عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
روز و شب در بزم دوران بیقرارم همچو دف
بسکه سیلیخوار دست روزگارم همچو دف
چون که میسازد به گرم و سرد طبعم روزگار
زآب و آتش میرسد گاهی مدارم همچو دف
کی از این بیخانمانی منت از دونان کشم
من که از پهلوی خود باشد حصارم همچو دف
زینتی جز پوست بر بالای من زیبنده نیست
با غم دیبای اطلس نیست کارم همچو دف
گشتهام پنهان به زیر خرقه عریان تنی
کی دگر از دهر چشم فتنه دارم همچو دف
در بساط نغمهسنجان حلقهها دارم به گوش
پای تا سر در محبت داغدارم همچو دف
تا زچشم بد به هنگام حجاب ایمن بود
پیش روی یار دائم بیقرارم همچو دف
تا صدای یار نگذارد ز مجلس پا برون
بهر حفظ نالهاش پرگاروارم همچو دف
میبرندم گرچه قصاب این زمان بر روی دست
پیش جانان غیر افغان نیست کارم همچو دف
بسکه سیلیخوار دست روزگارم همچو دف
چون که میسازد به گرم و سرد طبعم روزگار
زآب و آتش میرسد گاهی مدارم همچو دف
کی از این بیخانمانی منت از دونان کشم
من که از پهلوی خود باشد حصارم همچو دف
زینتی جز پوست بر بالای من زیبنده نیست
با غم دیبای اطلس نیست کارم همچو دف
گشتهام پنهان به زیر خرقه عریان تنی
کی دگر از دهر چشم فتنه دارم همچو دف
در بساط نغمهسنجان حلقهها دارم به گوش
پای تا سر در محبت داغدارم همچو دف
تا زچشم بد به هنگام حجاب ایمن بود
پیش روی یار دائم بیقرارم همچو دف
تا صدای یار نگذارد ز مجلس پا برون
بهر حفظ نالهاش پرگاروارم همچو دف
میبرندم گرچه قصاب این زمان بر روی دست
پیش جانان غیر افغان نیست کارم همچو دف
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
مقصد عاشق همین یار است دنیا بر طرف
زندگی بی یار دشوار است عقبا بر طرف
میبرد تا بندر صورت دل سرگشته را
کار ما با چشم خونبار است دریا بر طرف
برگرفت از روی چون گل پرده بلبل شد خموش
غبن، حسن فیض گلزار است غوغا بر طرف
اینقدرها جان من کردن ستم بر عاشقان
نقص خوبیهای دلدار است از ما بر طرف
گر بپرسند از تو روز حشر خوندار تو کیست
مصلحت قصاب انکار است دعوا بر طرف
زندگی بی یار دشوار است عقبا بر طرف
میبرد تا بندر صورت دل سرگشته را
کار ما با چشم خونبار است دریا بر طرف
برگرفت از روی چون گل پرده بلبل شد خموش
غبن، حسن فیض گلزار است غوغا بر طرف
اینقدرها جان من کردن ستم بر عاشقان
نقص خوبیهای دلدار است از ما بر طرف
گر بپرسند از تو روز حشر خوندار تو کیست
مصلحت قصاب انکار است دعوا بر طرف
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
غم از آیینه خاطر زدودم تا شدم عاشق
در دولت به روی خود گشودم تا شدم عاشق
نبودم تا به درد و داغ همدم در عدم بودم
پدید آمد در این عالم وجودم تا شدم عاشق
برون بردم ز چوگان محبت داغ جانان را
ز دل گوی سعادت را ربودم تا شدم عاشق
در این گلشن پی تعظیم تا آن دلربا برخواست
به رنگ بید مجنون در سجودم تا شدم عاشق
ز یک نظّارهاش نقد دو عالم را ز کف دادم
عیان از آستین شد دست جودم تا شدم عاشق
به بازار جنون قصاب بردم شیشه دل را
به سنگ امتحانش آزمودم تا شدم عاشق
در دولت به روی خود گشودم تا شدم عاشق
نبودم تا به درد و داغ همدم در عدم بودم
پدید آمد در این عالم وجودم تا شدم عاشق
برون بردم ز چوگان محبت داغ جانان را
ز دل گوی سعادت را ربودم تا شدم عاشق
در این گلشن پی تعظیم تا آن دلربا برخواست
به رنگ بید مجنون در سجودم تا شدم عاشق
ز یک نظّارهاش نقد دو عالم را ز کف دادم
عیان از آستین شد دست جودم تا شدم عاشق
به بازار جنون قصاب بردم شیشه دل را
به سنگ امتحانش آزمودم تا شدم عاشق
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
میروم تا کوی جانان آخر از تأثیر عشق
سالکان را نیست بهتر هادیای از پیر عشق
آسمان لاجوردی رنگ پرنقش و نگار
هست سرلوح سردیباچه تفسیر عشق
خانه کعبه است مروارید قدرش را صدف
لیلهالقدر است مشک نافه نخجیر عشق
در سر آن کیمیا میرو که مینای قمر
هست جزو کمترین اجزایی از اکسیر عشق
جبرئیلش از شرف گهوارهجنبانی کند
از دهانش آید آن طفلی که بوی شیر عشق
چون فروماند از خرد، زد بر در دیوانگی
میتوان استاد افلاطون شد از تدبیر عشق
میزدم گاهی شبیخونی به زلف سرکشی
از کمان ابرویی قصاب خوردم تیر عشق
سالکان را نیست بهتر هادیای از پیر عشق
آسمان لاجوردی رنگ پرنقش و نگار
هست سرلوح سردیباچه تفسیر عشق
خانه کعبه است مروارید قدرش را صدف
لیلهالقدر است مشک نافه نخجیر عشق
در سر آن کیمیا میرو که مینای قمر
هست جزو کمترین اجزایی از اکسیر عشق
جبرئیلش از شرف گهوارهجنبانی کند
از دهانش آید آن طفلی که بوی شیر عشق
چون فروماند از خرد، زد بر در دیوانگی
میتوان استاد افلاطون شد از تدبیر عشق
میزدم گاهی شبیخونی به زلف سرکشی
از کمان ابرویی قصاب خوردم تیر عشق
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
ای در نظرم نشو و نمای تو مبارک
آمد شد خاک کف پای تو مبارک
هم در دل محنتزده داغت گل دولت
هم در سر شوریده هوای تو مبارک
امروز لباست شده گلرنگ به خونم
بادا بهقد این رنگ قبای تو مبارک
خون جگرم امر نمودی پی درمان
بیمار غمت راست دوای تو مبارک
المنهلله که شده بر من دلخون
برگشتگیِ آن مژههای تو مبارک
در رشته مژگان شده یاقوت سرشگم
بر پای نگه باد حنای تو مبارک
قصاب برآور کف امید که باشد
بر درگه او دست دعای تو مبارک
آمد شد خاک کف پای تو مبارک
هم در دل محنتزده داغت گل دولت
هم در سر شوریده هوای تو مبارک
امروز لباست شده گلرنگ به خونم
بادا بهقد این رنگ قبای تو مبارک
خون جگرم امر نمودی پی درمان
بیمار غمت راست دوای تو مبارک
المنهلله که شده بر من دلخون
برگشتگیِ آن مژههای تو مبارک
در رشته مژگان شده یاقوت سرشگم
بر پای نگه باد حنای تو مبارک
قصاب برآور کف امید که باشد
بر درگه او دست دعای تو مبارک
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
ز حرف مدعی از الفت دلدار میترسم
چمن پروردهام از دوری گلزار میترسم
ندارم قوّت دیدار ابروی کمانش را
ز تیر غمزه آن ترک بی زنهان میترسم
میان ما و بلبل در چمن فرقی که هست این است
که او از خار و من از آن گل بیخار میترسم
به من تا گشت ظاهر کز وفا دوراند مهرویان
همه از هجر و من از روز وصل یار میترسم
همه شب میپرم پروانهسان بر گرد بالایش
ولی از آرزوی حسرت دیدار میترسم
نمیگیرم ز لعلش بوسهای قصاب تا دانی
گیاه خشگم از آن آتش رخسار میترسم
چمن پروردهام از دوری گلزار میترسم
ندارم قوّت دیدار ابروی کمانش را
ز تیر غمزه آن ترک بی زنهان میترسم
میان ما و بلبل در چمن فرقی که هست این است
که او از خار و من از آن گل بیخار میترسم
به من تا گشت ظاهر کز وفا دوراند مهرویان
همه از هجر و من از روز وصل یار میترسم
همه شب میپرم پروانهسان بر گرد بالایش
ولی از آرزوی حسرت دیدار میترسم
نمیگیرم ز لعلش بوسهای قصاب تا دانی
گیاه خشگم از آن آتش رخسار میترسم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
ای شمع دلافروز به قربان تو گردم
ای آتش جانسوز به قربان تو گردم
از بسکه تو روز از شب و شب بهتری از روز
خواهم که شب و روز به قربان تو گردم
دیشب ز نگاهی مژهات زخم زد و دوخت
ای ناوک دلدوز به قربان تو گردم
از حرف کسان بیهده رنجیدهای از من
ای خوی بدآموز به قربان تو گردم
خوش تنگ کشیدی به بر آن خرمن گل را
ای جامه زردوز به قربان تو گردم
قصاب چو پروانه تو ای شوخ چو شمعی
ای شمع شبافروز به قربان تو گردم
ای آتش جانسوز به قربان تو گردم
از بسکه تو روز از شب و شب بهتری از روز
خواهم که شب و روز به قربان تو گردم
دیشب ز نگاهی مژهات زخم زد و دوخت
ای ناوک دلدوز به قربان تو گردم
از حرف کسان بیهده رنجیدهای از من
ای خوی بدآموز به قربان تو گردم
خوش تنگ کشیدی به بر آن خرمن گل را
ای جامه زردوز به قربان تو گردم
قصاب چو پروانه تو ای شوخ چو شمعی
ای شمع شبافروز به قربان تو گردم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
بیا که بی تو دمی نیست که اضطراب ندارم
ز دوری تو دگر نیمروزه تاب ندارم
دگر به مملکت تن ز سیل اشک دمادم
عمارتی که تواند شدن خراب ندارم
در این محیط که هجران بود کشاکش موجش
به خود گمان نفسی بیش چون حباب ندارم
به یاد روی تو ای مهر من دو دیده حسرت
کدام صبح که بر راه آفتاب ندارم
نشاط زندگی من بیا بیا که ز عمرم
هر آنچه میگذرد بی تو در حساب ندارم
کدام روز ز دست فراق و آتش دوری
دلی ز داغ برشتهتر از کباب ندارم
ز شعرخوانی عاشق به راه خویش به خاطر
چو خط لعل تو یک بیت انتخاب ندارم
اگر ز من کسی احوال داغ هجر تو پرسید
ز بسکه سوختهام طاقت جواب ندارم
کدام گوشه که از زخم دل به خون ننشینم
کدام وقت که از دوریت عذاب ندارم
شبم به فکر که شاید تو را به خواب ببینم
زهی تصور باطل که بی تو خواب ندارم
به کوی یار تو قصاب نیست هیچ زمینی
که من ز دیده در آنجا گلی در آب ندارم
ز دوری تو دگر نیمروزه تاب ندارم
دگر به مملکت تن ز سیل اشک دمادم
عمارتی که تواند شدن خراب ندارم
در این محیط که هجران بود کشاکش موجش
به خود گمان نفسی بیش چون حباب ندارم
به یاد روی تو ای مهر من دو دیده حسرت
کدام صبح که بر راه آفتاب ندارم
نشاط زندگی من بیا بیا که ز عمرم
هر آنچه میگذرد بی تو در حساب ندارم
کدام روز ز دست فراق و آتش دوری
دلی ز داغ برشتهتر از کباب ندارم
ز شعرخوانی عاشق به راه خویش به خاطر
چو خط لعل تو یک بیت انتخاب ندارم
اگر ز من کسی احوال داغ هجر تو پرسید
ز بسکه سوختهام طاقت جواب ندارم
کدام گوشه که از زخم دل به خون ننشینم
کدام وقت که از دوریت عذاب ندارم
شبم به فکر که شاید تو را به خواب ببینم
زهی تصور باطل که بی تو خواب ندارم
به کوی یار تو قصاب نیست هیچ زمینی
که من ز دیده در آنجا گلی در آب ندارم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
شد گرم تمنای تو سودای نگاهم
رو داد تماشای تو ای وای نگاهم
نشکفته هنوزم مژه چون غنچه در این باغ
کز باد فنا ریخته گلهای نگاهم
بنیاد دل غمزده را داده به طوفان
هر موج که برخاست ز دریای نگاهم
از ضعف برون پای ز مژگان نگذارد
خالی است به گرد نگهت جای نگاهم
از جلوه مستان قد کیست که امروز
چون شعله به رقص است سراپای نگاهم
گردد به سراغت نگه آن نوع که آیند
در حشر ملائک به تماشای نگاهم
قصاب از این حرف شدم شاد که گفتند
از قطره اشک آبله زد پای نگاهم
رو داد تماشای تو ای وای نگاهم
نشکفته هنوزم مژه چون غنچه در این باغ
کز باد فنا ریخته گلهای نگاهم
بنیاد دل غمزده را داده به طوفان
هر موج که برخاست ز دریای نگاهم
از ضعف برون پای ز مژگان نگذارد
خالی است به گرد نگهت جای نگاهم
از جلوه مستان قد کیست که امروز
چون شعله به رقص است سراپای نگاهم
گردد به سراغت نگه آن نوع که آیند
در حشر ملائک به تماشای نگاهم
قصاب از این حرف شدم شاد که گفتند
از قطره اشک آبله زد پای نگاهم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
تا خون خویش در ره جانانه ریختیم
آبی به پای آن بت فرزانه ریختیم
کردیم ظرف دیده لبالب ز خون دل
این باده را ز ظرف به پیمانه ریختیم
دادیم جای مهر تو را در زمین دل
تخمی به خاک این ده ویرانه ریختیم
اندوه و داغ و درد و غم و آتش فراق
کردیم جمع و در دل دیوانه ریختیم
قصاب آب اشگ ندامت نداشت سود
چندان که پیش محرم و بیگانه ریختیم
آبی به پای آن بت فرزانه ریختیم
کردیم ظرف دیده لبالب ز خون دل
این باده را ز ظرف به پیمانه ریختیم
دادیم جای مهر تو را در زمین دل
تخمی به خاک این ده ویرانه ریختیم
اندوه و داغ و درد و غم و آتش فراق
کردیم جمع و در دل دیوانه ریختیم
قصاب آب اشگ ندامت نداشت سود
چندان که پیش محرم و بیگانه ریختیم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
میان خوبرویان تا نمودند انتخاب از هم
جدا کردند رخسار تو را با آفتاب از هم
ز بس کاهید ما را درد او زین هجر، از آهی
فرو ریزد بنای هستی ما چون حباب از هم
مگر اندر بغل دارند جزو بیوفایی را
که آموزند دائم گلرخان درس کتاب از هم
دل صدپاره آتشنهاد خونچکانم را
به بزم عیش میگیرند خوبان چون کباب از هم
یکی از زلف پیچ و دیگری تاب از کمر دارد
نمیباشد پریشانخاطران را پیچ و تاب از هم
دل آباد اگر خواهی مکن ویران دل کس را
که میباشند اکثر خانه دلها خراب از هم
نمیآیند بیرون روز حشر از عهده دلها
اگر جوییم ما قصاب با خوبان حساب از هم
جدا کردند رخسار تو را با آفتاب از هم
ز بس کاهید ما را درد او زین هجر، از آهی
فرو ریزد بنای هستی ما چون حباب از هم
مگر اندر بغل دارند جزو بیوفایی را
که آموزند دائم گلرخان درس کتاب از هم
دل صدپاره آتشنهاد خونچکانم را
به بزم عیش میگیرند خوبان چون کباب از هم
یکی از زلف پیچ و دیگری تاب از کمر دارد
نمیباشد پریشانخاطران را پیچ و تاب از هم
دل آباد اگر خواهی مکن ویران دل کس را
که میباشند اکثر خانه دلها خراب از هم
نمیآیند بیرون روز حشر از عهده دلها
اگر جوییم ما قصاب با خوبان حساب از هم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
ای خوش آن روز که از خواب گران برخیزم
به تمنای تو ای سرو روان برخیزم
ای خوش آن دم که به تعظیم خدنگت از خاک
سر قدم ساخته از جا چو نشان برخیزم
پای برخاستنم نیست ز کوی تو مگر
به مددکاری عشق تو ز جان برخیزم
توشهای کو که از این خانه نهم بیرون پای
از پی چلّه از این روی کمان برخیزم
در میان حائل عکس رخ دلدار منم
میشود ظاهر اگر خود ز میان برخیزم
ذره از پرتو خورشید سماعی دارد
سزد از عکس تو گر رقصکنان برخیزد
یاد آن لحظه که در آتش شوقت چو سپند
افتم و باز ز جا نعرهزنان برخیزم
غیر تسلیم شدن چاره ندارم قصاب
حکم یار است که من از سر جان برخیزم
به تمنای تو ای سرو روان برخیزم
ای خوش آن دم که به تعظیم خدنگت از خاک
سر قدم ساخته از جا چو نشان برخیزم
پای برخاستنم نیست ز کوی تو مگر
به مددکاری عشق تو ز جان برخیزم
توشهای کو که از این خانه نهم بیرون پای
از پی چلّه از این روی کمان برخیزم
در میان حائل عکس رخ دلدار منم
میشود ظاهر اگر خود ز میان برخیزم
ذره از پرتو خورشید سماعی دارد
سزد از عکس تو گر رقصکنان برخیزد
یاد آن لحظه که در آتش شوقت چو سپند
افتم و باز ز جا نعرهزنان برخیزم
غیر تسلیم شدن چاره ندارم قصاب
حکم یار است که من از سر جان برخیزم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
عاشقم عاشقم به یار قسم
به وصال تو ای نگار قسم
دیدهام شد سپید در طلبت
به سر راه انتظار قسم
گر شوم کشته ترک او نکنم
به دم تیغ آبدار قسم
در پریشانیم سخن نبود
به سر زلف تابدار قسم
جگرم شد کباب در ره عشق
به تو ای آتشینعذار قسم
جز خزان موسمی ندیده گلم
به خودآرایی بهار قسم
بلبل گستان باغ ویام
به تماشای لالهزار قسم
دل و جان هر دو باختم یکجا
به حریفان خوشقمار قسم
ندهد دل به دیگری قصاب
به سر نازنین یار قسم
به وصال تو ای نگار قسم
دیدهام شد سپید در طلبت
به سر راه انتظار قسم
گر شوم کشته ترک او نکنم
به دم تیغ آبدار قسم
در پریشانیم سخن نبود
به سر زلف تابدار قسم
جگرم شد کباب در ره عشق
به تو ای آتشینعذار قسم
جز خزان موسمی ندیده گلم
به خودآرایی بهار قسم
بلبل گستان باغ ویام
به تماشای لالهزار قسم
دل و جان هر دو باختم یکجا
به حریفان خوشقمار قسم
ندهد دل به دیگری قصاب
به سر نازنین یار قسم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
در هر دو جهان عاقل و فرزانه نباشم
گر آنکه گرفتار تو جانانه نباشم
دل را ز فغان میکنم از درد تو خالی
فریاد از آن روز که دیوانه نباشم
بر گرد سرت گردم و جانباز بسوزم
اینها نکنم پیش تو پروانه نباشم
از خود نروم شام فراق تو که ترسم
مهرت در دل کوبد و در خانه نباشم
دارم به دل از داغ تو صد گنج نهان بیش
از سیل حوادث ز چه ویرانه نباشم
مردان همه جان در ره جانانه سپردند
چون سر نسپارم ز چه مردانه نباشم
سردار شده عشق و گر امروز شبیخون
بر لشگر زلفت نزنم شانه نباشم
درس دل و جان باختن از عشق گرفتم
ناگوش بر آواز هر افسانه نباشم
قصاب در اول به غمش دست اخوت
دادم که در این مرحله بیگانه نباشم
گر آنکه گرفتار تو جانانه نباشم
دل را ز فغان میکنم از درد تو خالی
فریاد از آن روز که دیوانه نباشم
بر گرد سرت گردم و جانباز بسوزم
اینها نکنم پیش تو پروانه نباشم
از خود نروم شام فراق تو که ترسم
مهرت در دل کوبد و در خانه نباشم
دارم به دل از داغ تو صد گنج نهان بیش
از سیل حوادث ز چه ویرانه نباشم
مردان همه جان در ره جانانه سپردند
چون سر نسپارم ز چه مردانه نباشم
سردار شده عشق و گر امروز شبیخون
بر لشگر زلفت نزنم شانه نباشم
درس دل و جان باختن از عشق گرفتم
ناگوش بر آواز هر افسانه نباشم
قصاب در اول به غمش دست اخوت
دادم که در این مرحله بیگانه نباشم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
بر میان تاری ز زلف یار میخواهد دلم
سبحه را افکنده و زنّار میخواهد دلم
تا نشانی هست از غمخانه زندان دوست
کافرم گر جانب گلزار میخواهد دلم
تا نشینی در میان چون نقطه بر گرد سرت
یک قدم رفتار چون پرگار میخواهد دلم
روشن آن مجلس که از حسن تو باشد تا به صبح
چون کواکب دیده بیدار میخواهد دلم
نه فلک را باده شوقت به چرخ آورده است
هم از این می باده سرشار میخواهد دلم
در فراقت جان من عمری است تاب آوردهایم
یک نفس در طاقت دیدار میخواهد دلم
آنقدر قصاب میدانم که از کون و مکان
عشق را میخواهد و بسیار میخواهد دلم
سبحه را افکنده و زنّار میخواهد دلم
تا نشانی هست از غمخانه زندان دوست
کافرم گر جانب گلزار میخواهد دلم
تا نشینی در میان چون نقطه بر گرد سرت
یک قدم رفتار چون پرگار میخواهد دلم
روشن آن مجلس که از حسن تو باشد تا به صبح
چون کواکب دیده بیدار میخواهد دلم
نه فلک را باده شوقت به چرخ آورده است
هم از این می باده سرشار میخواهد دلم
در فراقت جان من عمری است تاب آوردهایم
یک نفس در طاقت دیدار میخواهد دلم
آنقدر قصاب میدانم که از کون و مکان
عشق را میخواهد و بسیار میخواهد دلم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
مردیم ز غم تا به تو خودکام رسیدیم
از سایه تیغت به سرانجام رسیدیم
خواندیم چو لوح سر خاک شهدا را
بر مطلب بیمهری ایام رسیدیم
روزی که برون آمده از بیضه شوقت
پر نازده اول به سر دام رسیدیم
در عشق تو گشتیم دمی گرم که چون صبح
از یک نفس عمر به انجام رسیدیم
بسیار طپیدن ندهد فایده در خاک
تسلیم چو گشتیم به آرام رسیدیم
بیبهره از آن زلف نشد گردن قصاب
ما نیز به یک حلقه از این دام رسیدیم
از سایه تیغت به سرانجام رسیدیم
خواندیم چو لوح سر خاک شهدا را
بر مطلب بیمهری ایام رسیدیم
روزی که برون آمده از بیضه شوقت
پر نازده اول به سر دام رسیدیم
در عشق تو گشتیم دمی گرم که چون صبح
از یک نفس عمر به انجام رسیدیم
بسیار طپیدن ندهد فایده در خاک
تسلیم چو گشتیم به آرام رسیدیم
بیبهره از آن زلف نشد گردن قصاب
ما نیز به یک حلقه از این دام رسیدیم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
شبی ای مه به پابوست رسیدن آرزو دارم
دو بیت از لعل جانبخشت شنیدن آرزو دارم
نشینی در بساط دل چو شمع و من چو پروانه
تو را یکسر به گرد سر پریدن آرزو دارم
سرت گردم کمان تارت از بس چاشنی دارد
لب زخم خدنگت را مکیدن آرزو دارم
گلستان است سر تا پایت ای غارتگر دلها
گل وصلی از این گلزار چیدن آرزو دارم
من لب تشنه قربانت شوم در وادی هجران
ز تیغت شربت آبی چشیدن آرزو دارم
چو شمع زنده در بزم وصالت تا سحر سوزان
سر خود را به پای خویش دیدن آرزو دارم
چه میخواهد دگر قصاب یک شب در سر کویش
طپیدن جان بدون آرمیدن آرزو دارم
دو بیت از لعل جانبخشت شنیدن آرزو دارم
نشینی در بساط دل چو شمع و من چو پروانه
تو را یکسر به گرد سر پریدن آرزو دارم
سرت گردم کمان تارت از بس چاشنی دارد
لب زخم خدنگت را مکیدن آرزو دارم
گلستان است سر تا پایت ای غارتگر دلها
گل وصلی از این گلزار چیدن آرزو دارم
من لب تشنه قربانت شوم در وادی هجران
ز تیغت شربت آبی چشیدن آرزو دارم
چو شمع زنده در بزم وصالت تا سحر سوزان
سر خود را به پای خویش دیدن آرزو دارم
چه میخواهد دگر قصاب یک شب در سر کویش
طپیدن جان بدون آرمیدن آرزو دارم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
سوختم مهر یار را نازم
گرمی آن نگار را نازم
خار راهش ز گریهام شد سبز
فیض این نوبهار را نازم
تا قیامت کشیده وعده وصل
طاقت انتظار را نازم
بردن نرد عشق جانبازی است
دو شش این قمار را نازم
غم آفاق را به من دادند
رتبه و اعتبار را نازم
کشتیام شد ز دیده طوفانی
دیده اشکبار را نازم
کرده ما را ز خود پریشانتر
سر زلف نگار را نازم
سنگ زیرین آسیا شدهام
گردش روزگار را نازم
ز پدر دارم ارث صحرا را
خانه بیحصار را نازم
خون دل شد حواله قصاب
تا به حشر این قرار را نازم
گرمی آن نگار را نازم
خار راهش ز گریهام شد سبز
فیض این نوبهار را نازم
تا قیامت کشیده وعده وصل
طاقت انتظار را نازم
بردن نرد عشق جانبازی است
دو شش این قمار را نازم
غم آفاق را به من دادند
رتبه و اعتبار را نازم
کشتیام شد ز دیده طوفانی
دیده اشکبار را نازم
کرده ما را ز خود پریشانتر
سر زلف نگار را نازم
سنگ زیرین آسیا شدهام
گردش روزگار را نازم
ز پدر دارم ارث صحرا را
خانه بیحصار را نازم
خون دل شد حواله قصاب
تا به حشر این قرار را نازم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
درون آشیان از بیضه تا من سر برآوردم
ز تیر غمزه و بیداد خوبان پر برآوردم
لبش را با تبسم آشنا کردم به مهر آخر
به قلاب محبت ماهی از کوثر برآوردم
ز خال عنبرش بویی گمان میداشتم در دل
زدم آتش به خود تا دود از مجمر برآوردم
دل سوزان ز چشمم لختلخت افتاد بر دامان
به جای اشگ از این دریای خون آذر برآوردم
شکستم بستم از بیم نگاهش آرزو در دل
کشم چون آه گویی از جگر خنجر برآوردم
نهال باغ حرمانم گلم داغ است و بارم غم
ندیدم فصل شادی از زمین تا سربرآوردم
مرا شد دیدگان لبریز ز اشک گاهگاه دل
دو دریا آب از این یک قطرهٔ گوهر برآوردم
ندارم شکوه قصاب از کسی در سوختن هرگز
چنارآسا ز جسم خویشتن آذر برآوردم
ز تیر غمزه و بیداد خوبان پر برآوردم
لبش را با تبسم آشنا کردم به مهر آخر
به قلاب محبت ماهی از کوثر برآوردم
ز خال عنبرش بویی گمان میداشتم در دل
زدم آتش به خود تا دود از مجمر برآوردم
دل سوزان ز چشمم لختلخت افتاد بر دامان
به جای اشگ از این دریای خون آذر برآوردم
شکستم بستم از بیم نگاهش آرزو در دل
کشم چون آه گویی از جگر خنجر برآوردم
نهال باغ حرمانم گلم داغ است و بارم غم
ندیدم فصل شادی از زمین تا سربرآوردم
مرا شد دیدگان لبریز ز اشک گاهگاه دل
دو دریا آب از این یک قطرهٔ گوهر برآوردم
ندارم شکوه قصاب از کسی در سوختن هرگز
چنارآسا ز جسم خویشتن آذر برآوردم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
ای ز آتش حسن تو شبستان وفا گرم
وز شعله رخستار تو هنگامه ما گرم
ترسم ز لطافت شود از رنگ به رنگی
بسیار گل روی تو را کرده حیا گرم
چون شمع برافروخته از وی بچکد موم
از عکس تو شد آینه را بس که قفا گرم
از مردمکم دیده بد دور که امروز
آمد به نظر تیر توام نام خدا گرم
نگذاشت که از آتش عشق تو شود سرد
برداشت ز جا پیکرم از خاک هما گرم
چون پای تو رنگین شود از دیده خونبار
دیگر نشود رونق بازار حنا گرم
بر مشت حنا پا مزن ای شوخ که قصاب
کرده به سر آتش سوزان تو جا گرم
وز شعله رخستار تو هنگامه ما گرم
ترسم ز لطافت شود از رنگ به رنگی
بسیار گل روی تو را کرده حیا گرم
چون شمع برافروخته از وی بچکد موم
از عکس تو شد آینه را بس که قفا گرم
از مردمکم دیده بد دور که امروز
آمد به نظر تیر توام نام خدا گرم
نگذاشت که از آتش عشق تو شود سرد
برداشت ز جا پیکرم از خاک هما گرم
چون پای تو رنگین شود از دیده خونبار
دیگر نشود رونق بازار حنا گرم
بر مشت حنا پا مزن ای شوخ که قصاب
کرده به سر آتش سوزان تو جا گرم