عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۲
عاشقا دو چشم بگشا، چار جو در خود ببین
جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین
عاشقا در خویش بنگر، سخرهٔ مردم مشو
تا فلان گوید چنان و آن فلان گوید چنین
من غلام آن گل بینا که فارغ باشد او
کان فلانم خار خواند و آن فلانم یاسمین
دیده بگشا، زین سپس با دیدهٔ مردم مرو
کان فلانت گبر گوید، وان فلانت مرد دین
ای خدا داده تو را چشم بصیرت از کرم
کز خمارش سجده آرد شهپر روح الامین
چشم نرگس را مبند و چشم کرکس را مگیر
چشم اول را مبند و چشم احول را مبین
عاشقان صورتی در صورتی افتاده اند
چون مگس کز شهد افتد در طغار دوغگین
شاد باش ای عشق باز ذوالجلال سرمدی
با چنان پرها چه غم باشد تو را از آب و طین
گر همیخواهی که جبریلت شود بنده، برو
سجدهیی کن پیش آدم زود ای دیو لعین
بادیهی خون خوار اگر واقف شدی از کعبه ام
هر طرف گلشن نمودی، هر طرف ماء معین
ای به نظارهی بد و نیک کسان درمانده
چون بدین راضی شدی؟ یارب تو را بادا معین
چون امانتهای حق را آسمان طاقت نداشت
شمس تبریزی چگونه گستریدش در زمین؟
جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین
عاشقا در خویش بنگر، سخرهٔ مردم مشو
تا فلان گوید چنان و آن فلان گوید چنین
من غلام آن گل بینا که فارغ باشد او
کان فلانم خار خواند و آن فلانم یاسمین
دیده بگشا، زین سپس با دیدهٔ مردم مرو
کان فلانت گبر گوید، وان فلانت مرد دین
ای خدا داده تو را چشم بصیرت از کرم
کز خمارش سجده آرد شهپر روح الامین
چشم نرگس را مبند و چشم کرکس را مگیر
چشم اول را مبند و چشم احول را مبین
عاشقان صورتی در صورتی افتاده اند
چون مگس کز شهد افتد در طغار دوغگین
شاد باش ای عشق باز ذوالجلال سرمدی
با چنان پرها چه غم باشد تو را از آب و طین
گر همیخواهی که جبریلت شود بنده، برو
سجدهیی کن پیش آدم زود ای دیو لعین
بادیهی خون خوار اگر واقف شدی از کعبه ام
هر طرف گلشن نمودی، هر طرف ماء معین
ای به نظارهی بد و نیک کسان درمانده
چون بدین راضی شدی؟ یارب تو را بادا معین
چون امانتهای حق را آسمان طاقت نداشت
شمس تبریزی چگونه گستریدش در زمین؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۴
ای چراغ آسمان و رحمت حق بر زمین
نالهٔ من گوش دار و درد حال من ببین
از میان صد بلا من سوی تو بگریختم
دست رحمت بر سرم نه، یا بجنبان آستین
یا روان کن آب رحمت، آتش غم را بکش
یا خلاصم ده چو عیسی از جهان آتشین
یا مراد من بده، یا فارغم کن از مراد
وعدهٔ فردا رها کن، یا چنان کن یا چنین
یا در انا فتحنا برگشا تا بنگرم
صد هزاران گلستان و صد هزاران یاسمین
یا زالم نشرح روان کن چارجو در سینه ام
جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین
ای سنایی رو مدد خواه از روان مصطفی
مصطفی ما جاء الا رحمة للعالمین
نالهٔ من گوش دار و درد حال من ببین
از میان صد بلا من سوی تو بگریختم
دست رحمت بر سرم نه، یا بجنبان آستین
یا روان کن آب رحمت، آتش غم را بکش
یا خلاصم ده چو عیسی از جهان آتشین
یا مراد من بده، یا فارغم کن از مراد
وعدهٔ فردا رها کن، یا چنان کن یا چنین
یا در انا فتحنا برگشا تا بنگرم
صد هزاران گلستان و صد هزاران یاسمین
یا زالم نشرح روان کن چارجو در سینه ام
جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین
ای سنایی رو مدد خواه از روان مصطفی
مصطفی ما جاء الا رحمة للعالمین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۵
عشق شمس الدینست، یا نور کف موسیست آن؟
این خیال شمس دین، یا خود دو صد عیسیست آن؟
گر همه معنیست، پس این چهرهٔ چون ماه چیست؟
صورتش چون گویم آخر؟ چون همه معنیست آن
خواه این و خواه آن، باری از آن فتنهی لبش
جان ما رقصان و خوش، سرمست و سوداییست آن
نیک بنگر در رخ من، در فراق جان جان
بی دل و جان مینویسد، گرچه در انشیست آن
من چه گویم خود عطارد با همه جانهای پاک
از برای پاکی او، عاشق املیست آن
جان من همچون عصا، چون دست بوس او بیافت
پس چو موسی درفکندش جان کنون افعیست آن
دیدهٔ من در فراق دولت احیای او
در میان خندان شده، در قدرت مولیست آن
هر که او اندر رکاب شاه شمس الدین دوید
فارغ از دنیا و عقبی، آخر و اولیست آن
وان که او بوسید دستش، خود چه گویم بهر او؟
عاقلان دانند کان خود در شرف اولیست آن
جسم او چون دید جانم، زود ایمان تازه کرد
گفتمش چه؟ گفت، بنگر معجزهی کبریست آن
فر تبریز است از فر و جمال آن رخی
کان غبین و حسرت صد آزر و مانیست آن
این خیال شمس دین، یا خود دو صد عیسیست آن؟
گر همه معنیست، پس این چهرهٔ چون ماه چیست؟
صورتش چون گویم آخر؟ چون همه معنیست آن
خواه این و خواه آن، باری از آن فتنهی لبش
جان ما رقصان و خوش، سرمست و سوداییست آن
نیک بنگر در رخ من، در فراق جان جان
بی دل و جان مینویسد، گرچه در انشیست آن
من چه گویم خود عطارد با همه جانهای پاک
از برای پاکی او، عاشق املیست آن
جان من همچون عصا، چون دست بوس او بیافت
پس چو موسی درفکندش جان کنون افعیست آن
دیدهٔ من در فراق دولت احیای او
در میان خندان شده، در قدرت مولیست آن
هر که او اندر رکاب شاه شمس الدین دوید
فارغ از دنیا و عقبی، آخر و اولیست آن
وان که او بوسید دستش، خود چه گویم بهر او؟
عاقلان دانند کان خود در شرف اولیست آن
جسم او چون دید جانم، زود ایمان تازه کرد
گفتمش چه؟ گفت، بنگر معجزهی کبریست آن
فر تبریز است از فر و جمال آن رخی
کان غبین و حسرت صد آزر و مانیست آن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۶
عشق شمس حق و دین کان گوهر کانیست آن
در دو عالم جان و دل را دولت معنیست آن
گر به ظاهر لشکر و اقبال و مخزن نیستش
رو به چشم جان نگر، کان دولت جانیست آن
کلهٔ سر را تهی کن از هوا بهر میاش
کلهٔ سر جام سازش، کان میجامیست آن
پختگان عشق را باشد ز خام خمر، جان
پخته نی و خام جستن، مایهٔ خامیست آن
تا کتاب جان او اندر غلاف تن بود
گرچه خاص خاص باشد، در هنر عامیست آن
آن که بالایی گزیند، پست باشد عشق در
آن که پستی را گزید او، مجلس سامیست آن
هر که جان پاک او زان می درآشامد ابد
گرچه هندو باشد آن، او مکی و شامیست آن
مر تن معمور را ویران کند هجران می
هر که کرد این تن خراب می، میاش بانیست آن
آن می باقی بود اول که جان زاید ازو
پس دروغ است آن که می جان است کان ثانیست آن
جان فانی را همیشه مست دار از جام او
رنگ باقی گیرد از می روح کان فانیست آن
در می باقی نشان پیوسته جان مردنی
کز جوار کیمیا آن مس زر کانیست آن
چون میان عقل و تن افتاد از می سه طلاق
هر تنی کو با خرد جفت است، آن زانیست آن
در دل تنگ هوس بادهی بقا ساکن نگشت
هر دلی کین می درو بنشست، میدانیست آن
آن که جام او بگیرد، یک نشانش این بود
در بیان سر حکمت، جان او منشیست آن
در شعاع می بقا بیند ابد، پس بعد از آن
مال چبود؟ کو ز عین جان خود معطیست آن
آن که وصف می بگوید، با خود است و هوشیار
اهل قرآن نبود آن کس، لیک او مقریست آن
حق و صاحب حق را از عاشقان مست پرس
زان که جام مست اندر عاشقان قاضیست آن
زان که حکم مست فعل می بود، پس روشن است
حق و صاحب حق هم با حکم او راضیست آن
مطرب مستور بیپرده یکی چنگی بزن
وارهان از نام و ننگم، گرچه بدنامیست آن
وانما رخسار را تا بشکنی بازار بت
زان رخی کو حسرت صد آزر و مانیست آن
ای صبا تبریز رو، سجده ببر، کان خاک پاک
خاک درگاه حیات انگیز ربانیست آن
در دو عالم جان و دل را دولت معنیست آن
گر به ظاهر لشکر و اقبال و مخزن نیستش
رو به چشم جان نگر، کان دولت جانیست آن
کلهٔ سر را تهی کن از هوا بهر میاش
کلهٔ سر جام سازش، کان میجامیست آن
پختگان عشق را باشد ز خام خمر، جان
پخته نی و خام جستن، مایهٔ خامیست آن
تا کتاب جان او اندر غلاف تن بود
گرچه خاص خاص باشد، در هنر عامیست آن
آن که بالایی گزیند، پست باشد عشق در
آن که پستی را گزید او، مجلس سامیست آن
هر که جان پاک او زان می درآشامد ابد
گرچه هندو باشد آن، او مکی و شامیست آن
مر تن معمور را ویران کند هجران می
هر که کرد این تن خراب می، میاش بانیست آن
آن می باقی بود اول که جان زاید ازو
پس دروغ است آن که می جان است کان ثانیست آن
جان فانی را همیشه مست دار از جام او
رنگ باقی گیرد از می روح کان فانیست آن
در می باقی نشان پیوسته جان مردنی
کز جوار کیمیا آن مس زر کانیست آن
چون میان عقل و تن افتاد از می سه طلاق
هر تنی کو با خرد جفت است، آن زانیست آن
در دل تنگ هوس بادهی بقا ساکن نگشت
هر دلی کین می درو بنشست، میدانیست آن
آن که جام او بگیرد، یک نشانش این بود
در بیان سر حکمت، جان او منشیست آن
در شعاع می بقا بیند ابد، پس بعد از آن
مال چبود؟ کو ز عین جان خود معطیست آن
آن که وصف می بگوید، با خود است و هوشیار
اهل قرآن نبود آن کس، لیک او مقریست آن
حق و صاحب حق را از عاشقان مست پرس
زان که جام مست اندر عاشقان قاضیست آن
زان که حکم مست فعل می بود، پس روشن است
حق و صاحب حق هم با حکم او راضیست آن
مطرب مستور بیپرده یکی چنگی بزن
وارهان از نام و ننگم، گرچه بدنامیست آن
وانما رخسار را تا بشکنی بازار بت
زان رخی کو حسرت صد آزر و مانیست آن
ای صبا تبریز رو، سجده ببر، کان خاک پاک
خاک درگاه حیات انگیز ربانیست آن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۷
در ستایشهای شمس الدین نباشم مفتتن
تا تو گویی کین غرض نفی من است از لا و لن
چون که هست او کل کل، صافی صافی کمال
وصف او چون نوبهار و وصف اجزا یاسمن
هر یکی نوعی گلی و هر یکی نوعی ثمر
او چو سرمجموع باغ و جان جان صد چمن
چون ستودی باغ را، پس جمله را بستودهیی
چون ستودی حق را، داخل شود نقش وثن
ور وثن را مدح گویی، نیست داخل حسن حق
گرچه هم میبازگردد آن به خالق فاعلمن
لیک باقی وصفها بستوده باشی جزو در
شمس حق و دین چو دریا، کی شود داخل به دن؟
حق همیگوید منم، هش دار ای کوته نظر
شمس حق و دین بهانه ست، اندرین برداشتن
هرچه تو با فخر تبریز آوری، بیخردگی
آن به عین ذات من تو کردهیی، ای ممتحن
تا تو گویی کین غرض نفی من است از لا و لن
چون که هست او کل کل، صافی صافی کمال
وصف او چون نوبهار و وصف اجزا یاسمن
هر یکی نوعی گلی و هر یکی نوعی ثمر
او چو سرمجموع باغ و جان جان صد چمن
چون ستودی باغ را، پس جمله را بستودهیی
چون ستودی حق را، داخل شود نقش وثن
ور وثن را مدح گویی، نیست داخل حسن حق
گرچه هم میبازگردد آن به خالق فاعلمن
لیک باقی وصفها بستوده باشی جزو در
شمس حق و دین چو دریا، کی شود داخل به دن؟
حق همیگوید منم، هش دار ای کوته نظر
شمس حق و دین بهانه ست، اندرین برداشتن
هرچه تو با فخر تبریز آوری، بیخردگی
آن به عین ذات من تو کردهیی، ای ممتحن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۸
ایها الساقی ادر کأس الحمیا نصف من
ان عشقی مثل خمر، ان جسمی مثل دن
مطربا نرمک بزن، تا روح بازآید به تن
چون زنی، بر نام شمس الدین تبریزی بزن
نام شمس الدین به گوشت بهتر است از جسم و جان
نام شمس الدین چو شمع و جان بنده چون لگن
مطربا بهر خدا تو غیر شمس الدین مگو
بر تن و جان وصف او بنواز، تن تن تن تنن
نام شمس الدین چو شمعی، همچو پروانه بسوز
پیش آن چوگان نامش، گوی جان را درفکن
تا شود این جان تو رقاص سوی آسمان
تا شود این جان پاکت پرده سوز و گام زن
شمس دین و شمس دین و شمس دین میگو و بس
تا ببینی مردگان رقصان شده، اندر کفن
مطربا گرچه نهیی عاشق، مشو از ما ملول
عشق شمس الدین کند مر جانت را چون یاسمن
یک شبی تا روز دف را تو بزن بر نام او
کز جمال یوسفی، دف تو شد چون پیرهن
ناگهان آن گلرخم از گلستان سر برزند
پیش آن گل محو گردد گلستانهای چمن
لالهها دستک زنان و یاسمین رقصان شده
سوسنک مستک شده گوید چه باشد خود سمن؟
خارها خندان شده، بر گل بجسته برتری
سنگها تابان شده، با لعل گوید ما و من
ان عشقی مثل خمر، ان جسمی مثل دن
مطربا نرمک بزن، تا روح بازآید به تن
چون زنی، بر نام شمس الدین تبریزی بزن
نام شمس الدین به گوشت بهتر است از جسم و جان
نام شمس الدین چو شمع و جان بنده چون لگن
مطربا بهر خدا تو غیر شمس الدین مگو
بر تن و جان وصف او بنواز، تن تن تن تنن
نام شمس الدین چو شمعی، همچو پروانه بسوز
پیش آن چوگان نامش، گوی جان را درفکن
تا شود این جان تو رقاص سوی آسمان
تا شود این جان پاکت پرده سوز و گام زن
شمس دین و شمس دین و شمس دین میگو و بس
تا ببینی مردگان رقصان شده، اندر کفن
مطربا گرچه نهیی عاشق، مشو از ما ملول
عشق شمس الدین کند مر جانت را چون یاسمن
یک شبی تا روز دف را تو بزن بر نام او
کز جمال یوسفی، دف تو شد چون پیرهن
ناگهان آن گلرخم از گلستان سر برزند
پیش آن گل محو گردد گلستانهای چمن
لالهها دستک زنان و یاسمین رقصان شده
سوسنک مستک شده گوید چه باشد خود سمن؟
خارها خندان شده، بر گل بجسته برتری
سنگها تابان شده، با لعل گوید ما و من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۹
عاشقان را مژدهیی از سرفراز راستین
مژده مر دل را هزار از دلنواز راستین
مژده مر کانهای زر را، از برای خالصیش
هست نقاد بصیر و هست گاز راستین
مژده مر کسوهی بقا را کز پی عمر ابد
هستش از اقبال و دولتها طراز راستین
فرخا زاغی که در زاغی نماند بعد ازین
پیش شمس الدین درآید، گشت باز راستین
حبذا دستی که او به ستم درازی کم کند
دست در فتراک او زد، شد دراز راستین
شد دراز آن دست او تا بگذرید او را ختن
تا گرفت از جیب معشوقی طراز راستین
بعد از آن خوب طرازی، چون شود هم دست او
دو به دو چون مست گشته، گفته راز راستین
چشم بگشاید ببیند از ورای وهم و روح
آن که بر ترک طرازی کرد ناز راستین
شاه تبریزی کریمی، روح بخشی، کاملی
در فرازی، در وصال و ملک، باز راستین
ملک جانیها نه ملک فانی جسمانییی
تا شود جانها ز ملکش، چشم باز راستین
مرحبا ای شاه جانها، مرحبا ای فر و حسن
ملک بخش بندگان و کارساز راستین
مژده مر دل را هزار از دلنواز راستین
مژده مر کانهای زر را، از برای خالصیش
هست نقاد بصیر و هست گاز راستین
مژده مر کسوهی بقا را کز پی عمر ابد
هستش از اقبال و دولتها طراز راستین
فرخا زاغی که در زاغی نماند بعد ازین
پیش شمس الدین درآید، گشت باز راستین
حبذا دستی که او به ستم درازی کم کند
دست در فتراک او زد، شد دراز راستین
شد دراز آن دست او تا بگذرید او را ختن
تا گرفت از جیب معشوقی طراز راستین
بعد از آن خوب طرازی، چون شود هم دست او
دو به دو چون مست گشته، گفته راز راستین
چشم بگشاید ببیند از ورای وهم و روح
آن که بر ترک طرازی کرد ناز راستین
شاه تبریزی کریمی، روح بخشی، کاملی
در فرازی، در وصال و ملک، باز راستین
ملک جانیها نه ملک فانی جسمانییی
تا شود جانها ز ملکش، چشم باز راستین
مرحبا ای شاه جانها، مرحبا ای فر و حسن
ملک بخش بندگان و کارساز راستین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۰
یارکان رقصی کنید اندر غمم خوشتر ازین
کرهٔ عشقم رمید و نی لگامستم، نه زین
پیش روی ماه ما مستانه یک رقصی کنید
مطربا بهر خدا بر دف بزن ضرب حزین
رقص کن در عشق جانم، ای حریف مهربان
مطربا دف را بکوب و نیست بختت غیر ازین
آن دف خوب تو این جا هست مقبول و صواب
مطربا دف را بزن، بس مر تو را طاعت همین
مطربا این دف برای عشق شاه دلبر است
مفخر تبریز، جان جان جانها شمس دین
مطربا گفتی تو نام شمس دین و شمس دین
درربودی از سرم یک بارگی تو عقل و دین
چون که گفتی شمس دین، زنهار تو فارغ مشو
کفر باشد در طلب، گر زان که گویی غیر این
مطربا گشتی ملول از گفت من، از گفت من
هم چنان خواهی، مکن تو هم چنین و هم چنین
کرهٔ عشقم رمید و نی لگامستم، نه زین
پیش روی ماه ما مستانه یک رقصی کنید
مطربا بهر خدا بر دف بزن ضرب حزین
رقص کن در عشق جانم، ای حریف مهربان
مطربا دف را بکوب و نیست بختت غیر ازین
آن دف خوب تو این جا هست مقبول و صواب
مطربا دف را بزن، بس مر تو را طاعت همین
مطربا این دف برای عشق شاه دلبر است
مفخر تبریز، جان جان جانها شمس دین
مطربا گفتی تو نام شمس دین و شمس دین
درربودی از سرم یک بارگی تو عقل و دین
چون که گفتی شمس دین، زنهار تو فارغ مشو
کفر باشد در طلب، گر زان که گویی غیر این
مطربا گشتی ملول از گفت من، از گفت من
هم چنان خواهی، مکن تو هم چنین و هم چنین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۱
مطربا نرمک بزن، تا روح بازآید به تن
چون زنی، بر نام شمس الدین تبریزی بزن
نام شمس الدین به گوشت بهتر است از جسم و جان
نام شمس الدین چو شمع و جان بنده چون لگن
مطربا بهر خدا، تو غیر شمس الدین مگو
بر تن چون جان او بنواز تن تن تن تنن
تا شود این نقش تو رقصان به سوی آسمان
تا شود این جان پاکت پرده سوز و گام زن
شمس دین و شمس دین و شمس دین میگوی و بس
تا ببینی مردگان رقصان شده اندر کفن
مطربا گرچه نهیی عاشق، مشو از ما ملول
عشق شمس الدین کند مر جانت را چون یاسمن
لالهها دستک زنان و یاسمین رقصان شده
سوسنک مستک شده گوید که باشد خود سمن؟
خارها خندان شده، بر گل بجسته برتری
سنگها با جان شده، با لعل گوید ما و من
ایها الساقی، ادر کاس الحمیا نصفه
ان عشقی مثل خمر، ان جسمی مثل دن
چون زنی، بر نام شمس الدین تبریزی بزن
نام شمس الدین به گوشت بهتر است از جسم و جان
نام شمس الدین چو شمع و جان بنده چون لگن
مطربا بهر خدا، تو غیر شمس الدین مگو
بر تن چون جان او بنواز تن تن تن تنن
تا شود این نقش تو رقصان به سوی آسمان
تا شود این جان پاکت پرده سوز و گام زن
شمس دین و شمس دین و شمس دین میگوی و بس
تا ببینی مردگان رقصان شده اندر کفن
مطربا گرچه نهیی عاشق، مشو از ما ملول
عشق شمس الدین کند مر جانت را چون یاسمن
لالهها دستک زنان و یاسمین رقصان شده
سوسنک مستک شده گوید که باشد خود سمن؟
خارها خندان شده، بر گل بجسته برتری
سنگها با جان شده، با لعل گوید ما و من
ایها الساقی، ادر کاس الحمیا نصفه
ان عشقی مثل خمر، ان جسمی مثل دن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۳
به خدا میل ندارم، نه به چرب و نه به شیرین
نه بدان کیسهٔ پر زر، نه بدین کاسهٔ زرین
بکشی اهل زمین را به فلک، بانگ زند مه
که زهی جود و سماحت، عجبا قدرت و تمکین
چو خیال تو بتابد، چو مه چارده بر من
بگزد ساعد و اصبع، ز حسد زهره و پروین
هله، المنة لله که بدین ملک رسیدم
همه حق بود که میگفت مرا عشق تو پیشین
چو مرا بر سر پا دید، به سر کرد اشارت
که رسید آنچه تو خواهی، هله ایمن شو و بنشین
همه خلق از سر مستی، ز طرب سجده کنانش
بره و گرگ به هم خوش، نه حسد در دل و نی کین
نشناسند ز مستی ره ده از ره خانه
نشناسند که مردیم عجب یا گل رنگین
قدح اندر کف و خیره، چه کنم من عجب این را
بخورم یا که ببخشم؟ تو بگو ای شه شیرین
تو بخور چبود بخشش، هله که دور تو آمد
هله خوردم، هله خوردم، چو منم پیش تو تعیین
تو خور این بادهٔ عرشی، که اگر یک قدح از وی
بنهی بر کف مرده، بدهد پاسخ تلقین
نه بدان کیسهٔ پر زر، نه بدین کاسهٔ زرین
بکشی اهل زمین را به فلک، بانگ زند مه
که زهی جود و سماحت، عجبا قدرت و تمکین
چو خیال تو بتابد، چو مه چارده بر من
بگزد ساعد و اصبع، ز حسد زهره و پروین
هله، المنة لله که بدین ملک رسیدم
همه حق بود که میگفت مرا عشق تو پیشین
چو مرا بر سر پا دید، به سر کرد اشارت
که رسید آنچه تو خواهی، هله ایمن شو و بنشین
همه خلق از سر مستی، ز طرب سجده کنانش
بره و گرگ به هم خوش، نه حسد در دل و نی کین
نشناسند ز مستی ره ده از ره خانه
نشناسند که مردیم عجب یا گل رنگین
قدح اندر کف و خیره، چه کنم من عجب این را
بخورم یا که ببخشم؟ تو بگو ای شه شیرین
تو بخور چبود بخشش، هله که دور تو آمد
هله خوردم، هله خوردم، چو منم پیش تو تعیین
تو خور این بادهٔ عرشی، که اگر یک قدح از وی
بنهی بر کف مرده، بدهد پاسخ تلقین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۴
بده آن مرد ترش را قدحی ای شه شیرین
صدقات تو روان است به هر بیوه و مسکین
صدقات تو لطیف است، توان خورد دو صد من
که نداند لب بالا و نجنبد لب زیرین
هله ای باغ نگویی به چه لب باده کشیدی؟
مگر اشکوفه بگوید پنهان با گل و نسرین
چه شراب است کزان بو گل تر آهوی ناف است
به زمستان نه که دیدی همه را چون سگ گرگین؟
هله تا جمع رسیدن بده آن می به کف من
پس من زهره بنوشد قدح از ساعد پروین
وگر آن مست نهد سر که رباید ز تو ساغر
مده او را، تو مرا ده، که منم بر در تحسین
چه کند بادهٔ حق را جگر باطل فانی؟
چه شناسد مه جان را نظر و غمزهٔ عنین
هنر و زر چو فزون شد، خطر و خوف کنون شد
ملکان را تب لرز است و حریر است نهالین
چو مه توبه درآمد، مه توبه شکن آمد
شکنش باد همیشه، تو بگو نیز که آمین
صدقات تو روان است به هر بیوه و مسکین
صدقات تو لطیف است، توان خورد دو صد من
که نداند لب بالا و نجنبد لب زیرین
هله ای باغ نگویی به چه لب باده کشیدی؟
مگر اشکوفه بگوید پنهان با گل و نسرین
چه شراب است کزان بو گل تر آهوی ناف است
به زمستان نه که دیدی همه را چون سگ گرگین؟
هله تا جمع رسیدن بده آن می به کف من
پس من زهره بنوشد قدح از ساعد پروین
وگر آن مست نهد سر که رباید ز تو ساغر
مده او را، تو مرا ده، که منم بر در تحسین
چه کند بادهٔ حق را جگر باطل فانی؟
چه شناسد مه جان را نظر و غمزهٔ عنین
هنر و زر چو فزون شد، خطر و خوف کنون شد
ملکان را تب لرز است و حریر است نهالین
چو مه توبه درآمد، مه توبه شکن آمد
شکنش باد همیشه، تو بگو نیز که آمین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۶
صنما به چشم شوخت، که به چشم اشارتی کن
نفسی خراب خود را به نظر عمارتی کن
دل و جان شهید عشقت، به درون گور قالب
سوی گور این شهیدان بگذر، زیارتی کن
تو چو یوسفی رسیده، همه مصر کف بریده
بنما جمال و بستان دل و جان، تجارتی کن
واگر قدم فشردی به جفا و نذر کردی
بشکن تو نذر خود را، چه شود؟ کفارتی کن
تو مگو که زین نثارم ز شما چه سود دارم؟
تو ز سود بینیازی، بده و خسارتی کن
رخ همچو زعفران را، چو گل و چو لاله گردان
سه چهار قطره خون را، دل بابشارتی کن
چو غلام توست دولت، نکشد ز امر تو سر
به میان ما و دولت، ملکا سفارتی کن
چو به پیش کوه حلمت، گنهان چو کاه آمد
به گناه چون که ما، نظر حقارتی کن
تن ما دو قطره خون بد، که نظیف و آدمی شد
صفت پلید را هم، صفت طهارتی کن
ز جهان روح جانها، چو اسیر آب و گل شد
تو ز دار حرب گلشان برهان و غارتی کن
چو ز حرف توبه کردم، تو برای طالبان را
جز حرف پر معانی، علم و امارتی کن
ز برای گرم کردن بود این دم چو آتش
جز دم تو تابشی را سبب حرارتی کن
تو که شاه شمس دینی، تبریز نازنین را
به ظهور نیر خود، وطن بصارتی کن
نفسی خراب خود را به نظر عمارتی کن
دل و جان شهید عشقت، به درون گور قالب
سوی گور این شهیدان بگذر، زیارتی کن
تو چو یوسفی رسیده، همه مصر کف بریده
بنما جمال و بستان دل و جان، تجارتی کن
واگر قدم فشردی به جفا و نذر کردی
بشکن تو نذر خود را، چه شود؟ کفارتی کن
تو مگو که زین نثارم ز شما چه سود دارم؟
تو ز سود بینیازی، بده و خسارتی کن
رخ همچو زعفران را، چو گل و چو لاله گردان
سه چهار قطره خون را، دل بابشارتی کن
چو غلام توست دولت، نکشد ز امر تو سر
به میان ما و دولت، ملکا سفارتی کن
چو به پیش کوه حلمت، گنهان چو کاه آمد
به گناه چون که ما، نظر حقارتی کن
تن ما دو قطره خون بد، که نظیف و آدمی شد
صفت پلید را هم، صفت طهارتی کن
ز جهان روح جانها، چو اسیر آب و گل شد
تو ز دار حرب گلشان برهان و غارتی کن
چو ز حرف توبه کردم، تو برای طالبان را
جز حرف پر معانی، علم و امارتی کن
ز برای گرم کردن بود این دم چو آتش
جز دم تو تابشی را سبب حرارتی کن
تو که شاه شمس دینی، تبریز نازنین را
به ظهور نیر خود، وطن بصارتی کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۷
هله، نیم مست گشتم، قدحی دگر مدد کن
چو حریف نیک داری، تو به ترک نیک و بد کن
منگر که کیست گریان ز جفا و کیست عریان
نه وصی آدمی تو، بنشین و کار خود کن
نظری به سوی می کن، بنوای چنگ و نی کن
نظری دگر به سوی رخ یار سروقد کن
شکرت چو آرزو شد، ز لب شکرفروشش
چو عباس دبس زوتر ز شکرفروش کد کن
نه که کودکم که میلم به مویز و جوز باشد
تو مویز و جوز خود را، بستان در آن سبد کن
شکر خوش طبرزد، که هزار جان بیارزد
حسد ار کنی تو باری، پی آن شکر حسد کن
به بت شکرفشان شو، ز لبش شکرستان شو
جهت قران ماهش، چو منجمان رصد کن
چو رسید ماه روزه، نه ز کاسه گو، نه کوزه
پس ازین نشاط و مستی، ز صراحی ابد کن
به سماع و طوی بنشین، به میان کوی بنشین
که کسی خورت نبیند، طرب از می احد کن
چو عروس جان ز مستی برسد به کوی هستی
خورشش ازین طبق ده، تتقش هم از خرد کن
ز سخن ملول گشتی، که کسیت نیست محرم
سبک آینهی بیان را تو بگیر و در نمد کن
چو حریف نیک داری، تو به ترک نیک و بد کن
منگر که کیست گریان ز جفا و کیست عریان
نه وصی آدمی تو، بنشین و کار خود کن
نظری به سوی می کن، بنوای چنگ و نی کن
نظری دگر به سوی رخ یار سروقد کن
شکرت چو آرزو شد، ز لب شکرفروشش
چو عباس دبس زوتر ز شکرفروش کد کن
نه که کودکم که میلم به مویز و جوز باشد
تو مویز و جوز خود را، بستان در آن سبد کن
شکر خوش طبرزد، که هزار جان بیارزد
حسد ار کنی تو باری، پی آن شکر حسد کن
به بت شکرفشان شو، ز لبش شکرستان شو
جهت قران ماهش، چو منجمان رصد کن
چو رسید ماه روزه، نه ز کاسه گو، نه کوزه
پس ازین نشاط و مستی، ز صراحی ابد کن
به سماع و طوی بنشین، به میان کوی بنشین
که کسی خورت نبیند، طرب از می احد کن
چو عروس جان ز مستی برسد به کوی هستی
خورشش ازین طبق ده، تتقش هم از خرد کن
ز سخن ملول گشتی، که کسیت نیست محرم
سبک آینهی بیان را تو بگیر و در نمد کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۸
چه شکر داد عجب یوسف خوبی به لبان
که شد ادریسش قیماز و سلیمان بلبان
به شکرخانهٔ او رفته به سر لب شکران
مانده اندر عجبش خیره همه بوالعجبان
خبر افتاد که گرگی طمع یوسف کرد
همه گرگان شده از خجلت این گرگ شبان
چه خوشیهای نهانیست دران درد و غمش
که رمیدند ز دارو، همه درمان طلبان
بس بود هستی او مایهٔ هر نیست شده
بس بود مستی او عذر همه بیادبان
عارف از ورزش اسباب بدان کاهل شد
که همان بیسببی شد سبب بیسببان
خیز کامروز ز اقبال و سعادت باری
طرب اندر طرب است از مدد بوطربان
من بر آن بودم کز جان و دل تفسیده
باز گویم صفت عشق به روزان و شبان
شمس تبریز مرا دوش همیگفت خموش
چون تو را عشق لب ماست، نگه دار زبان
که شد ادریسش قیماز و سلیمان بلبان
به شکرخانهٔ او رفته به سر لب شکران
مانده اندر عجبش خیره همه بوالعجبان
خبر افتاد که گرگی طمع یوسف کرد
همه گرگان شده از خجلت این گرگ شبان
چه خوشیهای نهانیست دران درد و غمش
که رمیدند ز دارو، همه درمان طلبان
بس بود هستی او مایهٔ هر نیست شده
بس بود مستی او عذر همه بیادبان
عارف از ورزش اسباب بدان کاهل شد
که همان بیسببی شد سبب بیسببان
خیز کامروز ز اقبال و سعادت باری
طرب اندر طرب است از مدد بوطربان
من بر آن بودم کز جان و دل تفسیده
باز گویم صفت عشق به روزان و شبان
شمس تبریز مرا دوش همیگفت خموش
چون تو را عشق لب ماست، نگه دار زبان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۰
جان حیوان که ندیدهست به جز کاه و عطن
شد ز تبدیل خدا، لایق گلزار فطن
نوبهاریست خدا را، جز ازین فصل بهار
که درو مرده نماند وثنی و نه وثن
ز نسیمش شود آن جغد به از باز سپید
بهتر از شیر شود از دم او ماده زغن
زنده گشتند و پی شکر دهان بگشادند
بوسهها مست شدند از طرب بوی دهن
دست دستان صبا لخلخه را شورانید
تا بیاموخت به طفلان چمن، خلق حسن
جبرئیل است مگر باد و درختان مریم؟
دست بازی نگر آن سان که کند شوهر و زن
ابر چون دید که در زیر تتق خوبانند
برفشانید نثار گهر و در عدن
چون گل سرخ گریبان ز طرب بدرانید
وقت آن شد که به یعقوب رسد پیراهن
چون عقیق یمنی لب دلبر خندید
بوی رحمان به محمد رسد از سوی یمن
چند گفتیم پراکنده، دل آرام نیافت
جز بدان جعد پراکندهٔ آن خوب زمن
شمس تبریز برآ، تیغ بزن چون خورشید
تیغ خورشید دهد نور به جان چو مجن
شد ز تبدیل خدا، لایق گلزار فطن
نوبهاریست خدا را، جز ازین فصل بهار
که درو مرده نماند وثنی و نه وثن
ز نسیمش شود آن جغد به از باز سپید
بهتر از شیر شود از دم او ماده زغن
زنده گشتند و پی شکر دهان بگشادند
بوسهها مست شدند از طرب بوی دهن
دست دستان صبا لخلخه را شورانید
تا بیاموخت به طفلان چمن، خلق حسن
جبرئیل است مگر باد و درختان مریم؟
دست بازی نگر آن سان که کند شوهر و زن
ابر چون دید که در زیر تتق خوبانند
برفشانید نثار گهر و در عدن
چون گل سرخ گریبان ز طرب بدرانید
وقت آن شد که به یعقوب رسد پیراهن
چون عقیق یمنی لب دلبر خندید
بوی رحمان به محمد رسد از سوی یمن
چند گفتیم پراکنده، دل آرام نیافت
جز بدان جعد پراکندهٔ آن خوب زمن
شمس تبریز برآ، تیغ بزن چون خورشید
تیغ خورشید دهد نور به جان چو مجن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۱
همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن
وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن
همه خوردند و برفتند، بقای ما باد
که دل و جان زمانیم و سپهدار زمن
چو تویی آب حیاتی، که نماند باقی؟
چو تو باشی بت زیبا، همه گردند شمن
کتب العشق علینا غمرات ومحن
وقضی الحب علینا فتنا بعد فتن
فرج آمد، برهیدیم ز تشویش جهان
بپرد جان مجرد به گلستان منن
ناقتی نخ هنا فهو مناخ حسن
فیه ماء وسخاء ورخاء وعطن
یرزقون فرحین بخوریم آن می و نقل
مقعد صدق چو شد منزل عشاق و سکن
دامن سیب کشانیم سوی شفتالو
ببریم از گل تر، چند سخن سوی سمن
چو مرا می بدهی، هیچ مجو شرط ادب
مست را حد نزند شرع، مرا نیز مزن
ادب و بیادبی نیست به دستم، چه کنم؟
چو شتر میکشدم مست، شتربان به رسن
بلبل از عشق ز گل بوسه طمع کرد و بگفت
بشکن شاخ نبات و دل ما را مشکن
گفت گل راز من اندر خور طفلان نبود
بچه را ابجد و هوز به و حطی کلمن
گفت گر می ندهی بوسه، بده بادهٔ عشق
گفت این هم ندهم، باش حزین جفت حزن
گفت من نیز تو را بر دف و بربط بزنم
تننن تن تننن تن تننن تن تننن
گفت شب طشت مزن که همه بیدار شوند
که مگر ماه گرفته ست، مجو شور و فتن
طشت اگر من نزنم، فتنه چو نه ماهه شدهست
فتنهها زاید ناچار شب آبستن
برگ میلرزد بر شاخ و دلم میلرزد
لرزهٔ برگ ز باد و دلم از خوب ختن
تاب رخسار گل و لاله خبر میدهدم
که چراغیست نهان گشته درین زیر لگن
جهد کن تا لگن جهل ز دل برداری
تا که از مشرق جان صبح برآید روشن
شمس تبریز طلوعی کن از مشرق روح
که چو خورشید تو جانی و جهان جمله بدن
وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن
همه خوردند و برفتند، بقای ما باد
که دل و جان زمانیم و سپهدار زمن
چو تویی آب حیاتی، که نماند باقی؟
چو تو باشی بت زیبا، همه گردند شمن
کتب العشق علینا غمرات ومحن
وقضی الحب علینا فتنا بعد فتن
فرج آمد، برهیدیم ز تشویش جهان
بپرد جان مجرد به گلستان منن
ناقتی نخ هنا فهو مناخ حسن
فیه ماء وسخاء ورخاء وعطن
یرزقون فرحین بخوریم آن می و نقل
مقعد صدق چو شد منزل عشاق و سکن
دامن سیب کشانیم سوی شفتالو
ببریم از گل تر، چند سخن سوی سمن
چو مرا می بدهی، هیچ مجو شرط ادب
مست را حد نزند شرع، مرا نیز مزن
ادب و بیادبی نیست به دستم، چه کنم؟
چو شتر میکشدم مست، شتربان به رسن
بلبل از عشق ز گل بوسه طمع کرد و بگفت
بشکن شاخ نبات و دل ما را مشکن
گفت گل راز من اندر خور طفلان نبود
بچه را ابجد و هوز به و حطی کلمن
گفت گر می ندهی بوسه، بده بادهٔ عشق
گفت این هم ندهم، باش حزین جفت حزن
گفت من نیز تو را بر دف و بربط بزنم
تننن تن تننن تن تننن تن تننن
گفت شب طشت مزن که همه بیدار شوند
که مگر ماه گرفته ست، مجو شور و فتن
طشت اگر من نزنم، فتنه چو نه ماهه شدهست
فتنهها زاید ناچار شب آبستن
برگ میلرزد بر شاخ و دلم میلرزد
لرزهٔ برگ ز باد و دلم از خوب ختن
تاب رخسار گل و لاله خبر میدهدم
که چراغیست نهان گشته درین زیر لگن
جهد کن تا لگن جهل ز دل برداری
تا که از مشرق جان صبح برآید روشن
شمس تبریز طلوعی کن از مشرق روح
که چو خورشید تو جانی و جهان جمله بدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۲
خوی با ما کن و با بیخبران خوی مکن
دم هر ماده خری را چو خران بوی مکن
اول و آخر تو عشق ازل خواهد بود
چون زن فاحشه هر شب تو دگر شوی مکن
دل بنه بر هوسی که دل از آن برنکنی
شیرمردا، دل خود را سگ هر کوی مکن
هم بدان سو که گه درد دوا میخواهی
وقف کن دیده و دل، روی به هر سوی مکن
همچو اشتر بمدو جانب هر خاربنی
ترک این باغ و بهار و چمن و جوی مکن
هان، که خاقان بنهادهست شهانه بزمی
اندرین مزبله از بهر خدا، طوی مکن
میر چوگانی ما جانب میدان آمد
پی اسپش دل و جان را هله جز گوی مکن
روی را پاک بشو، عیب بر آیینه منه
نقد خود را سره کن، عیب ترازوی مکن
جز بر آن که لبت داد، لب خود مگشا
جز سوی آن که تکت داد، تکاپوی مکن
روی و مویی که بتان راست، دروغین میدان
نامشان را تو قمرروی زره موی مکن
بر کلوخیست رخ و چشم و لب عاریتی
پیش بیچشم به جد شیوهٔ ابروی مکن
قامت عشق صلا زد که سماع ابدی ست
جز پی قامت او، رقص و هیاهوی مکن
دم مزن، ور بزنی، زیر لب آهسته بزن
دم حجاب است یکی تو کن و صد توی مکن
دم هر ماده خری را چو خران بوی مکن
اول و آخر تو عشق ازل خواهد بود
چون زن فاحشه هر شب تو دگر شوی مکن
دل بنه بر هوسی که دل از آن برنکنی
شیرمردا، دل خود را سگ هر کوی مکن
هم بدان سو که گه درد دوا میخواهی
وقف کن دیده و دل، روی به هر سوی مکن
همچو اشتر بمدو جانب هر خاربنی
ترک این باغ و بهار و چمن و جوی مکن
هان، که خاقان بنهادهست شهانه بزمی
اندرین مزبله از بهر خدا، طوی مکن
میر چوگانی ما جانب میدان آمد
پی اسپش دل و جان را هله جز گوی مکن
روی را پاک بشو، عیب بر آیینه منه
نقد خود را سره کن، عیب ترازوی مکن
جز بر آن که لبت داد، لب خود مگشا
جز سوی آن که تکت داد، تکاپوی مکن
روی و مویی که بتان راست، دروغین میدان
نامشان را تو قمرروی زره موی مکن
بر کلوخیست رخ و چشم و لب عاریتی
پیش بیچشم به جد شیوهٔ ابروی مکن
قامت عشق صلا زد که سماع ابدی ست
جز پی قامت او، رقص و هیاهوی مکن
دم مزن، ور بزنی، زیر لب آهسته بزن
دم حجاب است یکی تو کن و صد توی مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۴
بشنو از بوالهوسان قصهٔ میر عسسان
رندی از حلقهٔ ما گشت درین کوی نهان
مدتی هست که ما در طلبش سوخته ایم
شب و روز از طلبش هر طرفی جامه دران
هم درین کوی کسی یافت زناگه اثرش
جامه پر خون شدهٔ اوست ببینید نشان
خون عشاق کهن خود نشود، تازه بود
خون چو تازهست بدانید که هست آن فلان
همه خونها چو شود کهنه، سیه گردد و خشک
خون عشاق ابد تازه بجوشد زروان
تو مگو دفع، که این دعوی خون کهن است
خون عشاق نخفتهست و نخسبد به جهان
غمزهٔ توست که خونیست درین گوشه و بس
نرگس توست که ساقیست دهد رطل گران
غمزهٔ توست که مست آید و دلها دزدد
قصد جانها کند آن سخت دل سخته کمان
داد آن است که آن گمشده را بازدهی
یا چو او شد ز میانه، تو درآیی به میان
گر ز میر شکران داد بیابی، ای دل
شکر کن، شو تو گدازان چو شکر با شکران
گر چنان کشته شوی، زندهٔ جاوید شوی
خدمت از جان چنین کشته، به تبریز رسان
رندی از حلقهٔ ما گشت درین کوی نهان
مدتی هست که ما در طلبش سوخته ایم
شب و روز از طلبش هر طرفی جامه دران
هم درین کوی کسی یافت زناگه اثرش
جامه پر خون شدهٔ اوست ببینید نشان
خون عشاق کهن خود نشود، تازه بود
خون چو تازهست بدانید که هست آن فلان
همه خونها چو شود کهنه، سیه گردد و خشک
خون عشاق ابد تازه بجوشد زروان
تو مگو دفع، که این دعوی خون کهن است
خون عشاق نخفتهست و نخسبد به جهان
غمزهٔ توست که خونیست درین گوشه و بس
نرگس توست که ساقیست دهد رطل گران
غمزهٔ توست که مست آید و دلها دزدد
قصد جانها کند آن سخت دل سخته کمان
داد آن است که آن گمشده را بازدهی
یا چو او شد ز میانه، تو درآیی به میان
گر ز میر شکران داد بیابی، ای دل
شکر کن، شو تو گدازان چو شکر با شکران
گر چنان کشته شوی، زندهٔ جاوید شوی
خدمت از جان چنین کشته، به تبریز رسان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۵
اینک آن انجم روشن که فلک چاکرشان
اینک آن پرده گیانی که خرد چادرشان
همچو اندیشه به هر سینه بود مسکنشان
همچو خورشید به هر خانه فتد لشکرشان
نظر اولشان زنده کند عالم را
در نظر هیچ نگنجد نظر دیگرشان
ای بسا شب که من از آتششان همچو سپند
بودهام نعره زنان، رقص کنان، بر درشان
گر تو بو مینبری، بوی کن اجزای مرا
بو گرفتهست دل و جان من از عنبرشان
ور تو بس خشک دماغی، به تو بو مینرسد
سر بنه، تا برسد بر تو دماغ ترشان
خود چه باشد تر و خشک حیوانی و نبات؟
مه نبات و حیوان و مه زمین مادرشان
همه عالم به یکی قطرهٔ دریا غرقند
چه قدر خورد تواند مگس از شکرشان؟
اینک آن پرده گیانی که خرد چادرشان
همچو اندیشه به هر سینه بود مسکنشان
همچو خورشید به هر خانه فتد لشکرشان
نظر اولشان زنده کند عالم را
در نظر هیچ نگنجد نظر دیگرشان
ای بسا شب که من از آتششان همچو سپند
بودهام نعره زنان، رقص کنان، بر درشان
گر تو بو مینبری، بوی کن اجزای مرا
بو گرفتهست دل و جان من از عنبرشان
ور تو بس خشک دماغی، به تو بو مینرسد
سر بنه، تا برسد بر تو دماغ ترشان
خود چه باشد تر و خشک حیوانی و نبات؟
مه نبات و حیوان و مه زمین مادرشان
همه عالم به یکی قطرهٔ دریا غرقند
چه قدر خورد تواند مگس از شکرشان؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۶
چون خیال تو درآید به دلم رقص کنان
چه خیالات دگر مست درآید به میان
گرد بر گرد خیالش همه در رقص شوند
وان خیال چو مه تو، به میان چرخ زنان
هر خیالی که دران دم به تو آسیب زند
همچو آیینه ز خورشید برآید لمعان
سخنم مست شود از صفتی و صد بار
از زبانم به دلم آید و از دل به زبان
سخنم مست و دلم مست و خیالات تو مست
همه بر همدگر افتاده و درهم نگران
همه بر همدگر از بس که بمالند دهن
آن خیالات بهم درشکند او ز فغان
همه چون دانهٔ انگور و دلم چون چرش است
همه چون برگ گلاب و دل من همچو دکان
ز صلاح دل و دین، زر برم و زر کوبم
تا مفرح شود آن را که بود دیدهٔ جان
چه خیالات دگر مست درآید به میان
گرد بر گرد خیالش همه در رقص شوند
وان خیال چو مه تو، به میان چرخ زنان
هر خیالی که دران دم به تو آسیب زند
همچو آیینه ز خورشید برآید لمعان
سخنم مست شود از صفتی و صد بار
از زبانم به دلم آید و از دل به زبان
سخنم مست و دلم مست و خیالات تو مست
همه بر همدگر افتاده و درهم نگران
همه بر همدگر از بس که بمالند دهن
آن خیالات بهم درشکند او ز فغان
همه چون دانهٔ انگور و دلم چون چرش است
همه چون برگ گلاب و دل من همچو دکان
ز صلاح دل و دین، زر برم و زر کوبم
تا مفرح شود آن را که بود دیدهٔ جان