عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۲۶
به جستجوی تو شب را به روز می آرم
خیال بین که به شب آفتاب می جویم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ساقی بیا که باز خراب است حال ما
پیش آر باده ای صنم بی‌زوال ما
جامی بده که دست نشاطی بهم زنیم
شد خشک در قفس همه اعضا و بال ما
ما در غم تو روز شب ای بی‌وفا و تو
در خاطرت نمی‌رسد اصلاً خیال ما
ما خانه‌زاد محنت و اندوه و ماتمیم
فارغ نشین که دهر ندارد مثال ما
از چشمه‌سار، قطره آبی نخورده‌ایم
از آب شیشه جلوه نماید نهال ما
قصاب دم مزن که به جایی نمی‌رسد
فریاد نارسای تو و قیل و قال ما
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
ای کز دو زلف سرکشت داریم در تن تاب‌ها
بیرون چه سان آریم ما کشتی از این گرداب‌ها
عقل و شکیب و نقد دل در راه جانان صرف شد
رفته است بیرون از کفم جمعیت اسباب‌ها
زین اشگ چشم لاله‌گون کردم تعجب عاقبت
در مسکن دل یافتم سرچشمهٔ خوناب‌ها
طغیان آب گریه را نتوان گرفتن پیش ره
نزدیک شد گردد جهان ویران از این سیلاب‌ها
بردی به یغما جان ز تن ای رهزن ایمان من
با یاد زلفت تا به چند آشفته بینم خواب‌ها
از حرف غیر ای سیم تن پا بر مدار از چشم من
خورده است سرو اندر چمن از دیده من آب‌ها
از لعل آن شکر شکن بنشین و شیرین کن دهن
بسیار می‌گویی سخن قصاب در این باب‌ها
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
ز جوش عاشقان گرم است بزم آن شاه خوبان را
که می‌باشد نمودی با رعیت پادشاهان را
ز ابروی تو زخم کاریی دارم به قصد من
مده دیگر به زهر چشم آب آن تیر مژگان را
ز هم بگشای لب وز لطف حرفی گوی با عاشق
توان زد تا به کی بر درج گوهر قفل مرجان را
کسی قدر سخن‌های تو را چون من نمی‌داند
کجا هر کس شناسد قدر گوهرهای غلطان را
به زنّار سر زلف تو قائم کرده‌ام ایمان
مفرما هجر از این بیشم مکش کافر مسلمان را
می زهد ریا قصاب تا کی می‌توان خوردن
به جام صبح گاهی یاد می‌کن می‌پرستان‌ را
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
اگر آن شمع بزم دل رود مستانه در صحرا
نیاید در نظر غیر از پر پروانه در صحرا
نماید هرکجا رخ نه فلک آیینه می‌گردد
ز صیقل کاری خاکستر پروانه در صحرا
ز وحشت تنگنای شهر زندان است بر عاشق
به وسعت داد عشرت می‌دهد دیوانه در صحرا
ز سیل اشگ میسازم خراب این عالم دل را
برای خویش پیدا می‌کنم ویرانه در صحرا
تلاش رزق لازم نیست کایزد کرده در اول
مهیا بهر ما روزی ز آب و دانه در صحرا
شده بهر هزاران هر طرف از غنچه‌های گل
عیان در بوته هر خار صد خمخانه در صحرا
دلیل راه عاشق را چو خاموشی نمی‌باشد
مگو قصاب بیجا این قدر افسانه صحرا
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
توان دیدن ز روی پیرهن چون گل صفایش را
نسیمی وا کند چون غنچه گر بند قبایش را
به‌جز آیینه کز عکس جمال اوست مستغنی
کسی دیگر در این صورت ندارد رونمایش را
ز خون نیم‌رنگ دیده گلگون می‌توان کردن
کف پایی که می‌بستم به خون دل حنایش را
قدم هر گه نهد بر چشمم آن نازک بدن ترسم
که ناگه خار مژگانم نماید رنجه پایش را
دل از کف داده گردیدم بسی در عالم بینش
چو نور مردمک تا یافتم در دیده جایش را
دو عالم را نمی‌بازد به یک ایمای ابرویی
برابر چون کنم با حاتم طایی گدایش را
ز بس خوش‌تر بود هر عضوش از عضو دگر خواهم
که پا تا سر بلاگردان شوم سر تا به پایش را
مکن منع دل خود از فغان قصاب در راهش
جرس کی می‌تواند داشتن پنهان صدایش را
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
ز تأثیر محبت سوخت در دل کینه عاشق را
ز آه آتشین گرم است لب تا سینه عاشق را
به ما سرتاسر هرهفته می خوردن شکون دارد
نمی‌باشد تفاوت شنبه و آدینه عاشق را
نیاز و ناز را چون شیر و شکر در زبان دارد
بود با جان برابر قاصد دیرینه عاشق را
ز شوخی تنگ در بر عکس جانان را کشد هر دم
نمی‌باشد رقیبی بدتر از آیینه عاشق را
برای زیب تن قصاب بر بالای قربانی
بود بهتر ز اطلس خرقه پشمینه عاشق را
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
در خون جگر همچو حباب است دل ما
از نیم نفس آه خراب است دل ما
ما تاب تف شعله رخسار نداریم
از یک نگه گرم کباب است دل ما
تا از نظر مرحمت یار فتادیم
چون شیشه خالی ز شراب است دل ما
آمد به نشان تیر تو چندان که تو گویی
در زیر پر و بال عقاب است دل ما
ای شوخ در آن شهر که دلدار تو باشی
ار کثرت دل در چه حباب است دل ما
آسوده ز طوفان و کناریم در این بحر
مانند صدف در ته آب است دل ما
داریم نمود و اثر از بود نداریم
در بادیه مانند سراب است دل ما
ره دور و رفیقان همه رفتند به منزل
فریاد که شد روز و به خواب است دل ما
قصاب صد افسوس که در پرده غلفت
عمریست که در زیر نقاب است دل ما
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
ز هر جانب که آن سرو روان خندان شود پیدا
ز شور عاشقان از هر طرف افغان شود پیدا
نمک می‌ریزد از موج تبسم بر دل ریشم
لب او هر کجا چون پسته خندان شود پیدا
ز یک انداز چشمی کشتی عمرم تباه آمد
که می‌گفت از نگاهی این قدر طوفان شود پیدا
به یاد لعل میگون تو در خون جگر ما را
به دور دیده چندین خوشه مرجان شود پیدا
بده تن در قضا، آمادهٔ تیغ شهادت شو
چو آن نامهربان با خنجر مژگان شود پیدا
کند دریانشین آب حسرت اهل محشر را
اگر قصاب با این دیدهٔ گریان شود پیدا
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
بیایید ای حریفان تا مگر جوییم راهی را
به سوی عشق از این نامرادی‌ها پناهی را
ز رخسار و قد و چشم تو هر کس می‌برد بخشی
گلستان رنگ و سرو اندام و آهو خوش‌نگاهی را
بر آب افتد اگر عکسی از آن برگشته مژگانش
برون آرد روان از آب چون قلاب ماهی را
به تقصیر نگاهی می‌دهد جان در ره جانان
چو عاشق کس نمی‌داند زبان عذرخواهی را
متاع ناروایی داری از قصاب از او بگذر
که اینجا می‌پسندند اشگ سرخ و رنگ کاهی را
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
پیچ و تاب زلف مشکینت شده زنجیرها
بند بر پا مانده در زنجیر زلفت شیرها
دردم افزون شد نمی‌دانم ز عشقت چون کنم
با وجود آن‌که کردم در غمت تدبیرها
چون خلاصی کس تواند یافتن از کوی او
نقش پای مور را بر پا نهد زنجیرها
گر نیفتد پرتو حسن تو چون ظاهر شود
دستکار صنعت نقاش بر تصویرها
بخت بد قصاب او را دور می‌سازد ز تو
گرچه بسیار از محبت دیده‌ام تأثیرها
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
صیاد به من تنگ چنان کرده قفس را
کز تنگی جا بسته به من راه نفس را
این چشم پرآشوب نگاهی که تو داری
مستی است که بندد به قفا دست عسس را
چون بر نکشم آه و فغان از دل صد چاک
از ناله چه سان منع توان کرد جرس را
یا رب نشود کشته به شمشیر جفایت
هر کس که به دل راه دهد غیر تو کس را
از دامنت ای شاخ گل گلشن خوبی
کوته نکند خار جفا دست هوس را
از کوی تو عنقا نتوانست گذشتن
کی قوت پرواز بود بال مگس را
شد عرصه جولانگه تو دیده قصاب
هرگه که برانگیختی از نار فرس را
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
عشقت چو شمع سوخت سراپا تن مرا
چون موم و رشته پیرهن و دامن مرا
سوز درون گداخته از بس که جان من
با هم شمرده تن نخ پیراهن مرا
من عندلیب گلشن تصویر گشته‌ام
در کار نیست آب و هوا گلشن مرا
موری به کام دانه‌ای از حاصلم برد
کو برق تا به باد دهد خرمن مرا
چون آتشی که میل به خاشاک می‌کند
عشق تو می‌کشد سوی خود دامن مرا
ای دیده باد‌دستی بی‌صرفه درگذار
خالی مکن ز خون جگر معدن مرا
غیر از هما که طعمه شدش استخوان من
پیدا نکرده است کسی مسکن مرا
من صیدم و رضا به قضای تو داده‌ام
بیرون ز طوق خویش مکن گردن مرا
در واجبات عشق همین بس کز آب تیغ
تعلیم داده دست ز جان شستن مرا
دیدم تو را و دست و نگاهم ز کار رفت
محروم ساخت وصل تو گل‌چیدن مرا
غیر از زبان که محرم غم‌خانه دل است
قصاب پی نبرد کسی مخزن مرا
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
بکش از رخ نقاب و بر فروزان عارض گل را
بیا یک‌سر بسوزان زآتش گل بال بلبل را
به رنگ‌آمیزی زلف و رخت صد آفرین کردم
که پیچیده است گرد دسته گل تار سنبل را
اگر خواهی رهانی مو به مو جمعیت دل‌ها
به قربان سرت گردم پریشان ساز کاکل را
کسی سر از خط پیچیده‌اش بیرون نمی‌آرد
بغیر از دل کزو بگرفته سرمشق ترسل را
نمی‌دانم چه می‌خواهد ز من مژگان خون‌ریزش
که تیر روی ترکش می‌کند تیر تغافل را
نکویی با بدان کردن در این عالم بدان ماند
که دور از آب سازند اهل بینش چشمه پل را
تلاش بیش و کم قصاب کردن نیست کار تو
مده تا می‌توان از دست دامان توکل را
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
چند روزی شد که حیرانم نمی‌دانم چرا
رفت بیرون از بدن جانم نمی‌دانم چرا
در شگفت استم که همچون صبح بی‌خود دم‌به‌دم
چاک می‌گردد گریبانم نمی‌دانم چرا
گشته‌ام با آنکه چون ماهی شناور در سرشک
در میان آب بریانم نمی‌دانم چرا
بدتر از این آنکه چون شب شد نمی‌گردد دمی
آشنا مژگان به مژگانم نمی‌دانم چرا
وین از آن بدتر که در هر جا نشستم همچو شمع
تا سحر گریان و سوزانم نمی‌دانم چرا
نه هم‌آوازی که گویم شرح دل نه همدمی
همچو نی هر لحظه نالانم نمی‌دانم چرا
گوسفند او منم قصاب در این انتظار
می‌نماید دیر قربانم نمی‌دانم چرا
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
تا نگاه دل‌فریبش در نظر دارد مرا
ز آرزوی هر دو عالم بی‌خبر دارد مرا
گاه در اوج ترقی گاه در عین زوال
ذره‌پرور مهر رویش در نظر دارد مرا
من نمی‌دانم چه بد کردم که بخت واژگون
دور از این در چون دعای بی‌اثر دارد مرا
چشم مست ساقی از هر گردش پیمانه‌ای
ریزه الماس گویی در جگر دارد مرا
استخوانم توتیا گردید از پامال دهر
کو نسیمی تا چو گرد از جای بردارد مرا
روز و شب چون رشته تسبیح دست انداز عشق
در سراغ یار در صد رهگذر دارد مرا
دور ز آب و رنگ آن باغ و دلم گل می‌کند
این نهال خشک دائم بارور دارد مرا
چون فروغ شمع کافتد پرتوش شب‌ها در آب
عکس رخسار تو روشن تا سحر دارد مرا
کی کشم قصاب دیگر منت بال هما
سایه شمشیر او تا جا به سر دارد مرا
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
بازآ که دل از داغ تو آراسته تن را
پر ساخته زین لاله سراپای چمن را
ای روشنی دیده چو گشتی ز نظر دور
زنهار فراموش مکن حب وطن را
جز نام تو حرف دگرم ورد زبان نیست
کرده است دلم وقف ثنای تو دهن را
در محشر عشاق ضرور است نشانی
خوب است شهید تو کند چاک کفن را
پامال تو یک‌بار نگردید غبارم
چندان که فکندم به سر راه تو تن را
چون پسته که گیرد شکرش تنگ در آغوش
در قند نهان کرده دهان تو سخن را
هرگز نکنی آرزوی میوهٔ طوبی
بردار اگر دیده‌ای آن سیب ذقن را
در کام تو قصاب به حسرت نچکاند
تا خون نکند دایه بی مهر لبن را
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
ای خرم از نسیم وصالت بهارها
گلچین بوستان رخت گلعذارها
اشجار باغ را به نظر گر درآوری
نرگس به جای برگ بروید زخارها
بنمای رخ به ما که ز حد رفت کار دل
گیرد قرار تا دل ما بی‌قرارها
دل کارخانه‌ای است رگ و ریشه پود و تار
تا دیده‌ای گسسته ز هم پود و تارها
مطرب به نغمه کوش که یک‌دم غنیمت است
تا پرده بر نخاسته از روی کارها
در آب رفت نوح و تو در خواب غفلتی
بستند همرهان همه بر ناقه بارها
عالم تمام یک شب و یک روز بیش نیست
قصاب چند سیر کنی در دیارها
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
مگر آن آتشین‌خو آگه از بخت من است امشب
که همچون شمع مغز استخوانم روشن است امشب
به گلشن جان من دی تا از استغنا گذر کردی
ز مژگان تو گل را خار در پیراهن است امشب
ز جان افشانی من حسن او را شعله افزون شد
مگر بر آتش گل بال بلبل دامن است امشب
به دستارم بنفشه مشت خاکستر بود امشب
نگاهی کن که گلشن بی تو بر من گلخن است امشب
تو شمع مجلس‌افروزی و من پروانه محفل
نشستن ازتو، بر گرد تو گشتن از من است امشب
نمی‌دانم نگه چون رفت بیرون گریه چون آمد
ز بس چشمم به رخسار تو محو دیدن است امشب
ز داغ دوری‌ات صد رنگ گل در آستین دارم
بیا گلچین که از داغ تو دستم گلشن است امشب
چو دید آن سبز گندمگون دلم را گفت زیر لب
که یک مور ضعیفی در کنار خرمن است امشب
نمانده در تنم جایی کزو قصاب ناید خون
مرا خون در جگر چون آب در پرویزن است امشب
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
گفتگویت در تبسم می‌کند شکر در آب
خورده بس لعل لبانت غوطه چون گوهر در آب
اصل معنی یافت چون عارف ز خط عارضت
از بغل آورد بیرون ریخت صد دفتر در آب
دل چو در خون می‌نشیند شوقش افزون می‌شود
مرغ آبی می‌زند از شوق آری پر در آب
طرفه دریاییست عشق دوست کز هر موجه‌ای
صد خطر رو می‌دهد تا افکنی لنگر در آب
گفتمت قصاب هیچ از گرمی محشر مترس
کی کنید تقصیر از ما ساقی کوثر در آب