عبارات مورد جستجو در ۲۰۳ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
مرا گلگشت معنی باشد از سیر چمن خوشتر
که بعد از خامشی چیزی نباشد از سخن خوشتر
ز بس چون تب که دیده جامه گلگون تن زارم
مرا از ذوق عریانیست مردن بی کفن خوشتر
دل غمناکم، از بس میکند از بی غمان نفرت
بچشمم شام غربت آید از صبح وطن خوشتر
تن پوسیده یی داریم نذر کاهش دردش
اگر افتد قبول او، بود از جان من خوشتر
بود بر جسم زار واعظ از صد خلعت زیبا
ز لطف او بخود بالیدنی یک پیرهن خوشتر
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵۳
دور از تو توشه سفرم درد و محنت است
در دیده ام سواد وطن شام غربت است
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۲۶
میروم سوی وطن، حسرت بغربت میکشم
کس نبیند آنچه من از دست فرقت میکشم!
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
چه شد که خانه به غیر از شرابخانه ندارم
در این دیار غریبم غریب و خانه ندارم
زمانه مسکنتم داد و خوشدلم که به کویش
پی گدائی از این خوبتر بهانه ندارم
قیاس کن ز دل پاره پاره ضرب خدنگش
درست تر به درستی از این نشانه ندارم
سپاه خط به شبیخون مخزن لب لعلش
کشیده صف چه کنم لشکر و خزانه ندارم
به پای من منویس ای فقیه صادر دستار
که گر سرم بری امکان این سرانه ندارم
به خاکپای سگانت قسم که هیچ تمنا
به غیر سجده بر آن خاک آستانه ندارم
هوای خانه صیاد و دام کرده چنانم
که ذوق گلشن و پروای آشیانه ندارم
خطاب مولی و مهر عوام و سود سبوقه
چه کام ها که ز سالوس زاهدانه ندارم
مرو زمانه فدایت زمان دیگرم از سر
که تا زمان دگر تکیه بر زمانه ندارم
ز درد دل بخراشد خروش ناله یغما
به آنکه گوش به آواز این ترانه ندارم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
اهل وطن بهم همه یارند و من غریب
هرگز کسی ندیده کسی در وطن غریب
جز من به کوی او که غریبم ز بی کسی
بلبل ندیده کس به حریم چمن غریب
یوسف صفت ز شهر سفر کرده یار و من
یعقوب وار مانده به بیت الحزن غریب
شیرین به آشنائی خسرو نهاده دل
جان می کند به کوه بلا کوه کن غریب
بیگانه ای ز من همه جا ورنه بابسی
در خلوت آشنایی و در انجمن غریب
تیرت گذشت اگر ز دل من غریب نیست
باشد مدام ماندن جان در بدن غریب
از معنی غریب نو آئین رفیق هست
در گوش‌ها چو حرف وفا شعر من غریب
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
مرا با یار خود ای کاش بگذارند و کار خود
که من از گفته ی یاران نگویم ترک یار خود
نکردم در دیار خود چو شکر وصل یار خود
شدم از یار خود مهجور و هم دور از دیار خود
شبم خوش بود و روزم خوش به وصل دلبری روزی
ندانستم دریغ آن روز قدر روزگار خود
مهی کز وصل او هر شب شب من قدر بود اکنون
شمارم دور از او هر روز را روز شمار خود
نمی بینم در این بیگانگان یک آشنا کز وی
ز شهر و یار خود پرسم خبر وز شهریار خود
نکردم صید هر کس نیستم نخجیر هر جایی
شکار عاشقم در جرگهٔ عاشق شکار خود
کسی حال من بی دل در این درماندگی داند
که درماند به امید دل امیدوار خود
کند چون فکر کارم دیگری اکنون نکردم چون
خود از آغاز کار اندیشهٔ انجام کار خود
رفیق از قاصد و نامه تسلی چون شوم تا خود
به یار خود خود نگویم قصهٔ احوال زار خود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
مهرش از دل مگو بدر نرود
که خیالش هم از نظر نرود
آب چشم آتش دل است که دیک
تا نجوشد بسی، بسر نرود
هر که از سیم کیسه اش خالیست
از پی یار سیمبر نرود
ماهرو گر چه مهربان باشد
بی زر از خانه می بدر نرود
بند پای حبیب را بگسل
کز درت زی در دگر نرود
مرغ بسمل همی زند پر و بال
لیک یک گام بیشتر نرود
ماهی از شست چون بخاک افتاد
بار دیگر بآب در نرود
سر ما رفته گیر در پایش
لیک سودای او ز سر نرود
مهر او سکه ایست در دل ما
سکه دیگر ز روی زر نرود
هر که می خواهد او سلامت خویش
گو بدین راه پر خطر نرود
بیخبر مانده ایم در غربت
که بسوی وطن خبر نرود
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۱
بردار فنا، رنگ دگر شد سخن از ما
منصور خورد تاب حسد چون رسن از ما
تن گشته زما، ما ز تن، اما دو سه روزی
نی ما ز تنیم آخر صحبت، نه تن از ما
طغرا به امید که برآییم ز غربت؟
این دم که نمانده ست کسی در وطن از ما
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
یک دوست در ایران نماند از بهر این غربت زده
اکنون ز هندستان رود اشکم به ایران بی سبب
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
ناله ها در بحر و بر دارد غریب
کام خشک و چشم تر دارد غریب
تا کند پرواز، رو بر شهر خود
آرزوی بال و پر دارد غریب
سیر غربت، خوار و زارش می کند
همچو گل، هرچند زر دارد غریب
گر نباشد صندل یاد وطن
تا قیامت درد سر دارد غریب
در غریبی خاطر ایمن مجوی
هر قدم، چندین خطر دارد غریب
نی به شاهین ذوق دارد، نی به باز
ذوق مرغ نامه بر دارد غریب
کار نگشاید ز دستش یکقلم
گر چو طغرا صد هنر دارد غریب
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
ماندم از بس که به غربت، وطن از یادم رفت
در قفس بس که نشستم،چمن از یادم رفت
نه سمن زان چمنم ماند به خاطر، نی سرو
سرو گردید فرامش، سمن از یادم رفت
چون گریبان تاسف ندرم لاله صفت؟
سوسنی جامه گل پیرهن از یادم رفت
بال پروانگی ام دورنشین ماند ز شمع
عجبی نیست اگر سوختن از یادم رفت
غربتم گفت مگو روی وطن خواهم دید
بازگشتن چو درین آمدن از یادم رفت
نامه شوق، به نام که نمایم تحریر؟
اسم یاران چوره انجمن از یادم رفت
با دو صد فکر نیاید به زبانم یک حرف
بس که در کنج خموشی، سخن از یادم رفت
من که چون پسته ندارم خبری از لب خود
چون نگویم که زبان و دهن از یادم رفت؟
کرد طغرا چو حکایت ز کدورتگه هند
غم ایران چو نشاط دکن از یادم رفت
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
صد جامه پوشد از شرم، سرو خجسته قامت
جایی که آن سهی قد، از پیرهن برآید
میدان شناس داغم، مردآزمای شورش
از عهده دل من، کی سوختن برآید؟
نیش وطن دلم را نوش است در غریبی
گل قدر خار داند، چون از چمن برآید
زین گونه ام که غربت دامن گرفته، ترسم
کز آتش فراقم، دود از وطن برآید
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
نمی استد به زور صبر، اشک غربت آلودم
مگر پیش ره این آب را خاک وطن گیرد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
خاک غربت شود اندوه وطن را درمان
آشنا زخم چو زد، مرهم بیگانه ببند
آبرو می رود از دست، به آمد شد غیر
چون حباب از همه جانب ره کاشانه ببند
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
شب در آغوش نظر بود سراپای تنش
پیرهن بافتم از تار نگه بر بدنش
کربلایی ست لب خشک صدف را غربت
گوشمال عجبی داد جلای وطنش
می کند باد صبا اطلس گل پای انداز
صوت بلبل چو کند مایل سیر چمنش
می زند موج صفا بس که ز هر سو بدنش
بهتر از خانه آیینه بود پیرهنش
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
شد فراموش ز تکرار خموشی سخنم
تخته مشق سکوت است زبان در دهنم
بس که بی روی تو دارم سر خونریزی خود
می شوم کشته، اگر تیغ کشد موی تنم!
ز آب غربت به سر راه نشاطم گل شد
هر غباری که به دل بود ز خاک وطنم
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
بر سر خود جای می دادند ما را دلبران
همچو گل در کیسه گر یک مشت زر می داشتیم
گریه می کردیم در هجران فردوس وطن
ما غریبان گر نشانی از پدر می داشتیم
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
بی لاله رخسارت، گر سیر چمن کردم
صد شکوه ز بی برگی، با سرو و سمن کردم
غم ریخته در غربت،لیکن نکنم شکوه
کاندوه دل افزون شد، گر یاد وطن کردم
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۵۱
از تیرگی چه شکوه به غربت، که همچو مشک
آورده بخت، روز مرا از وطن سیاه
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
شمع است مرا حجت این حرف که بی جرم
سر می رود از پای فشردن به غریبی
سرگشتگی آرد چو وطن، جای گریز است
بیجا ندود سنگ فلاخن به غریبی