عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
به بی تکلفی آن عارفی که خو دارد
نظر به بندد از آن گل که رنگ و بو دارد
ببین بجذبه نسبت که خامه دو زبان
همیشه الفت با صفحه دورو دارد
کسیکه بنده عشقست بی نشان نبود
ز موج گریه خود طوق در گلو دارد
دلم ز تیغ تو چون شانه شد تمام انگشت
حساب حلقه آن زلف مو بمو دارد
براه یک جهتی سالکی که روی نهد
نه بیند آینه را زانکه پشت و رو دارد
قسم بذوق محبت که دشمنی فرضست
علاج سینه کن ار کینه ای عدو دارد
ز روسفیدی میخوارگان دهد خبری
گلی که در چمن خرمی کدو دارد
بمحفل غم و شادی بود عزیز چو شمع
جگر گدازی کز گریه آبرو دارد
زبان هر مژه چشم نکته پردازش
کلیم با من صد قسم گفتگو دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹
مطربی کو که بخورشید رخش ناز کند
چون کند کرم دف از شعله آواز کند
در تن نای چو جان از لب شیرین بدهد
سفر بیخودیم را بدمی ساز کند
مرغ دل در قفس سینه بمیرد، به از آن
که ببال نفس سوخته پرواز کند
یکدم از زخم اگر دور شود مژگانت
همچو سوفار باندازه دهن باز کند
کام دل را که بخشم از برناکامان رفت
غلغل شیشه می کی بود آواز کند
دل بیحوصله را بیخودی وصل نهشت
که دمی گوش بآن چشم سخن ساز کند
خار بیداد گل ازبس دل بلبل خون کرد
عشقبازی بگل چنگل شهباز کند
عقده چون کار من از خویش برون می آرد
شانه هرچند که زان زلف گره باز کند
تا بداند که جفا در خور طاقت باید
یکنفس آینه خواهم که باو ناز کند
مرد عشق تو کلیم است که از دست غمت
می خورد خون و خیال می شیراز کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴
دل زجا رفت، از پی آنسرو قامت می رود
می پرد چشمم باستقبال حیرت می رود
کس بذوق خویش ترک خانمان خود نکرد
خونم از بیداد مرهم از جراحت می رود
تهنیت نوبر نکرد و گرد خوشحالی نگشت
عید ما دایم بقربان مصیبت می رود
گر بحشر از جور مه رویان شکایت سر کنم
رنگ از رخسار خورشید قیامت می رود
زندگی چون تلخ گردد بیدلان پردل شوند
مرگ چون راحت شود قدر شجاعت می رود
در ره عشقت که آتش خون و خاکش آتشست
می روم سر در هوا تا پای جرأت می رود
هیچ چیز از ما پسند خاطر خوبان نشد
حیرتی دارم که چون هوشم بغارت می رود
معصیت کز خاکیان خیزد غباری بیش نیست
گر رود گردی چه از باران رحمت می رود
توشه تحسین باران همره او کن کلیم
این اینجا نمی ماند بغربت می رود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
اسیر عشقم و هر کس مرا غلام کند
بگوش حلقه ام از حلقه های دام کند
چه بخت بی اثرست این که جزو ناری من
دمیکه شعله کشد کار پخته خام کند
چرا نگرید بلبل که بیوفائی دهر
امان نداد که گل خنده را تمام کند
باسم و رسم چه مردانه پشت پا زده ام
نگین بدستم پهلو تهی ز نام کند
هر آنکه سر ز گریبان چو نال برون کرد
بطاق ابروی شمشیر او سلام کند
اگر جدا ز تو می را حلال می دانم
خدا بتیغ تو خون مرا حرام کند
ندیده ایم بجز جان مانده بر لب خویش
مسافریکه در اول قدم مقام کند
خوش آنکه نام تو موزون نهد بنسبت شعر
کلیم شاه جهان ترا غلام کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳
از هستی من تو چون نام و نشان برد
پی بر سر شوریده من داغ چسان برد
کس دعوی ویرانه بسیلاب نکردست
از عشق دل باخته واپس نتوان برد
از تاب در گوش تو در آتش رشکم
کان گوشه نشین عیش دو عالم زمیان برد
هرگز ببتان نقش قمارم ننشسته
با هر که نظر باختم از من دل و جان برد
آبیست در آنروی که سرجوش بهارست
رنگیست برین چهره که ناموس خزان برد
از بسکه گرفتار بخون خوردن خویشم
انگشت ندامت نتوانم بدهان برد
با مور میانی سر و کارست دلم را
کو خرمن آرام سلیمان ز میان برد
تاب سفر دور ندارد ز نزاکت
از دل نتوان حرف میانش بزبان برد
نام تو کلیم ار نبرد یار نرنجی
از ننگ تو آن نام نداری که توان برد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵
فلک اسباب دولت را ز بهر ناکسان دارد
هما گر سایه ای دارد برای استخوان دارد
زمحرومیست گر دل زارئی دارد درین وادی
بقدر دوری منزل جرس دایم فغان دارد
ز رشک طالع تر دامنان داغم درین گلشن
که شبنم خانه از گل بلبل از خس آشیان دارد
خموشی پیشه کن کز نطق آفتهاست سالکرا
جرس دایم زبان با رهزنان کاروان دارد
بعاشق ناز معشوقان بیک نسبت نمی ماند
که تیر رفته آخر بازگشتی با کمان دارد
اگر راحت هوس داری بکوی ناامیدی رو
که دایم باغبان آسودگی فصل خزان دارد
هواداران گروه دیگرند و عاشقان دیگر
نگیرد جای بلبل گل اگر صد باغبان دارد
میان زاهدان خشک کمتر اهل دل بینی
نه هر جا استخوانی هست مغزی در میان دارد
صراحی چون دلی خالی کند دیگر نمی گرید
کلیم است اینکه دایم دیده های خونفشان دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
وداع ناشده دل حال صبر در هم دید
عنان گسستگی گریه دمادم دید
چنین که رو بقفا می روم ز خاک درت
گرفتم اینکه بجنت روم چه خواهم دید
هر آن نگاه که از گریه پاکدامن شد
اگر بگل نظر افکند روی شبنم دید
دل ورق ورق خویش پاره پاره کنم
کزین کتاب کسی فال عافیت کم دید
کسیکه دید باحوال من غم و دل را
چو داغ و مرهم پیوسته روی درهم دید
بحال دیده گریان نمی کنم رحمی
دلم سیاه شد از بسکه این ورق نم دید
ندوخت غنچه گل کیسه بر وفای بهار
بچشم بسته همه کار و بار عالم دید
نداشتیم به از خون گرم دلسوزی
گذشت از طرف زخم و روی مرهم دید
اگرچه سینه زپیکان جور زآهن شد
کلیم خود را در کار خویش محکم دید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
شب که جوش گریه من مایه سیلاب بود
بخت بد را آب می برد و همان در خواب بود
تیغت آرام شهیدان داد اما دور ازو
زخم ها را اضطراب ماهی بی آب بود
عالمی را بی سبب گر کشت آن مغرور حسن
نه ز بیرحمی برغم عالم اسباب بود
موی سر زنجیر ما بهتر که در راه جنون
برطرف شد گرچه تکلیف از میان آداب بود
نه براه آرام می گیرد نه در منزل قرار
هر که او بیتاب مادرزاد چون سیماب بود
خاکساران بیشتر از فیض قسمت می برند
کلبه دیوار کوتاهان پر از مهتاب بود
رحم از آن بیباک می خواهم که از مستی حسن
هایهای گریه در گوشش صدای آب بود
شب که ساغر می زدی، با آنکه نتوان حرف زد
کشتی من بسکه می پیچد در گرداب بود
سالک این ره کلیم از برق منت کی کشید
گرم رو آن بود کو خوش آتش اسباب بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
بجز سکوت ز روشندلان نمی آید
زبان شعله بکار بیان نمی آید
زسیل حادثه چشمم چنین که ترسیدست
ز دیده دیدن ریک روان نمی آید
خدنگ آه شکار افکنست لیک چه سود
که از هزار یکی بر نشان نمی آید
بزلف او نیم آگه زحال دل چکنم
خبر همیشه زهندوستان نمی آید
سری که افسر شاهی قسم باو نخورد
بکار سجده آن آستان نمی آید
جرس براه طلب غیر ازین نمی گوید
که هیچکار ز آه و فغان نمی آید
از آن دیار که سود سفر خطر باشد
چو راه امن شود کاروان نمی آید
ز مور لاف سلیمانی از چه برتابم
ز من فروتنی از آسمان نمی آید
هلاک چشم ادا فهمیم که دریابد
هر آن سخن که ز دل بر زبان نمی آید
ز غمزه اش مطلب رخصت نظاره کلیم
صلای سیر گل از باغبان نمی آید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳
دل نه ازوست نه زما، یار چو بی نقاب شد
رفت ز دست کس برون آینه ایکه آب شد
گر زغمت شکست دل، راز تو فاش کی شود
گنج نهفته تر شود، خانه اگر خراب شد
بند سکوت هیچگه از لب بیهنر مجوی
قابل مهر کی شود شیشه که بیشراب شد
لایق حسن بیزوالی آینه ای نداشت او
شکر که شمع هستیم زآتش عشق آب شد
مست رسید با رخی چون گل تر زتاب می
چشم از آب و رنگ او چشمه آفتاب شد
تاب نگه نداشتم، پای کشیدم از درش
توبه بود سزای او، هر که تنگ شراب شد
در چمن جمالت ای گلبن باغ رنگ و بو
شبنم گوشواره را آب گهر گلاب شد
ابر بهار عهد ما فیض نکرده عام را
ریزش قطره های او نقطه انتخاب شد
چون گل شمع بی نقاب آمده حسن او کلیم
از طرف تو دیده را گریه چرا حجاب شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸
دست از ساغر امید کشیدن دارد
لب پیمانه خالی چه مکیدن دارد
تا کی از غیرت او بر سر آتش باشم
ای حریفان پر پروانه بریدن دارد
سخنم می شنود با همه بی پروائی
حرف بیربط ز دیوانه شنیدن دارد
پستی بخت بلندم ز سپهر دونست
زیر سقفی که نگونست خمیدن دارد
دل بخون تا نطپید اشک قراری نگرفت
از پی طایر بسمل چه دویدن دارد
عاقبت زاهد سر در قدح باده نهاد
بسکه عادت بدهن آب کشیدن دارد
کارم از ضعف چنان شد که زجا می پردم
دیده هر گاه که آهنگ پریدن دارد
پر گر از ناوک بیداد بود عاریه کن
در ره عشق بپروانه رسیدن دارد
رایگان منت آزار هم از چرخ مکش
نمک زخم ازین سفله خریدن دارد
می برد آینه همراه بکوی تو کلیم
که چنان می رود از راه که دیدن دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹
سرفراز آن سر که فارغ از غم سامان شود
بر سرت گل زن که از دستار روگردان شود
هر که چون سوزن زتجریدش بود سررشته ای
صد رهش گر جامه پوشانی دگر عریان شود
عاشق بیچاره از یک دیده در پاس رقیب
وز دگر چشمی بکار خویشتن حیران شود
هیچ جا بهر وطن غیر از دیار عشق نیست
خانه در آن ملک از سیلاب آبادان شود
شوق زخم ما چو سازد جذبه خویش آشکار
تیرها در ترکش او جمله چون پیکان شود
در چمن ها لاله نبود بلکه ایام حسود
می زند آتش بباغ ار غنچه ای خندان شود
همچو برق آن آفت صد خرمن هوش و خرد
خویش را زان می نماید کز نظر پنهان شود
در تماشای پریرویان اقلیم خیال
دیده گر بر هم نهی چشمت نگارستان شود
غیر غم کز حال دل غافل نمی باشد کلیم
کس ندیدم پاسبان خانه ویران شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
برای داغ تو بر دل توان و تاب نوشتند
دگر خراج برین منزل خراب نوشتند
به پیش هر الف زخم، صفر داغ نهادند
ستمکشان چو جفای ترا حساب نوشتند
همیشه دجله و جیحون چو دوستان قدیمی
ز موج نامه باین دیده پر آب نوشتند
جفاکشان پی آرام دل بصفحه سینه
ز زخم تیغ تو تعویذ اضطراب نوشتند
کلیم را تو سگ خویش خوانده ای، عجبی نیست
گرش سر آمد اهل وفا خطاب نوشتند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
دل که چندین آه از جان می کشد
نقش آن زلف پریشان می کشد
دیده ام پست و بلند روزگار
دل بآن چاه زنخدان می کشد
شیشه ناموس را خوش جذبه ایست
سنگ را از دست طفلان می کشد
تا تواند بر سر من خاک بیخت
بخت دست از آب حیوان می کشد
مور خط لعل لبت را خوش گرفت
خاتم از دست سلیمان می کشد
تیغ بیداد تو هر جا شد علم
شعله هم سر در گریبان می کشد
اشک رسوا کرد ما را ورنه دل
ناله را از سینه پنهان می کشد
کاش بگذارد گریبان مرا
یار از دستم چو دامان می کشد
مزرع امید دل آبی نخورد
انتظار تیرباران می کشد
در کشاکش تا بکی باشم کلیم
دل بدرد و جان بدرمان می کشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
چند نومید ز کوی تو دل زار آید
چون تهیدست که از میکده هشیار آید
خار پا در ره ادبار ز دامن روید
سر سودا زده در جیب بدیوار آید
فقر اگر زخم زند مرهمش از عزلت نه
که تهیدست خوردن خون چو ببازار آید
عشق تا قابل زخم ستمم می داند
تیغ از موج نفس بر دل افکار آید
می کند نرگس بیمار تو غمخواری دل
همچو مستی که بپرسیدن بیمار آید
کس ندیدیم که مردود رود از در عشق
آتش آن نیستکه از خار و خسش عار آید
می توان یافت سرشگی که ز دل می خیزد
بی نشان نیست اگر طفل زگلزار آید
شب آدینه بدریوزه میخانه شهر
شیخ پنهان رود و از ره بازار آید
گر متاع سخن امروز کسادست کلیم
تازه کن طرز که در چشم خریدار آید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹
دل بجذب خواری خود جور دشمن می کشد
شیشه ما سنگ از دست فلاخن می کشد
نشنود گر بوی خار از دامن صد پاره اش
سالک راه طلب کی پا بدامن می کشد
تا لبم را بسته شرم عشق می سوزم ز رشک
هر کجا بینم که دودی سرز روزن می کشد
از مغیلان کار سوزن گیر در راه طلب
نیست سالک آنکه خار از پا بسوزن می کشد
کشته ما را اگر ننواخت برق حادثات
نیست غافل انتظار وقت خرمن می کشد
در بیابان طلب تشنگی بر دم بخاک
از مزار من چراغ مرده روغن می کشد
گر بهجران شادمانم از امید وصل اوست
در قفس بلبل صفیر از شوق گلشن می کشد
بخت ما هر جا که بزم عشرتی سامان کند
شیشه راه سنگ می بیند چو گردن می کشد
در کنار خویشتن پروردمش عمری کلیم
اشک کم فرصت که لشکر بر سر من می کشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
کسیکه از گل داغ تو گلستان دارد
ازو مرنج چو بلبل اگر فغان دارد
خدنگ خویش بغیری مزن که سینه من
برای تیر تو از داغ صد نشان دارد
پی نظاره گلزار چشم حیرانست
نه رخنه است که دیوار گلستان دارد
تو گرچه فارغی از حال ما و لی صد شکر
که ناوکت خبر از مغز استخوان دارد
چنان زخویش بتنگم که بهر سر مویم
ز بهر قتلم با تیغ او زبان دارد
کلیم سکه داغ ار بنام خویش زند
شه ولایت در دست، جای آن دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
مشکل اهل محبت ز تو آسان نشود
لب امید در ایام تو خندان نشود
ناله بی اثرم گر به نسیم آمیزد
سر زلفش دگر از باد پریشان نشود
می جهد تیر بزور دو کمان زابروی او
هدف ناوک او هیچ مسلمان نشود
کی چنین لخت جگر جوش زند بر سر او
از خیال لبت ار دیده نمکدان نشود
گر بگویم که چها می کشم از قامت او
سایه هم در پی آن سرو خرامان نشود
گر نداری سر دیوانگی ما سهلست
زلف را گو که دگر سلسله جنبان نشود
دعوی شیر دلی نیست مسلم ز کسی
کز نی تیر تواش سینه نیستان نشود
تیره بختی همه جا پرده روی هنرست
جوهر تیغ سیه تاب نمایان نشود
هر که بر روح امین شعر نخواندست کلیم
گر همه روح امین است سخندان نشود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
تا دل دیوانه بود از عافیت دلگیر بود
همچو شیون خانه زاد حلقه زنجیر بود
گریه چون سیلاب از یک خانه روی دل ندید
ناله هر جا رفت نی در ناخن تأثیر بود
تیره روزی نیست امروزی که تدبیری کنم
این سیه روزی مداد خامه تقدیر بود
در کنار مادر دهریم طفل روزه دار
رفت ایامی که پستان اهل پرشیر بود
از سرم بیرون نخواهد رفت سودایت که عشق
بر سر من بیخت هر خاکی که دامنگیر بود
در دیار آشنائی روی خندان زخم داشت
ابروی بی چین اگر دیدیم با شمشیر بود
آتش دوزخ ز ما تردامنان رنگی نداشت
آنچه ما را سوخت آنجا خجلت تقصیر بود
هر که شد قانع ببوی خانه همسایه ساخت
تا بدل بوی کبابی بود چشمم سیر بود
از هدف باید کلیم آموختن طرز وفا
صد ستم دید و همان رویش بسوی تیر بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷
خیال زلف تو بازم بدست سودا داد
چو سیل سلسله برپا، سرم بصحرا داد
هرآنچه در حق ما گفت غم بجا آورد
بدیده قطره ای ار گفته بود دریا داد
تمام چیده بتابوت آرزو بستم
درین چمن گل عیشی که گلبن ما داد
هزار رنگ گل حیرتم بدامان است
ببین که گلشن طالع دگر چه گلها داد
علاج طالع بیمار قفل آب و هواست
طبیب تجربه را هم بدین مداوا داد
درون سینه زبس غم نداشت جای نشست
دلم به پهلوی خود ناوک ترا جا داد
کلیم عشق بخود راه آرزو ندهد
گمان مبر که سرابش فریب دریا داد