عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
عمریست در خیال تو از روز تا به شب
در آتشم چو خال تو از روز تا به شب
میسوزم از فراق تو از شام تا به روز
محرومم از جمال تو از روز تا به شب
دارم همیشه ای بت دیر آشنای من
امید بر وصال تو از روز تا به شب
باج مسلمی ز مه نو گرفته است
ابروی چون هلال تو از روز تا به شب
خواهم چو سایه گرد تو گردم در این چمن
چون قد کشد نهال تو از روز تا به شب
قصاب یافت لذت آسایش جهان
تا گشت پایمال تو از روز تا به شب
در آتشم چو خال تو از روز تا به شب
میسوزم از فراق تو از شام تا به روز
محرومم از جمال تو از روز تا به شب
دارم همیشه ای بت دیر آشنای من
امید بر وصال تو از روز تا به شب
باج مسلمی ز مه نو گرفته است
ابروی چون هلال تو از روز تا به شب
خواهم چو سایه گرد تو گردم در این چمن
چون قد کشد نهال تو از روز تا به شب
قصاب یافت لذت آسایش جهان
تا گشت پایمال تو از روز تا به شب
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
گر شود آن شوخ با من مهربان دارم عجب
گر کند از یک نگاهم قصد جان دارم عجب
آتشی کز عشق آن بدخو به جان دارم چو شمع
گر نسوزد مغزم اندر استخوان دارم عجب
از هدف دائم خدنگ صاف بیرون میرود
نگذرد گر تیر آه از آسمان دارم عجب
آنچه از داغ جدایی میکشم شب تا به صبح
گر به روز من نگرید کهکشان دارم عجب
غمزهاش با تیغ زهر آلود چون پیدا شود
میدهد قصاب اگر دل را امان دارم عجب
گر کند از یک نگاهم قصد جان دارم عجب
آتشی کز عشق آن بدخو به جان دارم چو شمع
گر نسوزد مغزم اندر استخوان دارم عجب
از هدف دائم خدنگ صاف بیرون میرود
نگذرد گر تیر آه از آسمان دارم عجب
آنچه از داغ جدایی میکشم شب تا به صبح
گر به روز من نگرید کهکشان دارم عجب
غمزهاش با تیغ زهر آلود چون پیدا شود
میدهد قصاب اگر دل را امان دارم عجب
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
روشن شده از حسن تو کاشانهام امشب
خوش باش که بر گرد تو پروانهام امشب
نخل قد دلجوی تو ای زینت فردوس
سیراب شد از گریهٔ مستانهام امشب
دست طلب از دامن وصل تو ندارم
هرچند که در بزم تو بیگانهام امشب
سروی شد و چون شعله قد افروخت به افلاک
هر دود که برخاست ز ویرانهام امشب
از بهر یکی جرعه میباز چو قصاب
جاروبکشی گوشهٔ میخانهام امشب
خوش باش که بر گرد تو پروانهام امشب
نخل قد دلجوی تو ای زینت فردوس
سیراب شد از گریهٔ مستانهام امشب
دست طلب از دامن وصل تو ندارم
هرچند که در بزم تو بیگانهام امشب
سروی شد و چون شعله قد افروخت به افلاک
هر دود که برخاست ز ویرانهام امشب
از بهر یکی جرعه میباز چو قصاب
جاروبکشی گوشهٔ میخانهام امشب
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
هر کجا عکس جمال یار میافتد در آب
گویی از گلشن گل بیخار میافتد در آب
باز میدارد ز رفتن بحر را حیرت مگر
سایه آن سرو خوشرفتار میافتد در آب
یک نگاهی کن که میگردد صدف را آب دل
عکس این بادام تا از بار میافتد در آب
جوش دریا ماهیان را سوخت از حسرت مگر
پرتویی زآن آتشین رخسار میافتد در آب
خوشه مرجان چو بید واژگون آشفته شد
سایه زلفش ز بس بسیار میافتد در آب
ابر تا بگذشت از دریای آن گلزار حسن
قطره چون گلگوشه دستار میافتد در آب
دید تا قصاب چشمش را دلش در خون نشست
شد چو طوفان، ناخدا ناچار میافتد در آب
گویی از گلشن گل بیخار میافتد در آب
باز میدارد ز رفتن بحر را حیرت مگر
سایه آن سرو خوشرفتار میافتد در آب
یک نگاهی کن که میگردد صدف را آب دل
عکس این بادام تا از بار میافتد در آب
جوش دریا ماهیان را سوخت از حسرت مگر
پرتویی زآن آتشین رخسار میافتد در آب
خوشه مرجان چو بید واژگون آشفته شد
سایه زلفش ز بس بسیار میافتد در آب
ابر تا بگذشت از دریای آن گلزار حسن
قطره چون گلگوشه دستار میافتد در آب
دید تا قصاب چشمش را دلش در خون نشست
شد چو طوفان، ناخدا ناچار میافتد در آب
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
چو رخ برتافت دیدم طره گیسوی یار امشب
چهها دارد به سر این اختر دنبالهدار امشب
خدا از فتنههای موج این طوفان نگه دارد
شدم دریا نشین از گریهٔ بیاختیار امشب
به قربان تو فردا فکر از خود رفتنی دارم
ز اشک و آه حسرت میدهم سامان کار امشب
ز حیرت با خیالش تا سحر در گفتگو بودم
به کار آمد مرا این دیدهٔ شبزندهدار امشب
کند هر دم به رنگی یاد یار ازگریه مشغولم
مرا دارد غم او همچو طفلان در کنار امشب
برای خویشتن تدبیر از این بهتر نمیدانم
که با بیاختیاری واگذارم اختیار امشب
به یاد زلف و چشمش بسته در فتراک دلها را
مگر میآید آن برگشته مژگان از شکار امشب
قمارم عشقبازی بود با دلبر ندانستم
که خواهد برد از من چشم فتانش قمار امشب
ز زخم تازه برمیدارم ای قصاب مرهم را
اگر بندد به خونم یار پا را در نگار امشب
چهها دارد به سر این اختر دنبالهدار امشب
خدا از فتنههای موج این طوفان نگه دارد
شدم دریا نشین از گریهٔ بیاختیار امشب
به قربان تو فردا فکر از خود رفتنی دارم
ز اشک و آه حسرت میدهم سامان کار امشب
ز حیرت با خیالش تا سحر در گفتگو بودم
به کار آمد مرا این دیدهٔ شبزندهدار امشب
کند هر دم به رنگی یاد یار ازگریه مشغولم
مرا دارد غم او همچو طفلان در کنار امشب
برای خویشتن تدبیر از این بهتر نمیدانم
که با بیاختیاری واگذارم اختیار امشب
به یاد زلف و چشمش بسته در فتراک دلها را
مگر میآید آن برگشته مژگان از شکار امشب
قمارم عشقبازی بود با دلبر ندانستم
که خواهد برد از من چشم فتانش قمار امشب
ز زخم تازه برمیدارم ای قصاب مرهم را
اگر بندد به خونم یار پا را در نگار امشب
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
دعوی لبت دمی که به مرجان کند در آب
جای گهر به چشم صدف جان کند در آب
چشمت اگر ز بند صورت فتد به بحر
دلی ز یک نگاه چه طوفان کند در آب
روشن کنند از تو صدفها چراغ دل
عکس رخت چو عزم چراغان کند در آب
دریا زند چو فاخته از بال موج پر
سرو قدت چو جلوه مستان کند در آب
چون بگذرد حدیث تو امشب به روی بحر
شورش حباب را چو نمکدان کند در آب
نه جرعهای به خستهدلان ده چو می خوری
بس درد را که لعل تو درمان کند در آب
بی دام نیم قطره نماند در این محیط
زلفت گهی که سلسلهجنبان کند در آب
دارد یگانه گوهر مقصود را به کف
خود را شناوری که به قربان کند در آب
قصاب از جگر کشی آهی که چون حباب
خوبست خانمان تو ویران کند در آب
جای گهر به چشم صدف جان کند در آب
چشمت اگر ز بند صورت فتد به بحر
دلی ز یک نگاه چه طوفان کند در آب
روشن کنند از تو صدفها چراغ دل
عکس رخت چو عزم چراغان کند در آب
دریا زند چو فاخته از بال موج پر
سرو قدت چو جلوه مستان کند در آب
چون بگذرد حدیث تو امشب به روی بحر
شورش حباب را چو نمکدان کند در آب
نه جرعهای به خستهدلان ده چو می خوری
بس درد را که لعل تو درمان کند در آب
بی دام نیم قطره نماند در این محیط
زلفت گهی که سلسلهجنبان کند در آب
دارد یگانه گوهر مقصود را به کف
خود را شناوری که به قربان کند در آب
قصاب از جگر کشی آهی که چون حباب
خوبست خانمان تو ویران کند در آب
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
دارم از دست تو شب تا صبح با چشمی پر آب
ناله همدم، باده خون، مطرب فغان، راحت عذاب
روز بر من چار چیز از عشق میآرد هجوم
صبح محنت، ظهر ماتم، عصر غم، شام اضطراب
چار چیز از چابر عضوم بردهای از یک نگاه
صبر از دل، هوش از سر، جان ز تن، از دیده خواب
عشق در بحری مرا افکند ای یاران که هست
ناخدا دل، آب خون، لنگر نفس، کشتی حباب
همچو زلفش از پریشانخاطریها دادهام
دل به سودا، سر به زانو، رخ به آتش، تن به تاب
عاشقی قصاب بر طفلی که میداند هنوز
ظلم راحت، دوست دشمن، نیک بد، کشتن ثواب
ناله همدم، باده خون، مطرب فغان، راحت عذاب
روز بر من چار چیز از عشق میآرد هجوم
صبح محنت، ظهر ماتم، عصر غم، شام اضطراب
چار چیز از چابر عضوم بردهای از یک نگاه
صبر از دل، هوش از سر، جان ز تن، از دیده خواب
عشق در بحری مرا افکند ای یاران که هست
ناخدا دل، آب خون، لنگر نفس، کشتی حباب
همچو زلفش از پریشانخاطریها دادهام
دل به سودا، سر به زانو، رخ به آتش، تن به تاب
عاشقی قصاب بر طفلی که میداند هنوز
ظلم راحت، دوست دشمن، نیک بد، کشتن ثواب
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
از تو در خاطر هر ذره تمنایی هست
به هر آیینه ز حسن تو تماشایی هست
هر نسیمی ز تو مجنون بیابانگردی است
وز تو در دامن هر بادیه شیدایی هست
نیست شوق تو به اندازه هر حوصلهای
ور نه این باده نهان در همه مینایی هست
آن عزیزی تو که کونین به بیع غم توست
واله حسن تو هر گوشه زلیخایی هست
خضر این بادیه از ریگ روان بیشتر است
پیش رو گر هوست آبله پایی هست
خوش حسابی چو مکافات در این عالم نیست
نشوی غافل از امروز که فردایی هست
هیچ یاری به کم آزاری تنهایی نیست
دلنشینتر مگر از کنج قفس جایی هست
گرچه قصاب بود بیسروسامان بسیار
کافرم کافر اگر هم چو تو رسوایی هست
به هر آیینه ز حسن تو تماشایی هست
هر نسیمی ز تو مجنون بیابانگردی است
وز تو در دامن هر بادیه شیدایی هست
نیست شوق تو به اندازه هر حوصلهای
ور نه این باده نهان در همه مینایی هست
آن عزیزی تو که کونین به بیع غم توست
واله حسن تو هر گوشه زلیخایی هست
خضر این بادیه از ریگ روان بیشتر است
پیش رو گر هوست آبله پایی هست
خوش حسابی چو مکافات در این عالم نیست
نشوی غافل از امروز که فردایی هست
هیچ یاری به کم آزاری تنهایی نیست
دلنشینتر مگر از کنج قفس جایی هست
گرچه قصاب بود بیسروسامان بسیار
کافرم کافر اگر هم چو تو رسوایی هست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
بس که بر جانم ز مژگانت خدنگ افتاده است
وسعتی خواهم که بر دل کار تنگ افتاده است
تا تو با این آب و رنگ آهنگ گلشن کردهای
گل ز شرم عارضت از آب و رنگ افتاده است
عطر سنبل بلبلان را گرم افغان کرده است
تار زلفت تا گلستان را به چنگ افتاده است
یک دل مجروح با چندین غم او چون کند
میهمان بسیار و ما را خانه تنگ افتاده است
کی توان زین بحر کام از هر صدف حاصل نمود
گوهر مقصود در کام نهنگ افتاده است
چون دل پرخونم از آسیب گردون نشکند
من که دائم شیشهام در راه سنگ افتاده است
از غبار کینه پیدا نیست در دل عکس دوست
حیف کاین آیینه بیحاصل به زنگ افتاده است
تا قیامت زنده در گور است مانند نگین
هر که در دنیا به قید نام و ننگ افتاده است
کرد تا عزم رخش قصاب اثر از دل نشد
میتوان دانست در قید فرنگ افتاده است
وسعتی خواهم که بر دل کار تنگ افتاده است
تا تو با این آب و رنگ آهنگ گلشن کردهای
گل ز شرم عارضت از آب و رنگ افتاده است
عطر سنبل بلبلان را گرم افغان کرده است
تار زلفت تا گلستان را به چنگ افتاده است
یک دل مجروح با چندین غم او چون کند
میهمان بسیار و ما را خانه تنگ افتاده است
کی توان زین بحر کام از هر صدف حاصل نمود
گوهر مقصود در کام نهنگ افتاده است
چون دل پرخونم از آسیب گردون نشکند
من که دائم شیشهام در راه سنگ افتاده است
از غبار کینه پیدا نیست در دل عکس دوست
حیف کاین آیینه بیحاصل به زنگ افتاده است
تا قیامت زنده در گور است مانند نگین
هر که در دنیا به قید نام و ننگ افتاده است
کرد تا عزم رخش قصاب اثر از دل نشد
میتوان دانست در قید فرنگ افتاده است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
برده دل از من پریرویی نمیگویم که کیست
شوخ چشمی طفل بدخویی نمیگویم که کیست
داده از زهر آب، بی رحمی، فرنگی زادهای
بهر قتلم تیغ ابرویی نمیگویم که کیست
همچو خال گوشه چشمش دلم افتاده است
در قفای طرفه آهویی نمی گویم که کیست
تا به صبح امشب دماغم را پریشان کرده بود
عطر زلف عنبرین بویی نمیگویم که کیست
دارد آن سبز ملیح کافر بیدادگر
کنج لعلش خال هندویی نمیگویم که کیست
عاقبت قصاب قربان خواهدت کردن کسی
عید قربان در سر کویی نمیگویم که کیست
شوخ چشمی طفل بدخویی نمیگویم که کیست
داده از زهر آب، بی رحمی، فرنگی زادهای
بهر قتلم تیغ ابرویی نمیگویم که کیست
همچو خال گوشه چشمش دلم افتاده است
در قفای طرفه آهویی نمی گویم که کیست
تا به صبح امشب دماغم را پریشان کرده بود
عطر زلف عنبرین بویی نمیگویم که کیست
دارد آن سبز ملیح کافر بیدادگر
کنج لعلش خال هندویی نمیگویم که کیست
عاقبت قصاب قربان خواهدت کردن کسی
عید قربان در سر کویی نمیگویم که کیست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
عالمی را سوختی از جلوه ای رعنا بس است
بردی از حد ناز ای بیرحم استغنا بس است
ز انتظار ضربت تیغ تو مردن تا به کی
چند ای قاتل کنی امروز را فردا بس است
دیگری را در میان زنّار ای بدخود مبند
چون مرا کردی در این بتخانه پابرجا بس است
دیگری را در گرفتاری شریک ما مکن
مدعا گر شهرت حسن است یک رسوا بس است
خنجر دیگر برای قتل من در کار نیست
تیغ ابروی تو بر جان من شیدا بس است
چشم بر خُمخانه گردون ندارم در خمار
بهر درد سر مرا دُرد تو در مینا بس است
بحر بیپایان ما را نیست امید کنار
دست و پا تا چند ای قصاب در دریا بس است
بردی از حد ناز ای بیرحم استغنا بس است
ز انتظار ضربت تیغ تو مردن تا به کی
چند ای قاتل کنی امروز را فردا بس است
دیگری را در میان زنّار ای بدخود مبند
چون مرا کردی در این بتخانه پابرجا بس است
دیگری را در گرفتاری شریک ما مکن
مدعا گر شهرت حسن است یک رسوا بس است
خنجر دیگر برای قتل من در کار نیست
تیغ ابروی تو بر جان من شیدا بس است
چشم بر خُمخانه گردون ندارم در خمار
بهر درد سر مرا دُرد تو در مینا بس است
بحر بیپایان ما را نیست امید کنار
دست و پا تا چند ای قصاب در دریا بس است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
از لبش گفتار و گفتار از دهن نازکتر است
گرچه لعلش نازک است اما سخن نازکتر است
میشود مدهوش عطرش هر نفس دل چون کنم
وصف خالش را که از مشک ختن نازکتر است
گر شود از شیشه شبنم جراحت دور نیست
پشت پای او که از برگ سمن نازکتر است
از نگاه من غبارآلود میگردد دلش
خاطرش در زیر چندین پیرهن نازکتر است
مستمع را در نظر الفاظ نازک خوش نماست
پیش ما قصاب معنی از سخن نازکتر است
گرچه لعلش نازک است اما سخن نازکتر است
میشود مدهوش عطرش هر نفس دل چون کنم
وصف خالش را که از مشک ختن نازکتر است
گر شود از شیشه شبنم جراحت دور نیست
پشت پای او که از برگ سمن نازکتر است
از نگاه من غبارآلود میگردد دلش
خاطرش در زیر چندین پیرهن نازکتر است
مستمع را در نظر الفاظ نازک خوش نماست
پیش ما قصاب معنی از سخن نازکتر است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
خاک رخسارش که دل در پیچ و تاب انداخته است
صد چو من شوریده را در اضطراب انداخته است
هندوی آتشپرستی کافر عاشقکشی
کرده عریان خویش را بر آفتاب انداخته است
عارضش آورده از خط گردهای بر روی کار
از نو آشوبی به دلهای خراب انداخته است
خال لب را کاتب تقدیر در تحریر صنع
نقطهای بر روی خط انتخاب انداخته است
از لب و دندان او کردم سؤال آهسته گفت
عقد مروارید ساقی در شراب انداخته است
نیست اصلا رحم در دل گلرخان دهر را
بیسبب قصاب خود را در عذاب انداخته است
صد چو من شوریده را در اضطراب انداخته است
هندوی آتشپرستی کافر عاشقکشی
کرده عریان خویش را بر آفتاب انداخته است
عارضش آورده از خط گردهای بر روی کار
از نو آشوبی به دلهای خراب انداخته است
خال لب را کاتب تقدیر در تحریر صنع
نقطهای بر روی خط انتخاب انداخته است
از لب و دندان او کردم سؤال آهسته گفت
عقد مروارید ساقی در شراب انداخته است
نیست اصلا رحم در دل گلرخان دهر را
بیسبب قصاب خود را در عذاب انداخته است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
آخر آن وحشی نگه بر دل ره تدبیر بست
ای شوم قربان این آهو که ره بر شیر بست
زد به جانم ناوکی یعنی که مطلب حاصل است
نامه ما را جواب آن جنگجو بر تیر بست
حلقه هر تار مویش مطلبی سازد روا
زلف او در عدل چون نوشیروان زنجیر بست
میشود از بس پشیمان زود آن بدخو دلم
شد پر از خون تا به قتلم در میان شمشیر بست
تیغ ابرویش ندانستم که زهرآلود بود
یافتم آن دم که خونم بر زمین چون شیر بست
خواستم قصاب بر زلفش شبیخونی زنم
خواب غفلت بر دو چشمم رایت شبگیر بست
ای شوم قربان این آهو که ره بر شیر بست
زد به جانم ناوکی یعنی که مطلب حاصل است
نامه ما را جواب آن جنگجو بر تیر بست
حلقه هر تار مویش مطلبی سازد روا
زلف او در عدل چون نوشیروان زنجیر بست
میشود از بس پشیمان زود آن بدخو دلم
شد پر از خون تا به قتلم در میان شمشیر بست
تیغ ابرویش ندانستم که زهرآلود بود
یافتم آن دم که خونم بر زمین چون شیر بست
خواستم قصاب بر زلفش شبیخونی زنم
خواب غفلت بر دو چشمم رایت شبگیر بست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
چرخ مینا رنگ هر زهری که در پیمانه ریخت
عشق او آورد و در کام من دیوانه ریخت
ریخت مرغ روح بیاندازه بر بالای هم
خط و خال او به هر جایی که دام و دانه ریخت
بس خرابی کرد چشمش با دل ما میتوان
از غبار خاطر ما رنگ صد ویرانه ریخت
میتواند کرد باز از یک نگاهم جان به تن
چشم جادویی که خونم را به صد افسانه ریخت
فکر عاشق کن که بعد از سوختن سودی نداد
این قدر اشگی که شمع از ماتم پروانه ریخت
خال کنج لب به قصد مرغ دل گیراتر است
دانه را صیاد ما بر دام استادانه ریخت
غمزه بدمست او زخم نمایان زد به دل
خون ما قصاب آخر بر در میخانه ریخت
عشق او آورد و در کام من دیوانه ریخت
ریخت مرغ روح بیاندازه بر بالای هم
خط و خال او به هر جایی که دام و دانه ریخت
بس خرابی کرد چشمش با دل ما میتوان
از غبار خاطر ما رنگ صد ویرانه ریخت
میتواند کرد باز از یک نگاهم جان به تن
چشم جادویی که خونم را به صد افسانه ریخت
فکر عاشق کن که بعد از سوختن سودی نداد
این قدر اشگی که شمع از ماتم پروانه ریخت
خال کنج لب به قصد مرغ دل گیراتر است
دانه را صیاد ما بر دام استادانه ریخت
غمزه بدمست او زخم نمایان زد به دل
خون ما قصاب آخر بر در میخانه ریخت
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
از قدت امروز گلشن را صفای دیگر است
سرو موزون تو را نشو و نمای دیگر است
گرچه میبخشد حیات جاودانی آب خضر
لیک آب تیغ نازت را بقای دیگر است
نه به کنعان میکنم او را برابر نه به مصر
یوسف پر قیمت ما را بهای دیگر است
زود بر گل مینشیند لنگر از امداد خلق
کشتی امید ما را ناخدای دیگر است
نه به روز وصل میسازم نه با شام فراق
میتوان دانست دل را مدّعای دیگر است
در دریار غمنصیبان نوشدارو باب نیست
زخم مژگان خورده دلها را دوای دیگر است
کشته تیغ دگر قصاب گشتن شرط نیست
مسلخ او بهر قربانگاه جای دیگر است
سرو موزون تو را نشو و نمای دیگر است
گرچه میبخشد حیات جاودانی آب خضر
لیک آب تیغ نازت را بقای دیگر است
نه به کنعان میکنم او را برابر نه به مصر
یوسف پر قیمت ما را بهای دیگر است
زود بر گل مینشیند لنگر از امداد خلق
کشتی امید ما را ناخدای دیگر است
نه به روز وصل میسازم نه با شام فراق
میتوان دانست دل را مدّعای دیگر است
در دریار غمنصیبان نوشدارو باب نیست
زخم مژگان خورده دلها را دوای دیگر است
کشته تیغ دگر قصاب گشتن شرط نیست
مسلخ او بهر قربانگاه جای دیگر است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
مهر تو به هر سینه عیان است و عیان نیست
چون عکس در آیینه نهان است و نهان نیست
با خلق جهان چشم سیهمست تو گویا است
این طرفه که با جمله زبان است و زبان نیست
فریاد که سررشته آشوب دو عالم
پیوسته در آن موی میان است و میان نیست
درد غم عشق تو رسیده است به صد جان
این جنس بدین نرخ گران است و گران نیست
چون روی تو خورشید مرا در نظر آید
حیرتزدهام زآنکه نه آن است و نه آن نیست
ابروش کمان است و کمانش نتوان گفت
قربان شوم آن را که کمان است و کمان نیست
تا دیده ز دل خون رود و باز پس آید
آب سر این چشمه روان است و روان نیست
بر هر که زند تیر جفایی به تو بندند
قصاب تو را سینه نشان است و نشان نیست
چون عکس در آیینه نهان است و نهان نیست
با خلق جهان چشم سیهمست تو گویا است
این طرفه که با جمله زبان است و زبان نیست
فریاد که سررشته آشوب دو عالم
پیوسته در آن موی میان است و میان نیست
درد غم عشق تو رسیده است به صد جان
این جنس بدین نرخ گران است و گران نیست
چون روی تو خورشید مرا در نظر آید
حیرتزدهام زآنکه نه آن است و نه آن نیست
ابروش کمان است و کمانش نتوان گفت
قربان شوم آن را که کمان است و کمان نیست
تا دیده ز دل خون رود و باز پس آید
آب سر این چشمه روان است و روان نیست
بر هر که زند تیر جفایی به تو بندند
قصاب تو را سینه نشان است و نشان نیست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
رفتهرفته رفتم از یادت ببین احوال چیست
دور گشتم تا کنم شادت ببین احوال چیست
دادهام تا دل به بیدادت ببین احوال چیست
هیچگه نگذشتم از یادت ببین احوال چیست
شرط دلداری و رسم مهر و حق دوستی
حب دنیا برد از یادت ببین احوال چیست
من گرفتم صیدگاه توست عالم عاقبت
میکشد در دام صیادت ببین احوال چیست
هر چه هست از صنع نقاش است چشمی باز کن
تا بدانی چیست ایجادت ببین احوال چیست
تیغ کین بگذار از کف کاین دل بیکینهام
زخمها دارد ز بیدادت ببین احوال چیست
عاقبت قصاب ظلم خصم و جور روزگار
از وطن برکند بنیادت ببین احوال چیست
دور گشتم تا کنم شادت ببین احوال چیست
دادهام تا دل به بیدادت ببین احوال چیست
هیچگه نگذشتم از یادت ببین احوال چیست
شرط دلداری و رسم مهر و حق دوستی
حب دنیا برد از یادت ببین احوال چیست
من گرفتم صیدگاه توست عالم عاقبت
میکشد در دام صیادت ببین احوال چیست
هر چه هست از صنع نقاش است چشمی باز کن
تا بدانی چیست ایجادت ببین احوال چیست
تیغ کین بگذار از کف کاین دل بیکینهام
زخمها دارد ز بیدادت ببین احوال چیست
عاقبت قصاب ظلم خصم و جور روزگار
از وطن برکند بنیادت ببین احوال چیست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
شبم به محنت و روزم به هجر یار گذشت
تمام مدت عمرم بر این قرار گذشت
مگر ندارد ای ساقی انتظار آخر
بیار باده که کارم ز انتظار گذشت
هزار حیف که تا فکر خویش میکردم
گلی نچیدم از این گلشن و بهار گذشت
نهال من همه لخت جگر به بار آورد
مگر ز خون دل آبم ز جویبار گذشت
زد آتشم به درون چون چنار در گلزار
نسیم زلف تو هر گاهم از کنار گذشت
کمان ناز به من چپ نشسته بود هنوز
که تیر غمزهاش از سینه فکار گذشت
بسوخت شعلهٔ آهم سپهر را دامن
خیال او چو مرا در دل نزار گذشت
پیاله گیر و گلی برفشان و عشرت کن
چه فکر میکنی؟ ایام نوبهار گذشت
گذشت یار به صد فتنه از برت قصاب
خموش باش که آشوب روزگار گذشت
تمام مدت عمرم بر این قرار گذشت
مگر ندارد ای ساقی انتظار آخر
بیار باده که کارم ز انتظار گذشت
هزار حیف که تا فکر خویش میکردم
گلی نچیدم از این گلشن و بهار گذشت
نهال من همه لخت جگر به بار آورد
مگر ز خون دل آبم ز جویبار گذشت
زد آتشم به درون چون چنار در گلزار
نسیم زلف تو هر گاهم از کنار گذشت
کمان ناز به من چپ نشسته بود هنوز
که تیر غمزهاش از سینه فکار گذشت
بسوخت شعلهٔ آهم سپهر را دامن
خیال او چو مرا در دل نزار گذشت
پیاله گیر و گلی برفشان و عشرت کن
چه فکر میکنی؟ ایام نوبهار گذشت
گذشت یار به صد فتنه از برت قصاب
خموش باش که آشوب روزگار گذشت