عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
ای کعبه ارباب وفا کوی رفوگر
محراب دعا گوشه ابروی رفوگر
چون قطره شبنم که نشیند به رخ گل
دیدم عرق‌آلوده گل روی رفوگر
این رهزن صد قافله یا هاله ماه است
یا سرزده خط از رخ نیکوی رفوگر
از بهر رفوکاری‌اش افتاده شب و روز
صد پاره دل بر سر زانوی رفوگر
گر بند قبا جانب گلزار گشاید
گلزار معطر شود از بوی رفوگر
بیرون ز کفم شد دل و دین آخر و گشتم
قصاب اسیر قد دلجوی رفوگر
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
تار قانون جهان ساز نگردد هرگز
به کس این ساز هم‌آواز نگردد هرگز
پای بیرون منه از خویش که مرغ تصویر
زخمی چنگل شهباز نگردد هرگز
رمز خون‌ریزی مژگان تو دل داند و بس
دیگری آگه از این راز نگردد هرگز
هست عمری که به قربان سرت می‌گردم
مرغ دل مانده ز پرواز نگردد هرگز
به توکل فکن این کار که با ناخن سعی
گره افتد چو به دل باز نگردد هرگز
پاک طینت نکشد زحمت سوهان قصاب
مهر محتاج بپرداز نگردد هرگز
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
آن روز که کردند به دل تخم وفا سبز
شد درد فراوان و نگردید دوا سبز
دل را دگر از عکس خط لاله‌غذاران
چون آینه گشته در و دیوار سرا سبز
آتش زده بر خشگ و تر هستی عاشق
تا که به بر همچو گل سرخ قبا سبز
مور است فتاده گذرش بر شکرستان
یا خضر خطت گشته لب آب بقا سبز
بس خرمی از خاطر احباب رمیده است
طوطی نکند جلوه در آیینه ما سبز
خرم نشد از گریه و آهم دل ناشاد
غم‌خانه ما را نکند آب و هوا سبز
قصاب شده خون تو پامال نگاری
کانجا نتوانی شدن از بیم جفا سبز
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
با دل غم‌دیده‌ای صیدافکن عاشق‌نواز
می‌کند بسیار خوبی عمر مژگانت دراز
نی ز ما دور است جانبازی نه از تو سرکشی
می‌برازد هر دو بر ما از تو ناز از ما نیاز
خط چو سر برزد ز کید چشم او غافل مباش
در کمینگاه است چون صیاد دامی کرده باز
دل از آن برگشته مژگان پس گرفتن مشکل است
کی توان گنجشگ را بیرون کشید از چنگ باز
پر مکن از سوختن منعم که بر بالای شمع
روز اول دوخت گردون جامه سوز و گداز
پرده عشاق افتاد از نوا بر روی کار
عشق آن روزی که قانون محبت کرد ساز
تیر قیقاج‌افکنان قصاب مردافکن شوند
سخت می‌ترسم ز مژگان‌های چشم ترک‌تاز
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
غرقه دریای عشقیم از کنار ما مپرس
خانه بر دوشیم چون موج از دیار ما مپرس
نخل سروستان تصویریم بر از ما مخواه
خار خشگ بوستانیم از بهار ما مپرس
ما و زلف او به یک طالع ز مادر زاده‌ایم
می‌شوی آشفته حال از روزگار ما مپرس
مشهد ما را فروغ شمع می‌داند کجاست
مشرب پروانه داریم از مزار ما مپرس
روز و شب در کوره دهریم با صد پیچ‌و‌تاب
در گداز امتحانیم از غبار ما مپرس
ما و دل ماتیم در این عرصه شطرنج دهر
جان و دل را تا نبازی از قمار ما مپرس
کشته صبح بناگوش و هلاک کاکلیم
بیش از این قصاب از لیل و نهار ما مپرس
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
حجاب از رخ چو بردار نگاهش
ز هر بیدل خبر دارد نگاهش
چو خار آشیان آن رشگ طاووس
مرا در زیر پر دارد نگاهش
چو تیر غمزه دائم در کمان هست
چپ‌انداز دگر دارد نگاهش
مرا چون شمع سوزان و گدازان
سر شب تا سحر دارد نگاهش
کس از تأثیر نازش نیست جان‌بر
خدنگ کارگر دارد نگاهش
مرا از دانه اشگ اندر این باغ
چو نخل بارور دارد نگاهش
ز یک نظاره او رفتم از خویش
مدامم در سفر دارد نگاهش
مرا قصاب افکند آنکه از چشم
مگر از خاک بردارد نگاهش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
به نوعی گرم رفت از سینه بیرون تیر مژگانش
که گل چون شعله سر خواهد زد از خاک شهیدانش
مرا وحشی‌نگاهی کرده سرگردان صحرایی
که چون ریگ روان دل می‌توان رفت از بیابانش
سواد دیده را از خاک پایی کرده‌ام روشن
که باشد سرمه چشم کواکب گرد جولانش
شود هر سبزه چون خطی به کف دست موسایی
به گلشن اوفتد گر سایه سرو خرامانش
برد یک‌باره از رخساره شب رنگ ظلمت را
اگر خورشید گیرد پرتو از شمع شبستانش
شهیدان را به قالب می‌دهد جان چون دم عیسی
نسیم صبح اگر برخیزد از طرف گلستانش
چو ابر رحمتش بر چار ارکان سایه اندازد
کند سیراب کشت دهر را یک قطره بارانش
چراغ بزم نه افلاک و شمع هفت منظر شد
از آن روزی که ماه افکند خود را در گریبانش
ز عکس پرتو او شد چراغ نه فلک روشن
شب معراج چون گردید طالع ماه تابانش
شفیع روز محشر ماهروی والضحا یعنی
محمد آنکه ایزد بود در قرآن ثناخوانش
شب عید است قصاب این‌قدر استادگی تا کی
قدم نه پیش کامشب می‌توان گردید قربانش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
کنی گر رو به صحرا روی صحرا می‌شود آتش
بشویی گر به دریا روی، دریا می‌شود آتش
چو بر دل بگذرد یاد رخت عالم خبر دارد
به هر جایی که افتد زود رسوا می‌شود آتش
گرفتارم به دست تندخوی شعله‌بالایی
که برخیزد چو از جا تا ثریا می‌شود آتش
دل سرگشته را در آرزوی دیدن رویت
چه شد امروز اگر آب است فردا می‌شود آتش
مبادا تا کسی هم‌صحبت روشن‌دلان گردد
چون بر آیینه افتد گرم سودا می‌شود آتش
رفاقت کردن ناجنس چون سنگ است و چون آهن
چو با هم آشنا گردند پیدا می‌شود آتش
چنان از سینه‌ام قصاب برق آه می‌ریزد
که گر در بحر آب افتد سراپا می‌شود آتش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
مهی دارم که هرگه پرده بردارد ز رخسارش
رود خورشید در زیر نقاب از شرم دیدارش
بتی غارتگر هوشی ز قد با سرو هم‌دوشی
ز لب چون غنچه خاموشی که کس نشنیده گفتارش
فرنگی طفل بی‌باکی به قصد دین و ادراکی
ز زلف افکنده فتراکی که عالم شد گرفتارش
ز دل بی‌رحم صیادی ز درس دانش استادی
ز قامت سرو آزادی که حق باشد نگهدارش
به تیره غمزه دل‌دوزی به رخ شمع شب‌افروزی
به غبغب صبح نوروزی که گلریزان بود کارش
سراپا کافرستانی ز پا تا سر گلستانی
که گلچین هوس هرگز نچیده گل ز گلزارش
مریض عشق او را درد افزون می‌شود دائم
به در کی جان برد قصاب هرکس گشت بیمارش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
عشق آمد و مرا ز الم می‌کند خلاص
شوق غم توام ز ستم می‌کند خلاص
شور جنونت ار برسد یک‌ جهت مرا
از ورطه وجود و عدم می‌کند خلاص
یاری کند اگر مژه در راه کوی دوست
ما را ز دست نقش قدم می‌کند خلاص
یک جلوه تو ای مه من بت‌پرست را
یک‌بارگی ز قید صنم می‌کند خلاص
وصلت دچار گر شود ای دل‌ربا مرا
از جستجوی دیر و حرم می‌کند خلاص
ما را دل از نظاره گل‌های داغ تو
از آرزوی باغ ارم می‌کند خلاص
قصاب اگر نقاب گشاید ز رخ نگار
دست مرا ز دامن غم می‌کند خلاص
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
منم فتاده به راه تو خاکسار مشخّص
به روی آینه گیتی‌ام غبار مشخّص
به هرکجا که روم ز آه و اشک بادم و باران
به دور سبزه خط توام غبار مشخّص
ز پای تا به سرم نیست عضو بی گل داغت
از این چمن منم امروز لاله‌زار مشخّص
نه حاصلی نه نمودی نه سایه‌ای و نه سودی
به گرد این چمنم کرده‌ای حصار مشخّص
فراق روی توام کرده است پرده قانون
خیال زلف توام ساخته است تار مشخّص
شده است تا تن قصاب پایمال حوادث
به چشم خلق بود خاک رهگذار مشخّص
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
ای پای تا به سر همه عضوت تمام، فیض
لعل لب و زبان و دهان و کلام، فیض
چشم تو ساقی‌ای است که در بزم عاشقان
ریزد به جام باده گلگون به جام، فیض
آن نخل سرکشی تو که در گلستان دهر
می‌ریزد از قد تو به وقت خرام، فیض
آن دستهٔ گلی که در این باغ هر نفس
از عارض تو می‌رسدم بر مشام، فیض
چشمت تمام فتنه و ابرو تمام ناز
مژگان تمام عشوه و لب‌ها تمام، فیض
بی روی دوست در چمن خلد زاهدا
بر تو حلال عشرت و بر ما حرام، فیض
قصاب وصف زلف و بناگوش چون کند
بسیار دیده است از این صبح و شام، فیض
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
می‌رسد هر لحظه زخم تازه بر جان بی‌غلط
کرده مژگانت دلم را تیرباران بی‌غلط
عمر جاویدان نهان در چشمه لب‌های او است
می‌دهد خضرم نشان آب حیوان بی‌غلط
نیست جز لعل تو درمان در جهان درد مرا
نسخه می‌بندد طبیب دردمندان بی‌غلط
از فریب کفر چشمش نیستم ایمن اگر
رو کند بر قبله آن برگشته مژگان بی‌غلط
مدعای دل سراغ غنچه لب‌های او است
می‌کند هر صبحدم سیر گلستان بی‌غلط
قاتل فرهاد شیرین بود از آن غافل مباش
گر شود آن لعل شکّربار خندان بی‌غلط
بر سر راهش نشین قصاب پنهان از نظر
شاید آن شوخت کند امروز قربان بی‌غلط
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
چون سبزه از کنار گلستان دمیده خط
یا هاله گرد عارض ماهت کشیده خط
افتاده سایه پر طوطی بر آینه
یا قدرت‌آفرین به رخت آفریده خط
بس نازک است پشت لبت را کبود کرد
گردانده سنگ لعل تو را نامکیده خط
سربرزد از کنار گلستان حسن تو
گل تا ز باغ عارض ماه تو چیده خط
بیرون چو خضر کرده سر از چشمه بقا
آب حیات از لب لعلت چشیده خط
قصاب گرد چشمه جان سبزه رسته است
یا در کنار لعل لب او دمیده خط
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
گوییا خط عارض آن دل‌ربا را کرده حفظ
طوطی این آیینه گیتی‌نما را کرده حفظ
جز خضر، عمر ابد دیگر نصیب کس نشد
خط او سرچشمه آب بقا را کرده حفظ
زعفرانی ساخت در عشق تو ما را ضعف تن
کاه ما از جذبه رنگ کهربا را کرده حفظ
کاروان شب گذشت از دل فغانی برنخاست
پنبه غفلت به گوش ما صدا را کرده حفظ
خسته عشقیم و درد ما است محتاج وفا
از ره شوخی طبیب ما دوا را کرده حفظ
ناله بی‌تابی دل در فلک پیچیده است
شورش دیوانه‌ام دارالشفا را کرده حفظ
با رضای دل گزیدم خاک درگاه رضا
آنکه قصاب از گزند دهر ما را کرده حفظ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
ای ز رخسار تو شب سوختن آموخته شمع
به تماشای تو چون شعله برافروخته شمع
زده بر گوشه دستار چو گل شب همه شب
جلوه‌ای کز قد رعنای تو آموخته شمع
بهر عکس تو ز هم‌چشمی آیینه به بزم
به قد خویشتن از موم قبا دوخته شمع
خویشتن را زده بر آتش و افتاده ز پا
پیش روی تو چو پروانه پرسوخته شمع
جان چه باشد که در این بزم نثارت نکند
هستی خود به تمنای تو افروخته شمع
چون به شاگردیم اقرار نیارد قصای
که در این بزم ز من سوختن آموخته شمع
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
ای قدّ تو چون معنی برجسته مصرع
ابروی تو دیوان قضا را شده مطلع
بخشیده صدف را کف نیسان تو هرگز
گردانده چمن را نم فیض تو مخلّع
از بهر تو شد دفتر ایام مرتب
در شأن تو هرجای کتابی است مسجّع
چون مهر بود خشت حریم تو نمودار
چون عرش بود شمسه ایوان تو ارفع
پیچید سر اگر رشته ایام ز امرت
از تیغ هلاکش کند افلاک مقطّع
از روی ادب تا نکشد پا به حریمت
خورشید نشیند سر کوی تو مربّع
از بهر یدک تا کشد از پیش تو دوران
افکند فلک غاشیه بر زین مرصّع
هرجا که رود منقبتی از شه مردان
قصاب در آنجا تو ز جان باش مسمّع
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
لب آن شوخ طالب علم خندان است در واقع
چو باز این غنچه شد حالم گلستان است در واقع
سخن با آنکه او با من به لفظ خویش می‌گوید
نمی‌دانم چرا عالم پریشان است در واقع
به سر دستار می‌پیچد و من با خویش می‌گفتم
که بر گرد سرش گردیدن آسان است در واقع
میان او که در دست تصور در نمی‌آید
چرا در دست تصویر قلمدان است در واقع
اگر صد جان ستاند در عوض بوسی دهد زان لب
بده بستان عزیز من که ارزان است در واقع
نمک‌پاش است لعلش در تبسم بر جراحت‌ها
چه شورش‌ها در این کنج نمک‌دان است در واقع
اگر نه روی او قصاب را نور نظر باشد
چرا چون چشم قربان‌گشته حیران است در واقع
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
تنها نه دل لاله کباب است در این باغ
مرغ سحری در تاب و تاب است دراین باغ
هر برگ گلی دست حنابسته ساقی اس
هر گل قدحی پر ز شراب است در این باغ
هر جنبش اشجار چمن موجه دریا است
هر غنچه سربسته حباب است در این باغ
هر سرو خدنگی است که رو کرده به افلاک
هر ریشه او بال عقاب است در این باغ
هر برگ گل و سبزه که بر خاک فتاده است
از باد صبا مست و خراب است در این باغ
مستانه گل و لاله و شمشاد برقصند
اطراف چمن عالم آب است در این باغ
بر روی عروسان گل و لاله ز شبنم
هر قطره که بینی تو گلاب است در این باغ
قصاب در این غلغله هشیار کسی نیست
خندیدن تو کفر و غذاب است در این باغ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
رویت از آیینه ای دلدار می‌گیرم سراغ
یار را در خانه اغیار می‌گیرم سراغ
خال را می‌جویم از دنباله ابروی دوست
نیست عیبم مهره را از مار می‌گیرم سراغ
شرح غم می‌پرسم از کاکل، ز زلف آشفتگی
شغل خویش از محرمان یار می‌گیرم سراغ
زخم دل را بخیه گیرا نیست تا بر خون نشست
تاری از آن موی عنبربار می‌گیرم سراغ
در میان عشق‌بازان من شدم باریک‌بین
بس‌که از آن طره طرار می گیرم سراغ
پیش پای یار برمی‌خیزم از جا چون غبار
بوی دلبر زان سبک رفتار می‌گیرم سراغ
هم ز گل می‌پرسم احوال تو هم از عندلیب
کم تو را می‌بینم و بسیار می‌گیرم سراغ
در زبانم نیست حرفی غیر حرف یار من
بس‌که قصاب از در و دیوار می‌گیرم سراغ