عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹۶
ای فاش کرده عشق تو راز نهان من
بالای تو بلای دل ناتوان من
لعل حیات بخش تو آب حیات دل
یاقوت آبدار تو قوت روان من
ماه ملک صفاتی و حور فرشته خوی
آسایش روانی و آرام جان من
محبوب دلپذیری و معشوق ناگزیر
محصول عمر و مایه بخت جوان من
طوطی حدیث و قند لبی و شکر دهن
وز شکرت ستانده حلاوت زبان من
بس فارغی و بیخبر از حال من مگر
آگه نئی ز ناله و آه و فغان من
بادا نشان درد تو بر لوح دل اگر
بر نامه وجود بماند نشان من
دانی حسین جان تو کی میرسد بلب
آندم که میرسد بدهانت دهان من
بالای تو بلای دل ناتوان من
لعل حیات بخش تو آب حیات دل
یاقوت آبدار تو قوت روان من
ماه ملک صفاتی و حور فرشته خوی
آسایش روانی و آرام جان من
محبوب دلپذیری و معشوق ناگزیر
محصول عمر و مایه بخت جوان من
طوطی حدیث و قند لبی و شکر دهن
وز شکرت ستانده حلاوت زبان من
بس فارغی و بیخبر از حال من مگر
آگه نئی ز ناله و آه و فغان من
بادا نشان درد تو بر لوح دل اگر
بر نامه وجود بماند نشان من
دانی حسین جان تو کی میرسد بلب
آندم که میرسد بدهانت دهان من
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹۷
بدین کرشمه بهر جانبی نگاه مکن
بخون غمزدگان چشمها سیاه مکن
کدام عشوه گر و بیوفا ترا آموخت
که التفات بدین خسته گاه گاه مکن
منم که یاد تو پیوسته ورد جان من است
تو خواه یاد کن این خسته را و خواه مکن
بجرم آنکه محب توام چه می کشی ام
چو من گناه نکردم تو هم گناه مکن
چو دل بوصل تو بستم ندا رسید ز غیب
که ای گدا طلب قرب پادشاه مکن
دلا چو بار دهندت بر آستانه یار
به راستان که جز از آستان پناه مکن
حسین اگر قدمت ثابتست در ره عشق
هزار زخم بخور از حبیب و آه مکن
بخون غمزدگان چشمها سیاه مکن
کدام عشوه گر و بیوفا ترا آموخت
که التفات بدین خسته گاه گاه مکن
منم که یاد تو پیوسته ورد جان من است
تو خواه یاد کن این خسته را و خواه مکن
بجرم آنکه محب توام چه می کشی ام
چو من گناه نکردم تو هم گناه مکن
چو دل بوصل تو بستم ندا رسید ز غیب
که ای گدا طلب قرب پادشاه مکن
دلا چو بار دهندت بر آستانه یار
به راستان که جز از آستان پناه مکن
حسین اگر قدمت ثابتست در ره عشق
هزار زخم بخور از حبیب و آه مکن
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹۸
باختیار نگشتم ز کوی دوست برون
ز آستانه لیلی کجا رود مجنون
بهشتم آن سر کوی رضای دل آرای
باختیار نگشت آدم از بهشت برون
چو آیدم ز کنار وداع جیحون یاد
شود کنار من از خون دیده ام جیحون
من از نصیحت عاقل صلاح نپذیرم
بگوش عشق فسانه بود هزار فسون
جنون ز سلسله ای کم شود ولیک مرا
از آن سلاسل مشگین زیاده گشت جنون
چو مهربانی تو بی تو صبر من کم شد
ولی چو حسن تو عشقم همی شود افزون
بیا بباده گلرنگ هیچ حاجت نیست
که همچو چشم تو مستم از آن لب میگون
بلو ح ماه تو منشور دلبری بنوشت
همان بنان که کشید از برای طغرانون
مگو حسین بوصل حبیب چون برسم
توان رسید بوصلش بقدرت بیچون
ز آستانه لیلی کجا رود مجنون
بهشتم آن سر کوی رضای دل آرای
باختیار نگشت آدم از بهشت برون
چو آیدم ز کنار وداع جیحون یاد
شود کنار من از خون دیده ام جیحون
من از نصیحت عاقل صلاح نپذیرم
بگوش عشق فسانه بود هزار فسون
جنون ز سلسله ای کم شود ولیک مرا
از آن سلاسل مشگین زیاده گشت جنون
چو مهربانی تو بی تو صبر من کم شد
ولی چو حسن تو عشقم همی شود افزون
بیا بباده گلرنگ هیچ حاجت نیست
که همچو چشم تو مستم از آن لب میگون
بلو ح ماه تو منشور دلبری بنوشت
همان بنان که کشید از برای طغرانون
مگو حسین بوصل حبیب چون برسم
توان رسید بوصلش بقدرت بیچون
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹۹
ای غم سودای تو خلوت نشین جان من
درد روح افزای تو سرمایه درمان من
تو گل باغ بهشت و جان من بستان آن
تا برفتی رفت بی تو رونق بستان من
چشم من جام شرابست و دل زارم کباب
تا مگر گردد خیال تو شبی مهمان من
گر بصورت گشته ام غایب ز جانان باک نیست
نیست غایب جان و دل از حضرت جانان من
با سر کویت فراغت دارم از باغ بهشت
نیست غیر از کوی جانان روضه رضوان من
گوشوار جان کند از در الفاظ حسین
گر رسد شعرت بگوش شاه معنی دان من
درد روح افزای تو سرمایه درمان من
تو گل باغ بهشت و جان من بستان آن
تا برفتی رفت بی تو رونق بستان من
چشم من جام شرابست و دل زارم کباب
تا مگر گردد خیال تو شبی مهمان من
گر بصورت گشته ام غایب ز جانان باک نیست
نیست غایب جان و دل از حضرت جانان من
با سر کویت فراغت دارم از باغ بهشت
نیست غیر از کوی جانان روضه رضوان من
گوشوار جان کند از در الفاظ حسین
گر رسد شعرت بگوش شاه معنی دان من
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۱
روزی اگر گذار تو افتد بخاک من
فریاد بشنوی ز دل دردناک من
لعلت حیات میدهد ای دوست باک نیست
گر غمزه تو سعی کند در هلاک من
در عشق تست جامه جانم هزار چاک
گر خلق بنگرند گریبان چاک من
در عشق روی و موی تو چون خاک گشته ام
نشگفت اگر دمد گل و ریحان ز خاک من
تاک وجود من عنب عشق بر دهد
بنگر چه پاک اصل فتاد است تاک من
مه را ز مهر نور فزاید از آن فزود
حسن رخت ز مهر دل و جان پاک من
ای عشق تیغ برکش و قتل حسین کن
تا از میانه دور شود اشتراک من
فریاد بشنوی ز دل دردناک من
لعلت حیات میدهد ای دوست باک نیست
گر غمزه تو سعی کند در هلاک من
در عشق تست جامه جانم هزار چاک
گر خلق بنگرند گریبان چاک من
در عشق روی و موی تو چون خاک گشته ام
نشگفت اگر دمد گل و ریحان ز خاک من
تاک وجود من عنب عشق بر دهد
بنگر چه پاک اصل فتاد است تاک من
مه را ز مهر نور فزاید از آن فزود
حسن رخت ز مهر دل و جان پاک من
ای عشق تیغ برکش و قتل حسین کن
تا از میانه دور شود اشتراک من
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۲
ای در همه عالم پنهان تو و پیدا تو
هم درد دل عاشق هم اصل مداوا تو
با ما چو درآمیزی گویم ز سر مستی
ما جمله توایم ای جان یا خود همگی ما تو
در کسوت هر دلبر هم چهره تو بنموده
در دیده هر عاشق هم کرده تماشا تو
پوینده بهر پائی گیرنده بهر دستی
با چشم و زبان ما بینا تو و گویا تو
از نیستی و هستی صد مرتبه افزونی
برتر ز همه اشیا اندر همه اشیا تو
ای عشق توئی عاشق در کسوت معشوقی
هم وامق شیدائی هم دلبر عذرا تو
گه ناز کنی با ما گاهی بنیاز آئی
این هر دو ترا زیبد مجنون تو و لیلا تو
از دیده هر عاقل پیوسته توئی پنهان
وندر نظر عارف همواره هویدا تو
در میکده وحدت از عقل بتشویشیم
در ده قدح باده ای ساقی و صهبا تو
من نقد دل و جان را در پای تو افشانم
گر دست دهد خلوت ای دوست شبی با تو
با غمزه فتانت از بهر حسین الحق
انگیخته ای ای جان صد فتنه به تنها تو
هم درد دل عاشق هم اصل مداوا تو
با ما چو درآمیزی گویم ز سر مستی
ما جمله توایم ای جان یا خود همگی ما تو
در کسوت هر دلبر هم چهره تو بنموده
در دیده هر عاشق هم کرده تماشا تو
پوینده بهر پائی گیرنده بهر دستی
با چشم و زبان ما بینا تو و گویا تو
از نیستی و هستی صد مرتبه افزونی
برتر ز همه اشیا اندر همه اشیا تو
ای عشق توئی عاشق در کسوت معشوقی
هم وامق شیدائی هم دلبر عذرا تو
گه ناز کنی با ما گاهی بنیاز آئی
این هر دو ترا زیبد مجنون تو و لیلا تو
از دیده هر عاقل پیوسته توئی پنهان
وندر نظر عارف همواره هویدا تو
در میکده وحدت از عقل بتشویشیم
در ده قدح باده ای ساقی و صهبا تو
من نقد دل و جان را در پای تو افشانم
گر دست دهد خلوت ای دوست شبی با تو
با غمزه فتانت از بهر حسین الحق
انگیخته ای ای جان صد فتنه به تنها تو
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۴
باز آتشی در جان من زد عشق شورانگیز تو
نو شد جراحتهای غم از غمزه خونریز تو
ای ماه مهرآموز من دمساز عالم سوز من
جانم وفاآموز شد از جور لطف آمیز تو
هر بی نوائی کو نهد در صف عشاق تو پا
کی سر تواند تافتن از زخم تیغ تیز تو
ناموس و پرهیز مرا تاراج کرده غمزه ات
فریاد ای هشیار دل زین مست بی پرهیز تو
بر رخ کشیده پرده ها مهر از حیا پیش رخت
در خط شده مشک خطا از خط عنبر بیز تو
ای دل نهاده جان بکف در کوی جانان نه قدم
کاندر بر سلطان ما این است دست آویز تو
گر بر دل و جانت حسین درتافتی خورشید عشق
طالع شد از مغرب زمین آن شمس انجم ریز تو
نو شد جراحتهای غم از غمزه خونریز تو
ای ماه مهرآموز من دمساز عالم سوز من
جانم وفاآموز شد از جور لطف آمیز تو
هر بی نوائی کو نهد در صف عشاق تو پا
کی سر تواند تافتن از زخم تیغ تیز تو
ناموس و پرهیز مرا تاراج کرده غمزه ات
فریاد ای هشیار دل زین مست بی پرهیز تو
بر رخ کشیده پرده ها مهر از حیا پیش رخت
در خط شده مشک خطا از خط عنبر بیز تو
ای دل نهاده جان بکف در کوی جانان نه قدم
کاندر بر سلطان ما این است دست آویز تو
گر بر دل و جانت حسین درتافتی خورشید عشق
طالع شد از مغرب زمین آن شمس انجم ریز تو
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۶
بر جگر آبم نماند از آتش سودای او
خاک ره گشتم در این سودا که بوسم پای او
بستم از غیرت در دل را بروی غیر دوست
تا که خلوتخانه چشم دلم شد جای او
دارم از جنت فراغت با رخ جان پرورش
نیستم پروای طوبی با قد رعنای او
ساکنان عالم بالا نهند از روی فخر
سر بر آن خاکی که بنهد پای بر بالای او
سنبل اندر باغ پیچیده ز دست طره اش
لاله بر دل داغ دارد از رخ زیبای او
گر ندیدی رسته از شکر نبات اینک ببین
سبزه خط بر لب شیرین شکرخای او
کلبه تاریک من خواهم که یکشب تا بروز
روشنائی یابد از روی جهان آرای او
گر ز دست من رود سرمایه سود دو کون
پای نتوانم کشیدن باز از سودای او
از سر کویش بجنت روی کی آرد حسین
نیست غیر از کوی جانان جنت المأوای او
خاک ره گشتم در این سودا که بوسم پای او
بستم از غیرت در دل را بروی غیر دوست
تا که خلوتخانه چشم دلم شد جای او
دارم از جنت فراغت با رخ جان پرورش
نیستم پروای طوبی با قد رعنای او
ساکنان عالم بالا نهند از روی فخر
سر بر آن خاکی که بنهد پای بر بالای او
سنبل اندر باغ پیچیده ز دست طره اش
لاله بر دل داغ دارد از رخ زیبای او
گر ندیدی رسته از شکر نبات اینک ببین
سبزه خط بر لب شیرین شکرخای او
کلبه تاریک من خواهم که یکشب تا بروز
روشنائی یابد از روی جهان آرای او
گر ز دست من رود سرمایه سود دو کون
پای نتوانم کشیدن باز از سودای او
از سر کویش بجنت روی کی آرد حسین
نیست غیر از کوی جانان جنت المأوای او
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۷
پای خیال سست شد در طلب وصال تو
کاش به خواب دیدمی یک نفسی خیال تو
آه که کی سپردمی راه به کوی کبریا
گر نشدی دلیل من پرتوی از جمال تو
هر که ز روی مسکنت خاک ره طلب نشد
محرم راز کی شود در حرم جلال تو
بلبل جان گسسته دم بی گل سوری رخت
طوطی طبع بسته لب بی شکر مقال تو
از لب روح بخش تو آب زلال میچکد
بو که به کام دل چشم چاشنی زلال تو
دام شکار جان من سلسله های طره ات
دانه طایر دلم نقش خیال خال تو
چند ز گفتگو حسین هان رخ است و جان و سر
حال بجو که هرزه است این همه قیل و قال تو
کاش به خواب دیدمی یک نفسی خیال تو
آه که کی سپردمی راه به کوی کبریا
گر نشدی دلیل من پرتوی از جمال تو
هر که ز روی مسکنت خاک ره طلب نشد
محرم راز کی شود در حرم جلال تو
بلبل جان گسسته دم بی گل سوری رخت
طوطی طبع بسته لب بی شکر مقال تو
از لب روح بخش تو آب زلال میچکد
بو که به کام دل چشم چاشنی زلال تو
دام شکار جان من سلسله های طره ات
دانه طایر دلم نقش خیال خال تو
چند ز گفتگو حسین هان رخ است و جان و سر
حال بجو که هرزه است این همه قیل و قال تو
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۸
ای دل و جان عاشقان شیفته لقای تو
عقل فضول کی برد راه بکبریای تو
بلبل طبع با نوا از چمن شمایلت
طوطی روح را دهن پر شکر از عطای تو
آتش جان خاکیان نفخه بی نیازیت
آب رخ هوائیان خاک در سرای تو
گشته قرار آسمان پایه قدر بنده ات
بوده و رای لامکان سلطنت گدای تو
دیده بدوخت از جهان آنکه بدید طلعتت
گشت جدا ز خویشتن هر که شد آشنای تو
هست ترا بجای من بنده بی شمار لیک
آه که بنده ترا نیست شهی بجای تو
تیغ بکش بکش مرا تا برسی بکام دل
جان هزار همچو من باد شها فدای تو
پیش سگان کوی تو جان برضا همی دهم
جان حسین اگر بود واسطه رضای تو
عقل فضول کی برد راه بکبریای تو
بلبل طبع با نوا از چمن شمایلت
طوطی روح را دهن پر شکر از عطای تو
آتش جان خاکیان نفخه بی نیازیت
آب رخ هوائیان خاک در سرای تو
گشته قرار آسمان پایه قدر بنده ات
بوده و رای لامکان سلطنت گدای تو
دیده بدوخت از جهان آنکه بدید طلعتت
گشت جدا ز خویشتن هر که شد آشنای تو
هست ترا بجای من بنده بی شمار لیک
آه که بنده ترا نیست شهی بجای تو
تیغ بکش بکش مرا تا برسی بکام دل
جان هزار همچو من باد شها فدای تو
پیش سگان کوی تو جان برضا همی دهم
جان حسین اگر بود واسطه رضای تو
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱۳
دست بختم کوته است از دامن وصلت که هست
پایه من سست قدرت بخت والا آمده
گوهر طبعم نثار خاک پایت کی سزد
گرچه از روی شرف لؤلؤی لالا آمده
نظم من در خورد جاهت کی بود با آنکه هست
در شعرم خوشتر از دری شعرا آمده
ای ز آب مرحمت شسته لباس دین ما
تا ز چرک شرک صافی و مصفا آمده
کنج ویران جای گنج آمد از آن مهر ترا
در دل ویران من پیوسته مأوی آمده
پای مردیهای لطفت میرساند دمبدم
آنچه از درگاه حق ما را تمنا آمده
هم ز لطف خویشتن درمان درد ما بکن
ای ز لطفت درد جانها را مداوا آمده
ای با دل شکسته ترا کار آمده
درد تو مرهم دل افکار آمده
پایه من سست قدرت بخت والا آمده
گوهر طبعم نثار خاک پایت کی سزد
گرچه از روی شرف لؤلؤی لالا آمده
نظم من در خورد جاهت کی بود با آنکه هست
در شعرم خوشتر از دری شعرا آمده
ای ز آب مرحمت شسته لباس دین ما
تا ز چرک شرک صافی و مصفا آمده
کنج ویران جای گنج آمد از آن مهر ترا
در دل ویران من پیوسته مأوی آمده
پای مردیهای لطفت میرساند دمبدم
آنچه از درگاه حق ما را تمنا آمده
هم ز لطف خویشتن درمان درد ما بکن
ای ز لطفت درد جانها را مداوا آمده
ای با دل شکسته ترا کار آمده
درد تو مرهم دل افکار آمده
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱۵
ساقی بیار جامی زان باده شبانه
عشاق را نوا ده مطرب بیک ترانه
گفتا نیارمت می تا تو بها نیاری
آن می بها ندارد جانا مکن بهانه
تا طایران قدسی گردند صید عشقت
از خط و خال خوبان آورده دام و دانه
ای نازنین عالم میکش نیاز ما را
کاندر ره تو مردن عمریست جاودانه
این عشق شورانگیز چون آشنا کند عقل
بی آشنا شوی تو در بحر بیکرانه
ای از زمان منزه ای از زمین مبرا
هم فتنه زمینی هم آفت زمانه
گر لب بر آستینت نتوان نهاد باری
اینم نه بس که یابم باری بر آستانه
از طره تو موئی تا در کف من آمد
شد شاخ شاخ جانم از دست غم چو شانه
تا کی اسیر دشمن گردد حسین بیدل
داری هوای یاری با این شکسته یا نه
عشاق را نوا ده مطرب بیک ترانه
گفتا نیارمت می تا تو بها نیاری
آن می بها ندارد جانا مکن بهانه
تا طایران قدسی گردند صید عشقت
از خط و خال خوبان آورده دام و دانه
ای نازنین عالم میکش نیاز ما را
کاندر ره تو مردن عمریست جاودانه
این عشق شورانگیز چون آشنا کند عقل
بی آشنا شوی تو در بحر بیکرانه
ای از زمان منزه ای از زمین مبرا
هم فتنه زمینی هم آفت زمانه
گر لب بر آستینت نتوان نهاد باری
اینم نه بس که یابم باری بر آستانه
از طره تو موئی تا در کف من آمد
شد شاخ شاخ جانم از دست غم چو شانه
تا کی اسیر دشمن گردد حسین بیدل
داری هوای یاری با این شکسته یا نه
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱۶
ای گنج سودای ترا کنج دلم ویرانه
شمع تجلای ترا شهباز جان پروانه
دل جای عشقت ساختم از غیر تو پرداختم
حاشا که سازم کعبه را چون کافران بتخانه
در روضه فردوس اگر دیدار بنمائی دمی
بینند اهل معرفت آنرا کم از کاشانه
مست و خرابم تا ابد نی دل شناسم نی خرد
کاندر خرابات ازل نوشیده ام پیمانه
عشقت علم افراشته صد تخم فتنه کاشته
واندر جهان نگذاشته یک عاقل و فرزانه
غواصی بحر قدم گر باید از سر کن قدم
درکش بقعر بحر دم آنگه بجو دردانه
تا کی پی سودائیان زنجیر جنبانی حسین
خود لایق زنجیر تو کو در جهان دیوانه
شمع تجلای ترا شهباز جان پروانه
دل جای عشقت ساختم از غیر تو پرداختم
حاشا که سازم کعبه را چون کافران بتخانه
در روضه فردوس اگر دیدار بنمائی دمی
بینند اهل معرفت آنرا کم از کاشانه
مست و خرابم تا ابد نی دل شناسم نی خرد
کاندر خرابات ازل نوشیده ام پیمانه
عشقت علم افراشته صد تخم فتنه کاشته
واندر جهان نگذاشته یک عاقل و فرزانه
غواصی بحر قدم گر باید از سر کن قدم
درکش بقعر بحر دم آنگه بجو دردانه
تا کی پی سودائیان زنجیر جنبانی حسین
خود لایق زنجیر تو کو در جهان دیوانه
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱۸
ای آنکه در دیار دلم خانه کرده ای
گنجی از آنمقام بویرانه کرده ای
گه عقلها بنرگس مخمور برده
گه فتنه ها بغمزه مستانه کرده ای
عالم پر از روایح و مشک و عبیر شد
چون گیسوی معنبر خود شانه کرده ای
تا ای پری سلاسل مشکین نموده ای
ارباب عقل را همه دیوانه کرده ای
در آرزوی لعل شکر بار خویشتن
چشم مرا خزینه دردانه کرده ای
من در بروی غیر ز غیرت چو بسته ام
تا در حریم جان و دلم خانه کرده ای
مرغ دل مرا که نشیمن ز سدره داشت
ایشمع دلفروز تو پروانه کرده ای
خود کرده آشنا بمن ای شوخ دلربا
آنگه روش چو مردم بیگانه کرده ای
برخوان وصل داده صلا اهل عشق را
یاد حسین بیدل شیدا نکرده ای
گنجی از آنمقام بویرانه کرده ای
گه عقلها بنرگس مخمور برده
گه فتنه ها بغمزه مستانه کرده ای
عالم پر از روایح و مشک و عبیر شد
چون گیسوی معنبر خود شانه کرده ای
تا ای پری سلاسل مشکین نموده ای
ارباب عقل را همه دیوانه کرده ای
در آرزوی لعل شکر بار خویشتن
چشم مرا خزینه دردانه کرده ای
من در بروی غیر ز غیرت چو بسته ام
تا در حریم جان و دلم خانه کرده ای
مرغ دل مرا که نشیمن ز سدره داشت
ایشمع دلفروز تو پروانه کرده ای
خود کرده آشنا بمن ای شوخ دلربا
آنگه روش چو مردم بیگانه کرده ای
برخوان وصل داده صلا اهل عشق را
یاد حسین بیدل شیدا نکرده ای
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۰
گر ماه من بتابد از بام تا بخانه
گردد جهانیان را پر آفتاب خانه
از گلشن وصالش باد ار برد نسیمی
از شرم آب گردد گل در گلاب خانه
مطلوب را چو هر جا باید طلب نمودن
زهاد و کنج مسجد ما و شراب خانه
خلوتسرای دلبر خالی ز غیر باید
تا چند کنج دل را سازی کتابخانه
گفتم که ساز خانه در چشم من چو مردم
گفتا کسی بسازد بر روی آب خانه
ای از فروغ رویت پر آفتاب صحرا
ای از نسیم مویت پرمشک ناب خانه
فراش شمع مجلس گوئی نشان که امشب
از تاب عارضت شد پر ماهتاب خانه
با یاد تست دوزخ جان را مقام راحت
بی روی تست جنت دل را عذاب خانه
تا آفتاب تابان از بام و در درآید
خواهد حسین کو را گردد خراب خانه
گردد جهانیان را پر آفتاب خانه
از گلشن وصالش باد ار برد نسیمی
از شرم آب گردد گل در گلاب خانه
مطلوب را چو هر جا باید طلب نمودن
زهاد و کنج مسجد ما و شراب خانه
خلوتسرای دلبر خالی ز غیر باید
تا چند کنج دل را سازی کتابخانه
گفتم که ساز خانه در چشم من چو مردم
گفتا کسی بسازد بر روی آب خانه
ای از فروغ رویت پر آفتاب صحرا
ای از نسیم مویت پرمشک ناب خانه
فراش شمع مجلس گوئی نشان که امشب
از تاب عارضت شد پر ماهتاب خانه
با یاد تست دوزخ جان را مقام راحت
بی روی تست جنت دل را عذاب خانه
تا آفتاب تابان از بام و در درآید
خواهد حسین کو را گردد خراب خانه
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۱
باز این چه فتنه است که آغاز کرده ای
با عاشقان خویش مگر راز کرده ای
با جغد و با عقاب چرا همنفس شدی
از آشیان قدس چو پرواز کرده ای
مرغ دلم ز قید هوا رسته بود لیک
صیدش تو شاهباز چو شهباز کرده ای
چشم کسی ندید چنین فتنه ها که تو
با چشم شوخ و غمزه غماز کرده ای
بر رخ کشیده پرده مه و مهر از حیا
هر دم که پرده از رخ خود باز کرده ای
آوازه جمال تو بگرفت شرق و غرب
وانگاه صید خلق بآواز کرده ای
جان حسینی و دل عشاق برده ای
تا در حصار نغمه شهناز کرده ای
با عاشقان خویش مگر راز کرده ای
با جغد و با عقاب چرا همنفس شدی
از آشیان قدس چو پرواز کرده ای
مرغ دلم ز قید هوا رسته بود لیک
صیدش تو شاهباز چو شهباز کرده ای
چشم کسی ندید چنین فتنه ها که تو
با چشم شوخ و غمزه غماز کرده ای
بر رخ کشیده پرده مه و مهر از حیا
هر دم که پرده از رخ خود باز کرده ای
آوازه جمال تو بگرفت شرق و غرب
وانگاه صید خلق بآواز کرده ای
جان حسینی و دل عشاق برده ای
تا در حصار نغمه شهناز کرده ای
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۲
بازم ای دوست چرا از نظر انداخته ای
با حسودان من دلشده پرداخته ای
چه شد آن ترک جفاکیش کمان ابرو باز
که دلم را سپر تیر بلا ساخته
با حسودان بداندیش چه ورزی یاری
قدر یاران نکوکیش چه نشناخته ای
شرط یاری و وفاداریت این بود مگر
که بقصد دل من تیغ جفا آخته ای
پرده در باز غم عشق ز من قلب روان
لیکن ای دوست چه حاصل که وفا باخته ای
من نگویم که گرفتار کمند تو کم اند
لیک مثل چو من خسته کم انداخته ای
با حسودان من دلشده پرداخته ای
چه شد آن ترک جفاکیش کمان ابرو باز
که دلم را سپر تیر بلا ساخته
با حسودان بداندیش چه ورزی یاری
قدر یاران نکوکیش چه نشناخته ای
شرط یاری و وفاداریت این بود مگر
که بقصد دل من تیغ جفا آخته ای
پرده در باز غم عشق ز من قلب روان
لیکن ای دوست چه حاصل که وفا باخته ای
من نگویم که گرفتار کمند تو کم اند
لیک مثل چو من خسته کم انداخته ای
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۳
ما را چو عهد خویش فراموش کرده ای
گویا حدیث مدعیان گوش کرده ای
بر روی زهره خط غلامی کشیده ای
چون تار طره زیب بناگوش کرده ای
تا قلب عاشقان شکند لشکر غمت
مه را ز مشک سوده زره پوش کرده ای
سجاده ها ز دوش فکندند زاهدان
زان شیوه های خوش که شب دوش کرده ای
ای ترک نیم مست که ما را بغمزه ای
مست و خراب و واله و مدهوش کرده ای
جانم فدای جان چنان ساقی ای که او
این باده ها که از خم سر نوش کرده ای
ما دیگ دل بر آتش سوزان نهاده ایم
ای مدعی بگو تو چرا جوش کرده ای
از نامرادی من بیچاره فارغی
چون تو مراد خویش در آغوش کرده ای
تو طوطی حسین و شکر گفته حبیب
شکر چه حاصل است تو خاموش کرده ای
گویا حدیث مدعیان گوش کرده ای
بر روی زهره خط غلامی کشیده ای
چون تار طره زیب بناگوش کرده ای
تا قلب عاشقان شکند لشکر غمت
مه را ز مشک سوده زره پوش کرده ای
سجاده ها ز دوش فکندند زاهدان
زان شیوه های خوش که شب دوش کرده ای
ای ترک نیم مست که ما را بغمزه ای
مست و خراب و واله و مدهوش کرده ای
جانم فدای جان چنان ساقی ای که او
این باده ها که از خم سر نوش کرده ای
ما دیگ دل بر آتش سوزان نهاده ایم
ای مدعی بگو تو چرا جوش کرده ای
از نامرادی من بیچاره فارغی
چون تو مراد خویش در آغوش کرده ای
تو طوطی حسین و شکر گفته حبیب
شکر چه حاصل است تو خاموش کرده ای
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۴
ای ز دردت عاشقان خسته درمان یافته
وز جراحتهای تو دل راحت جان یافته
خازن حسن از سویدای دل سودائیان
از برای گنج عشقت کنج ویران یافته
آرزومندان دیدار تو از سیلاب اشگ
کشتی هستی خود در موج طوفان یافته
وقت دیدارت که آن میقات عید اکبر است
تیغ عشق تو ز جان خسته قربان یافته
خضر در ظلمات عمری جست آب زندگی
عاشقان از خاک کویت آب حیوان یافته
قاصدان کعبه کوی تو در وادی شوق
سندس و استبرق از خار مغیلان یافته
گشته سلطان اقالیم محبت چون حسین
هر که از دیوان عشق دوست فرمان یافته
وز جراحتهای تو دل راحت جان یافته
خازن حسن از سویدای دل سودائیان
از برای گنج عشقت کنج ویران یافته
آرزومندان دیدار تو از سیلاب اشگ
کشتی هستی خود در موج طوفان یافته
وقت دیدارت که آن میقات عید اکبر است
تیغ عشق تو ز جان خسته قربان یافته
خضر در ظلمات عمری جست آب زندگی
عاشقان از خاک کویت آب حیوان یافته
قاصدان کعبه کوی تو در وادی شوق
سندس و استبرق از خار مغیلان یافته
گشته سلطان اقالیم محبت چون حسین
هر که از دیوان عشق دوست فرمان یافته
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۲
فرخنده زمانی که تو دیدار نمائی
فرخ نفسی کز در عشاق درآئی
نی صبر مرا کز تو زمانی بشکیبم
نی طاقت آنم که تو دیدار نمائی
در پرده نهانی و من از عشق تو سوزان
ای وای از آن لحظه که از پرده برآئی
گویند که از پرتو انوار جمالت
سوزند جهانی چو نقابی بگشائی
در پیش تو جانباختن و سوختن ای جان
زان به که بسوزد دلم از داغ جدائی
عار آیدم از سلطنت ملک دو عالم
گر بر در تو باشدم امکان گدائی
شاهان جهان بنده درگاه حسین اند
تا گفته ای از لطف که تو بنده مائی
فرخ نفسی کز در عشاق درآئی
نی صبر مرا کز تو زمانی بشکیبم
نی طاقت آنم که تو دیدار نمائی
در پرده نهانی و من از عشق تو سوزان
ای وای از آن لحظه که از پرده برآئی
گویند که از پرتو انوار جمالت
سوزند جهانی چو نقابی بگشائی
در پیش تو جانباختن و سوختن ای جان
زان به که بسوزد دلم از داغ جدائی
عار آیدم از سلطنت ملک دو عالم
گر بر در تو باشدم امکان گدائی
شاهان جهان بنده درگاه حسین اند
تا گفته ای از لطف که تو بنده مائی