عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
صدف و گوهریم و بحر و حباب
جوهرش آب و گوهرش دریاب
قدمی نه درآ درین دریا
نظری کن به عین ما در آب
بزم عشقست و عاشقان سرمست
باده نوشند شادی اصحاب
بر در می فروش رندانه
با مسبب نشسته بی اسباب
آفتابی به ماه رو بنمود
نور مهر است و نام او مهتاب
چشم پندار ما عیان بیند
گر خیالش تو دیده ای در خواب
نعمت الله عطای سید ماست
هب بی عوض دهد وهاب
جوهرش آب و گوهرش دریاب
قدمی نه درآ درین دریا
نظری کن به عین ما در آب
بزم عشقست و عاشقان سرمست
باده نوشند شادی اصحاب
بر در می فروش رندانه
با مسبب نشسته بی اسباب
آفتابی به ماه رو بنمود
نور مهر است و نام او مهتاب
چشم پندار ما عیان بیند
گر خیالش تو دیده ای در خواب
نعمت الله عطای سید ماست
هب بی عوض دهد وهاب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴
موج است و حباب هر دو یک آب
با ما بنشین و آب دریاب
روشن بنگر که آفتاب است
آن نور که خوانیش به مهتاب
رندانه روان رَوم به هر در
تا دریابم ورا به هر باب
اسباب و مسببند با هم
آثار مسببند اسباب
هستیم همه محب و محبوب
محبوب چو ما بجو ز احباب
با ساقی باقی خرابات
رندانه و عاشقانه بشتاب
پیغام خوشی ز نعمت الله
مستانه ببر به سوی اصحاب
با ما بنشین و آب دریاب
روشن بنگر که آفتاب است
آن نور که خوانیش به مهتاب
رندانه روان رَوم به هر در
تا دریابم ورا به هر باب
اسباب و مسببند با هم
آثار مسببند اسباب
هستیم همه محب و محبوب
محبوب چو ما بجو ز احباب
با ساقی باقی خرابات
رندانه و عاشقانه بشتاب
پیغام خوشی ز نعمت الله
مستانه ببر به سوی اصحاب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵
موجیم و حباب هر دو یک آب
آبست حجاب آب دریاب
آنها که به چشم عقل بینند
بینند خیال غیر در خواب
عقل ارچه چراغ بر فروزد
هرگز نرسد به نور مهتاب
معشوق خودیم و عاشق خود
عشقست دلیل راه اصحاب
آن نقطه بدان که اصل حرفست
یک فصل بخوان ولی ز هر باب
ما را نسب است از خداوند
عالی تر از این که راست انساب
در بحر محیط عشق غرقیم
مانند حباب و عین ما آب
آبست حجاب آب دریاب
آنها که به چشم عقل بینند
بینند خیال غیر در خواب
عقل ارچه چراغ بر فروزد
هرگز نرسد به نور مهتاب
معشوق خودیم و عاشق خود
عشقست دلیل راه اصحاب
آن نقطه بدان که اصل حرفست
یک فصل بخوان ولی ز هر باب
ما را نسب است از خداوند
عالی تر از این که راست انساب
در بحر محیط عشق غرقیم
مانند حباب و عین ما آب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
آفتابی رو نموده مه نقاب
ماه تابان می نماید آفتاب
خوش حبابی پر کن از آب حیات
تا بیابی جام پر آبی ز آب
موج دریائیم و دریا عین ما
عین ما بر عین ما باشد حجاب
ساقی سرمست ما باشد کریم
جام می بخشد به رندان بی حساب
خوش سر آبیم و سیرابیم ما
زاهد بیچاره مانده در سراب
عشق می بیند جمال او به او
عقل می بندد خیال او به خواب
نعمت الله سر به پای خم نهاد
در خرابات مغان مست و خراب
ماه تابان می نماید آفتاب
خوش حبابی پر کن از آب حیات
تا بیابی جام پر آبی ز آب
موج دریائیم و دریا عین ما
عین ما بر عین ما باشد حجاب
ساقی سرمست ما باشد کریم
جام می بخشد به رندان بی حساب
خوش سر آبیم و سیرابیم ما
زاهد بیچاره مانده در سراب
عشق می بیند جمال او به او
عقل می بندد خیال او به خواب
نعمت الله سر به پای خم نهاد
در خرابات مغان مست و خراب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
آفتابی ز ماه بسته نقاب
می نماید به چشم ما دریاب
نظری کن در آینه بنگر
ور نداری تو آینه دریاب
نقش غیری خیال اگر بندی
آن خیالی بود ولی در خواب
صورت و معنی همه داند
هر که او باشد از اولوالالباب
لیک در هرچه روی بنماید
هم مسبب ببین و هم اسباب
آفتاب است ماه خوانندش
نور مهر است گفته ام مهتاب
نعمت الله مربی نیکوست
تربیت یافته وی از ارباب
می نماید به چشم ما دریاب
نظری کن در آینه بنگر
ور نداری تو آینه دریاب
نقش غیری خیال اگر بندی
آن خیالی بود ولی در خواب
صورت و معنی همه داند
هر که او باشد از اولوالالباب
لیک در هرچه روی بنماید
هم مسبب ببین و هم اسباب
آفتاب است ماه خوانندش
نور مهر است گفته ام مهتاب
نعمت الله مربی نیکوست
تربیت یافته وی از ارباب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸
ماه ما از در در آمد نیمشب
آفتاب ما برآمد نیمشب
بخت ما بیدار شد در نیمروز
عمر رفته بر سر آمد نیمشب
بس که آب دیده ام در خاک ریخت
سرو نازم در بر آمد نیمشب
وصل او در روز خوش باشد ولی
بی رقیبان خوشتر آمد نیمشب
روز تا شب در تمنا بود دل
ناگهانی دلبر آمد نیمشب
خلوت جانم چو شب تاریک بود
روشنی او در آمد نیمشب
نعمت الله را درخت دولتش
از سعادت در بَر آمد نیمشب
آفتاب ما برآمد نیمشب
بخت ما بیدار شد در نیمروز
عمر رفته بر سر آمد نیمشب
بس که آب دیده ام در خاک ریخت
سرو نازم در بر آمد نیمشب
وصل او در روز خوش باشد ولی
بی رقیبان خوشتر آمد نیمشب
روز تا شب در تمنا بود دل
ناگهانی دلبر آمد نیمشب
خلوت جانم چو شب تاریک بود
روشنی او در آمد نیمشب
نعمت الله را درخت دولتش
از سعادت در بَر آمد نیمشب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
دردمند و دردنوشم روز و شب
عاشقانه در خروشم روز و شب
گر زنندم همچو نی نالم به روز
ور گذارندم خموشم روز و شب
در خرابات مغان مست و خراب
همنشین می فروشم روز و شب
با حضورش هر شبی آرم به روز
در هوایش باده نوشم روز و شب
ز آتش عشقش چو خم می فروش
در درون خود بجوشم روز و شب
هرچه بنماید نمایم در زمان
هرچه پوشاند بپوشم روز و شب
سیدم عشق است و من در حضرتش
بندهٔ حلقه به گوشم روز و شب
عاشقانه در خروشم روز و شب
گر زنندم همچو نی نالم به روز
ور گذارندم خموشم روز و شب
در خرابات مغان مست و خراب
همنشین می فروشم روز و شب
با حضورش هر شبی آرم به روز
در هوایش باده نوشم روز و شب
ز آتش عشقش چو خم می فروش
در درون خود بجوشم روز و شب
هرچه بنماید نمایم در زمان
هرچه پوشاند بپوشم روز و شب
سیدم عشق است و من در حضرتش
بندهٔ حلقه به گوشم روز و شب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
نعمت الله نور دین دارد لقب
نور دین از نعمت الله می طلب
از رسول الله نسب دارد درست
خود که دارد این چنین دیگر نسب
مطرب عشّاق گو شعرش بخوان
تا جهان از ذوق او گیرد طرب
جان من گفتا نهم لب بر لبش
آمده از عشق او جانم به لب
مدتی بودم مجاور در عجم
گرچه اصلم باشد از ملک عرب
آب لطف او نصیب ما بود
آتش قهرش از آن ِ بولهب
من مجاور حالیا در ملک فارس
جد من آسوده در شهر حلب
نور دین از نعمت الله می طلب
از رسول الله نسب دارد درست
خود که دارد این چنین دیگر نسب
مطرب عشّاق گو شعرش بخوان
تا جهان از ذوق او گیرد طرب
جان من گفتا نهم لب بر لبش
آمده از عشق او جانم به لب
مدتی بودم مجاور در عجم
گرچه اصلم باشد از ملک عرب
آب لطف او نصیب ما بود
آتش قهرش از آن ِ بولهب
من مجاور حالیا در ملک فارس
جد من آسوده در شهر حلب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
در دیار تو غریبیم و هوادار غریب
خوش بود گر بنوازی صنما یار غریب
مخزن جملهٔ اسرار خداوند ، دل است
دل به من ده که بگویم به تو اسرار غریب
گر غریبی برت آید به کرم بنوازش
سخت کاریست غریبی ، مکن انکار غریب
ما دعاگوی غریبان جهانیم همه
در همه حال خدا باد نگهدار غریب
دردمندیم و به امید دوا آمده ایم
تو طبیبی و دوا کن دل بیمار غریب
کار غربت چه اگر کار غریبی است ولی
خوش شود گر تو بسازی به کرم کار غریب
سید ماست سرجمله غریبان جهان
که به سر وقت غریب آمده سردار غریب
خوش بود گر بنوازی صنما یار غریب
مخزن جملهٔ اسرار خداوند ، دل است
دل به من ده که بگویم به تو اسرار غریب
گر غریبی برت آید به کرم بنوازش
سخت کاریست غریبی ، مکن انکار غریب
ما دعاگوی غریبان جهانیم همه
در همه حال خدا باد نگهدار غریب
دردمندیم و به امید دوا آمده ایم
تو طبیبی و دوا کن دل بیمار غریب
کار غربت چه اگر کار غریبی است ولی
خوش شود گر تو بسازی به کرم کار غریب
سید ماست سرجمله غریبان جهان
که به سر وقت غریب آمده سردار غریب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
هفت دریا شبنمی از بحر بی پایان ما است
جان عالم نفخهٔ ارواح آن جانان ما است
در خرابات مغان مستیم و جام می به دست
های و هوی عاشقان از نعرهٔ مستان ما است
موج دریائیم و عین ما و او هر دو یکی است
آبرو گر بایدت از ما بجو کان آن ما است
مدتی شد تا به جان فرمان سلطان می بریم
این زمان سلطان ما فرمانبر فرمان ما است
گنج اگر جوئی بیا کنج دل ویران بجو
ز انکه گنج کنت کنزاً در دل ویران ما است
سید مستان به صد جان دوست می داریم ما
ز انکه رند سر خوش است و یاری از یاران ما است
جان عالم نفخهٔ ارواح آن جانان ما است
در خرابات مغان مستیم و جام می به دست
های و هوی عاشقان از نعرهٔ مستان ما است
موج دریائیم و عین ما و او هر دو یکی است
آبرو گر بایدت از ما بجو کان آن ما است
مدتی شد تا به جان فرمان سلطان می بریم
این زمان سلطان ما فرمانبر فرمان ما است
گنج اگر جوئی بیا کنج دل ویران بجو
ز انکه گنج کنت کنزاً در دل ویران ما است
سید مستان به صد جان دوست می داریم ما
ز انکه رند سر خوش است و یاری از یاران ما است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
ایها العشاق کوی عشق میدان بلا است
تا نپنداری که کار عاشقی باد هوا است
کی تواند هر کسی رفتن طریق عشق را
ز انکه هم در منزل اول فنا اندر فنا است
بی ملامت پای در کوی غمش نتوان نهاد
رهروی کو بی ملامت می رود آیا کجا است
عشق می ورزی نخست از سر برون کن خواجگی
شاه اگر در کوی عشق آید در این صورت گدا است
نعمت الله از سر صدق و صفا در نه قدم
ره روی کاینجا به عشق آید صفا اندر صفا است
تا نپنداری که کار عاشقی باد هوا است
کی تواند هر کسی رفتن طریق عشق را
ز انکه هم در منزل اول فنا اندر فنا است
بی ملامت پای در کوی غمش نتوان نهاد
رهروی کو بی ملامت می رود آیا کجا است
عشق می ورزی نخست از سر برون کن خواجگی
شاه اگر در کوی عشق آید در این صورت گدا است
نعمت الله از سر صدق و صفا در نه قدم
ره روی کاینجا به عشق آید صفا اندر صفا است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
این شیشهٔ ما پر از گلاب است
گفتیم گلاب و در کل آب است
آب است و حباب این می و جام
آبش می و جام ما حباب است
نقشی که خیال غیر بندد
آن نقش خیال عین خواب است
چشمی که ندید نور رویش
بینا نبُود که در حجاب است
هر ماه که رو به تو نماید
نیکو بنگر که آفتاب است
ساقی قدحی به عاشقان ده
این خیر که می کنی ثواب است
سید مست است در خرابات
او از چه غم ار جهان خراب است
گفتیم گلاب و در کل آب است
آب است و حباب این می و جام
آبش می و جام ما حباب است
نقشی که خیال غیر بندد
آن نقش خیال عین خواب است
چشمی که ندید نور رویش
بینا نبُود که در حجاب است
هر ماه که رو به تو نماید
نیکو بنگر که آفتاب است
ساقی قدحی به عاشقان ده
این خیر که می کنی ثواب است
سید مست است در خرابات
او از چه غم ار جهان خراب است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
جامیست پر آب و عین آب است
وین جام شراب ما حباب است
موج است حجاب ما در این بحر
یا آب که آب را حجاب است
مستیم مدام در خرابات
هم صحبت ما چو ما خراب است
هر حرف از این کتاب جامع
مجموعهٔ جملهٔ کتاب است
نقشی که خیال غیر بندد
در دیدهٔ ما خیال خواب است
از غیر مجو تو آبروئی
زیرا که شراب او سراب است
دیدیم به نور نعمتالله
آن ماه که نورش آفتاب است
وین جام شراب ما حباب است
موج است حجاب ما در این بحر
یا آب که آب را حجاب است
مستیم مدام در خرابات
هم صحبت ما چو ما خراب است
هر حرف از این کتاب جامع
مجموعهٔ جملهٔ کتاب است
نقشی که خیال غیر بندد
در دیدهٔ ما خیال خواب است
از غیر مجو تو آبروئی
زیرا که شراب او سراب است
دیدیم به نور نعمتالله
آن ماه که نورش آفتاب است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶
موج است و حباب هر دو آب است
آبست که صورتاً حباب است
روشن بنگر که آفتابی
بنموده جمال و مه نقاب است
صورت دیدی و ماه گفتی
معنی بنگر که آفتاب است
مستیم و خراب در خرابات
معمور خوشی چنین خراب است
در جام جهان نما نماید
جامی ز شراب پر شراب است
بحریم و حباب و موج جوئیم
این مائی ما به ما حجاب است
قولی که حدیث سید ما است
میگو که خلاصهٔ کتاب است
آبست که صورتاً حباب است
روشن بنگر که آفتابی
بنموده جمال و مه نقاب است
صورت دیدی و ماه گفتی
معنی بنگر که آفتاب است
مستیم و خراب در خرابات
معمور خوشی چنین خراب است
در جام جهان نما نماید
جامی ز شراب پر شراب است
بحریم و حباب و موج جوئیم
این مائی ما به ما حجاب است
قولی که حدیث سید ما است
میگو که خلاصهٔ کتاب است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
جامی ز حباب پر ز آب است
آب است که صورتاً حباب است
در ظاهر و باطنش نظر کن
دریاب حجاب آب ، آب است
آن جام جهان نمای اول
یک عین و صفات بیحساب است
بی جود وجود چیست عالم
گوئی سر آب نه ، سراب است
ماهی که تو را به شب نماید
خورشید بُود که در نقاب است
نقشی که خیال غیر بندد
بگذار که آن خیال خواب است
گر پرسندت که چیست توحید
خاموشی تو ، تو را جواب است
آب است که صورتاً حباب است
در ظاهر و باطنش نظر کن
دریاب حجاب آب ، آب است
آن جام جهان نمای اول
یک عین و صفات بیحساب است
بی جود وجود چیست عالم
گوئی سر آب نه ، سراب است
ماهی که تو را به شب نماید
خورشید بُود که در نقاب است
نقشی که خیال غیر بندد
بگذار که آن خیال خواب است
گر پرسندت که چیست توحید
خاموشی تو ، تو را جواب است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
آئینهٔ ذات عین ذات است
ذات است که مجمع صفات است
بی جود وجود حضرت او
عالم به تمام فانیات است
می نوش مدام دُردی درد
کاین دُردی درد دل دوات است
میخانهٔ ما است در خرابات
و این خانه ورای شش جهات است
سیراب شدند خلق عالم
آری همه چیز ذوحیات است
گر کشته شوی به تیغ عشقش
آن حی قدیم خونبهات است
سید به حضور نعمتالله
دایم به وضو و در صلات است
ذات است که مجمع صفات است
بی جود وجود حضرت او
عالم به تمام فانیات است
می نوش مدام دُردی درد
کاین دُردی درد دل دوات است
میخانهٔ ما است در خرابات
و این خانه ورای شش جهات است
سیراب شدند خلق عالم
آری همه چیز ذوحیات است
گر کشته شوی به تیغ عشقش
آن حی قدیم خونبهات است
سید به حضور نعمتالله
دایم به وضو و در صلات است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
نور او در جمله اشیاء ظاهر است
ظاهرش بنگر که بر ما ظاهر است
روشن است آئینهٔ عالم تمام
در همه اسما مسما ظاهر است
نور روی اوست ما را در نظر
نور آن منظور زیبا ظاهر است
باطن است از چشم نابینا ولی
ظاهراً بر چشم بینا ظاهر است
در خیال دی و فردا مانده ای
از همه فرد آ که فردا ظاهر است
ما ز دریائیم و دریا عین ما
عین ما در عین دریا ظاهر است
نعمتالله باطن و ظاهر بود
باطنش پنهان و پیدا ظاهر است
ظاهرش بنگر که بر ما ظاهر است
روشن است آئینهٔ عالم تمام
در همه اسما مسما ظاهر است
نور روی اوست ما را در نظر
نور آن منظور زیبا ظاهر است
باطن است از چشم نابینا ولی
ظاهراً بر چشم بینا ظاهر است
در خیال دی و فردا مانده ای
از همه فرد آ که فردا ظاهر است
ما ز دریائیم و دریا عین ما
عین ما در عین دریا ظاهر است
نعمتالله باطن و ظاهر بود
باطنش پنهان و پیدا ظاهر است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
در محبت جان اگر بازی خوش است
گر کنی بازی چنین بازی خوش است
یار کرمانی اگر چه خوش بود
دلبر سرمست شیرازی خوش است
رند سرمستیم و با ساقی حریف
با حریف خویش دمسازی خوش است
چند گردی تو به خود گرد جهان
یک دمی با خویش پردازی خوش است
ساز ما ار ذوق خوشتر می دهد
ساز ما را گر تو بنوازی خوش است
عشق چون سلطان به تخت دل نشست
خانه را با عشق پردازی خوش است
سیم قلب تو ندارد رونقی
سیم قلب خویش بگدازی خوش است
در طریق عاشقی چون عاشقان
هر چه داری جمله دربازی خوش است
یک دمی با سید رندان بساز
تا بدانی ذوق دمسازی خوش است
گر کنی بازی چنین بازی خوش است
یار کرمانی اگر چه خوش بود
دلبر سرمست شیرازی خوش است
رند سرمستیم و با ساقی حریف
با حریف خویش دمسازی خوش است
چند گردی تو به خود گرد جهان
یک دمی با خویش پردازی خوش است
ساز ما ار ذوق خوشتر می دهد
ساز ما را گر تو بنوازی خوش است
عشق چون سلطان به تخت دل نشست
خانه را با عشق پردازی خوش است
سیم قلب تو ندارد رونقی
سیم قلب خویش بگدازی خوش است
در طریق عاشقی چون عاشقان
هر چه داری جمله دربازی خوش است
یک دمی با سید رندان بساز
تا بدانی ذوق دمسازی خوش است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
همه جا خوان نعمت عشق است
عالمی رحمت عشق است
هر چه در کائنات است میبینی
نیک بنگر که حضرت عشق است
خدمت عاشقی اگر یابی
بندگی کن که خدمت عشق است
هر سخاوت که عاشقان دارند
همه از یُمن دولت عشق است
خوش خرابیم و این خرابی ما
اثری از مرمت عشق است
همت ما جز او نمی جوید
این بلندی ز همت عشق است
نعمتالله را غنیمت دان
گر تو را ذوق نعمت عشق است
عالمی رحمت عشق است
هر چه در کائنات است میبینی
نیک بنگر که حضرت عشق است
خدمت عاشقی اگر یابی
بندگی کن که خدمت عشق است
هر سخاوت که عاشقان دارند
همه از یُمن دولت عشق است
خوش خرابیم و این خرابی ما
اثری از مرمت عشق است
همت ما جز او نمی جوید
این بلندی ز همت عشق است
نعمتالله را غنیمت دان
گر تو را ذوق نعمت عشق است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
جان ما زنده دل از آب حیات عشق است
صورت و معنی ما ذات و صفات عشق است
آفتابی است که در دور قمر تابان است
نزد ما جوشش دریا حرکات عشق است
عشق را جا و جهت نیست ولیکن به ظهور
شش جهت مینگرم جمله جهات عشق است
از کرم عشق وجودی به عدم می بخشد
هر چه موجود بُود از برکات عشق است
دارم از عشق براتی ز دو عالم لیکن
بنده آزاد بود چون به برات عشق است
ظاهر و باطن او عاشق و معشوق منند
حسن و احسان همگی از حسنات عشق است
گوش کن گفتهٔ مستانهٔ سید بشنو
که سخنهای خوشش از کلمات عشق است
صورت و معنی ما ذات و صفات عشق است
آفتابی است که در دور قمر تابان است
نزد ما جوشش دریا حرکات عشق است
عشق را جا و جهت نیست ولیکن به ظهور
شش جهت مینگرم جمله جهات عشق است
از کرم عشق وجودی به عدم می بخشد
هر چه موجود بُود از برکات عشق است
دارم از عشق براتی ز دو عالم لیکن
بنده آزاد بود چون به برات عشق است
ظاهر و باطن او عاشق و معشوق منند
حسن و احسان همگی از حسنات عشق است
گوش کن گفتهٔ مستانهٔ سید بشنو
که سخنهای خوشش از کلمات عشق است