عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۵
شد یوسف آنکه رشته حب الوطن گسیخت
آمد برون ز چاه، کسی کاین رسن گسیخت
چشم مرا به ابر بهاران چه نسبت است؟
کز زور گریه رشته مژگان من گسیخت
از بخت نارسا نکنم شکوه، چون کنم؟
آن یوسفم که بر لب چاهم رسن گسیخت
صد عقده زهد خشک به کارم فکنده بود
ذکرش به خیر باد که تسبیح من گسیخت!
ای بیستون ز سنگ چه پا سخت کرده ای؟
برخیز از میان، کمر کوهکن گسیخت
از دستبرد رشک زلیخا که کور باد
پای نسیم مصر ز بیت الحزن گسیخت
تا رفت دل ز سینه دگر روز خوش ندید
این خون گرفته شمع، عبث از لگن گسیخت
روزی که تیغ داد زلیخا به مصریان
سر رشته امید من از پیرهن گسیخت
از امن گاه گوشه خلوت برون میا
زان شمع کشته شد که دل از انجمن گسیخت
حرفی بگو که باعث دلبستگی شو
صائب به ذوق دام تو از صد چمن گسیخت
آمد برون ز چاه، کسی کاین رسن گسیخت
چشم مرا به ابر بهاران چه نسبت است؟
کز زور گریه رشته مژگان من گسیخت
از بخت نارسا نکنم شکوه، چون کنم؟
آن یوسفم که بر لب چاهم رسن گسیخت
صد عقده زهد خشک به کارم فکنده بود
ذکرش به خیر باد که تسبیح من گسیخت!
ای بیستون ز سنگ چه پا سخت کرده ای؟
برخیز از میان، کمر کوهکن گسیخت
از دستبرد رشک زلیخا که کور باد
پای نسیم مصر ز بیت الحزن گسیخت
تا رفت دل ز سینه دگر روز خوش ندید
این خون گرفته شمع، عبث از لگن گسیخت
روزی که تیغ داد زلیخا به مصریان
سر رشته امید من از پیرهن گسیخت
از امن گاه گوشه خلوت برون میا
زان شمع کشته شد که دل از انجمن گسیخت
حرفی بگو که باعث دلبستگی شو
صائب به ذوق دام تو از صد چمن گسیخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۷
خط سر زد و تغافل او همچنان بجاست
گل کوچ کرد و گوش کر باغبان بجاست
ایمن مشو ز خصمی تیغ زبان که شمع
در بوته گداز بود تا زبان بجاست
کو سینه ای که داغ عزیزان ندیده است؟
اینک هزار لاله درین بوستان بجاست
آیینه خانه دل ما بی غبار نیست
چندان که سرمه واری ازین خاکدان بجاست
عهد شباب رفت و همان مست غفلتیم
شد نوبهار و زحمت خواب گران بجاست
جان را ببین کدام به تلخی سپرده اند؟
از طوطیان شکر، ز هما استخوان بجاست
کج بحث، راستی ز طبیعت برون برد
پهلو تهی نمودن تیر از کمان بجاست
صائب زبان کلک سخن آفرین ماست
امروز شعله ای که درین دودمان بجاست
گل کوچ کرد و گوش کر باغبان بجاست
ایمن مشو ز خصمی تیغ زبان که شمع
در بوته گداز بود تا زبان بجاست
کو سینه ای که داغ عزیزان ندیده است؟
اینک هزار لاله درین بوستان بجاست
آیینه خانه دل ما بی غبار نیست
چندان که سرمه واری ازین خاکدان بجاست
عهد شباب رفت و همان مست غفلتیم
شد نوبهار و زحمت خواب گران بجاست
جان را ببین کدام به تلخی سپرده اند؟
از طوطیان شکر، ز هما استخوان بجاست
کج بحث، راستی ز طبیعت برون برد
پهلو تهی نمودن تیر از کمان بجاست
صائب زبان کلک سخن آفرین ماست
امروز شعله ای که درین دودمان بجاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۸
نقشم به باد داد، نگار اینچنین خوش است
خونم به خاک ریخت، بهار اینچنین خوش است
دل را گداخت، بوسه به این چاشنی است خوش
دستم ز کار بود، کنار اینچنین خوش است
از تاب چهر، برق خس و خار آرزوست
رخسار آتشین نگار اینچنین خوش است
نگذاشت غیر خانه زین، خانه دگر
معمور در زمانه، سوار اینچنین خوش است
دلها شد از غبار خطش مصحف غبار
بی چشم زخم، خط غبار اینچنین خوش است
هرگز دلم نزد نفسی بر مراد خویش
آیینه پیش روی نگار اینچنین خوش است
دل می رود به حلقه زلفش به پای خود
دام آنچنان خوش است و شکار اینچنین خوش است
هر خار بی گلی، گل بی خار شد ازو
الحق که فیض عام بهار اینچنین خوش است
گل روی خود به اشک ندامت ز خواب شست
در وقت صبح، آب خمار اینچنین خوش است
چون حلقه های زلف دلم را قرار نیست
پرگار خال چهره یار اینچنین خوش است
طوطی چو مغز پسته هم آغوش شکرست
در هم خزیده عاشق و یار اینچنین خوش است
خونی که کرد در دل صیاد، مشک شد
آهو به فکر میر شکار اینچنین خوش است
صائب به غیر عشق ندارد ترانه ای
شعر اینچنین خوش است و شعار اینچنین خوش است
خونم به خاک ریخت، بهار اینچنین خوش است
دل را گداخت، بوسه به این چاشنی است خوش
دستم ز کار بود، کنار اینچنین خوش است
از تاب چهر، برق خس و خار آرزوست
رخسار آتشین نگار اینچنین خوش است
نگذاشت غیر خانه زین، خانه دگر
معمور در زمانه، سوار اینچنین خوش است
دلها شد از غبار خطش مصحف غبار
بی چشم زخم، خط غبار اینچنین خوش است
هرگز دلم نزد نفسی بر مراد خویش
آیینه پیش روی نگار اینچنین خوش است
دل می رود به حلقه زلفش به پای خود
دام آنچنان خوش است و شکار اینچنین خوش است
هر خار بی گلی، گل بی خار شد ازو
الحق که فیض عام بهار اینچنین خوش است
گل روی خود به اشک ندامت ز خواب شست
در وقت صبح، آب خمار اینچنین خوش است
چون حلقه های زلف دلم را قرار نیست
پرگار خال چهره یار اینچنین خوش است
طوطی چو مغز پسته هم آغوش شکرست
در هم خزیده عاشق و یار اینچنین خوش است
خونی که کرد در دل صیاد، مشک شد
آهو به فکر میر شکار اینچنین خوش است
صائب به غیر عشق ندارد ترانه ای
شعر اینچنین خوش است و شعار اینچنین خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۳
دریا سواد سینه بی کینه من است
موج شکست، جوهر آیینه من است
از سادگی به شیشه خود سنگ می زند
سنگین دلی که دشمن آیینه من است
خواهد خدای گیر شدن خصم شوخ چشم
زین مصحف غبار که در سینه من است
صبح جزا که شنبه خلق جهان بود
از طفل مشربی شب آدینه من است
زنگ غمی که ناخن صیقل کبود ازوست
چون سبزه فرش خانه آیینه من است
خونی که عطسه ریز کند مغز سنگ را
چون نافه زیر خرقه پشمینه من است
گردون که آفتاب بود شمع مجلسش
صائب کباب صحبت دوشینه من است
موج شکست، جوهر آیینه من است
از سادگی به شیشه خود سنگ می زند
سنگین دلی که دشمن آیینه من است
خواهد خدای گیر شدن خصم شوخ چشم
زین مصحف غبار که در سینه من است
صبح جزا که شنبه خلق جهان بود
از طفل مشربی شب آدینه من است
زنگ غمی که ناخن صیقل کبود ازوست
چون سبزه فرش خانه آیینه من است
خونی که عطسه ریز کند مغز سنگ را
چون نافه زیر خرقه پشمینه من است
گردون که آفتاب بود شمع مجلسش
صائب کباب صحبت دوشینه من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۲
محتاج کی به نشأه می چشم مست توست؟
پر خون دهان جام می از پشت دست توست
چون تاک در سراسر این باغ و بوستان
هر نخل سرکشی که بود زیر دست توست
لعلی که ساخته است نگین دان ز تاج زر
خونین جگر به خانه زین از نشست توست
ساید کلاه گوشه قدرش به آسمان
هر سر که در قلمرو ایجاد، پست توست
نظارگی ز سرو تو چون راست بگذرد؟
جایی که آبهای روان پای بست توست
زین پیش زلف در خم دل بود و این زمان
هر جا دلی است در خم زلف چو شست توست
از باده دست شستن من از صلح نیست
گر توبه می کنم به امد شکست توست
از می شود شعور تو هر لحظه بیشتر
فریاد من ز حوصله دیر مست توست
سرپنجه تصرف خورشید و ماه را
خواهد به چوب بستن، اگر دست دست توست
جود تو بی سؤال به سایل عطا کند
قفلی که بی کلید شود باز، دست توست
محرومی از وصال پریزاد معنوی
صائب گناه دیده صورت پرست توست
پر خون دهان جام می از پشت دست توست
چون تاک در سراسر این باغ و بوستان
هر نخل سرکشی که بود زیر دست توست
لعلی که ساخته است نگین دان ز تاج زر
خونین جگر به خانه زین از نشست توست
ساید کلاه گوشه قدرش به آسمان
هر سر که در قلمرو ایجاد، پست توست
نظارگی ز سرو تو چون راست بگذرد؟
جایی که آبهای روان پای بست توست
زین پیش زلف در خم دل بود و این زمان
هر جا دلی است در خم زلف چو شست توست
از باده دست شستن من از صلح نیست
گر توبه می کنم به امد شکست توست
از می شود شعور تو هر لحظه بیشتر
فریاد من ز حوصله دیر مست توست
سرپنجه تصرف خورشید و ماه را
خواهد به چوب بستن، اگر دست دست توست
جود تو بی سؤال به سایل عطا کند
قفلی که بی کلید شود باز، دست توست
محرومی از وصال پریزاد معنوی
صائب گناه دیده صورت پرست توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۸
نقش و نگار دشمن دلهای ساده است
جوهر به چشم آینه موی زیاده است
گر دل شود گشاده ز گلزار خلق را
باغ و بهار ما دل و دست گشاده است
می گردد از غبار یتیمی عزیزتر
چون گوهر آن که از صدف پاک زاده است
داده است هر که تن به لگدکوب حادثات
چون راه سر به دامن منزل نهاده است
آن خال نیست زیر لب روح بخش او
کز داغ آب خضر سیاهی فتاده است
جز تیغ برق سیر گران لنگر تو نیست
آبی که تند می رود و ایستاده است
صائب مدام جان نگونش پر از می است
هر کس که چون حباب هوادار باده است
جوهر به چشم آینه موی زیاده است
گر دل شود گشاده ز گلزار خلق را
باغ و بهار ما دل و دست گشاده است
می گردد از غبار یتیمی عزیزتر
چون گوهر آن که از صدف پاک زاده است
داده است هر که تن به لگدکوب حادثات
چون راه سر به دامن منزل نهاده است
آن خال نیست زیر لب روح بخش او
کز داغ آب خضر سیاهی فتاده است
جز تیغ برق سیر گران لنگر تو نیست
آبی که تند می رود و ایستاده است
صائب مدام جان نگونش پر از می است
هر کس که چون حباب هوادار باده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۶
لعلت به خنده پرده گل را دریده است
آیینه از رخت گل خورشید چیده است
نظاره تو تازه کند داغ کهنه را
این لاله گویی ز دل آتش چکیده است
اسباب تیره بختی ما دست داده است
تا سرمه ات به گوشه ابرو رسیده است
کار تو نیست چاره درد من ای مسیح
این شیوه را تبسم او آفریده است
ما برق را بر آتش غیرت نشانده ایم
سیماب در قلمرو ما آرمیده است
آیینه از رخت گل خورشید چیده است
نظاره تو تازه کند داغ کهنه را
این لاله گویی ز دل آتش چکیده است
اسباب تیره بختی ما دست داده است
تا سرمه ات به گوشه ابرو رسیده است
کار تو نیست چاره درد من ای مسیح
این شیوه را تبسم او آفریده است
ما برق را بر آتش غیرت نشانده ایم
سیماب در قلمرو ما آرمیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۰
دل از حریم سینه به مژگان رسیده است
کشتی به چار موجه طوفان رسیده است
از دل مجو قرار در آن زلف تابدار
دیوانه ام به سلسله جنبان رسیده است
تا همچو خط لبی به او رسانده ام
صد بار بیشتر به لبم جان رسیده است
افتاده شو که از پر و بال فتادگی
شبنم به آفتاب درخشان رسیده است
جز ماه ناتمام، که از خوان آفتاب
در زیر آسمان به لب نان رسیده است؟
طوق گلوی من شده خلخال ساق عرش
قمری اگر به سرو خرامان رسیده است
احوال زخم و خنجر سیراب او مپرس
لب تشنه ای به چشمه حیوان رسیده است
چون شانه تخته الف زخم گشته ام
تا دست من به طره جانان رسیده است
زان آتشین عذار که خورشید داغ اوست
ته جرعه ای به لاله عذاران رسیده است
شد بوته گداز، تمامی هلال را
رحم است بر سری که به سامان رسیده است
لرزد به خود ز قیمت نازل ز سنگ بیش
تا گوهرم به پله میزان رسیده است
هر چند بسته ام به زنجیر پای من
شور جنون من به بیابان رسیده است
صائب همان ز غیرت خود درکشاکشم
هر چند تیشه ام به رگ کان رسیده است
کشتی به چار موجه طوفان رسیده است
از دل مجو قرار در آن زلف تابدار
دیوانه ام به سلسله جنبان رسیده است
تا همچو خط لبی به او رسانده ام
صد بار بیشتر به لبم جان رسیده است
افتاده شو که از پر و بال فتادگی
شبنم به آفتاب درخشان رسیده است
جز ماه ناتمام، که از خوان آفتاب
در زیر آسمان به لب نان رسیده است؟
طوق گلوی من شده خلخال ساق عرش
قمری اگر به سرو خرامان رسیده است
احوال زخم و خنجر سیراب او مپرس
لب تشنه ای به چشمه حیوان رسیده است
چون شانه تخته الف زخم گشته ام
تا دست من به طره جانان رسیده است
زان آتشین عذار که خورشید داغ اوست
ته جرعه ای به لاله عذاران رسیده است
شد بوته گداز، تمامی هلال را
رحم است بر سری که به سامان رسیده است
لرزد به خود ز قیمت نازل ز سنگ بیش
تا گوهرم به پله میزان رسیده است
هر چند بسته ام به زنجیر پای من
شور جنون من به بیابان رسیده است
صائب همان ز غیرت خود درکشاکشم
هر چند تیشه ام به رگ کان رسیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۶
ابر بهار گلشن رخسار، آینه است
آتش فروز شعله دیدار، آینه است
از دل توان به انجمن حسن راه برد
سنگ نشان کعبه دیدار آینه است
آنجا توان به زور نفس کار پیش برد
افسانه ای است این که دل یار آینه است
نتوان به کنه چرخ رسیدن به سعی فکر
اندیشه مور و این در و دیوار آینه است
با روی یار چهره شدن نیست کار گل
دارد کسی که جوهر این کار، آینه است
گر دل بجاست، وضع جهان آرمیده است
گر چشم روشن است، گل و خار آینه است
عاشق چو محو گشت، دو عالم دو عینک است
طوطی چو مست شد، در و دیوار آینه است
امروز دیده ای که نرفته است آب ازو
صائب درین زمانه غدار آینه است
آتش فروز شعله دیدار، آینه است
از دل توان به انجمن حسن راه برد
سنگ نشان کعبه دیدار آینه است
آنجا توان به زور نفس کار پیش برد
افسانه ای است این که دل یار آینه است
نتوان به کنه چرخ رسیدن به سعی فکر
اندیشه مور و این در و دیوار آینه است
با روی یار چهره شدن نیست کار گل
دارد کسی که جوهر این کار، آینه است
گر دل بجاست، وضع جهان آرمیده است
گر چشم روشن است، گل و خار آینه است
عاشق چو محو گشت، دو عالم دو عینک است
طوطی چو مست شد، در و دیوار آینه است
امروز دیده ای که نرفته است آب ازو
صائب درین زمانه غدار آینه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۲
در هر نظاره ام ز تو پیغام تازه ای است
هر گردشی ز چشم توام جام تازه ای است
هر روز از لب تو دل تلخکام من
امیدوار بوسه و پیغام تازه ای است
از پختگی اگر چه مرا عشق سوخته است
هر لحظه در دلم هوس خام تازه ای است
هر زخم تازه بر دل من یار کهنه ای است
هر داغ کهنه در جگرم جام تازه ای است
با عاشقان مضایقه کردن به حرف تلخ
آگاه نیستی که چه دشنام تازه ای است
هر چند کهنه تر شود آن یار تازه رو
ما را ازو توقع انعام تازه ای است
ای دل حساب خویش به آن زلف پاک کن
کز خط رخش به فکر سرانجام تازه ای است
آن را که هست کعبه مقصود در نظر
چشم سفید، جامه احرام تازه ای است
صائب به دور عارضش از خط مشکبار
بر هر طرف که می نگری دام تازه ای است
هر گردشی ز چشم توام جام تازه ای است
هر روز از لب تو دل تلخکام من
امیدوار بوسه و پیغام تازه ای است
از پختگی اگر چه مرا عشق سوخته است
هر لحظه در دلم هوس خام تازه ای است
هر زخم تازه بر دل من یار کهنه ای است
هر داغ کهنه در جگرم جام تازه ای است
با عاشقان مضایقه کردن به حرف تلخ
آگاه نیستی که چه دشنام تازه ای است
هر چند کهنه تر شود آن یار تازه رو
ما را ازو توقع انعام تازه ای است
ای دل حساب خویش به آن زلف پاک کن
کز خط رخش به فکر سرانجام تازه ای است
آن را که هست کعبه مقصود در نظر
چشم سفید، جامه احرام تازه ای است
صائب به دور عارضش از خط مشکبار
بر هر طرف که می نگری دام تازه ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۵
از لخت دل مرا مژه در چشم تر شکست
چون شاخ نازکی که ز جوش ثمر شکست
چون تیغ آب جوهر من شد زیادتر
چندان که روزگار مرا بیشتر شکست
جای شراب عشق نگیرد شراب عقل
نتوان خمار بحر به آب گهر شکست
در عاشقی همین دل بلبل شکسته نیست
اول سبوی غنچه درین رهگذر شکست
از جام غیر، آن لب میگون زیاد نیست
باید خمار خود ز شراب دگر شکست
گردید توتیای قلم استخوان من
از بس مرا فراق تو بر یکدگر شکست
مژگان اشکبار تو ای شمع انجمن
صد تیغ آبدار مرا در جگر شکست
خون می گشاید از رگ الماس سایه اش
آن نیش غمزه ای که مرا در جگر شکست
صائب چه شکرهاست که ما را چو زلف، یار
در هر شکستنی به طریق دگر شکست
چون شاخ نازکی که ز جوش ثمر شکست
چون تیغ آب جوهر من شد زیادتر
چندان که روزگار مرا بیشتر شکست
جای شراب عشق نگیرد شراب عقل
نتوان خمار بحر به آب گهر شکست
در عاشقی همین دل بلبل شکسته نیست
اول سبوی غنچه درین رهگذر شکست
از جام غیر، آن لب میگون زیاد نیست
باید خمار خود ز شراب دگر شکست
گردید توتیای قلم استخوان من
از بس مرا فراق تو بر یکدگر شکست
مژگان اشکبار تو ای شمع انجمن
صد تیغ آبدار مرا در جگر شکست
خون می گشاید از رگ الماس سایه اش
آن نیش غمزه ای که مرا در جگر شکست
صائب چه شکرهاست که ما را چو زلف، یار
در هر شکستنی به طریق دگر شکست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۵
تنها نه اشک راز مرا جسته جسته گفت
غماز رنگ هم به زبان شکسته گفت
از سنگ سخت تر سخنان در سر شراب
چشم و دهان یار به بادام و پسته گفت!
رازی که بود پرده نشین همچو اشک من
مژگان شوخ چشم به مردم نشسته گفت
شرمنده ام ز خط که سیه بختی مرا
بر روی نازکش به زبان شکسته گفت
صائب تمام شعر تو یکدست و تازه است
این قسم شعرها نتوان جسته جسته گفت
غماز رنگ هم به زبان شکسته گفت
از سنگ سخت تر سخنان در سر شراب
چشم و دهان یار به بادام و پسته گفت!
رازی که بود پرده نشین همچو اشک من
مژگان شوخ چشم به مردم نشسته گفت
شرمنده ام ز خط که سیه بختی مرا
بر روی نازکش به زبان شکسته گفت
صائب تمام شعر تو یکدست و تازه است
این قسم شعرها نتوان جسته جسته گفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۷
ماهی که ز پرتو به جهان شور درانداخت
پیش رخت از هاله مکرر سپر انداخت
با گوشه دل غنچه صفت ساخته بودم
بوی تو مرا همچو صبا دربدر انداخت
در دیده صاحب نظران موی زیادم
زان روز که چشم تو مرا از نظر انداخت
تا دامن محشر نتوان دوخت به سوزن
مژگان تو چاکی که مرا در جگر انداخت
فریاد که شیرین سخنی طوطی ما را
مشغول سخن کرد و ز فکر شکر انداخت
آن را که به دولت نتوانیش رساندن
مانند هما سایه نباید به سر انداخت
صائب شدم آسوده ازین کارگشایان
تا کار مرا عشق به آه سحر انداخت
پیش رخت از هاله مکرر سپر انداخت
با گوشه دل غنچه صفت ساخته بودم
بوی تو مرا همچو صبا دربدر انداخت
در دیده صاحب نظران موی زیادم
زان روز که چشم تو مرا از نظر انداخت
تا دامن محشر نتوان دوخت به سوزن
مژگان تو چاکی که مرا در جگر انداخت
فریاد که شیرین سخنی طوطی ما را
مشغول سخن کرد و ز فکر شکر انداخت
آن را که به دولت نتوانیش رساندن
مانند هما سایه نباید به سر انداخت
صائب شدم آسوده ازین کارگشایان
تا کار مرا عشق به آه سحر انداخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۶
نقش به مراد دل ما خنده زخم است
نامی است عقیقی که پذیرنده زخم است
از لاغری خویش خجالت کشم از تیغ
خوش وقت شکاری که برازنده زخم است
هر چند که از آب بود زخم گریزان
آب تیغ تو فریبنده زخم است
ما شکوه ازان خنجر سیراب نداریم
خمیازه بیتابی ما خنده زخم است
چون غنچه دهن بسته ام از شکوه خونین
هر چند دل تنگ من آکنده زخم است
چون بار صنوبر دل آزاده ما را
حاصل ز گلستان جهان خنده زخم است
بر روی عقیقی که ز نام است گریزان
گر نقش مرادست، نگارنده زخم است
چون پسته به هر کس دل پر خون ننماییم
ما را به ته پوست نهان خنده زخم است
با خاک برابر چو هدف هر که نگردد
از ناوک دلدوز رباینده زخم است
در باغ جهان پسته خونین دل ما را
گر هست گشادی ز شکرخنده زخم است
چون لاله درین باغ دل خونشده من
شایسته داغ است و برازنده زخم است
از حوصله ما جگر خصم کباب است
خون در دل شمشیر ز ترخنده زخم است
از پیچ و خم جوهر و سر پیش فکندن
پیداست که شمشیر تو شرمنده زخم است
از بس دلم از سرکشی قد تو خون شد
خمیازه آغوش، مرا خنده زخم است
هر کس که گزیده است به دندان لب خود را
داند چه قدر بخیه فشارنده زخم است
از موجه پی در پی دریا خبرش نیست
از سینه من آن که شمارنده زخم است
صائب مکن از تیغ زبان شکوه که چون گل
خندان بود آن دل که پراکنده زخم است
نامی است عقیقی که پذیرنده زخم است
از لاغری خویش خجالت کشم از تیغ
خوش وقت شکاری که برازنده زخم است
هر چند که از آب بود زخم گریزان
آب تیغ تو فریبنده زخم است
ما شکوه ازان خنجر سیراب نداریم
خمیازه بیتابی ما خنده زخم است
چون غنچه دهن بسته ام از شکوه خونین
هر چند دل تنگ من آکنده زخم است
چون بار صنوبر دل آزاده ما را
حاصل ز گلستان جهان خنده زخم است
بر روی عقیقی که ز نام است گریزان
گر نقش مرادست، نگارنده زخم است
چون پسته به هر کس دل پر خون ننماییم
ما را به ته پوست نهان خنده زخم است
با خاک برابر چو هدف هر که نگردد
از ناوک دلدوز رباینده زخم است
در باغ جهان پسته خونین دل ما را
گر هست گشادی ز شکرخنده زخم است
چون لاله درین باغ دل خونشده من
شایسته داغ است و برازنده زخم است
از حوصله ما جگر خصم کباب است
خون در دل شمشیر ز ترخنده زخم است
از پیچ و خم جوهر و سر پیش فکندن
پیداست که شمشیر تو شرمنده زخم است
از بس دلم از سرکشی قد تو خون شد
خمیازه آغوش، مرا خنده زخم است
هر کس که گزیده است به دندان لب خود را
داند چه قدر بخیه فشارنده زخم است
از موجه پی در پی دریا خبرش نیست
از سینه من آن که شمارنده زخم است
صائب مکن از تیغ زبان شکوه که چون گل
خندان بود آن دل که پراکنده زخم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۸
در پرده شب هر که می ناب گرفته است
از دست خضر در ظلمات آب گرفته است
شمع سر بالین بودش دولت بیدار
آن را که خیال تو رگ خواب گرفته است
از روشنی عاریتی دل نگشاید
آیینه ما زنگ ز مهتاب گرفته است
عاجز ز عنانداری سیلاب نگردد
دستی که عنان دل بیتاب گرفته است
قربانی ما از نگه عجز، مکرر
تیغ از کف بیرحمی قصاب گرفته است
نتوان ز دل ساده ما تند گذشتن
آیینه ما دامن سیماب گرفته است
از غیرت چشم تر من بحر گرانسنگ
پیچیدگی از حلقه گرداب گرفته است
مسجود خلایق ز عزیزی شده صائب
هر کس ز جهان گوشه چو محراب گرفته است
از دست خضر در ظلمات آب گرفته است
شمع سر بالین بودش دولت بیدار
آن را که خیال تو رگ خواب گرفته است
از روشنی عاریتی دل نگشاید
آیینه ما زنگ ز مهتاب گرفته است
عاجز ز عنانداری سیلاب نگردد
دستی که عنان دل بیتاب گرفته است
قربانی ما از نگه عجز، مکرر
تیغ از کف بیرحمی قصاب گرفته است
نتوان ز دل ساده ما تند گذشتن
آیینه ما دامن سیماب گرفته است
از غیرت چشم تر من بحر گرانسنگ
پیچیدگی از حلقه گرداب گرفته است
مسجود خلایق ز عزیزی شده صائب
هر کس ز جهان گوشه چو محراب گرفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۴
در دیده بی شرم و حیا نور ادب نیست
بی رویی از آیینه بی پشت، عجب نیست
غیر از نگه دور، چو خار سر دیوار
از گلشن حسن تو مرا برگ طرب نیست
از فکر خط و خال تو بیرون نرود دل
گنجینه این راز به غیر از دل شب نیست
در مشرب دیوانه من، سنگ ملامت
در چاشنی فیض کم از هیچ رطب نیست
صائب اگرت هست سر گوشه نشینی
چون خال، ترا جا به ازان گوشه لب نیست
بی رویی از آیینه بی پشت، عجب نیست
غیر از نگه دور، چو خار سر دیوار
از گلشن حسن تو مرا برگ طرب نیست
از فکر خط و خال تو بیرون نرود دل
گنجینه این راز به غیر از دل شب نیست
در مشرب دیوانه من، سنگ ملامت
در چاشنی فیض کم از هیچ رطب نیست
صائب اگرت هست سر گوشه نشینی
چون خال، ترا جا به ازان گوشه لب نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۰
در موج پریشانی من فاصله ای نیست
امروز به جمعیت ما سلسله ای نیست
فریاد که اسباب گرفتاری ما را
چون حلقه زنجیر ز هم فاصله ای نیست
بی دیده بینا چه گل از خار توان چید؟
رحم است به پایی که در او آبله ای نیست
موقوف به وقت است سماع دل عارف
هر روز در اجزای زمین زلزله ای نیست
از ظرف حریفان نتوان سر به در آورد
در بزم شرابی که تنک حوصله ای نیست
بوی گل و باد سحری بر سر راهند
گر می روی از خود، به ازین قافله ای نیست
صائب ز سر زلف سخن دست ندارد
هر چند به جز گوشه ابرو صله ای نیست
امروز به جمعیت ما سلسله ای نیست
فریاد که اسباب گرفتاری ما را
چون حلقه زنجیر ز هم فاصله ای نیست
بی دیده بینا چه گل از خار توان چید؟
رحم است به پایی که در او آبله ای نیست
موقوف به وقت است سماع دل عارف
هر روز در اجزای زمین زلزله ای نیست
از ظرف حریفان نتوان سر به در آورد
در بزم شرابی که تنک حوصله ای نیست
بوی گل و باد سحری بر سر راهند
گر می روی از خود، به ازین قافله ای نیست
صائب ز سر زلف سخن دست ندارد
هر چند به جز گوشه ابرو صله ای نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۸
تا به دل تخم عشق کشته شده است
آه من در جگر برشته شده است
پا مزن بر حنای گریه من
که به خون جگر سرشته شده است
آدمیزاده من از خط سبز
تا نظر می فکنی فرشته شده است
زان میان پیچ و تابها دارم
که خدایا چگونه رشته شده است!
خال را چون سپند نیست قرار
تا ز می چهره ات برشته شده است
ندهم دل به نوخطان چه کنم
چون قلم بر سرم نوشته شده است
شد ز خط خال او دراز زبان
این گره را ببین که رشته شده است
برندارم نظر ز موی میان
سوزنم مبتلای رشته شده است
تا ز زانو نموده ام بالین
بسترم پر پر فرشته شده است
همچو خورشید نان من ز شفق
سالها شد به خون سرشته شده است
نسخه زلف و سنبل و ریحان
همه از روی هم نوشته شده است
نیست چون موج بیمم از طوفان
تا عنانم ز دست هشته شده است
صائب از نامه ام سبک مگذر
که به صد خون دل نوشته شده است
آه من در جگر برشته شده است
پا مزن بر حنای گریه من
که به خون جگر سرشته شده است
آدمیزاده من از خط سبز
تا نظر می فکنی فرشته شده است
زان میان پیچ و تابها دارم
که خدایا چگونه رشته شده است!
خال را چون سپند نیست قرار
تا ز می چهره ات برشته شده است
ندهم دل به نوخطان چه کنم
چون قلم بر سرم نوشته شده است
شد ز خط خال او دراز زبان
این گره را ببین که رشته شده است
برندارم نظر ز موی میان
سوزنم مبتلای رشته شده است
تا ز زانو نموده ام بالین
بسترم پر پر فرشته شده است
همچو خورشید نان من ز شفق
سالها شد به خون سرشته شده است
نسخه زلف و سنبل و ریحان
همه از روی هم نوشته شده است
نیست چون موج بیمم از طوفان
تا عنانم ز دست هشته شده است
صائب از نامه ام سبک مگذر
که به صد خون دل نوشته شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۷
از غیرت رکابت از دیده خون روان است
اما چه می توان کرد پای تو در میان است!
سر جوش نوبهارست روی شکفته تو
رنگ شکسته من ته جرعه خزان است
از شکوفه عاشقان را در خاک و خون کشد عشق
گردد دلیل صیاد زخمی که خونچکان است
از حرف راست گردد پر خون دهن چو سوفار
دایم ز تیر شیون در خانه کمان است
بلبل ز ساده لوحی در آشیان طرازی است
در گلشنی که خاکش با باد همعنان است
ما می زنیم از جهل هر دم به دامنی دست
هر چند روزی ما در دست آسمان است
گوری است پر ز مرده صائب قلمرو خاک
گردون پر ستاره یک چشم خونفشان است
اما چه می توان کرد پای تو در میان است!
سر جوش نوبهارست روی شکفته تو
رنگ شکسته من ته جرعه خزان است
از شکوفه عاشقان را در خاک و خون کشد عشق
گردد دلیل صیاد زخمی که خونچکان است
از حرف راست گردد پر خون دهن چو سوفار
دایم ز تیر شیون در خانه کمان است
بلبل ز ساده لوحی در آشیان طرازی است
در گلشنی که خاکش با باد همعنان است
ما می زنیم از جهل هر دم به دامنی دست
هر چند روزی ما در دست آسمان است
گوری است پر ز مرده صائب قلمرو خاک
گردون پر ستاره یک چشم خونفشان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۱
چاک خواهد سربرآورد از گریبانم چو صبح
رفته رفته می کند گل داغ پنهانم چو صبح
سینه ام از خاکمال گرد کین بی نور نیست
در صفا سر حلقه نیکان و پاکانم چو صبح
بی تکلف باز کن بند نقاب سینه را
عاشق صادق کن از لطف نمایانم چو صبح
من که نور صدق می تابد ز گفتارم، چرا
شمع کافوری نسوزد در شبستانم چو صبح؟
عیسی از خط شعاعی رشته تابی گو مکن
جنگ دارد با رفو چاک گریبانم چو صبح
صائب از روزی که آن خورشید رو را دیده ام
خوشه خوشه اشک می ریزد به دامانم چو صبح
رفته رفته می کند گل داغ پنهانم چو صبح
سینه ام از خاکمال گرد کین بی نور نیست
در صفا سر حلقه نیکان و پاکانم چو صبح
بی تکلف باز کن بند نقاب سینه را
عاشق صادق کن از لطف نمایانم چو صبح
من که نور صدق می تابد ز گفتارم، چرا
شمع کافوری نسوزد در شبستانم چو صبح؟
عیسی از خط شعاعی رشته تابی گو مکن
جنگ دارد با رفو چاک گریبانم چو صبح
صائب از روزی که آن خورشید رو را دیده ام
خوشه خوشه اشک می ریزد به دامانم چو صبح