عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۴
به پهلو ناوک درد که دارد گوشه‌گیر من
که می‌خواهد زمین هم جوشن از نقش حصیر من
چو دل خون جگرکافیست رزق ناگزیر من
همان پوشیدن مژگان چو چشم تر حریر من
چه امکانست پیچد ناله‌ام درگنبد گردون
چو موج باده زین مینا برون جسته‌ست تیر من
من مخمور صید مرغزارگلشن تاکم
به طبع خنده و میناست افسون صفیر من
به اقبال ضعیفیها نزاکت شوکتی دارم
که رفعت بر نمی‌دارد چو نقش پا سریر من
نفس هرگز رقم ساز تعلقها نمی‌باشد
به چندین لوح یک خط می‌کشد کلک دبیر من
الم پرورده یـأسم مپرس از بیکسیهایم
گداز خویش می‌باشد چو طفل اشک شیر من
به این آثار موهومی تمیزی گر کنم حاصل
به چشم ذره مژگانی کند جسم حقیر من
به هر واماندگی ممنون بخت تیرهٔ خویشم
که چون سایه به پای‌کس نپیچیده‌ست قیر من
ندیدم جز تعلق هر قدر بال و پر افشاندم
چه سازد گر نه با دام و قفس سازد اسیر من
نشانم روشن است اما سر و برگ تسلی‌کو
هنوز ازکج خرامیها کماندار است تیر من
به سودای تمنا نقد خودکردم تلف بیدل
بجزحسرت نبود آبی‌که شد صرف خمیرمن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۵
هویی کشید کلک قیامت صریر من
صد نیستان گداخت گره در صفیر من
خاک زمین فقر گلستان دیگر است
زان چشم بلبلی که دمید از حصیر من
هر جا عیار اول و آخرگرفته‌اند
خطی‌ست از قلمرو کلک دبیر من
چون نقطه‌ام نشاند به صد عرش امتیاز
جز پشت ناخنی که ندارد سریر من
فرصت شمار کاغذ آتش زده‌ست عمر
از زود یک دو گام به پیش است دیر من
پوشیده نیست راز هواداری عدم
پیداست از نفس که چه دارد ضمیر من
زین دامگاه گر بپرد کس‌ کجا رود
پرواز حیرتست ز مرغ اسیر من
رفتم ز خویش لیک به پهلوی عاجزی
برخاستن چو سایه نشد دستگیر من
در عرصه‌ای که نیست نشان غیر بی‌نشان
چون نی نفس بس است پر و بال تیر من
چون صبح خرقه‌ای‌ست نفس باف نیستی
باری که بسته‌اند به دوش فقیر من
زین قامت خمیدهٔ صد حرص در رکاب
غافل نی‌ام هنوز جوان است پیر من
گردی که کرده‌ام عرقی کن فرو نشان
پرواز تا کی ای ادب ناگزیر من
بیدل شکست چینی دل را علاج نیست
نقاش صنع‌، مو نکشید از خمیر من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۶
تب وتاب اشک چکیده‌ام‌که رسد به معنی راز من
زشکست شیشهٔ دل مگر شنوی حدیث‌گداز من
سر وکار جوهر حیرتم به‌کدام آینه می‌کشد
که غبار عالم بستگی زده حلقه بر در باز من
سخنی ز پرده شنیده‌ام به حضور دل نرسیده‌ام
چه نمایم آنچه ندیده‌ام تو بپرس از آینه ساز من
عرق جبین خجالتم ‌که چو شمع در بر انجمن
ننهفت عیب‌کفی تهی سر آستین دراز من
ز تلاش طاقت هرزه دو نشدم دچار تسلیی
قدمی درآبله بشکنم‌که به خود رسد تک و تاز من
ز ترانه‌ای که ادا کنم چکنم اگر نه حیا کنم
ز دل فسرده چه واکنم‌ گره است رشتهٔ ساز من
نه به خلد داشتم آرزو نه به باغ حسرت رنگ و بو
شد از التفات خیال تو دو جهان طربگه باز من
ز غرور نشئهٔ ناز او نرسیده‌ام به تغنیی
که خمد به افسری فلک سر سجده‌کار نیاز من
ره دیر وکعبه نرفته‌ام به سجود یاد تو خفته‌ام
سر زانویی‌که نداشتم‌که نمود جای نماز من
اگرم غبار زمین‌کنی وگر آسمان برین ‌کنی
من اسیر بیدل بیکسی توکریم بنده نواز من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۹
گل نشو و نما چندان شکست یأس چید از من
که رنگ خامهٔ نقاش هم دامن کشید از من
بهار حیرتم از رنگ آثارم چه می‌پرسی
مقابل شد هزار آیینه و چیزی ندید از من
یقینها نقش بندم ‌گر به عرض شبهه پردازم
درین صحرا سیاهی هم نمی‌گردد سپید از من
چو شمع از انفعال سجدهٔ این آستان داغم
جبین چندان که‌ گل ‌کردم عرق‌ کرد و چکید از من
درین محفل به حدی انتظار آگهی بردم
که پیغام وصال او به‌ گوش من رسید از من
چو مژگان‌ کز خمیدن می‌کند ساز نگه باطل
قد پیری به طومار هوس‌ها خط کشید از من
به یاد گفت‌وگو ناقدردان مدعا رفتم
بهاری داشتم اما تأمل ‌گل نچید از من
به یاد جلوه‌ات مرهون حسرت دارم آغوشی
که هر جا حیرتی‌ گل ‌کرد مژگان آفرید از من
تپیدم‌، ناله کردم‌، داغ گشتم‌، خاک گردیدم
وفا افسانه‌ها دارد که می‌باید شنید از من
به مردن هم چه امکانست مژگانم بهم آید
محبت خواب راحت برد چون خون شهید از من
تمیز وحشت فرصت ندارم لیک می‌دانم
که هر مژگان زدن چیزی دراین صحرا رمید از من
شکست دل نشد بیدل ‌کفیل نالهٔ دردی
نفس در موی چینی نقبها زد تا دمید از من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۰
بی‌نشان حسنی‌که درس جلوه می‌خواند ز من
عالمی بر هم زند تا رنگ‌ گرداند ز من
نور غیر ازکسوت عریانی خورشید نیست
چشم بند است اینکه او خود را بپوشاند ز من
آبیار مزرع خاموشی‌ام اما چه سود
شوق می‌کارد نفس تا ناله رویاند ز من
شهپر عنقاست موج جوهر آیینه‌ام
مزد آن صیقل ‌که تمثالی بخنداند ز من
بر غبار الفت این دشت دست افشانده‌ام
یأس می‌ترسم جنون را هم برون راند ز من
هیچ صبح از عهدهٔ شامم نمی‌آید برون
داغ ‌نومیدی مگر خورشید جوشاند ز من
نخل یٱس از سوختنها دارد امید بهار
کاش بی‌برگی پر پروانه رویاند ز من
داغ شد از خجلت بنیاد من سیل فنا
آنقدر گردی نمی‌یابد که بنشاند ز من
سایه‌دار‌ان‌! به‌که دیگر بر ندارم سر ز خاک
تا توانایی دل موری نرنجاند ز من
چون حباب آیینه‌ام چشمی‌ست آنهم بی‌نگاه
آه از آن روزی‌که حیرت دامن افشاند ز من
در مقامی کا‌متحان گیرد عیار اعتبار
مایه تمثالی‌ست‌گر آیینه بستاند ز من
تا نجوشد سرمه ازخاکستر من چون سپند
خامشی را هم محبت ناله می‌داند ز من
بیدلم بیدل ز شرم سخت جانیها مپرس
دور از آن در، خاک هم آب است اگر ماند ز من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۱
خم قامت نبرد ابرام طبع‌ سخت‌کوش من
گران شد زندگی اما نمی‌افتد ز دوش من
تسلی کشته‌ام چون مو‌ج گوهر لیک زین غافل
که خاکست اینکه می‌نوشد زبان بحر نوش‌ من
غم عمر تلف گردیده تا کی بایدم خوردن
ز هر امروز شامی دارد استقبال دوش من
چنین دیوانهٔ یاد بناگوش‌ که می‌باشم
که گوش صبح محشر پنبه دارد از خروش من
گریبان بایدم چون گل دمید از لب‌گشودنها
ز وضع غنچه حرف عافیت نشنید گوش من
چه می‌کردم اگر بی‌پرده می‌کردم تماشایت
ترا در خانهٔ آیینه دیدم رفت هوش من
نشاندن نیست آسان همچو موج‌ گوهر از پایم
محیط ازسرگذشت آسود تا یکقطره جوش من
به رنگی بی‌زبانم در ادبگاه نگاه او
که ‌گرد سرمه فریادی است از وضع خموش من
قیامت بود اگر خود را چنین آلوده می‌دیدم
مرا ازچشم خود پوشید فضل عیب پوش من
نمی‌دانم شکفتن تا کجا خرمن‌ کنم بیدل
سحر در جیب می‌آید تبسم‌گلفروش من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۴
بسکه ناموس وفا داردکمین حال من
هرکه بسمل گشت می‌بندد تپش دربال من
بیخودی در بال حیرت می‌رسد آیینه‌ام
می‌توان‌ کردن به رنگ رفته استقبال من
ساز پروازم هوای گلشن دیدارکیست
جوهر آیینه می‌باشد زگرد بال من
دوش در بزم وفا نرد تجرد باختم
ششجهت را بر قفا افکند نقش خال من
در دل هر ذره‌ گرد وحشتم پر می‌زند
گر همه آیینه‌گردی نیست بی‌تمثال من
نسخهٔ داغ‌ست و سامان سواد سوختن
می‌توان خواند از جبینم نامهٔ اعمال من
کو جنونی‌ کز نفس شور قیامت واکشم
چون شرر تفصیل چندین‌ گلخن است اجمال من
جز فنا در هیچ جا امیدی از آرام نیست
آتشم خاکستر افتاده‌ست در دنبال من
همچو گل بیدل خمار انفعالی می‌کشم
شرم پار است آبیار ریشهٔ امسال من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۵
همچو بوی‌گل ز بس بی‌پرده است احوال من
می‌شود لوح هوا آیینهٔ تمثال من
داده‌ای مشتی غبارم را به باد اما هنوز
خاک می‌ربزد به فرق عالمی اقبال من
نکتهٔ سر بستهٔ موج‌گهر فهمیدنی‌ست
برسخن عمری‌ست می‌پیچد زبان لال من
عزت واماندگی زین بیش نتوان برد پیش
هرکه رفت از خود غبارش کرد استقبال من
گوهرم از معنی افسردنم غافل مباش
سکته می‌خواند تب دریایی از تبخال من
عاجزان را ذکر اسباب فضولی دوزخ‌ست
یاد پروازم مده آتش مزن بر بال من
بی‌سبب فرصت شمار خجلت بیکاری‌ام
همچو تقویم‌ کهن حشو است ماه و سال من
صبح محشر در غبار شام می‌سوزد نفس
گر شود روشن سواد نامهٔ اعمال من
عمرها شد شمع تصویرم به‌نومیدی‌گذشت
ز آتش دل هم نمی‌سوزم مپرس احوال من
ربشه‌ها دارد غبار من زمین تا آسمان
مرگ هم نگسست بیدل رشتهٔ آمال من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۶
آه‌با مقصدتسلیم‌نپیوستم‌من
نقش پا گشتم و در راه تو ننشستم من
نسبت سلسلهٔ ریشهٔ تاکم خون‌ کرد
پا به‌ گل داشتم و آبله‌ها بستم من
خاصهٔ غیرت عشق است زدن شیشه به سنگ
هر که ساغر کشد از دست تو بد مستم من
نیست‌ گل بی‌خبر از عالم نیرنگ بهار
تو اگر جلوه کنی آینه در دستم من
زیر پا آبله را مانع بالیدن نیست
هست اقبال بلندم که سر پستم من
خدمت پیکر خم مغتنم فرصتهاست
نفسی چند کنون ماهی این شستم من
مفت آرام غبار است سجود در عجز
چرخ نتوان شدن از خاک اگر جستم من
غیر تسلیم رهایی چه خیال‌ست اینجا
وهم جرأت قفسی بودکه نشکستم من
دل‌گمگشته‌که در سینه سپندیها داشت
گرهی بود ندانم به‌کجا بستم من
همچو عنقا خجل از تهمت نامم مکنید
درکجایم بنمایید اگر هستم من
نیستی شیخ‌که نفرت رسد از رندانت
تو خمار از چه‌کشی بیدل اگر مستم من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۷
چنین کشتهٔ حسرت کیستم من
که چون ‌آتش ازسوختن زیستم من
نه شادم نه محزون نه خاکم نه ‌گردون
نه لفظم نه مضمون چه معنیستم من
نه خاک آستانم نه چرخ آشیانم
پری می‌فشانم کجاییستم من
اگر فانی‌ام چیست این شور هستی
وگر باقی‌ام از چه فانیستم من
بناز ای تخیل ببال ای توهم
که هستی‌گمان دارم و نیستم من
هوایی در آتش فکنده‌ست نعلم
اگر خاک گردم نمی‌ایستم من
نوایی ندارم نفس می‌شمارم
اگر ساز عبرت نی‌ام چیستم من
بخندید ای قدردانان فرصت
که‌ یک خنده برخویش نگریستم من
در این غمکده ‌کس ممیراد یارب
به مرگی‌که بی‌دوستان زیستم من
جهان گو به سامان هستی بنازد
کمالم همین بس‌که من نیستم من
به این یکنفس عمرموهوم بیدل
فنا تهمت شخص باقیستم من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۸
بگذشت ز خاکم بت‌ گل پیرهن من
چون صبح نفس جامه درید ازکفن من
یاد نگهش بسکه به تجدید جنون زد
شد چشم پری بخیهٔ دلق ‌کهن من
یارب زنظرها به چه نیرنگ نهان ماند
برق دو جهان شمع قیامت لگن من
بر وحشتم افسون قیامت نتوان خواند
بی شغل سفر نیست چو کشتی وطن من
تا تیغ تو شد مایل انداز اشارت
گردن همه جا رست چو مو از بدن من
رنگی ننمودم ز بهارت چه توان ‌کرد
حیرانم و آیینه‌گری نیست فن من
شمع سحرم‌، پیری‌ام افسون تسلی است
خواهد مژه خواباند کنون پر زدن من
گفتند در این بزم سزاوار ادب کیست
گفتم نگه کار به عبرت فکن من
عمریست تماشایی سیر دل تنگم
در غنچه شکسته‌ست دماغ چمن من
فکرم به حریفان رگ خامی نپسندید
شد پخته جهانی ز نفس سوختن من
یک دل‌، گهر رشتهٔ افکار کفاف‌ست
گو پای خری چند نبندد رسن من
جز مبتذلی چند که عامست در این عصر
بیدل نرسیده است به یاران سخن من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۹
تا فلک بر باد ناکامی دهد تسکین من
همچو اخگر پنبه بیرون ریخت از بالین من
بیخودی را رونق بزم حضورم‌ کرده‌اند
رنگهای رفته می‌بندد چو شمع آیین من
گرد رفتارت پری افشاند در چشم ترم
دهر شد طاووس خیز ازگریهٔ رنگین من
زین‌ گلستان دامنی بر چیده‌ام مانند صبح
کز گریبان فلک دارد تبسم چین من
موج این بحر جنون هنگام توفان مشربی‌ست
نیست بی‌تجدید وحشت الفت دیرین من
ذوق آگاهی به چندین شبهه‌ام پامال‌ کرد
عالم تمثال شد آیینهٔ خود بین من
بسکه چون‌ گوهر قناعت در مزاجم پا فشرد
موج زد ابرام و نگذشت از پل تمکین من
بستن چشمی‌ست تسخیر جهات امّا چه سود
داد گیرایی به حیرت چنگل شاهین من
ناروایی معنی‌ام را بسکه در پستی نشاند
خاک می‌لیسد زبان عبرت از تحسین من
از شکست دل خیال نازکی گل کرده‌ام
واکشید از موی چینی مصر‌ع تضمین من
شخص عبرت بی‌ندامت قابل ارشاد نیست
از صدای دست بر هم سوده‌ کن تلقین من
شکوهٔ افسردگی بیدل‌ کجا باید شمرد
ناله در نقش نگین خفت از دل سنگین من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۰
گلی‌ که‌ کس نشد آیینه‌اش مقابل او من
دری که بست و گشادش گم است سایل او من
چو یأس دادرس سعی نارسای جهانم
دلی‌که زورق طاقت شکست ساحل او من
در این تپشکده بی‌اختیار سعی وفایم
غمش به هر که‌ کشد تیغ‌، بال‌ بسمل‌ او من
کجا برم غم نیرنگ داغهای محبت
که شمع بود دل و سوختم به محفل او من
به سایه دوری خورشید بست داغ ندامت
چرا غبار خودم‌ گر نرفتم از دل او من
به عالمی‌ که وفا تخم آرزوی تو کارد
دل است مزرع و آتش دمیده حاصل او من
کسی‌که برد به‌ خاک آرزوی جوهر تیغت
به خون تپیدم و رستم چو سبزه از گل او من
غبار تربت مجنون به‌این نواست پرافشان
که رفت لیلی و دارم سراغ محمل او من
رهاکنید سخن سازی جهان فضولی
خجالت است که‌ گوید زبان قایل او من
ز خود چه پرده‌ گشایم جز او دگر چه نمایم
حق است آینهٔ او، خیال باطل او من
به جود و مهر، عطای سپهرکار ندارم
کریم مطلق من او،‌گدای بیدل او من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۴
در خور گل‌ کردن فقرست استغنای من
نیست جز دست تهی صفر غرورافزای من
از مراد هر دو عالم بسکه بیرون جسته‌ام
در غبار وحشت دی می‌تپد فردای من
سایهٔ مویی زکلک خود تصورکرد وبس
نقشبند وهم در صنع ضعیفیهای من
ترک دنیا هم دماغ همت من بر نداشت
رنجه‌کرد افشاندن این‌گرد پشت پای من
مشت خاکم لیک در عرض بهار رنگ و بو
عالمی آیینه می‌پردازد از سیمای من
نقش مهرخامشی چون موج برخود می‌تپد
در محیط حسرت طبع سخن پیرای من
پردهٔ ناموس بیرنگی‌ست شوخیهای رنگ
می‌دری جیب پری‌گر بشکنی مینای من
از سبکروحی درون خانه بیرونم ز خوبش
چون نگه در دیده‌ها خالیست از من جای من
اینقدرها لالهٔ گلزار سودای کی‌ام
بی‌چراغان نیست دشت و در ز نقش پای من
عمرها شد حسرتم خون گشتهٔ پابوس اوست
صفحه می‌باید حنایی‌کردن از انشای من
یاد ایامی‌ که از آهنگ زنجیر جنون
کوچهٔ نی بود یکسر جاده در صحرای من
شمع این محفل نی‌ام لیک از هجوم بیخودی
در رکاب رنگ از جا رفته است اجزای من
هیچکس خجلت نقاب ربط‌ کمظرفان مباد
نشئه عمری شد عرق می‌چیند از صهبای من
کرد بیدل سرخون جمعیتم آخر چوشمع
داغ جانکاهی همان ته جرعهٔ مینای من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۵
دهر، توفان دارد از طبع جنون پیمای من
قلقلی دزدیده است این بحر از مینای من
نیست خالی یک کف خاک از غبار وحشتم
چون نفس می‌جوشد از هر دل تپیدنهای من
غنچه را جز شوخی رنگ آفتی دربار نیست
خودنمایی می‌دهد آخر به باد اجزای من
هر نفس‌ کز دل کشیدم خامشی افشاند بال
می‌زند موج از زبان ماهیان دریای من
بسکه افشردم قدم در خاک راه نیستی
همچو شمع آخرسر من‌گشت نقش پای من
صافی دل در غبار عرض استعداد رفت
موج می شد جوهر آیینهٔ مینای من
راه از خود رفتنم از شمع هم روشن‌تر است
جاده پرداز است برق ناله در صحرای من
حسن هرجا جلوه‌گر شد عشق می‌آید برون
عرض مجنون می‌دهد آیینهٔ لیلای من
تا قیامت بایدم سرگشتهٔ پرواز بود
دام دارد بر هوا صیاد بی‌پروای من
همچو برق آغوش از وحشت مهیا کرده‌ام
طول صد عقبا امل صرفست بر پهنای من
پردهٔ تحقیق بیدل تا کجا خواهی شکافت
عالمی دارد نهان کیفیت پیدای من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۸
دوری مقصد دمید از سرکشیدنهای من
نقش پاگم‌کرد پیش پا ندیدنهای من
چون نفس از هستی خود در غبار خجلتم
کز جهانی برد آسایش تپیدنهای من
الفت هستی چو صبحم نردبان وحشت است
چین دامن نیست جز بر خویش چیدنهای من
شور محشر گوش خلقی وانکرد اما چه سود
اندکی نزدیک می‌خواهد شنیدنهای من
شمع ماتمخانهٔ یاسم زاحولم مپرس
بی‌تو در آغوش مژگان سوخت دیدنهای من
خاکساری آبیارم چون نهال‌گرد باد
گرد می‌گردد بلند از قدکشیدنهای من
سیر جیب امن امکان بود بی‌سعی‌ گداز
همچو شمع آمد به‌کار از هم چکیدنهای من
پا به دامن دارم و جولان حرص آسوده نیست
خاک افسردن به فرق آرمیدنهای من
ریشهٔ وامانده‌م‌، رنگ نمو گم کرده‌ام
با رگ یاقوت می‌جوشد دوبدنهای من
چون ثمر بیدل به چندین ریشه جولان امید
تا شکست خود رسید آخر رسیدنهای من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۹
سوخت چون موج گهر بال تپیدنهای من
عقدهٔ دل‌گشت آخر آرمیدنهای من
آبیار مزرعم یارب تب سودای کیست
درد می‌جوشد چو تبخال از دمیدنهای من
صد بیابان آرزو بی‌جستجو طی می‌شود
تا به نومیدی اگر باشد رسیدنهای من
آه دردم تهمت آلود رعونت نیستم
رستن است از قید هستی سرکشیدنهای من
از مقیمان بهارستان ضعف پیری‌ام
گل زنقش پا به سر دارد خمیدنهای من
عالمی را کرد حسرت بسمل ناز و نیاز
دور باش غمزه و دزدیده دیدنهای من
از سر کویت غبارم برده اند اما هنوز
می‌تپد هر ذره در یاد تپیدنهای من
جرأت بیحاصلی خجلت گداز کس مباد
اشک شد پرواز چون چشم از پریدنهای من
بسکه اجزایم زدرد ناتوانیها گدا‌خت
چون صدا شد عینک دیدن شنیدنهای من
وحشتم غیر از کلاه بی‌نشانی نشکند
دامن رنگم بلند افتاده چیدنهای من
همچو اشک از شرم جرأت بایدم گردید آب
تا یکی لغزش تراود از دویدنهای من
وحشتم فال‌گرفتاریست بیدل همچو موج
نیست بی‌ایجاد دام از خود رمیدنهای من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۰
فلک نبست ره صبح لاابالی من
پلگ داغ شد از وحشت غزالی من
به نقص قانعم از مشق اعتبارکمال
دمید نقطهٔ بدر از خط هلالی من
خم بنای سجودم بلندیی دارد
که چرخ شیشه بچیند به طاق عالی من
دماغ چینی اقبال موی بینی کیست
جنون فقر اگر نشکند سفالی من
کسی فسانهٔ ابرام تا کجا شنود
کری به‌گوش جهان بست هرزه نالی من
به ناله روز کنم تا ز خود برون آیم
قفس تراش برآمد شکسته بالی من
در انتظارکه محوم‌که همچو پرتو شمع
نشسته است ز خود رفتنم حوالی من
گدای خامشم اما به هر دری که رسم
کریم می‌شنود حرف بی‌سوالی من
طلسم من چو حباب آشیان عنقا بود
نفس پر از دو جهان کرد جای خالی من
به هر چه ‌گوش نهی قصهٔ پریشانی‌ست
تنیده است بر آفاق شیر قالی من
فروغ ‌کوکب عشاق اگر به‌این رنگ است
به اخگری نرسد تا ابد زگالی من
چو تخم آبله بیدل سر هوس نکشید
به هیچ فصل نموهای پایمالی من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۱
انفعال باطن خاموش دارد بوی خون
ریزش صهباست هر جا شیشه می‌گردد نگون
کاملان در خاکساری قدر پیدا می‌کنند
چون عیار رنگ زر کز خام می‌گردد فزون
ایمنی از طینت ناراست نتوان داشت چشم
رفته گیرید اعتماد از خانه‌های بی‌ستون
با مراد نیک و بد یکسان نمی‌گردد فلک
این خم نیلی که دیدی رنگها دارد جنون
سرمه‌سا چشمی ‌دو عالم را به جوش آو‌رده است
کیست دریابد که خاموشی چه می‌خواند فسون
اینقدر بر علم و فن مغرور آگاهی مباش
آخر این دفتر دو حرف است از حساب کاف و نون
دعوی پیشی مکن‌کز واپسانت نشمرند
بیشتر رو بر قفاتازی‌ست سعی رهنمون
مشت خاک ما که از بی‌انفعالی بسته سنگ
یک عرق گر گل کند آیینه می‌آید برون
سرنگونیهای ماه نو دلیل عبرت است
موج لب خشکی تری دارد چراغ آبگون
هر که را دیدم توانایی به خاک افکنده بود
بیدل اینجا نیست غیر از مرکب طاقت حرون
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۲
ببینم تاکی‌ام آرد جنون زین دامگه بیرون
پری افشانده‌ام در رنگ یعنی می‌تپم در خون
بقدر هستی از بی‌اختیاری ساختم اما
به ذوق دانه و آب از قفس نتوان شدن ممنون
جنون عالم ازگرد سحر بی‌پرده است اینجا
بقدر داغ اختر پنبه سامان می‌کند گردون
تو و من عالمی را از حقیقت بیخبر دارد
زمانی‌گر نفس دزدی عبارت نیست جز مضمون
گشاد دل به آغوش تعلقها نمی‌سازد
چو صحرا وسعتم افکنده است از خانمان بیرون
جهانی را شهید بی‌نیازی کرده‌ام اما
طرب خونی ندارد تاکنم رخت هوس گلگون
چه امکانست سیل مرگ گرد حرص بنشاند
نرفت آخر به زیر خاک هم‌گنج از کف قارون
به خود صد عقده بستم تا به آزادی علم ‌گشتم
به چندین سکته چون نی مصرعی را کرده‌ام موزون
به بزم‌کبریا ما را چه امکانست پیدایی
مثال خاک نتوان دید در آیینهٔ گردون
سواد آگهی ‌گر دیدهٔ هوشت ‌کند روشن
به زیر خیمهٔ لیلی رو از موی سر مجنون
مباش ایمن ز لعل جانگداز گلرخان بیدل
بلای جان بود چون با هم آمیزد می و افیون