهم
ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان
زین علم یقینستم، آن عین یقین خواهم
با چشم تو میگویم، من مست چنین خواهم
من تاج نمیخواهم، من تخت نمیخواهم
در خدمتت افتاده، بر روی زمین خواهم
آن یار نکوی من، بگرفت گلوی من
گفتا که چه میخواهی؟ گفتم که همین خواهم
با باد صبا خواهم، تا دم بزنم لیکن
چون من دم خود دارم، همراز مهین خواهم
در حلقهٔ میقاتم، ایمن شده ز آفاتم
مومم ز پی ختمت، زان نقش نگین خواهم
ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان
زین علم یقینستم، آن عین یقین خواهم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۳
ما عاشق و سرگشته و شیدای دمشقیم
جان داده و دل بستهٔ سودای دمشقیم
زان صبح سعادت که بتابید از آن سو
هر شام و سحر، مست سحرهای دمشقیم
بر باب بریدیم، که از یار بریدیم
زان جامع عشاق به خضرای دمشقیم
از چشمهٔ بونواس مگر آب نخوردی؟
ما عاشق آن ساعد سقای دمشقیم
بر مصحف عثمان بنهم دست به سوگند
کز لولوی آن دلبر، لالای دمشقیم
از باب فرج دوری و از باب فرادیس
که داند کندر چه تماشای دمشقیم؟
بر ربوه برآییم، چو در مهد مسیحیم
چون راهب سرمست ز حمرای دمشقیم
در نیرب شاهانه بدیدیم درختی
در سایهٔ آن شسته و دروای دمشقیم
اخضر شده میدان و بغلطیم چو گویی
از زلف چو چوگان، که به صحرای دمشقیم
کی بیمزه مانیم، چو در مزه درآییم؟
دروازهٔ شرقی سویدای دمشقیم
اندر جبل صالح کانی است ز گوهر
زان گوهر ما غرقهٔ دریای دمشقیم
چون جنت دنیاست دمشق از پی دیدار
ما منتظر رویت حسنای دمشقیم
از روم بتازیم، سوم بار سوی شام
کز طرهٔ چون شام، مطرای دمشقیم
مخدومی شمس الحق تبریز گر آن جاست
مولای دمشقیم و چه مولای دمشقیم
جان داده و دل بستهٔ سودای دمشقیم
زان صبح سعادت که بتابید از آن سو
هر شام و سحر، مست سحرهای دمشقیم
بر باب بریدیم، که از یار بریدیم
زان جامع عشاق به خضرای دمشقیم
از چشمهٔ بونواس مگر آب نخوردی؟
ما عاشق آن ساعد سقای دمشقیم
بر مصحف عثمان بنهم دست به سوگند
کز لولوی آن دلبر، لالای دمشقیم
از باب فرج دوری و از باب فرادیس
که داند کندر چه تماشای دمشقیم؟
بر ربوه برآییم، چو در مهد مسیحیم
چون راهب سرمست ز حمرای دمشقیم
در نیرب شاهانه بدیدیم درختی
در سایهٔ آن شسته و دروای دمشقیم
اخضر شده میدان و بغلطیم چو گویی
از زلف چو چوگان، که به صحرای دمشقیم
کی بیمزه مانیم، چو در مزه درآییم؟
دروازهٔ شرقی سویدای دمشقیم
اندر جبل صالح کانی است ز گوهر
زان گوهر ما غرقهٔ دریای دمشقیم
چون جنت دنیاست دمشق از پی دیدار
ما منتظر رویت حسنای دمشقیم
از روم بتازیم، سوم بار سوی شام
کز طرهٔ چون شام، مطرای دمشقیم
مخدومی شمس الحق تبریز گر آن جاست
مولای دمشقیم و چه مولای دمشقیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۰
مرا پرسی که چونی؟ بین که چونم
خرابم بیخودم مست جنونم
مرا از کاف و نون آورد در دام
از آن هیبت دوتا چون کاف و نونم
پری زاده مرا دیوانه کردهست
مسلمانان که میداند فسونم؟
پری را چهرهیی چون ارغوان است
بنالم کارغوان را ارغنونم
مگر من خانه ماهم چو گردون؟
که چون گردون ز عشقش بیسکونم
غلط گفتم مزاج عشق دارم
ز دوران و سکونتها برونم
درون خرقه صدرنگ قالب
خیال بادشکل آبگونم
چه جای باد و آب است ای برادر؟
که همچون عقل کلی ذوفنونم
ولیک آن گه که جزو آید به کلش
بخیزد تل مشک از موج خونم
چه داند جزو راه کل خود را؟
مگر هم کل فرستد رهنمونم
بکش ای عشق کلی جزو خود را
که این جا در کشاکشها زبونم
ز هجرت میکشم بار جهانی
که گویی من جهانی را ستونم
به صورت کمترم از نیم ذره
ز روی عشق از عالم فزونم
یکی قطره که هم قطرهست و دریا
من این اشکالها را آزمونم
نمی گویم من این این گفت عشق است
درین نکته من از لایعلمونم
که این قصهی هزاران سالگان است
چه دانم من؟ که من طفل از کنونم
ولی طفلم طفیل آن قدیم است
که میدارد قرانش در قرونم
سخن مقلوب میگویم که کردهست
جهان بازگونه بازگونم
سخن آن گه شنو از من که بجهد
از این گردابها جان حرونم
حدیث آب و گل جمله شجون است
چه یک رنگی کنم؟ چون در شجونم
غلط گفتم که یک رنگم چو خورشید
ولی در ابر این دنیای دونم
خمش کن خاک آدم را مشوران
که این جا چون پری من در کمونم
خرابم بیخودم مست جنونم
مرا از کاف و نون آورد در دام
از آن هیبت دوتا چون کاف و نونم
پری زاده مرا دیوانه کردهست
مسلمانان که میداند فسونم؟
پری را چهرهیی چون ارغوان است
بنالم کارغوان را ارغنونم
مگر من خانه ماهم چو گردون؟
که چون گردون ز عشقش بیسکونم
غلط گفتم مزاج عشق دارم
ز دوران و سکونتها برونم
درون خرقه صدرنگ قالب
خیال بادشکل آبگونم
چه جای باد و آب است ای برادر؟
که همچون عقل کلی ذوفنونم
ولیک آن گه که جزو آید به کلش
بخیزد تل مشک از موج خونم
چه داند جزو راه کل خود را؟
مگر هم کل فرستد رهنمونم
بکش ای عشق کلی جزو خود را
که این جا در کشاکشها زبونم
ز هجرت میکشم بار جهانی
که گویی من جهانی را ستونم
به صورت کمترم از نیم ذره
ز روی عشق از عالم فزونم
یکی قطره که هم قطرهست و دریا
من این اشکالها را آزمونم
نمی گویم من این این گفت عشق است
درین نکته من از لایعلمونم
که این قصهی هزاران سالگان است
چه دانم من؟ که من طفل از کنونم
ولی طفلم طفیل آن قدیم است
که میدارد قرانش در قرونم
سخن مقلوب میگویم که کردهست
جهان بازگونه بازگونم
سخن آن گه شنو از من که بجهد
از این گردابها جان حرونم
حدیث آب و گل جمله شجون است
چه یک رنگی کنم؟ چون در شجونم
غلط گفتم که یک رنگم چو خورشید
ولی در ابر این دنیای دونم
خمش کن خاک آدم را مشوران
که این جا چون پری من در کمونم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۳
ما صحبت همدگر گزینیم
بر دامن همدگر نشینیم
یاران همه پیش تر نشینید
تا چهره همدگر ببینیم
ما را ز درون موافقتهاست
تا ظن نبری که ما همینیم
این دم که نشستهایم با هم
می بر کف و گل در آستینیم
از عین به غیب راه داریم
زیرا همراه پیک دینیم
از خانه به باغ راه داریم
همسایه سرو و یاسمینیم
هر روز به باغ اندرآییم
گلهای شکفته صد ببینیم
وز بهر نثار عاشقان را
دامن دامن ز گل بچینیم
از باغ هر آنچه جمع کردیم
در پیش نهیم و برگزینیم
از ما دل خویش درمدزدید
ما دزد نهایم ما امینیم
اینک دم ما نسیم آن گل
ما گلبن گلشن یقینیم
عالم پر شد نسیم آن گل
یعنی که بیا که ما چنینیم
بومان ببرد چو بوی بردیم
مه مان کند ار چه ما کهینیم
هر چند کمین غلام عشقیم
چون عشق نشسته در کمینیم
بر دامن همدگر نشینیم
یاران همه پیش تر نشینید
تا چهره همدگر ببینیم
ما را ز درون موافقتهاست
تا ظن نبری که ما همینیم
این دم که نشستهایم با هم
می بر کف و گل در آستینیم
از عین به غیب راه داریم
زیرا همراه پیک دینیم
از خانه به باغ راه داریم
همسایه سرو و یاسمینیم
هر روز به باغ اندرآییم
گلهای شکفته صد ببینیم
وز بهر نثار عاشقان را
دامن دامن ز گل بچینیم
از باغ هر آنچه جمع کردیم
در پیش نهیم و برگزینیم
از ما دل خویش درمدزدید
ما دزد نهایم ما امینیم
اینک دم ما نسیم آن گل
ما گلبن گلشن یقینیم
عالم پر شد نسیم آن گل
یعنی که بیا که ما چنینیم
بومان ببرد چو بوی بردیم
مه مان کند ار چه ما کهینیم
هر چند کمین غلام عشقیم
چون عشق نشسته در کمینیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۲
نی تو گفتی از جفای آن جفاگر نشکنم؟
نی تو گفتی عالمی در عشق او برهم زنم؟
نی تو دست او گرفتی عهد کردی دو به دو
کز پی آن جان و دل این جان و دل را برکنم؟
نور چشمت چون منم دورم مبین ای نور چشم
سوی بالا بنگر آخر زان که من بر روزنم
ای سررشتهی طربها عیسی دوران تویی
سر ازین روزن فروکن گر چه من چون سوزنم
عشق را روز قیامت آتش و دودی بود
نور آن آتش تو باشی دود آن آتش منم
تا نبینم روی چون گلزار آن صد نوبهار
همچو لاله من سیه دل صدزبان چون سوسنم
شاه شمس الدین تبریزی منت عاشق بسم
روز بزمت همچو مومم روز رزمت آهنم
نی تو گفتی عالمی در عشق او برهم زنم؟
نی تو دست او گرفتی عهد کردی دو به دو
کز پی آن جان و دل این جان و دل را برکنم؟
نور چشمت چون منم دورم مبین ای نور چشم
سوی بالا بنگر آخر زان که من بر روزنم
ای سررشتهی طربها عیسی دوران تویی
سر ازین روزن فروکن گر چه من چون سوزنم
عشق را روز قیامت آتش و دودی بود
نور آن آتش تو باشی دود آن آتش منم
تا نبینم روی چون گلزار آن صد نوبهار
همچو لاله من سیه دل صدزبان چون سوسنم
شاه شمس الدین تبریزی منت عاشق بسم
روز بزمت همچو مومم روز رزمت آهنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۰
از شهنشه شمس دین من ساغری را یافتم
در درون ساغرش چشمهی خوری را یافتم
تابش سینه و برت را خود ندارد چشم تاب
شکر ایزد را که من زین دلبری را یافتم
میرداد قهر چون ماری فرو کوبد سرش
آن که گوید در دو کونش همسری را یافتم
چون درون طرهاش دریافتم دل را عجب
در درون مشک رفتم عنبری را یافتم
گر ببینی طوطی جان مرا گرد لبش
میپرد پرکزنان که شکری را یافتم
گر بپرسندت حکایت کن که من بر جام لعل
عاشقی مستی جوانی میخوری را یافتم
گر کسی منکر شود تو گردن او را ببند
میکشانش رو سیه که منکری را یافتم
در میان طرهاش رخسار چون آتش ببین
گو میان مشک و عنبر مجمری را یافتم
چون گشاید لعل را او تا نثار در کند
گو که در خورشید از رحمت دری را یافتم
چون دکان سرپزان سرها و دلها پیش او
هست بی پایان در آن سرها سری را یافتم
چون نگه کردم سر من بود پر از عشق او
من برون از هر دو عالم منظری را یافتم
من به برج ثور دیدم منکر آن آفتاب
گاو جستم من ز ثور و خود خری را یافتم
من صف رستم دلان جستم بدیدم شاه را
ترک آن کردم چو بی صف صفدری را یافتم
من همیکشتی سوی تبریز راندم می نرفت
پس زجان بر کشتی خود لنگری را یافتم
در درون ساغرش چشمهی خوری را یافتم
تابش سینه و برت را خود ندارد چشم تاب
شکر ایزد را که من زین دلبری را یافتم
میرداد قهر چون ماری فرو کوبد سرش
آن که گوید در دو کونش همسری را یافتم
چون درون طرهاش دریافتم دل را عجب
در درون مشک رفتم عنبری را یافتم
گر ببینی طوطی جان مرا گرد لبش
میپرد پرکزنان که شکری را یافتم
گر بپرسندت حکایت کن که من بر جام لعل
عاشقی مستی جوانی میخوری را یافتم
گر کسی منکر شود تو گردن او را ببند
میکشانش رو سیه که منکری را یافتم
در میان طرهاش رخسار چون آتش ببین
گو میان مشک و عنبر مجمری را یافتم
چون گشاید لعل را او تا نثار در کند
گو که در خورشید از رحمت دری را یافتم
چون دکان سرپزان سرها و دلها پیش او
هست بی پایان در آن سرها سری را یافتم
چون نگه کردم سر من بود پر از عشق او
من برون از هر دو عالم منظری را یافتم
من به برج ثور دیدم منکر آن آفتاب
گاو جستم من ز ثور و خود خری را یافتم
من صف رستم دلان جستم بدیدم شاه را
ترک آن کردم چو بی صف صفدری را یافتم
من همیکشتی سوی تبریز راندم می نرفت
پس زجان بر کشتی خود لنگری را یافتم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۱
مکن ای دوست غریبم سر سودای تو دارم
من و بالای مناره که تمنای تو دارم
زتو سرمست و خمارم خبر از خویش ندارم
سر خود نیز نخارم که تقاضای تو دارم
دل من روشن و مقبل زچه شد با تو بگویم
که درین آینهٔ دل رخ زیبای تو دارم
مکن ای دوست ملامت بنگر روز قیامت
همه موجم همه جوشم در دریای تو دارم
مشنو قول طبیبان که شکر زاید صفرا
به شکر داروی من کن چه که صفرای تو دارم
هله ای گنبد گردون بشنو قصهام اکنون
که چو تو همره ماهم بر و پهنای تو دارم
بر دربان تو آیم ندهد راه و براند
خبرش نیست که پنهان چه تماشای تو دارم
ز درم راه نباشد ز سر بام و دریچه
سترالله علینا چه علالای تو دارم
هله دربان عوانخو مدهم راه و سقط گو
چو دفم میزن بر رو دف و سرنای تو دارم
چو دف از سیلی مطرب هنرم بیش نماید
بزن و تجربه میکن همه هیهای تو دارم
هله زین پس نخروشم نکنم فتنه نجوشم
به دلم حکم که دارد دل گویای تو دارم
من و بالای مناره که تمنای تو دارم
زتو سرمست و خمارم خبر از خویش ندارم
سر خود نیز نخارم که تقاضای تو دارم
دل من روشن و مقبل زچه شد با تو بگویم
که درین آینهٔ دل رخ زیبای تو دارم
مکن ای دوست ملامت بنگر روز قیامت
همه موجم همه جوشم در دریای تو دارم
مشنو قول طبیبان که شکر زاید صفرا
به شکر داروی من کن چه که صفرای تو دارم
هله ای گنبد گردون بشنو قصهام اکنون
که چو تو همره ماهم بر و پهنای تو دارم
بر دربان تو آیم ندهد راه و براند
خبرش نیست که پنهان چه تماشای تو دارم
ز درم راه نباشد ز سر بام و دریچه
سترالله علینا چه علالای تو دارم
هله دربان عوانخو مدهم راه و سقط گو
چو دفم میزن بر رو دف و سرنای تو دارم
چو دف از سیلی مطرب هنرم بیش نماید
بزن و تجربه میکن همه هیهای تو دارم
هله زین پس نخروشم نکنم فتنه نجوشم
به دلم حکم که دارد دل گویای تو دارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۷
بت بینقش و نگارم جزتو یار ندارم
تویی آرام دل من مبر ای دوست قرارم
زجفای تو حزینم جزعشقت نگزینم
هوسی نیست جز اینم جز ازین کار ندارم
تو به رخسار چو ماهی چه لطیفی و چه شاهی
تو مرا پشت و پناهی زتو آراسته کارم
جزعشقت نپذیرم جززلف تو نگیرم
که درین عهد چو تیرم که برین چنگ چو تارم
تن ما را همه جان کن همه را گوهر کان کن
ز طرب چشمه روان کن به سوی باغ و بهارم
تویی آرام دل من مبر ای دوست قرارم
زجفای تو حزینم جزعشقت نگزینم
هوسی نیست جز اینم جز ازین کار ندارم
تو به رخسار چو ماهی چه لطیفی و چه شاهی
تو مرا پشت و پناهی زتو آراسته کارم
جزعشقت نپذیرم جززلف تو نگیرم
که درین عهد چو تیرم که برین چنگ چو تارم
تن ما را همه جان کن همه را گوهر کان کن
ز طرب چشمه روان کن به سوی باغ و بهارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۷
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۲
هله رفتیم و گرانی ز جمالت بردیم
جهت توشهٔ ره ذکر وصالت بردیم
تا که ما را و تو را تذکرهیی باشد یاد
دل خسته به تو دادیم و خیالت بردیم
آن خیال رخ خوبت که قمر بندهٔ اوست
وان خم ابروی مانند هلالت بردیم
وان شکرخندهٔ خوبت که شکر تشنهٔ اوست
ز شکرخانهٔ مجموع خصالت بردیم
چون کبوتر چو بپریم به تو بازآییم
زان که ما این پر و بال از پر و بالت بردیم
هر کجا پرد فرعی به سوی اصل آید
هرچه داریم همه از عز و جلالت بردیم
شمس تبریز شنو خدمت ما را ز صبا
گر شمال است و صبا هم ز شمالت بردیم
جهت توشهٔ ره ذکر وصالت بردیم
تا که ما را و تو را تذکرهیی باشد یاد
دل خسته به تو دادیم و خیالت بردیم
آن خیال رخ خوبت که قمر بندهٔ اوست
وان خم ابروی مانند هلالت بردیم
وان شکرخندهٔ خوبت که شکر تشنهٔ اوست
ز شکرخانهٔ مجموع خصالت بردیم
چون کبوتر چو بپریم به تو بازآییم
زان که ما این پر و بال از پر و بالت بردیم
هر کجا پرد فرعی به سوی اصل آید
هرچه داریم همه از عز و جلالت بردیم
شمس تبریز شنو خدمت ما را ز صبا
گر شمال است و صبا هم ز شمالت بردیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۴
جز ز فتان دو چشمت ز که مفتون باشیم؟
جز ز زنجیر دو زلفت ز که مجنون باشیم؟
جز از آن روی چو ماهت که مهش جویان است
دگر از بهر که سرگشته چو گردون باشیم؟
نار خندان تو ما را صنما گریان کرد
تا چو نار از غم تو با دل پر خون باشیم
چشم مست تو قدح بر سر ما میریزد
ما چه موقوف شراب و می و افیون باشیم؟
گلفشان رخ تو خرمن گل میبخشد
ما چه موقوف بهار و گل گلگون باشیم؟
همچو موسی ز درخت تو حریف نوریم
ما چرا عاشق برگ و زر قارون باشیم؟
هر زمان عشق درآید که حریفان چونید؟
ما ز چون گفتن او واله و بیچون باشیم
ما چو زاییده و پروردهٔ آن دریاییم
صاف و تابنده و خوش چون در مکنون باشیم
ما ز نور رخ خورشید چو اجرا داریم
همچو مه تیزرو و چابک و موزون باشیم
به دعا نوح خیالت یم و جیحون خواهد
بهر این سابح و با چشم چو جیحون باشیم
همچو عشقیم درون دل هر سودایی
لیک چون عشق ز وهم همه بیرون باشیم
چون که در مطبخ دل، لوت طبق بر طبق است
ما چرا کاسهکش مطبخ هر دون باشیم؟
وقف کردیم برین بادهٔ جان کاسهٔ سر
تا حریف سری و شبلی و ذاالنون باشیم
شمس تبریز پی نور تو زان ذره شدیم
تا ز ذرات جهان در عدد افزون باشیم
جز ز زنجیر دو زلفت ز که مجنون باشیم؟
جز از آن روی چو ماهت که مهش جویان است
دگر از بهر که سرگشته چو گردون باشیم؟
نار خندان تو ما را صنما گریان کرد
تا چو نار از غم تو با دل پر خون باشیم
چشم مست تو قدح بر سر ما میریزد
ما چه موقوف شراب و می و افیون باشیم؟
گلفشان رخ تو خرمن گل میبخشد
ما چه موقوف بهار و گل گلگون باشیم؟
همچو موسی ز درخت تو حریف نوریم
ما چرا عاشق برگ و زر قارون باشیم؟
هر زمان عشق درآید که حریفان چونید؟
ما ز چون گفتن او واله و بیچون باشیم
ما چو زاییده و پروردهٔ آن دریاییم
صاف و تابنده و خوش چون در مکنون باشیم
ما ز نور رخ خورشید چو اجرا داریم
همچو مه تیزرو و چابک و موزون باشیم
به دعا نوح خیالت یم و جیحون خواهد
بهر این سابح و با چشم چو جیحون باشیم
همچو عشقیم درون دل هر سودایی
لیک چون عشق ز وهم همه بیرون باشیم
چون که در مطبخ دل، لوت طبق بر طبق است
ما چرا کاسهکش مطبخ هر دون باشیم؟
وقف کردیم برین بادهٔ جان کاسهٔ سر
تا حریف سری و شبلی و ذاالنون باشیم
شمس تبریز پی نور تو زان ذره شدیم
تا ز ذرات جهان در عدد افزون باشیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۰
خوش بنوشم تو اگر زهر نهی در جامم
پخته و خام تو را گر نپذیرم خامم
عاشق هدیه نیم، عاشق آن دست توام
سنقر دانه نیم، ایبک بند دامم
از تغار تو اگر خون رسدم همچو سگان
گر من آن را قدح خاص ندانم، عامم
غنچه و خار تو را دایه شوم همچو زمین
تا سمعنا واطعنا کنی ای جان نامم
ملخ حکم تو تا مزرعهام را بچرید
گر نگردم تلف تو علف ایامم
ساقی صبر بیا رطل گرانم درده
تا چو ریگش به یکی بار فروآشامم
گوییام شپشپی و چون پشه بیآرامی
چون دلارام نیابم به چه چیز آرامم؟
همچو دزدان ز عسس من همه شب در بیمم
همچو خورشیدپرستان به سحر بر بامم
مهر غیر تو بود در دل من مهر ضلال
شکر غیر تو بود در سر من سرسامم
به زبان گر نکنم یاد شکرخانهٔ تو
کام و ناکام بود لذت آن در کامم
خبر رشک تو میآرد اشک تر من
نه به تقلید، بل از دیده دهد پیغامم
پخته و خام تو را گر نپذیرم خامم
عاشق هدیه نیم، عاشق آن دست توام
سنقر دانه نیم، ایبک بند دامم
از تغار تو اگر خون رسدم همچو سگان
گر من آن را قدح خاص ندانم، عامم
غنچه و خار تو را دایه شوم همچو زمین
تا سمعنا واطعنا کنی ای جان نامم
ملخ حکم تو تا مزرعهام را بچرید
گر نگردم تلف تو علف ایامم
ساقی صبر بیا رطل گرانم درده
تا چو ریگش به یکی بار فروآشامم
گوییام شپشپی و چون پشه بیآرامی
چون دلارام نیابم به چه چیز آرامم؟
همچو دزدان ز عسس من همه شب در بیمم
همچو خورشیدپرستان به سحر بر بامم
مهر غیر تو بود در دل من مهر ضلال
شکر غیر تو بود در سر من سرسامم
به زبان گر نکنم یاد شکرخانهٔ تو
کام و ناکام بود لذت آن در کامم
خبر رشک تو میآرد اشک تر من
نه به تقلید، بل از دیده دهد پیغامم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۹
دست من گیر ای پسر، خوش نیستم
ای قد تو چون شجر، خوش نیستم
نی بهل دستم که رنجم از دل است
درد دل را گلشکر خوش نیستم
تا تو رفتی قوت و صبرم برفت
تا تو رفتی من دگر خوش نیستم
دستها را چون کمر کن گرد من
هین که من بیاین کمر خوش نیستم
ناتوانم رفتم از دست ای حکیم
دست بر من نه مگر خوش نیستم
ای گرفته آتشت زیر و زبر
این چنین زیر و زبر خوش نیستم
چه خبر پرسی که بیجام لبت
باخبر یا بیخبر خوش نیستم
سر همیپیچم به هر سو هم چنین
چیست یعنی من ز سر خوش نیستم
چشم میبندم به هر دم تا به دیر
زان که بیتو با نظر خوش نیستم
ای قد تو چون شجر، خوش نیستم
نی بهل دستم که رنجم از دل است
درد دل را گلشکر خوش نیستم
تا تو رفتی قوت و صبرم برفت
تا تو رفتی من دگر خوش نیستم
دستها را چون کمر کن گرد من
هین که من بیاین کمر خوش نیستم
ناتوانم رفتم از دست ای حکیم
دست بر من نه مگر خوش نیستم
ای گرفته آتشت زیر و زبر
این چنین زیر و زبر خوش نیستم
چه خبر پرسی که بیجام لبت
باخبر یا بیخبر خوش نیستم
سر همیپیچم به هر سو هم چنین
چیست یعنی من ز سر خوش نیستم
چشم میبندم به هر دم تا به دیر
زان که بیتو با نظر خوش نیستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۰
ای گزیده یار چونت یافتم
ای دل و دلدار چونت یافتم
میگریزی هر زمان از کار ما
در میان کار چونت یافتم
چند بارم وعده کردی و نشد
ای صنم این بار چونت یافتم
زحمت اغیار آخر چند چند؟
هین که بیاغیار چونت یافتم
ای دریده پردههای عاشقان
پرده را بردار چونت یافتم
ای ز رویت گلستانها شرمسار
در گل و گلزار چونت یافتم
ای دل اندک نیست زخم چشم بد
پس مگو بسیار چونت یافتم
ای که در خوابت ندیده خسروان
این عجب بیدار چونت یافتم
شمس تبریزی که انوار از تو تافت
اندر آن انوار چونت یافتم
ای دل و دلدار چونت یافتم
میگریزی هر زمان از کار ما
در میان کار چونت یافتم
چند بارم وعده کردی و نشد
ای صنم این بار چونت یافتم
زحمت اغیار آخر چند چند؟
هین که بیاغیار چونت یافتم
ای دریده پردههای عاشقان
پرده را بردار چونت یافتم
ای ز رویت گلستانها شرمسار
در گل و گلزار چونت یافتم
ای دل اندک نیست زخم چشم بد
پس مگو بسیار چونت یافتم
ای که در خوابت ندیده خسروان
این عجب بیدار چونت یافتم
شمس تبریزی که انوار از تو تافت
اندر آن انوار چونت یافتم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۲
بوی آن خوب ختن میآیدم
بوی یار سیم تن میآیدم
می رسد در گوش بانگ بلبلان
بوی باغ و یاسمن میآیدم
درد چون آبستنان میگیردم
طفل جان اندر چمن میآیدم
بوی زلف مشکبار روح قدس
همچو جان اندر بدن میآیدم
یوسفم افتاده در چاه فراق
از شه مصر آن رسن میآیدم
من شهید عشقم و پر خون کفن
خونبها اندر کفن میآیدم
بر سرم نه آن کلاه خسروی
کانچنان شیرین ذقن میآیدم
سر نهادم همچو شمع اندر لگن
سر نگر کندر لگن میآیدم
جانها بر بام تن صف صف زدند
کان قباد صف شکن میآیدم
گوییا آن چنگ عشرت ساز یافت
تا نوای تن تنن میآیدم
گوییا ساقی جان بر کار شد
تا چنین می در دهن میآیدم
یا ز شعشاع عقیق احمدی
بوی رحمان از یمن میآیدم
یا ز بوی شمس تبریزی ز عشق
نعرهها بیخویشتن میآیدم
بوی یار سیم تن میآیدم
می رسد در گوش بانگ بلبلان
بوی باغ و یاسمن میآیدم
درد چون آبستنان میگیردم
طفل جان اندر چمن میآیدم
بوی زلف مشکبار روح قدس
همچو جان اندر بدن میآیدم
یوسفم افتاده در چاه فراق
از شه مصر آن رسن میآیدم
من شهید عشقم و پر خون کفن
خونبها اندر کفن میآیدم
بر سرم نه آن کلاه خسروی
کانچنان شیرین ذقن میآیدم
سر نهادم همچو شمع اندر لگن
سر نگر کندر لگن میآیدم
جانها بر بام تن صف صف زدند
کان قباد صف شکن میآیدم
گوییا آن چنگ عشرت ساز یافت
تا نوای تن تنن میآیدم
گوییا ساقی جان بر کار شد
تا چنین می در دهن میآیدم
یا ز شعشاع عقیق احمدی
بوی رحمان از یمن میآیدم
یا ز بوی شمس تبریزی ز عشق
نعرهها بیخویشتن میآیدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۷
من ز وصلت چون به هجران میروم
در بیابان مغیلان میروم
من به خود کی رفتمی او میکشد
تا نپنداری که خواهان میروم
چشم نرگس خیره در من مانده است
کز میان باغ و بستان میروم
عقل هم انگشت خود را میگزد
زان که جان این جاست و بیجان میروم
دست ناپیدا گریبان میکشد
من پی دست و گریبان میروم
این چنین پیدا و پنهان دست کیست؟
تا که من پیدا و پنهان میروم
این همان دست است کاول او مرا
جمع کرد و من پریشان میروم
در تماشای چنین دست عجب
من شدم از دست و حیران میروم
من چو از دریای عمان قطرهام
قطره قطره سوی عمان میروم
من چو از کان معانی یک جوم
هم چنین جو جو بدان کان میروم
من چو از خورشید کیوان ذره ام
ذره ذره سوی کیوان میروم
این سخن پایان ندارد، لیک من
آمدم زان سر، به پایان میروم
در بیابان مغیلان میروم
من به خود کی رفتمی او میکشد
تا نپنداری که خواهان میروم
چشم نرگس خیره در من مانده است
کز میان باغ و بستان میروم
عقل هم انگشت خود را میگزد
زان که جان این جاست و بیجان میروم
دست ناپیدا گریبان میکشد
من پی دست و گریبان میروم
این چنین پیدا و پنهان دست کیست؟
تا که من پیدا و پنهان میروم
این همان دست است کاول او مرا
جمع کرد و من پریشان میروم
در تماشای چنین دست عجب
من شدم از دست و حیران میروم
من چو از دریای عمان قطرهام
قطره قطره سوی عمان میروم
من چو از کان معانی یک جوم
هم چنین جو جو بدان کان میروم
من چو از خورشید کیوان ذره ام
ذره ذره سوی کیوان میروم
این سخن پایان ندارد، لیک من
آمدم زان سر، به پایان میروم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۵
پیش چنین جمال جان بخش چون نمیرم؟
دیوانه چون نگردم زنجیر چون نگیرم؟
چون بادهٔ تو خوردم من محو چون نگردم؟
تو چون میی من آبم تو شهد و من چو شیرم
بگشا دهان خود را آن قند بیعدد را
عذر ار نمیپذیری من عشوه میپذیرم
دانی که از چه خندم از همت بلندم
زیرا به شهر عشقت بر عاشقان امیرم
با عشق لایزالی از یک شکم بزادم
نوعشق مینمایم والله که سخت پیرم
آن چشم اگر گشایی جز خویش را نشایی
ور این نظر گشایی دانی که بینظیرم
اندر تنور سردان آتش زنم چو مردان
وندر تنور گرمان من پخته تر خمیرم
در لطف همچو شیرم اندر گلو نگیرم
تا در غلط نیفتی گر شور چون پنیرم
در عشق شمس تبریز سلطان تاجدارم
چون او به تخت آید من پیش او وزیرم
دیوانه چون نگردم زنجیر چون نگیرم؟
چون بادهٔ تو خوردم من محو چون نگردم؟
تو چون میی من آبم تو شهد و من چو شیرم
بگشا دهان خود را آن قند بیعدد را
عذر ار نمیپذیری من عشوه میپذیرم
دانی که از چه خندم از همت بلندم
زیرا به شهر عشقت بر عاشقان امیرم
با عشق لایزالی از یک شکم بزادم
نوعشق مینمایم والله که سخت پیرم
آن چشم اگر گشایی جز خویش را نشایی
ور این نظر گشایی دانی که بینظیرم
اندر تنور سردان آتش زنم چو مردان
وندر تنور گرمان من پخته تر خمیرم
در لطف همچو شیرم اندر گلو نگیرم
تا در غلط نیفتی گر شور چون پنیرم
در عشق شمس تبریز سلطان تاجدارم
چون او به تخت آید من پیش او وزیرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۸
ای توبهام شکسته از تو کجا گریزم
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم
ای نور هر دو دیده بیتو چگونه بینم؟
وی گردنم ببسته از تو کجا گریزم
ای شش جهت ز نورت چون آینهست شش رو
وی روی تو خجسته از تو کجا گریزم
دل بود از تو خسته جان بود از تو رسته
جان نیز گشت خسته از تو کجا گریزم
گر بندم این بصر را ور بسکلم نظر را
از دل نهیی گسسته از تو کجا گریزم
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم
ای نور هر دو دیده بیتو چگونه بینم؟
وی گردنم ببسته از تو کجا گریزم
ای شش جهت ز نورت چون آینهست شش رو
وی روی تو خجسته از تو کجا گریزم
دل بود از تو خسته جان بود از تو رسته
جان نیز گشت خسته از تو کجا گریزم
گر بندم این بصر را ور بسکلم نظر را
از دل نهیی گسسته از تو کجا گریزم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۰
خوشی خوشی تو ولی من هزار چندانم
به خواب دوش که را دیدهام؟ نمیدانم
ز خوشدلی و طرب در جهان نمیگنجم
ولی ز چشم جهان همچو روح پنهانم
درخت اگر نبدی پا به گل مرا جستی
کزین شکوفه و گل حسرت گلستانم
همیشه دامن شادی کشیدمی سوی خویش
کشد کنون کف شادی به خویش دامانم
ز بامداد کسی غلملیج میکندم
گزاف نیست که من ناشتاب خندانم
ترانهها ز من آموزد این نفس زهره
هزار زهره غلام دماغ سکرانم
شکرلبی لب ما را به پگاهٔ شیرین کرد
که غرقه گشت شکر اندر آب دندانم
صلا که قامت چون سرو او صلا درداد
که من نماز شما را، لطیف ارکانم
صلا که فاتحهٔ قفلهای بسته منم
بدان چو فاتحهتان در نماز میخوانم
به دار ملک ملاحت لبش چو غماز است
که بنگرید نصیب مرا که دربانم
چنان که پیش جنونم عقول حیرانند
من از فسردگی این عقول حیرانم
فسرده ماند یخی که به زیر سایه بود
ندید شعشعهٔ آفتاب رخشانم
تبسم خوش خورشید هر یخی که بدید
سبال مالد و گوید که آب حیوانم
بیار ناطق کلی، بگو تو باقی را
ز گفتنم برهان، من خموش برهانم
به خواب دوش که را دیدهام؟ نمیدانم
ز خوشدلی و طرب در جهان نمیگنجم
ولی ز چشم جهان همچو روح پنهانم
درخت اگر نبدی پا به گل مرا جستی
کزین شکوفه و گل حسرت گلستانم
همیشه دامن شادی کشیدمی سوی خویش
کشد کنون کف شادی به خویش دامانم
ز بامداد کسی غلملیج میکندم
گزاف نیست که من ناشتاب خندانم
ترانهها ز من آموزد این نفس زهره
هزار زهره غلام دماغ سکرانم
شکرلبی لب ما را به پگاهٔ شیرین کرد
که غرقه گشت شکر اندر آب دندانم
صلا که قامت چون سرو او صلا درداد
که من نماز شما را، لطیف ارکانم
صلا که فاتحهٔ قفلهای بسته منم
بدان چو فاتحهتان در نماز میخوانم
به دار ملک ملاحت لبش چو غماز است
که بنگرید نصیب مرا که دربانم
چنان که پیش جنونم عقول حیرانند
من از فسردگی این عقول حیرانم
فسرده ماند یخی که به زیر سایه بود
ندید شعشعهٔ آفتاب رخشانم
تبسم خوش خورشید هر یخی که بدید
سبال مالد و گوید که آب حیوانم
بیار ناطق کلی، بگو تو باقی را
ز گفتنم برهان، من خموش برهانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۸
میگریزد از ما و ما قوامش داریم
زن زنانش آریم، کش کشانش آریم
میدود آن زیبا بر گل و سوسنها
گو بیا ما را بین، ما از آن گلزاریم
میکند دلداری، وان همه طراری
حق آن طرهٔ او، که همه طراریم
دام دل بگشاییم، بوسه زو برباییم
تا نپندارد که ما تهی گفتاریم
هوش ما چون اختر، یار ما خورشیدی
زین سبب هر صبحی کشتهٔ آن یاریم
گر بگوید فردا، از غرور و سودا
نقد را نگذاریم، پا برین افشاریم
بحر او پر مرجان، مشرب محتاجان
تا بود در تن جان، ما برین اقراریم
هر چه تو فرمایی، عقل و دین افزایی
هین بفرما که ما بنده و اشکاریم
ای لبانت شکر، گیسوانت عنبر
وی از آن شیرینتر که همیپنداریم
ساربان آهسته، بهر هر دلخسته
کن مدارا آخر، کندرین قطاریم
اندرین بیشهستان، رحم کن بر مستان
گر نی ما چون شیریم، هم نه چون کفتاریم
هین خمش کان مهرو، وان مه نازکخو
سر بپوشد چون ما کاشف اسراریم
تا همو گوید سر، خالق هر مخبر
ما هنوز از خامی، سخت ناهمواریم
زن زنانش آریم، کش کشانش آریم
میدود آن زیبا بر گل و سوسنها
گو بیا ما را بین، ما از آن گلزاریم
میکند دلداری، وان همه طراری
حق آن طرهٔ او، که همه طراریم
دام دل بگشاییم، بوسه زو برباییم
تا نپندارد که ما تهی گفتاریم
هوش ما چون اختر، یار ما خورشیدی
زین سبب هر صبحی کشتهٔ آن یاریم
گر بگوید فردا، از غرور و سودا
نقد را نگذاریم، پا برین افشاریم
بحر او پر مرجان، مشرب محتاجان
تا بود در تن جان، ما برین اقراریم
هر چه تو فرمایی، عقل و دین افزایی
هین بفرما که ما بنده و اشکاریم
ای لبانت شکر، گیسوانت عنبر
وی از آن شیرینتر که همیپنداریم
ساربان آهسته، بهر هر دلخسته
کن مدارا آخر، کندرین قطاریم
اندرین بیشهستان، رحم کن بر مستان
گر نی ما چون شیریم، هم نه چون کفتاریم
هین خمش کان مهرو، وان مه نازکخو
سر بپوشد چون ما کاشف اسراریم
تا همو گوید سر، خالق هر مخبر
ما هنوز از خامی، سخت ناهمواریم