عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳
همتی کو که دلان از عیش جهان بردارم
گل به بلبل دهم و برگ خزان بردارم
نخل بالای تو آن شعله خاشاک وجود
بکنار آرم و خود را زمیان بردارم
هر نفس جستن آن موی میان آسان نیست
گم شود یکدم اگر دست از آن بردارم
توبه کردم زمی و روح غذا می خواهد
مشتی از خاک در شیر مغان بردارم
از جهان قسمتم این دست و دل تنگ بسست
دیده حسرت از آن کنج دهان بردارم
حرص می رطل گران خواهد و از ضعف خمار
پنبه از شیشه بدست دگران بردارم
در ره عشق که هر جاده دم مار بود
هر کجا پای نهم دست زجان بردارم
تیر جور فلکم کشت ازین کهنه کمان
قدرتی کو که زه کاهکشان بردارم
چون سخن فهمی و فریادرسی نیست کلیم
چه عبث مهر خموشی ز دهان بردارم
گل به بلبل دهم و برگ خزان بردارم
نخل بالای تو آن شعله خاشاک وجود
بکنار آرم و خود را زمیان بردارم
هر نفس جستن آن موی میان آسان نیست
گم شود یکدم اگر دست از آن بردارم
توبه کردم زمی و روح غذا می خواهد
مشتی از خاک در شیر مغان بردارم
از جهان قسمتم این دست و دل تنگ بسست
دیده حسرت از آن کنج دهان بردارم
حرص می رطل گران خواهد و از ضعف خمار
پنبه از شیشه بدست دگران بردارم
در ره عشق که هر جاده دم مار بود
هر کجا پای نهم دست زجان بردارم
تیر جور فلکم کشت ازین کهنه کمان
قدرتی کو که زه کاهکشان بردارم
چون سخن فهمی و فریادرسی نیست کلیم
چه عبث مهر خموشی ز دهان بردارم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰
از دست دهر محنت بسیار می کشم
آئینه وار هر نفس آزار می کشم
در آتشم چو پنبه داغ از ملایمت
از طبع سازگار خود آزار می کشم
یک رهبرم درین ره تاریک برنخورد
چون آفتاب دست بدیوار می کشم
یک رهبرم درین ره تاریک برنخورد
چون آفتاب دست بدیوار می کشم
بازار گرمم از خنکی های بخت رفت
آن یوسفم که ناز خریدار می کشم
چون گل بسر زنم زبس از خون گرفته رنگ
از دیده در ره تو اگر خار می کشم
چون سایه اختیار بدستم نداده اند
گویم چسان که دست زهر کار می کشم
خونم وفا بمستی چشمت نمی کند
زین نیم جرعه خجلت بسیار می کشم
از آن مکدرم که زتأثیر عکس خویش
آئینه را نقاب برخسار می کشم
رنگ از حنای عید کلیم ار نباشدم
دستی باین دو دیده خونبار می کشم
آئینه وار هر نفس آزار می کشم
در آتشم چو پنبه داغ از ملایمت
از طبع سازگار خود آزار می کشم
یک رهبرم درین ره تاریک برنخورد
چون آفتاب دست بدیوار می کشم
یک رهبرم درین ره تاریک برنخورد
چون آفتاب دست بدیوار می کشم
بازار گرمم از خنکی های بخت رفت
آن یوسفم که ناز خریدار می کشم
چون گل بسر زنم زبس از خون گرفته رنگ
از دیده در ره تو اگر خار می کشم
چون سایه اختیار بدستم نداده اند
گویم چسان که دست زهر کار می کشم
خونم وفا بمستی چشمت نمی کند
زین نیم جرعه خجلت بسیار می کشم
از آن مکدرم که زتأثیر عکس خویش
آئینه را نقاب برخسار می کشم
رنگ از حنای عید کلیم ار نباشدم
دستی باین دو دیده خونبار می کشم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵
غم مسکن و فکر مأوا ندارم
عجب نیست گر در دلی جا ندارم
درین بحر از خجلت تنگ ظرفی
حبابم که چشمی ببالا ندارم
شکفته رخ از فقر همچون سرابم
ترشروئی ابر و دریا ندارم
خرد چیست از فکر دنیا گذشتن
نگوئی که من عقل دنیا ندارم
چرا در غم ماست پیوسته زلفت
در آن کوچه من خانه تنها ندارم
جنونم دل از سنگ طفلان فکندست
ز شرمندگی روی صحرا ندارم
گدای در دلبرانم چو شانه
بجای دگر دست گیرا ندارم
بآئینه زانوی خویش گاهی
سری می کشم روی درها ندارم
نخواهد رسیدن بمقصود دستم
اگر آبله در ته پا ندارم
کلیم از سر آرزوها گذشتم
گواهم که بر بخت دعوا ندارم
عجب نیست گر در دلی جا ندارم
درین بحر از خجلت تنگ ظرفی
حبابم که چشمی ببالا ندارم
شکفته رخ از فقر همچون سرابم
ترشروئی ابر و دریا ندارم
خرد چیست از فکر دنیا گذشتن
نگوئی که من عقل دنیا ندارم
چرا در غم ماست پیوسته زلفت
در آن کوچه من خانه تنها ندارم
جنونم دل از سنگ طفلان فکندست
ز شرمندگی روی صحرا ندارم
گدای در دلبرانم چو شانه
بجای دگر دست گیرا ندارم
بآئینه زانوی خویش گاهی
سری می کشم روی درها ندارم
نخواهد رسیدن بمقصود دستم
اگر آبله در ته پا ندارم
کلیم از سر آرزوها گذشتم
گواهم که بر بخت دعوا ندارم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
ز سوز عشق چه هنگامه فغان بندیم
چو شمع کشته ازین ماجرا زبان بندیم
نهال سرکش گل بیوفا و لاله دو رو
درین چمن به چه امید آشیان بندیم
دمیکه ما گره از کار عیش بگشائیم
خیال بوسه بر آن خاک آستان بندیم
متاع خانه دل آنچنان بیغما رفت
دری نماند که بر روی دشمنان بندیم
هزار شکوه یکی کردم و کسی نشنید
گذشت آنکه زیکحرف داستان بندیم
گره بموی چو افتاد باز نگشاید
غنیمت است بیا دل در آن میان بندیم
کلیم سایه شاه جهان چو بر سر ماست
به پشت چرخ دگر دست کهکشان بدیم
چو شمع کشته ازین ماجرا زبان بندیم
نهال سرکش گل بیوفا و لاله دو رو
درین چمن به چه امید آشیان بندیم
دمیکه ما گره از کار عیش بگشائیم
خیال بوسه بر آن خاک آستان بندیم
متاع خانه دل آنچنان بیغما رفت
دری نماند که بر روی دشمنان بندیم
هزار شکوه یکی کردم و کسی نشنید
گذشت آنکه زیکحرف داستان بندیم
گره بموی چو افتاد باز نگشاید
غنیمت است بیا دل در آن میان بندیم
کلیم سایه شاه جهان چو بر سر ماست
به پشت چرخ دگر دست کهکشان بدیم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷
تمام دردم و روی دوا نمی بینم
بچشم خواهش خود توتیا نمی بینم
براه دیدنت از بس نگاه ضبط کنم
دمیکه راه روم پیش پا نمی بینم
اگرچه پرده حیرت غبار چشم منست
ز عشوه های نهانی چها نمی بینم
بزخم اگر چه بسی کار تنگ می گیرد
خوشم به بخیه که روی دوا نمی بینم
میان لشکر بیگانه تغافل او
بجز نگاه دگر آشنا نمی بینم
برون نمی روم از خانه همچو آئینه
اگر بدیدنم آیند وا نمی بینم
بجز کدورت از افلاک هیچ حاصل نیست
بغیر گرد درین آسیا نمی بینم
دلم بدست تو، دستم بسر زماتم دل
فغان که دست و دل خود بجا نمی بینم
کلیم گر همه تن چون حباب دیده شوم
بچشم حرص در آب بقا نمی بینم
بچشم خواهش خود توتیا نمی بینم
براه دیدنت از بس نگاه ضبط کنم
دمیکه راه روم پیش پا نمی بینم
اگرچه پرده حیرت غبار چشم منست
ز عشوه های نهانی چها نمی بینم
بزخم اگر چه بسی کار تنگ می گیرد
خوشم به بخیه که روی دوا نمی بینم
میان لشکر بیگانه تغافل او
بجز نگاه دگر آشنا نمی بینم
برون نمی روم از خانه همچو آئینه
اگر بدیدنم آیند وا نمی بینم
بجز کدورت از افلاک هیچ حاصل نیست
بغیر گرد درین آسیا نمی بینم
دلم بدست تو، دستم بسر زماتم دل
فغان که دست و دل خود بجا نمی بینم
کلیم گر همه تن چون حباب دیده شوم
بچشم حرص در آب بقا نمی بینم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹
ریخت ناخن بسکه خار یأس از پا می کشم
بر در دل می نشینم پا ز درها می کشم
ساعدم از زیر بار آستین بیرون نرفت
چون نگویم دست همت را زدنیا می کشم
شحنه را بر من گرفتی، محتسب را دست نیست
شیشه در بارم نباشد گرچه صهبا می کشم
دور من چون می رسد ساقی دو ساغر ده مرا
می بیاد آندو چشم مست شهلا می کشم
حلقه ای در گوش بخت افکنده آنچشم سیاه
کز نگاهش سرمه در چشم تماشا می کشم
می رسد مستی بسرحدی که نشناسم ترا
جام سرشار تغافل سخت تنها می کشم
سنگ در دیوارها از شوخی طفلان نماند
شهر اگر ویران شود خود را بصحرا می کشم
ناخدای کشتی می می توانم شد کلیم
بردبارم همچو کشتی گرچه دریا می کشم
بر در دل می نشینم پا ز درها می کشم
ساعدم از زیر بار آستین بیرون نرفت
چون نگویم دست همت را زدنیا می کشم
شحنه را بر من گرفتی، محتسب را دست نیست
شیشه در بارم نباشد گرچه صهبا می کشم
دور من چون می رسد ساقی دو ساغر ده مرا
می بیاد آندو چشم مست شهلا می کشم
حلقه ای در گوش بخت افکنده آنچشم سیاه
کز نگاهش سرمه در چشم تماشا می کشم
می رسد مستی بسرحدی که نشناسم ترا
جام سرشار تغافل سخت تنها می کشم
سنگ در دیوارها از شوخی طفلان نماند
شهر اگر ویران شود خود را بصحرا می کشم
ناخدای کشتی می می توانم شد کلیم
بردبارم همچو کشتی گرچه دریا می کشم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰
بچاک سینه نه مرهم پی دوا بندم
ره فرار به صبر گریزپا بندم
نبسته است کس از چاره راه برغم عشق
بروی سیل چه سود ار در سرا بندم
در آن چمن که گل وصل دسته بندد غیر
مرا بس اینکه نگه را به پشت پا بندم
بروز عید چو قربان کنی حریفانرا
مرا بگوی که دست ترا حنا بندم
شمار هر سر موی تو گر دلم باشد
همه بموی میان تو دلربا بندم
بیک نگاهم از آن چشم فتنه جو بنواز
که دست فتنه افلاک بر قفا بندم
بهم به پیچم تار دل و رگ جان را
که صید معنی وحشی بمدعا بندم
سفر ز جور تو ناچار شد مگر یکچند
ز خاک غربت مرهم بزخمها بندم
بروز عید هوس گر کنم خودآرائی
بخویش زیور از نقش بوریا بندم
کلیم نیست گشایش چو با کلید طلب
چو قفل بسته لب از حرف مدعا بندم
ره فرار به صبر گریزپا بندم
نبسته است کس از چاره راه برغم عشق
بروی سیل چه سود ار در سرا بندم
در آن چمن که گل وصل دسته بندد غیر
مرا بس اینکه نگه را به پشت پا بندم
بروز عید چو قربان کنی حریفانرا
مرا بگوی که دست ترا حنا بندم
شمار هر سر موی تو گر دلم باشد
همه بموی میان تو دلربا بندم
بیک نگاهم از آن چشم فتنه جو بنواز
که دست فتنه افلاک بر قفا بندم
بهم به پیچم تار دل و رگ جان را
که صید معنی وحشی بمدعا بندم
سفر ز جور تو ناچار شد مگر یکچند
ز خاک غربت مرهم بزخمها بندم
بروز عید هوس گر کنم خودآرائی
بخویش زیور از نقش بوریا بندم
کلیم نیست گشایش چو با کلید طلب
چو قفل بسته لب از حرف مدعا بندم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵
سفر نیکوست اما نه زکوی دلستان رفتن
بسان شمع هم در بزم باید از میان رفتن
نقاب غنچه بگشاده، می و معشوق آماده
عجب گر زنده رود اکنون تواند زاصفهان رفتن
زجوش گل نگنجید آشیان من، زهی طالع
که در فصل چنین می بایدم از گلستان رفتن
نه تاراج خزانی بود و نه آسیب خار اینجا
بجز آوارگی باعث چه بود از آشیان رفتن
دل و جان، صبر و طاقت جمله می مانند و می باید
ره خونخوار هجران ترا با کاروان رفتن
تو خود رفتی کلیم، اما گران مژگان برگشته
ترا تکلیف برگشتن کند، کی می توان رفتن
بسان شمع هم در بزم باید از میان رفتن
نقاب غنچه بگشاده، می و معشوق آماده
عجب گر زنده رود اکنون تواند زاصفهان رفتن
زجوش گل نگنجید آشیان من، زهی طالع
که در فصل چنین می بایدم از گلستان رفتن
نه تاراج خزانی بود و نه آسیب خار اینجا
بجز آوارگی باعث چه بود از آشیان رفتن
دل و جان، صبر و طاقت جمله می مانند و می باید
ره خونخوار هجران ترا با کاروان رفتن
تو خود رفتی کلیم، اما گران مژگان برگشته
ترا تکلیف برگشتن کند، کی می توان رفتن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸
هر دم مشو سوار به عزم شکار من
آتش مزن بخانه زین شهسوار من
کوتاه گشت از همه جا رشته امید
از بسکه روزگار گره زد بکار من
پژمرده گشت گلشن عیشم چنانکه نیست
یک گل درو که خنده زند بر بهار من
شد سینه چاک و سوزن مژگان تو دمی
چون رشته سرشک نیاید بکار من
صحرا کنون خوشست که از فیض گریه ام
روییده سبزه چون مژه آبدار من
زنگار گیرد آینه گر در بغل نهم
از بس مکدرست دل پر غبار من
آئینه ایست جام و تو حیران خویشتن
ساغر از آن ز کف ننهی میگسار من
خم گر چه سالها به فلاطون نشسته است
دور از لبت نکرد علاج خمار من
گرم است بسکه تربتم از سوز دل کلیم
شمع از دو سر گداخته شد بر مزار من
آتش مزن بخانه زین شهسوار من
کوتاه گشت از همه جا رشته امید
از بسکه روزگار گره زد بکار من
پژمرده گشت گلشن عیشم چنانکه نیست
یک گل درو که خنده زند بر بهار من
شد سینه چاک و سوزن مژگان تو دمی
چون رشته سرشک نیاید بکار من
صحرا کنون خوشست که از فیض گریه ام
روییده سبزه چون مژه آبدار من
زنگار گیرد آینه گر در بغل نهم
از بس مکدرست دل پر غبار من
آئینه ایست جام و تو حیران خویشتن
ساغر از آن ز کف ننهی میگسار من
خم گر چه سالها به فلاطون نشسته است
دور از لبت نکرد علاج خمار من
گرم است بسکه تربتم از سوز دل کلیم
شمع از دو سر گداخته شد بر مزار من
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹
نه همین می رمد آن نوگل خندان از من
می کشد خار درین بادیه دامان از من
با من آمیزش او الفت موج است و کنار
روز و شب با من و پیوسته گریزان از من
قمری ریخته بالم به پناه که روم
تا بکی سرکشی سرو خرامان از من
بتکلم، بخموشی، به تبسم، به نگاه
می توان برد بهر شیوه دل آسان از من
نیست پرهیز من از زهد که خاکم بر سر
ترسم آلوده شود دامن عصیان از من
اشک بیهوده مریز اینهمه از دیده کلیم
گرد غم را نتوان شست بطوفان از من
می کشد خار درین بادیه دامان از من
با من آمیزش او الفت موج است و کنار
روز و شب با من و پیوسته گریزان از من
قمری ریخته بالم به پناه که روم
تا بکی سرکشی سرو خرامان از من
بتکلم، بخموشی، به تبسم، به نگاه
می توان برد بهر شیوه دل آسان از من
نیست پرهیز من از زهد که خاکم بر سر
ترسم آلوده شود دامن عصیان از من
اشک بیهوده مریز اینهمه از دیده کلیم
گرد غم را نتوان شست بطوفان از من
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰
مگو ناصح که بتوان از رخ جانان نظر بستن
بسی مشکل بود بر روی صاحبخانه در بستن
به از مو نیست دستاری سر ما بیدماغان را
که هر گه واشود بازش نمی یابد بسر بستن
رمق در کس نمی ماند کمر گاهیکه بگشائی
میان بگشودنت باشد بخون ما کمر بستن
بسعی خویشتن هرگز نکردی نیکبخت ایدل
تمام عمر اگر بال هما خواهی بپر بستن
ز روی سهو بر مرهم نیفتد دیده داغم
چنین باید بلی از روی نامحرم نظر بستن
ره فیض ازل رهزن ندارد خصم گو بنشین
که از کوشش نیارد کس ره آب گهر بستن
سکندر سد نمی بستی که نامش در جهان ماند
دو مصرع را توانستی اگر بر یکدگر بستن
سخن بخشد حیات جاودانی اهل معنی را
همین باشد کلیم از شاعری ها طرف بربستن
بسی مشکل بود بر روی صاحبخانه در بستن
به از مو نیست دستاری سر ما بیدماغان را
که هر گه واشود بازش نمی یابد بسر بستن
رمق در کس نمی ماند کمر گاهیکه بگشائی
میان بگشودنت باشد بخون ما کمر بستن
بسعی خویشتن هرگز نکردی نیکبخت ایدل
تمام عمر اگر بال هما خواهی بپر بستن
ز روی سهو بر مرهم نیفتد دیده داغم
چنین باید بلی از روی نامحرم نظر بستن
ره فیض ازل رهزن ندارد خصم گو بنشین
که از کوشش نیارد کس ره آب گهر بستن
سکندر سد نمی بستی که نامش در جهان ماند
دو مصرع را توانستی اگر بر یکدگر بستن
سخن بخشد حیات جاودانی اهل معنی را
همین باشد کلیم از شاعری ها طرف بربستن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱
ای صبا این دل صد چاک بجانان برسان
شانه تحفه بآن زلف پریشان برسان
بچمن گر گذری ناله ای از من نشنو
نغمه تازه بمرغان خوش الحان برسان
زاد راهم همه چون دیده عاشق آبست
می رسد ابرتری مژده بمستان برسان
تا دل آبله ها وا شود از رنج سفر
خضر راهی شو و خود را بمغیلان برسان
کار اغیار چو از بوسه رساندی بکنار
بهر ما نگهی تا سر مژگان برسان
هدف ناوک او باش گرت شوقی هست
آتش سینه خود را به نیستان برسان
تا کی ای بخت بری خاک ز جیبم به کنار
یک شب هجر مرا نیز بپایان برسان
خون اگر نیست دلا آهن پیکان بگداز
مدد اشک باین دیده گریان برسان
نوبهارست کلیم اینهمه افسرده مباش
تو هم آخر گل اشکی به گریبان برسان
شانه تحفه بآن زلف پریشان برسان
بچمن گر گذری ناله ای از من نشنو
نغمه تازه بمرغان خوش الحان برسان
زاد راهم همه چون دیده عاشق آبست
می رسد ابرتری مژده بمستان برسان
تا دل آبله ها وا شود از رنج سفر
خضر راهی شو و خود را بمغیلان برسان
کار اغیار چو از بوسه رساندی بکنار
بهر ما نگهی تا سر مژگان برسان
هدف ناوک او باش گرت شوقی هست
آتش سینه خود را به نیستان برسان
تا کی ای بخت بری خاک ز جیبم به کنار
یک شب هجر مرا نیز بپایان برسان
خون اگر نیست دلا آهن پیکان بگداز
مدد اشک باین دیده گریان برسان
نوبهارست کلیم اینهمه افسرده مباش
تو هم آخر گل اشکی به گریبان برسان
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹
بیغما برد دین و دل که دست انداز نازست این
نهادم سر بکف منهم که تسلیم نیازست این
غم جانسوز عاشق از نهفتن فاش می گردد
زخویش آتش برآوردم گل اخفای رازست این
گیاه و برق را با هم چه آمیزش، سرت گردم
بمن آمیختی آخر نشان احترازست این
بلا پرورده ای باید که دارش در بغل گیرد
اناالحق گفت اگر منصور لاف امتیازست این
باین بی برگ و سامانی چو دولاب کهن دایم
سراپا زاری و اشکم چه سامان نیازست این
نهال حسرت ما هم بهاری می کند آخر
نمود از استخوان مغزم گل سوز و گدازست این
مبادا سرکشد جائیکه نتوانیش باز آری
گذشت از کشور دلها چه مژگان درازست این
چه سود از اشکریزی سر بزانوی غم ار ننهی
ندارد اجر چندانی وضوی بینمازست این
کلیم از هند اگر دستان رفتن می زند، ایدل
نسازی خارج آهنگش که آهنگ حجازست این
نهادم سر بکف منهم که تسلیم نیازست این
غم جانسوز عاشق از نهفتن فاش می گردد
زخویش آتش برآوردم گل اخفای رازست این
گیاه و برق را با هم چه آمیزش، سرت گردم
بمن آمیختی آخر نشان احترازست این
بلا پرورده ای باید که دارش در بغل گیرد
اناالحق گفت اگر منصور لاف امتیازست این
باین بی برگ و سامانی چو دولاب کهن دایم
سراپا زاری و اشکم چه سامان نیازست این
نهال حسرت ما هم بهاری می کند آخر
نمود از استخوان مغزم گل سوز و گدازست این
مبادا سرکشد جائیکه نتوانیش باز آری
گذشت از کشور دلها چه مژگان درازست این
چه سود از اشکریزی سر بزانوی غم ار ننهی
ندارد اجر چندانی وضوی بینمازست این
کلیم از هند اگر دستان رفتن می زند، ایدل
نسازی خارج آهنگش که آهنگ حجازست این
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶
کس نمی گیرد دگر در رهن صهبا پیرهن
از تو چاک ایدست بیتابی و از ما پیرهن
بیتو ضعفم قوتی دارد که مانند حباب
باز می افتم اگر بردارم از جا پیرهن
شب قبای صبر دلها چاک شد چون آمدی
همچو شمع خلوت فانوس یکتا پیرهن
از زکوة سنبلستان تار زلفی ده بباد
پاره زین امید می سازند گلها پیرهن
در میان گر پا نیارد گرم خوئیهای داغ
با همه نسبت نمی چسبد بر اعضا پیرهن
نیست تار و پود راحت در لباس روزگار
یک بیک را آزمودیم از کفن تا پیرهن
سخت جانی بسکه از پهلوی ما اندوخته
کار جوشن می کند بر پیکر ما پیرهن
خرقه عریانی از دست تو چون پوشیده ام
قامتم هرگز نخواهد راست شد با پیرهن
جامه پوشاندن یتیمان را مسلمانی بود
دختر رز را بپوشانم ز مینا پیرهن
گاه عریان از جنون چون شمع می گردد کلیم
گاه چون فانوس می آید سراپا پیرهن
از تو چاک ایدست بیتابی و از ما پیرهن
بیتو ضعفم قوتی دارد که مانند حباب
باز می افتم اگر بردارم از جا پیرهن
شب قبای صبر دلها چاک شد چون آمدی
همچو شمع خلوت فانوس یکتا پیرهن
از زکوة سنبلستان تار زلفی ده بباد
پاره زین امید می سازند گلها پیرهن
در میان گر پا نیارد گرم خوئیهای داغ
با همه نسبت نمی چسبد بر اعضا پیرهن
نیست تار و پود راحت در لباس روزگار
یک بیک را آزمودیم از کفن تا پیرهن
سخت جانی بسکه از پهلوی ما اندوخته
کار جوشن می کند بر پیکر ما پیرهن
خرقه عریانی از دست تو چون پوشیده ام
قامتم هرگز نخواهد راست شد با پیرهن
جامه پوشاندن یتیمان را مسلمانی بود
دختر رز را بپوشانم ز مینا پیرهن
گاه عریان از جنون چون شمع می گردد کلیم
گاه چون فانوس می آید سراپا پیرهن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹
نه گل شناسم و نه باغ و بوستان بی تو
که دیده در نگشاید بر این و آن بی تو
ز خضر گیرم و بر خاک ریزم آبحیات
بزندگی شده ام بسکه سرگران بی تو
درین بهار چو گل از سفر توهم باز آی
ببین چه می کند این چشم خونفشان بی تو
گمان برند که من نیز با تو هم سفرم
چنین که می روم از خویش هر زمان بی تو
طفیلئی که پس از میهمان بجا ماند
چه قدر دارد جان مانده آنچنان بی تو
کجاست فرصت آن کز فراق شکوه کنم
بغیر نام تو نگذشته بر زبان بی تو
همه ذخیره شبهای تیره روزی رفت
چو شمع سوخته شد مغز استخوان بی تو
بجام و ساغر ما قطره ای نمی افتد
اگر نشاط ببارد ز آسمان بی تو
تو همچو تیر ز کف جسته رفته ای و کلیم
بخود فرو شده چون حلقه کمان بی تو
که دیده در نگشاید بر این و آن بی تو
ز خضر گیرم و بر خاک ریزم آبحیات
بزندگی شده ام بسکه سرگران بی تو
درین بهار چو گل از سفر توهم باز آی
ببین چه می کند این چشم خونفشان بی تو
گمان برند که من نیز با تو هم سفرم
چنین که می روم از خویش هر زمان بی تو
طفیلئی که پس از میهمان بجا ماند
چه قدر دارد جان مانده آنچنان بی تو
کجاست فرصت آن کز فراق شکوه کنم
بغیر نام تو نگذشته بر زبان بی تو
همه ذخیره شبهای تیره روزی رفت
چو شمع سوخته شد مغز استخوان بی تو
بجام و ساغر ما قطره ای نمی افتد
اگر نشاط ببارد ز آسمان بی تو
تو همچو تیر ز کف جسته رفته ای و کلیم
بخود فرو شده چون حلقه کمان بی تو
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰
ایکاش صد دل باشدم ایجان و دل قربان تو
چون سبحه یک یک بهرمند از کاوش مژگان تو
محراب ابروی ترا نازم که پیوسته در او
صفهای طاعت پیش و پس استاده از مژگان تو
جانا کجا داری خبر از اشک بی آرام ما
چون طفل بدخوئی چنین ننشسته در دامان تو
از تیغ بی زنهار تو یارب کدامین بیشتر
بر سینه من زخمها، یا کشته در میدان تو
شد خشکسال عافیت، تو تیرباران غمت
شاید دلم آبی خورد از آهن پیکان تو
زنجیر اگرچه سربسر چشمت بر من ننگرد
ازبس مکرر گشته ام در گوشه زندان تو
بر گریه ات یکره کلیم، آنشوخ اگر زد خنده ای
هر قطره گوهر می شود در دیده گریان تو
چون سبحه یک یک بهرمند از کاوش مژگان تو
محراب ابروی ترا نازم که پیوسته در او
صفهای طاعت پیش و پس استاده از مژگان تو
جانا کجا داری خبر از اشک بی آرام ما
چون طفل بدخوئی چنین ننشسته در دامان تو
از تیغ بی زنهار تو یارب کدامین بیشتر
بر سینه من زخمها، یا کشته در میدان تو
شد خشکسال عافیت، تو تیرباران غمت
شاید دلم آبی خورد از آهن پیکان تو
زنجیر اگرچه سربسر چشمت بر من ننگرد
ازبس مکرر گشته ام در گوشه زندان تو
بر گریه ات یکره کلیم، آنشوخ اگر زد خنده ای
هر قطره گوهر می شود در دیده گریان تو
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲
غنچه یکی ز جمله خونین دلان تو
رفته فرو بخویش بفکر دهان تو
از بهر کشتن دو جهان آن کمر بس است
شمشیر احتیاج ندارد میان تو
هر جا که فتنه ایست در ابروت جا گرفت
بیش از دو خانه گرچه ندارد کمان تو
بدنام بیوفائیم از بسکه می کنم
با سیل اشک خود سفر از آستان تو
بدنام خواندم همه کس بیگمان بد است
نامی که نگذرد بغلط بر زبان تو
باری ز دستبوس مکن منع ما اگر
تنگست جای بوسه بکنج دهان تو
بر چرخ این هلال نباشد که دست حسن
آویخته بطاق بلندی کمان تو
می را نهفته خوردم و مستی نهان نماند
رسوای عالمم ز نگاه نهان تو
از ناله ات کلیم چه حاصل که چون جرس
فریادرس بهم نرساند فغان تو
رفته فرو بخویش بفکر دهان تو
از بهر کشتن دو جهان آن کمر بس است
شمشیر احتیاج ندارد میان تو
هر جا که فتنه ایست در ابروت جا گرفت
بیش از دو خانه گرچه ندارد کمان تو
بدنام بیوفائیم از بسکه می کنم
با سیل اشک خود سفر از آستان تو
بدنام خواندم همه کس بیگمان بد است
نامی که نگذرد بغلط بر زبان تو
باری ز دستبوس مکن منع ما اگر
تنگست جای بوسه بکنج دهان تو
بر چرخ این هلال نباشد که دست حسن
آویخته بطاق بلندی کمان تو
می را نهفته خوردم و مستی نهان نماند
رسوای عالمم ز نگاه نهان تو
از ناله ات کلیم چه حاصل که چون جرس
فریادرس بهم نرساند فغان تو
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳
صبح نگرددت سفید پیش بناگوش تو
کز سر طاقت گذشت آب در گوش تو
گرچه زتمکین حسن، کم سخن افتاده ای
بوسه فغان می کند در لب خاموش تو
بسکه ز رشک کمر تاب خورد طره ات
چون بمیانت رسد بگذرد از دوش تو
ایمنی از خلق برد آن مژه جنگجو
باشد ازو در هراس زلف زره پوش تو
خنده بدریا زند اشک ز دامان من
ناز بسنبل کند زلف در آغوش تو
کینه من پس چرا هیچ ز یادت نرفت
گشته اگر نامم از ننگ فراموش تو
موعظه ها را کلیم باشد اگر این اثر
پنبه غفلت دری است در صدف گوش تو
کز سر طاقت گذشت آب در گوش تو
گرچه زتمکین حسن، کم سخن افتاده ای
بوسه فغان می کند در لب خاموش تو
بسکه ز رشک کمر تاب خورد طره ات
چون بمیانت رسد بگذرد از دوش تو
ایمنی از خلق برد آن مژه جنگجو
باشد ازو در هراس زلف زره پوش تو
خنده بدریا زند اشک ز دامان من
ناز بسنبل کند زلف در آغوش تو
کینه من پس چرا هیچ ز یادت نرفت
گشته اگر نامم از ننگ فراموش تو
موعظه ها را کلیم باشد اگر این اثر
پنبه غفلت دری است در صدف گوش تو
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵
ز آشفتگی حالم ربط از سخن بریده
از هم فتاده حرفم چون نامه دریده
در وادی محبت شاید رسد بآبی
رفتست تا بچشمم خار بپا خلیده
سامان دلربائی، لطفست و مهربانی
نه چشم نیم مست و نه ابروی کشیده
سرسبز باد یارب بستان عشق، کانجا
غلطیده است بر گل، مرغ بخون طپیده
قدرت چو نیست، مردن از زندگیست خوشتر
صد بار سر بریده، بهتر ز پر بریده
هم طالع نصیحت درد دلیست ما را
در پیش هر که گفتنی نشنیده و شنیده
در چین طره او، از حال دل چه پرسی
یک سینه زخم دارد چون شانه نو رسیده
گردد ز حرف سردی پرحوصله، تنگ ظرف
آشوبد از نسیمی دریای آرمیده
شد عمرها که نگرفت یک مست جای منصور
آری کمان حلاج ماندست نا کشیده
بیدار نگردد بخت کلیم شاید
زیرا که کام دل را دائم بخواب دیده
از هم فتاده حرفم چون نامه دریده
در وادی محبت شاید رسد بآبی
رفتست تا بچشمم خار بپا خلیده
سامان دلربائی، لطفست و مهربانی
نه چشم نیم مست و نه ابروی کشیده
سرسبز باد یارب بستان عشق، کانجا
غلطیده است بر گل، مرغ بخون طپیده
قدرت چو نیست، مردن از زندگیست خوشتر
صد بار سر بریده، بهتر ز پر بریده
هم طالع نصیحت درد دلیست ما را
در پیش هر که گفتنی نشنیده و شنیده
در چین طره او، از حال دل چه پرسی
یک سینه زخم دارد چون شانه نو رسیده
گردد ز حرف سردی پرحوصله، تنگ ظرف
آشوبد از نسیمی دریای آرمیده
شد عمرها که نگرفت یک مست جای منصور
آری کمان حلاج ماندست نا کشیده
بیدار نگردد بخت کلیم شاید
زیرا که کام دل را دائم بخواب دیده
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰
قربان آن بناگوش، وان برق گوشواره
با هم چه خوش نمایند آن صبح و این ستاره
مائیم و کهنه دلقی دلگیر از دو عالم
سر چون جرس کشیده در جیب پاره پاره
چون کار رفت از دست، گیرد سپهر دستت
دریا غریق مرده، افکنده بر کناره
روز از برم چو رفتی شب آمدی بخوابم
اینست اگر کسی را، عمری بود دوباره
روشندلان ندارند دلبستگی بفرزند
بر شعله سهل باشد مهجوری شراره
آن نشئه ایکه بخشد بگذشتن از دو عالم
در کیش میکشان چیست یک مستی گذاره
با چرخ سرفرازی نتوان ز پیش بردن
جائیکه سقف پست است نتوان شدن سواره
همچون کلیم دیگر یک نامشخصی کو
آگاه و مست غفلت پر شغل و هیچکاره
با هم چه خوش نمایند آن صبح و این ستاره
مائیم و کهنه دلقی دلگیر از دو عالم
سر چون جرس کشیده در جیب پاره پاره
چون کار رفت از دست، گیرد سپهر دستت
دریا غریق مرده، افکنده بر کناره
روز از برم چو رفتی شب آمدی بخوابم
اینست اگر کسی را، عمری بود دوباره
روشندلان ندارند دلبستگی بفرزند
بر شعله سهل باشد مهجوری شراره
آن نشئه ایکه بخشد بگذشتن از دو عالم
در کیش میکشان چیست یک مستی گذاره
با چرخ سرفرازی نتوان ز پیش بردن
جائیکه سقف پست است نتوان شدن سواره
همچون کلیم دیگر یک نامشخصی کو
آگاه و مست غفلت پر شغل و هیچکاره