عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
بیا، بیا، که غریبیم و عاشقیم و نزار
بیا، بیا، که نداریم بی تو صبر و قرار
بیا، که بی تو ز افراط آرزومندی
مرا دلیست درو صد هزار شعله نار
بداغ عشق تو دل را هزار عز و شرف
ز جلوهای تو جان را هزار استظهار
بفرض آنکه جهان از قصور پاک شود
محال صرف بود فیض غافر و غفار
مباش غره بگلگونه بهار، ای دل
که در خزان نتوان یافتن گلی بر بار
طریق عقل مقلد، فغان دارا گیر
حدیث عشق مشعبد، هزار دار و مدار
همیشه خاطر قاسم بورد و ذکر شماست
برین حدیث گواهست عالم الاسرار
بیا، بیا، که نداریم بی تو صبر و قرار
بیا، که بی تو ز افراط آرزومندی
مرا دلیست درو صد هزار شعله نار
بداغ عشق تو دل را هزار عز و شرف
ز جلوهای تو جان را هزار استظهار
بفرض آنکه جهان از قصور پاک شود
محال صرف بود فیض غافر و غفار
مباش غره بگلگونه بهار، ای دل
که در خزان نتوان یافتن گلی بر بار
طریق عقل مقلد، فغان دارا گیر
حدیث عشق مشعبد، هزار دار و مدار
همیشه خاطر قاسم بورد و ذکر شماست
برین حدیث گواهست عالم الاسرار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
جام جمست این دل بیچاره، گوش دار
تا در کشم بگوش تو این در شاهوار
یعنی مدار خسته دل عاشقان مست
من زار و تن نزار و دل ناتوان نزار
آن یار حاضرست، نمی بینیش چرا؟
ای جان غم رسیده خرابی و شرمسار
جان تو غافلست ز محبوب لم یزل
بر جان غافلانه خود ماتمی بدار
آهن دلی مکن، چو سپر، زانکه در جهان
کس را بجان ز تیغ اجل نیست زینهار
خواهی که جانت از غم ایام وارهد
زاهد ز در برون کن و شاهد ز در بر آر
قاسم، صبور باش درین درد سوزناک
از غیر در گذر، دل و جان را بدو سپار
تا در کشم بگوش تو این در شاهوار
یعنی مدار خسته دل عاشقان مست
من زار و تن نزار و دل ناتوان نزار
آن یار حاضرست، نمی بینیش چرا؟
ای جان غم رسیده خرابی و شرمسار
جان تو غافلست ز محبوب لم یزل
بر جان غافلانه خود ماتمی بدار
آهن دلی مکن، چو سپر، زانکه در جهان
کس را بجان ز تیغ اجل نیست زینهار
خواهی که جانت از غم ایام وارهد
زاهد ز در برون کن و شاهد ز در بر آر
قاسم، صبور باش درین درد سوزناک
از غیر در گذر، دل و جان را بدو سپار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
درد سری میدهد زحمت رنج خمار
زهد برون کن ز سر، ساقی جان را در آر
جان جهانرا طلب، ملک عیانرا طلب
جان جهان باقیست، ملک جهان مستعار
چون همه جان و دلت لایق آن حضرتست
دل بر الله بر، دیده بر آن راه دار
در صفت هر کسی رفت حکایت بسی
هیچ نپرسی سخن از صفت یار غار؟
چند روی غافلی، بر سر آب و گلی؟
سر ز رقیبان بر، سر ز حبیبان بر آر
هر کس در گوشه ای، باشد با توشه ای
ما و فراق حبیب، خسته دل و سوگوار
هر دل و هر حالتی، دارد از آن راحتی
قاسمی و گوشه ای، درد دل بی قرار
زهد برون کن ز سر، ساقی جان را در آر
جان جهانرا طلب، ملک عیانرا طلب
جان جهان باقیست، ملک جهان مستعار
چون همه جان و دلت لایق آن حضرتست
دل بر الله بر، دیده بر آن راه دار
در صفت هر کسی رفت حکایت بسی
هیچ نپرسی سخن از صفت یار غار؟
چند روی غافلی، بر سر آب و گلی؟
سر ز رقیبان بر، سر ز حبیبان بر آر
هر کس در گوشه ای، باشد با توشه ای
ما و فراق حبیب، خسته دل و سوگوار
هر دل و هر حالتی، دارد از آن راحتی
قاسمی و گوشه ای، درد دل بی قرار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
اگرچه خسرو عالم شوی و گر فغفور
بنام نیک توان بود در جهان مشهور
خلیفه زاده حقی بصورت و معنی
بپنج روزه فانی چرا شوی مغرور؟
شراب خاص خدا نوش کن، که نوشت باد!
چه جای بانگ دف و نای و نغمه طنبور؟
خدای یار همه عاشقان رهرو باد!
بحق جعفر صادق، بعزت طیفور
کسی کجاست بعالم که عذر من خواهد؟
شبست و نعره مستی و موسیم بر طور
تو خوش بخفته بخوابی و یار بیدارست
قسم بجان تو، ای جان، ندارمت معذور
ز روی عقل عیان چشم قاسمی دیدست
حبیب چون مه تابان، رقیب ازین در دور
بنام نیک توان بود در جهان مشهور
خلیفه زاده حقی بصورت و معنی
بپنج روزه فانی چرا شوی مغرور؟
شراب خاص خدا نوش کن، که نوشت باد!
چه جای بانگ دف و نای و نغمه طنبور؟
خدای یار همه عاشقان رهرو باد!
بحق جعفر صادق، بعزت طیفور
کسی کجاست بعالم که عذر من خواهد؟
شبست و نعره مستی و موسیم بر طور
تو خوش بخفته بخوابی و یار بیدارست
قسم بجان تو، ای جان، ندارمت معذور
ز روی عقل عیان چشم قاسمی دیدست
حبیب چون مه تابان، رقیب ازین در دور
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
در کهن دیر زمان جمله فریبست و غرور
وقت آن شد که زنم خیمه بصحرای سرور
صفت شیوه «احببت » شنید این دل مست
علم عشق برافراخت بصحرای ظهور
آن چنان مست خرابم بخرابات امروز
که بهش باز نیایم بگه نغمه صور
صفت نور ترا دید ورای انوار
ورد جان و دل ما گشت که: «یا نورالنور»
ای دل، از هستی خود یک قدمی بیرون نه
تا شود در نفسی جرم و گناهت مغفور
حالت هستی تو خانه دل کرد خراب
هان و هان! تا نشنوی باز بهستی مغرور
قاسم، از جنت و فردوس مگو، کان شه را
جنتی هست، که آنجا نه قصور است و نه حور
وقت آن شد که زنم خیمه بصحرای سرور
صفت شیوه «احببت » شنید این دل مست
علم عشق برافراخت بصحرای ظهور
آن چنان مست خرابم بخرابات امروز
که بهش باز نیایم بگه نغمه صور
صفت نور ترا دید ورای انوار
ورد جان و دل ما گشت که: «یا نورالنور»
ای دل، از هستی خود یک قدمی بیرون نه
تا شود در نفسی جرم و گناهت مغفور
حالت هستی تو خانه دل کرد خراب
هان و هان! تا نشنوی باز بهستی مغرور
قاسم، از جنت و فردوس مگو، کان شه را
جنتی هست، که آنجا نه قصور است و نه حور
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
کار بی همکار سخت و راه بی همراه دور
دست بی دینار عور و چشم بی دیدار کور
هر کسی در قدر حال خود براهی می روند
چشم وحدت در شهود و جان کثرت در غرور
چشم جانت گر شود روشن، ببینی در زمان
شرع با تقلید زور و روی با تحقیق نور
پیش ارباب حقیقت نکته ای بس روشنست
شرع بی تحقیق رفتن غایت زورست، زور
حاضر اوقات باش و چشم حق بین بر گمار
تا چو موسی رهروی باشی درین اطوار طور
در بیابان فنا حیران و سرگردان شدیم
عفو از آن تست، بر ما عفو فرما، یا غفور
عالمی را نیست گرداند، ز هستی قاسمی
گر دمی برجوشد این توفان وحدت از تنور
دست بی دینار عور و چشم بی دیدار کور
هر کسی در قدر حال خود براهی می روند
چشم وحدت در شهود و جان کثرت در غرور
چشم جانت گر شود روشن، ببینی در زمان
شرع با تقلید زور و روی با تحقیق نور
پیش ارباب حقیقت نکته ای بس روشنست
شرع بی تحقیق رفتن غایت زورست، زور
حاضر اوقات باش و چشم حق بین بر گمار
تا چو موسی رهروی باشی درین اطوار طور
در بیابان فنا حیران و سرگردان شدیم
عفو از آن تست، بر ما عفو فرما، یا غفور
عالمی را نیست گرداند، ز هستی قاسمی
گر دمی برجوشد این توفان وحدت از تنور
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
تو شمع مجلسی در بزم جان باش
بیا، می نوش و میر عاشقان باش
مرنجان دل ز من، استغفرالله!
خطا کردم که گفتم: مهربان باش
خیانت در طریق عشق کفرست
درین ره گر امینی در امان باش
اگر خالص شوی چون زر وگر نه
میان بوتهای امتحان باش
میان مجلس مستان مستور
سبک روحی کن، اما سر گران باش
ترا چون بحر می گوید: بما آی
بسوی بحر چون سیل روان باش
در آخر منزل ما بی نشانیست
در اول نیز، قاسم، بی نشان باش
بیا، می نوش و میر عاشقان باش
مرنجان دل ز من، استغفرالله!
خطا کردم که گفتم: مهربان باش
خیانت در طریق عشق کفرست
درین ره گر امینی در امان باش
اگر خالص شوی چون زر وگر نه
میان بوتهای امتحان باش
میان مجلس مستان مستور
سبک روحی کن، اما سر گران باش
ترا چون بحر می گوید: بما آی
بسوی بحر چون سیل روان باش
در آخر منزل ما بی نشانیست
در اول نیز، قاسم، بی نشان باش
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
خواجه مستست، ببین در سر و در دستارش
لطف فرما و زمانی ز کرم باز آرش
بر سر کوی تو هر کس که رسد مست شود
گویی از باده سرشتند در و دیوارش
پیش رویت ز خجالت ننماید خورشید
پرتو روی تو چون می شکند بازارش
ای دل، ای دل، تو بهر کس که رسی در ره عشق
چون درو معرفتی نیست، عدم پندارش
گر مغی در ره حق دعوی اسلام کند
نکنی باور ازو، تا نبری زنارش
هر کرا نور یقین نیست عجب مرده دلیست!
عشق می گوید و من می شنوم گفتارش
گر سخن تند کند راهروی در ره عشق
چون ز مستان خرابست، مسلم دارش
عاشقان را همه درد از تو و درمان از تو
هر که بیمار تو شد هم تو کنی تیمارش
قاسمی، گفته مردم همگی روی و ریاست
رهرو آنست که پاکیزه بود کردارش
لطف فرما و زمانی ز کرم باز آرش
بر سر کوی تو هر کس که رسد مست شود
گویی از باده سرشتند در و دیوارش
پیش رویت ز خجالت ننماید خورشید
پرتو روی تو چون می شکند بازارش
ای دل، ای دل، تو بهر کس که رسی در ره عشق
چون درو معرفتی نیست، عدم پندارش
گر مغی در ره حق دعوی اسلام کند
نکنی باور ازو، تا نبری زنارش
هر کرا نور یقین نیست عجب مرده دلیست!
عشق می گوید و من می شنوم گفتارش
گر سخن تند کند راهروی در ره عشق
چون ز مستان خرابست، مسلم دارش
عاشقان را همه درد از تو و درمان از تو
هر که بیمار تو شد هم تو کنی تیمارش
قاسمی، گفته مردم همگی روی و ریاست
رهرو آنست که پاکیزه بود کردارش
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
بر کنار طاس گردون زد هلال انگشت دوش
عاشقان را مژده ایام عید آمد بگوش
ماه نو را بر فلک دانی قران بهر چه بود؟
عید شد، یعنی ز جام زر شراب لعل نوش
می فروشی، هر چه هست، از خودفروشی بهترست
چند عیب می فروشان می کنی ای خودفروش؟
پرده از عیب کسان برداشتن نبود هنر
گر نیاری پاک شستن عیبشان، باری خموش!
هرزه گویی و جهان گردی نه کار عارفست
کیست عارف؟ رهرو بنشسته، سر تا پا بهوش
گر چه نتوانی بکوشش دامن مردان گرفت
کاهلی بگذار و چندانی که بتوانی بکوش
عاشقان را مژده ایام عید آمد بگوش
ماه نو را بر فلک دانی قران بهر چه بود؟
عید شد، یعنی ز جام زر شراب لعل نوش
می فروشی، هر چه هست، از خودفروشی بهترست
چند عیب می فروشان می کنی ای خودفروش؟
پرده از عیب کسان برداشتن نبود هنر
گر نیاری پاک شستن عیبشان، باری خموش!
هرزه گویی و جهان گردی نه کار عارفست
کیست عارف؟ رهرو بنشسته، سر تا پا بهوش
گر چه نتوانی بکوشش دامن مردان گرفت
کاهلی بگذار و چندانی که بتوانی بکوش
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
بنادانان مگو سر حقایق
که هر گوشی سخن را نیست لایق
ولی گر فرصتی باشد توان گفت
بگوش جان عذرا، سر وامق
سخن از توبه و تقوی رها کن
ز مستی گو بسرمستان عاشق
دلی باید که اندر راه معنی
ز صفوت دم زند چون صبح صادق
اگر هشیار راهی نوش بادت
وگر مستی مکن بحث علایق
بجز عشقت درین ره کس ندیدم
امین خاطر و یار موافق
مگو با غافلان اسرار، قاسم
خلایق را نداند غیر خالق
که هر گوشی سخن را نیست لایق
ولی گر فرصتی باشد توان گفت
بگوش جان عذرا، سر وامق
سخن از توبه و تقوی رها کن
ز مستی گو بسرمستان عاشق
دلی باید که اندر راه معنی
ز صفوت دم زند چون صبح صادق
اگر هشیار راهی نوش بادت
وگر مستی مکن بحث علایق
بجز عشقت درین ره کس ندیدم
امین خاطر و یار موافق
مگو با غافلان اسرار، قاسم
خلایق را نداند غیر خالق
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
خوش وقت من، که آینه کردار روشنم
مرآت راست گویم و شانه نمی زنم
آیینه چون نمود مرا آن چنان که هست
آیین نه این بود که من آیینه بشکنم
در فهم رمز قصه مستان ذوالجلال
جان پرورم، بجان تو و جان نمی کنم
امکان ندارد آنکه: بگویند راز فاش
چون آتش هوای تو در سینه زد علم
امشب که میهمان منست آن مراد دل
ای صبح، اگر چه فاتحه خوانی ولی مدم
در نون و در قلم نظری کن باعتبار
نون امر مجمل آمد و تفسیر نون قلم
راهی عظیم دور و درازست و ناپدید
از کوچه حدوث بدروازه قدم
گویند: قاسمی بشرست، این چه مدعاست؟
آری، به جان تو، بشرم لیک بی شرم
مرآت راست گویم و شانه نمی زنم
آیینه چون نمود مرا آن چنان که هست
آیین نه این بود که من آیینه بشکنم
در فهم رمز قصه مستان ذوالجلال
جان پرورم، بجان تو و جان نمی کنم
امکان ندارد آنکه: بگویند راز فاش
چون آتش هوای تو در سینه زد علم
امشب که میهمان منست آن مراد دل
ای صبح، اگر چه فاتحه خوانی ولی مدم
در نون و در قلم نظری کن باعتبار
نون امر مجمل آمد و تفسیر نون قلم
راهی عظیم دور و درازست و ناپدید
از کوچه حدوث بدروازه قدم
گویند: قاسمی بشرست، این چه مدعاست؟
آری، به جان تو، بشرم لیک بی شرم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
یک جام بجانی دهد آن ساقی خودکام
المنة لله، زهی بخت و سرانجام؟
این جام تو اندر دو جهان مقصد اقصاست
انعام تو عامست ولی کی شود این عام؟
آشفته آن غمزه دل عالم و عامی
سودازده عشق، اگر پخته، اگر خام
دنیا همه دامست و درو دانه تزویر
آسوده و فردیم، هم از دانه، هم از دام
گر عشق نداری و غم عشق نداری
آخر بچه کار آیی؟ ای عام کالانعام
بر مرکب عرفان ره تحقیق توان رفت
خوش راه نوردیست، گهی تند و گهی رام!
گر نور یقین جلوه گر آید بحقیقت
فارغ شود از لات و هبل عابد اصنام
رمزی دو سه از جانب آن یار عیان کن
عالم نشود دل مگر از جانب علام
قاسم، ستم یار نهایت نپذیرد
هرگز نرسد واقعه هجر باتمام
المنة لله، زهی بخت و سرانجام؟
این جام تو اندر دو جهان مقصد اقصاست
انعام تو عامست ولی کی شود این عام؟
آشفته آن غمزه دل عالم و عامی
سودازده عشق، اگر پخته، اگر خام
دنیا همه دامست و درو دانه تزویر
آسوده و فردیم، هم از دانه، هم از دام
گر عشق نداری و غم عشق نداری
آخر بچه کار آیی؟ ای عام کالانعام
بر مرکب عرفان ره تحقیق توان رفت
خوش راه نوردیست، گهی تند و گهی رام!
گر نور یقین جلوه گر آید بحقیقت
فارغ شود از لات و هبل عابد اصنام
رمزی دو سه از جانب آن یار عیان کن
عالم نشود دل مگر از جانب علام
قاسم، ستم یار نهایت نپذیرد
هرگز نرسد واقعه هجر باتمام
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
فقر می گفت که: من خسرو جاویدانم
شاه می گفت که: من سایه آن سلطانم
فقر می گفت: بهرحال منم شمس منیر
شاه می گفت: من این جا قمری پنهانم
فقر می گفت که: بسیار تکبر مپسند
شاه می گفت: چنینست ولی نتوانم
شاه می گفت که: من حاکم بر و بحرم
فقر می گفت که: هر دو بجوی نستانم
شاه می گفت که :من در همه جا مقبولم
فقر می گفت که: من نادره انسانم
شاه می گفت که :من ملک جهانی دارم
فقر می گفت که: من جنت جاویدانم
فقر می گفت که: فردا که قیامت گردد
نه غم از پول صراطست، نه از میزانم
شاه می گفت که: صد درد و دریغست مرا
آن زمانی که ببدکرده خود درمانم
شاه می گفت که: آن دم که سؤالم پرسند
می ندانم که چه گویم، که عجب می مانم
شاه را گفتم: خوبی بقیامت، گفتا:
این سخن از دگری پرس، که من حیرانم
اندر آن روز من از محنت و غم آزادم
مرکب جان بسر کوی یقین می رانم
پادشاها، بسر کوی نیاز آمده ایم
بسر کوی تو گه عیدم و گه قربانم
پادشاها،بکرم عذر دل من بپذیر
که بدرگاه تو هم بوذر و هم سلمانم
قاسمی، عمر گرامیست بغفلت مگذار
عمر بر باد شد، اکنون چه بود درمانم؟
شاه می گفت که: من سایه آن سلطانم
فقر می گفت: بهرحال منم شمس منیر
شاه می گفت: من این جا قمری پنهانم
فقر می گفت که: بسیار تکبر مپسند
شاه می گفت: چنینست ولی نتوانم
شاه می گفت که: من حاکم بر و بحرم
فقر می گفت که: هر دو بجوی نستانم
شاه می گفت که :من در همه جا مقبولم
فقر می گفت که: من نادره انسانم
شاه می گفت که :من ملک جهانی دارم
فقر می گفت که: من جنت جاویدانم
فقر می گفت که: فردا که قیامت گردد
نه غم از پول صراطست، نه از میزانم
شاه می گفت که: صد درد و دریغست مرا
آن زمانی که ببدکرده خود درمانم
شاه می گفت که: آن دم که سؤالم پرسند
می ندانم که چه گویم، که عجب می مانم
شاه را گفتم: خوبی بقیامت، گفتا:
این سخن از دگری پرس، که من حیرانم
اندر آن روز من از محنت و غم آزادم
مرکب جان بسر کوی یقین می رانم
پادشاها، بسر کوی نیاز آمده ایم
بسر کوی تو گه عیدم و گه قربانم
پادشاها،بکرم عذر دل من بپذیر
که بدرگاه تو هم بوذر و هم سلمانم
قاسمی، عمر گرامیست بغفلت مگذار
عمر بر باد شد، اکنون چه بود درمانم؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
آن ماه مسافر سفری کرد ز کرمان
«الله معک » گفت همه جان کریمان
«الله معک » چیست؟ خدا یار تو بادا
چون یار تو شد یار، شود کار بسامان
با حضرت حق باش بهر حال که باشی
تا مشکلت آسان شود و بخت بفرمان
آسان چه بود کان صنم از پرده درآید؟
کار تو شود چون زر و مشکل همه آسان
ای جان و جهان، نقد تو در خانه خویشست
زین حال چو خوش وقت شدی، دست برافشان
ما را قدحی داد، دل و دین و خرد برد
دیگر چه کند تا پس از این ساقی مستان؟
جایی که نماند ورع و زهد و سلامت
در هر دو جهان عشق بود سلسله جنبان
در حال شود ملک و ملک راکع و ساجد
آنجا که قیامت شود از قامت انسان
قاسم چو ترا دید حیات ابدی یافت
در حضرت واجب شد ازین خطه امکان
«الله معک » گفت همه جان کریمان
«الله معک » چیست؟ خدا یار تو بادا
چون یار تو شد یار، شود کار بسامان
با حضرت حق باش بهر حال که باشی
تا مشکلت آسان شود و بخت بفرمان
آسان چه بود کان صنم از پرده درآید؟
کار تو شود چون زر و مشکل همه آسان
ای جان و جهان، نقد تو در خانه خویشست
زین حال چو خوش وقت شدی، دست برافشان
ما را قدحی داد، دل و دین و خرد برد
دیگر چه کند تا پس از این ساقی مستان؟
جایی که نماند ورع و زهد و سلامت
در هر دو جهان عشق بود سلسله جنبان
در حال شود ملک و ملک راکع و ساجد
آنجا که قیامت شود از قامت انسان
قاسم چو ترا دید حیات ابدی یافت
در حضرت واجب شد ازین خطه امکان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
ز خوبان عربده خوش باشد، ای جان
بیا با عربده در بزم مستان
ز جام حسن خود صد باده خورده
وزان زلفین مشکینش پریشان
پیاله برکف و تسبیح همراه
می و تسبیح در یک دور گردان
من از می و مست و زاهد مست تسبیح
بسی راهست از واجب با مکان
مرا گویند: سامانی طلب کن
من از سر فارغم، چه جای سامان؟
اگر چشمت شود روشن ببینی
بسی راه از خدا خوان تا خدا دان
خدا خوان گر خدا دان شد بتحقیق
بموری داد حق ملک سلیمان
بجان و دل شود تسلیم این راه
اگر بوذر ببیند نور سلمان
غنی شد قاسمی، آخر سبب چیست؟
گدایی کردن از کوی کریمان
بیا با عربده در بزم مستان
ز جام حسن خود صد باده خورده
وزان زلفین مشکینش پریشان
پیاله برکف و تسبیح همراه
می و تسبیح در یک دور گردان
من از می و مست و زاهد مست تسبیح
بسی راهست از واجب با مکان
مرا گویند: سامانی طلب کن
من از سر فارغم، چه جای سامان؟
اگر چشمت شود روشن ببینی
بسی راه از خدا خوان تا خدا دان
خدا خوان گر خدا دان شد بتحقیق
بموری داد حق ملک سلیمان
بجان و دل شود تسلیم این راه
اگر بوذر ببیند نور سلمان
غنی شد قاسمی، آخر سبب چیست؟
گدایی کردن از کوی کریمان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
«حصل ما فی الصدور» لذت جان یافتن
«بعثر ما فی القبور» گنج نهان یافتن
یافت عطای خداست، یافت سبیل هداست
یافت طریق فناست، گر بتوان یافتن
دولت جاوید چیست؟ غایت امید چیست؟
درد ترا هر زمان در دل و جان یافتن
جلسه تو «قم » شود، بحر چو قلزم شود
نور جمال ازل وقت عیان یافتن
کار تو نیکو کند، یار بتو خو کند
جمله صفات کمال در همگان یافتن
لذت جام ازل در همه جانها رسید
لیک کجا هرکسی رطل گران یافتن؟
قاسم هجران زده لذت دیدار یافت
همچو مه عید را در رمضان یافتن
«بعثر ما فی القبور» گنج نهان یافتن
یافت عطای خداست، یافت سبیل هداست
یافت طریق فناست، گر بتوان یافتن
دولت جاوید چیست؟ غایت امید چیست؟
درد ترا هر زمان در دل و جان یافتن
جلسه تو «قم » شود، بحر چو قلزم شود
نور جمال ازل وقت عیان یافتن
کار تو نیکو کند، یار بتو خو کند
جمله صفات کمال در همگان یافتن
لذت جام ازل در همه جانها رسید
لیک کجا هرکسی رطل گران یافتن؟
قاسم هجران زده لذت دیدار یافت
همچو مه عید را در رمضان یافتن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
خواهی به جهان شوری، بنیاد قیامت کن
بگشای رخ فرخ، عرض قد و قامت کن
ای در دو جهان موزون، شد هر دو جهان مأمون
در صدف مکنون، برخیز و امامت کن
تو محرم جانهایی، تو مرهم دلهایی
بنشین بکرم یک دم، جامی دو کرامت کن
ای عاشق شیدایی، از مرگ مترسان دل
ای زاهد رعنایی، رخ سوی ندامت کن
دایم بسفر می رو، ای رهبر وای رهرو
ماهی چو ببینی تو، آن جای اقامت کن
ای زاد رعنایی، تا چند ز رسوایی؟
اول تو ببین رویش، آنگاه ملامت کن
قاسم، اگر از جانان یک لحظه جدا مانی
زان قصه پشیمان شو، بنیاد قیامت کن
بگشای رخ فرخ، عرض قد و قامت کن
ای در دو جهان موزون، شد هر دو جهان مأمون
در صدف مکنون، برخیز و امامت کن
تو محرم جانهایی، تو مرهم دلهایی
بنشین بکرم یک دم، جامی دو کرامت کن
ای عاشق شیدایی، از مرگ مترسان دل
ای زاهد رعنایی، رخ سوی ندامت کن
دایم بسفر می رو، ای رهبر وای رهرو
ماهی چو ببینی تو، آن جای اقامت کن
ای زاد رعنایی، تا چند ز رسوایی؟
اول تو ببین رویش، آنگاه ملامت کن
قاسم، اگر از جانان یک لحظه جدا مانی
زان قصه پشیمان شو، بنیاد قیامت کن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
الا! ای نفس، خودکامی و خودبین
از آن گشتی اسیر سجن سجین
چه چین در ابرو آوردی که گشتی
اسیر لعبتان چین و ما چین
جهان اندر جهان آواره گشتم
«فویل ثم ویل للمساکین »
دلم را زنده گردانیده وصلت
چو باد صبح دم بر برگ نسرین
بیا، ای ساقی جانها، فرو ریز
شراب ارغوان در جام زرین
فدای ماه رویت جان و دلها
اسیر زلف مشکین جان مسکین
بیا در باغ و بستان، تا ببینی
بساتینست در صحن بساتین
خدایا، از بلای خود نگه دار
بحق حرمت طاها و یاسین
خدا بین باش، قاسم، تا توانی
که خودبینی نشاید در خدابین
از آن گشتی اسیر سجن سجین
چه چین در ابرو آوردی که گشتی
اسیر لعبتان چین و ما چین
جهان اندر جهان آواره گشتم
«فویل ثم ویل للمساکین »
دلم را زنده گردانیده وصلت
چو باد صبح دم بر برگ نسرین
بیا، ای ساقی جانها، فرو ریز
شراب ارغوان در جام زرین
فدای ماه رویت جان و دلها
اسیر زلف مشکین جان مسکین
بیا در باغ و بستان، تا ببینی
بساتینست در صحن بساتین
خدایا، از بلای خود نگه دار
بحق حرمت طاها و یاسین
خدا بین باش، قاسم، تا توانی
که خودبینی نشاید در خدابین
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
جعل را چند ازین تحسین و تمکین؟
جعل اماره راهست و بد دین
جعل را گفتم: از سرگین گذر کن
بساتینست در صحن بساتین
جعل گفتا که: چون سرگین ببویم
مرا خوشتر ز تشمیم ریاحین
چنانم بوی سرگین تازه دارد
که شبنم در سحر بر برگ نسرین
جعل خود راست می گوید، چه گویم؟
که خود اصلش ز سرگینست و چامین
جعل در اصل خودضالست اما
ندارد آدمی این رسم و آیین
جعل گر آدمی بودی نبودی
ز طبع خویشتن در سجن سجین
جعل در اصل ذاتش کور بهتر
که کوری بهتر است از چشم کژبین
ریز، ای ساقی جان، بهر قاسم
شراب ارغوان در جام زرین
جعل اماره راهست و بد دین
جعل را گفتم: از سرگین گذر کن
بساتینست در صحن بساتین
جعل گفتا که: چون سرگین ببویم
مرا خوشتر ز تشمیم ریاحین
چنانم بوی سرگین تازه دارد
که شبنم در سحر بر برگ نسرین
جعل خود راست می گوید، چه گویم؟
که خود اصلش ز سرگینست و چامین
جعل در اصل خودضالست اما
ندارد آدمی این رسم و آیین
جعل گر آدمی بودی نبودی
ز طبع خویشتن در سجن سجین
جعل در اصل ذاتش کور بهتر
که کوری بهتر است از چشم کژبین
ریز، ای ساقی جان، بهر قاسم
شراب ارغوان در جام زرین
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
«حمدلله » گفت رب العالمین
من چه گویم تا چه حکمت هاست این؟
آفتاب از ذره می خواهد مراد
مستعان خود گفت قول مستعین
چون دعا می خواست از هر پیرزن؟
سید السادات فخر المرسلین
عقد زلفش تاب و چین دارد بسی
«اطلبوا العلم و لو بالصین » ببین
راه بس دورست، ای صاحب قبول
از در تقلید تا عین الیقین
راه را رفتند مستان ازل
آمنین و سالمین و غانمین
در پس دیوار هستی مانده ای
آخر، ای دل، تا بکی باشی چنین؟
نقش خود بگذار و نقش دوست گیر
تا بدانی سر «خیرالوارثین »
قاسمی،در پیش نازش جان بده
ناز بردن خوش بود زان نازنین
من چه گویم تا چه حکمت هاست این؟
آفتاب از ذره می خواهد مراد
مستعان خود گفت قول مستعین
چون دعا می خواست از هر پیرزن؟
سید السادات فخر المرسلین
عقد زلفش تاب و چین دارد بسی
«اطلبوا العلم و لو بالصین » ببین
راه بس دورست، ای صاحب قبول
از در تقلید تا عین الیقین
راه را رفتند مستان ازل
آمنین و سالمین و غانمین
در پس دیوار هستی مانده ای
آخر، ای دل، تا بکی باشی چنین؟
نقش خود بگذار و نقش دوست گیر
تا بدانی سر «خیرالوارثین »
قاسمی،در پیش نازش جان بده
ناز بردن خوش بود زان نازنین