عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲
غرور حسنش از بس با اسیران سرگران کرده
زره برگشته تیرش استخوانم گر نشان کرده
بعاشق دشمنست آنسانکه هرگز گل نمی بوید
ز گلزاری که دروی عندلیبی آشیان کرده
بر آن لب خال مشکین چیست، نقاش ازل گویا
ز کار خویش چیزیرا که خوش کرده نشان کرده
گهی از ناوک آه سیه روزان حذر میکن
که مژگان تو پشت طاقت ما را کمان کرده
نمی دانم چرا مردم بخونش تشنه تر گردد
صراحی در تن ساغر اگر صد بار جان کرده
اگر چه دیده ام خود می برد در جستجوی او
ز بینابی بهر سو باز قاصدها روان کرده
دهن گر از هجوم بوسه خواهان کرده رو پنهان
کمر خود را چرا از دیده مردم نهان کرده
نه اشک از دیده سودی دید و نه نظاره بهبودی
درین دریای خون هر کس مسافر شد زیان کرده
کلیم از دست بیداد تو کی باز از فغان دارد
زبانی را که وقف مدحت شاه جهان کرده
زره برگشته تیرش استخوانم گر نشان کرده
بعاشق دشمنست آنسانکه هرگز گل نمی بوید
ز گلزاری که دروی عندلیبی آشیان کرده
بر آن لب خال مشکین چیست، نقاش ازل گویا
ز کار خویش چیزیرا که خوش کرده نشان کرده
گهی از ناوک آه سیه روزان حذر میکن
که مژگان تو پشت طاقت ما را کمان کرده
نمی دانم چرا مردم بخونش تشنه تر گردد
صراحی در تن ساغر اگر صد بار جان کرده
اگر چه دیده ام خود می برد در جستجوی او
ز بینابی بهر سو باز قاصدها روان کرده
دهن گر از هجوم بوسه خواهان کرده رو پنهان
کمر خود را چرا از دیده مردم نهان کرده
نه اشک از دیده سودی دید و نه نظاره بهبودی
درین دریای خون هر کس مسافر شد زیان کرده
کلیم از دست بیداد تو کی باز از فغان دارد
زبانی را که وقف مدحت شاه جهان کرده
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴
علاقه ام ز تو نگسسته وز حیات بریده
تو پا مکش ز سرم گر طبیب دست کشیده
لبت بروی کسی وا نمی شود به تبسم
نمک فروش باین نخوت و غرور که دیده
چنانکه سایه ز پرواز مرغ می رود از جا
مرا ربوده ز جا از رخم چو رنگ پریده
اگر زدرد اسیران خویشتن نشد آگه
چراست زلف ترا پیچ و تاب مار گزیده
کسیکه دیدن دردی است روشنائی چشمش
زمیل خار مغیلان بدیده سرمه کشیده
زدرس و بحث چو کیفیتی نیافت بجا بود
کتاب داده اگر شیخ شهر و باده خریده
ز کنجکاوی مژگان بچشم تو خوانم
کسی بغور سخن در جهان چو ما نرسیده
باین طریق خرد آزموده تیغ زبان را
که ربط محکم خود راز گفتگوی بریده
کلیم ناله ما کی رسد بگوش غرورش
کسیکه زاری دلها ز زلف خود نشنیده
تو پا مکش ز سرم گر طبیب دست کشیده
لبت بروی کسی وا نمی شود به تبسم
نمک فروش باین نخوت و غرور که دیده
چنانکه سایه ز پرواز مرغ می رود از جا
مرا ربوده ز جا از رخم چو رنگ پریده
اگر زدرد اسیران خویشتن نشد آگه
چراست زلف ترا پیچ و تاب مار گزیده
کسیکه دیدن دردی است روشنائی چشمش
زمیل خار مغیلان بدیده سرمه کشیده
زدرس و بحث چو کیفیتی نیافت بجا بود
کتاب داده اگر شیخ شهر و باده خریده
ز کنجکاوی مژگان بچشم تو خوانم
کسی بغور سخن در جهان چو ما نرسیده
باین طریق خرد آزموده تیغ زبان را
که ربط محکم خود راز گفتگوی بریده
کلیم ناله ما کی رسد بگوش غرورش
کسیکه زاری دلها ز زلف خود نشنیده
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵
هوای سیر گلشن مانده است و بال و پر رفته
هوسها کاش می رفتند با عمر بسر رفته
بعشق ریشه محکم کرده ناصح برنمی آید
ز سوزن بر نمی آرند خار در جگر رفته
بکوی تیره بختی چون قلم پایم بگل مانده
اثر از شعله آهم بدر همچون شرر رفته
شکیب بیقراران هم بجای خود نمی آیند
نیابی از سفر تا باز چون عضو بدر رفته
مبادا آتش سودای کس زینگونه تند افتد
زجوش گریه ام چشمیست چون ریگ ز سر رفته
نیم شرمنده یک گام همراهی ز دل هرگز
براهی گر مرا دیدست از راه دگر رفته
میان خاکساران لاف پستی می توانم زد
هوای کرسی زانو مرا از سر بدر رفته
رهم طی گشته اما نیست از منزل نشان پیدا
درین سر گشتگی مانم بزلف تا کمر رفته
بکوی تنگدستی خود زمین گیرم کلیم، اما
سرشکم بر سر دریا بتاراج گهر رفته
هوسها کاش می رفتند با عمر بسر رفته
بعشق ریشه محکم کرده ناصح برنمی آید
ز سوزن بر نمی آرند خار در جگر رفته
بکوی تیره بختی چون قلم پایم بگل مانده
اثر از شعله آهم بدر همچون شرر رفته
شکیب بیقراران هم بجای خود نمی آیند
نیابی از سفر تا باز چون عضو بدر رفته
مبادا آتش سودای کس زینگونه تند افتد
زجوش گریه ام چشمیست چون ریگ ز سر رفته
نیم شرمنده یک گام همراهی ز دل هرگز
براهی گر مرا دیدست از راه دگر رفته
میان خاکساران لاف پستی می توانم زد
هوای کرسی زانو مرا از سر بدر رفته
رهم طی گشته اما نیست از منزل نشان پیدا
درین سر گشتگی مانم بزلف تا کمر رفته
بکوی تنگدستی خود زمین گیرم کلیم، اما
سرشکم بر سر دریا بتاراج گهر رفته
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷
ز آتش پنهان عشق، هر که شد افروخته
دود نخیزد ازو چون نفس سوخته
دلبر بیخشم و کین، گلبن بیرنگ و بوست
دلکش پروانه نیست، شمع نیفروخته
در وطن خود گهر، آبله ای بیش نیست
کی بعزیزی رسد، یوسف نفروخته
مایه آرام دل، چشم هوس بستن است
از طپش آسوده است، باز نظر دوخته
شاید آید بدام مرغ پریده ز چنگ
گرم نگردد اگر عاشق وا سوخته
داروی بیماریش مستی پیوسته است
چشم تو این حکمت از پیش که آموخته
آمد و آورد باز از سر کویش کلیم
بال و پر ریخته جان و دل سوخته
دود نخیزد ازو چون نفس سوخته
دلبر بیخشم و کین، گلبن بیرنگ و بوست
دلکش پروانه نیست، شمع نیفروخته
در وطن خود گهر، آبله ای بیش نیست
کی بعزیزی رسد، یوسف نفروخته
مایه آرام دل، چشم هوس بستن است
از طپش آسوده است، باز نظر دوخته
شاید آید بدام مرغ پریده ز چنگ
گرم نگردد اگر عاشق وا سوخته
داروی بیماریش مستی پیوسته است
چشم تو این حکمت از پیش که آموخته
آمد و آورد باز از سر کویش کلیم
بال و پر ریخته جان و دل سوخته
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰
اشکم ز دل چو شعله فروزان برآمده
طوفانم از تنور بدینسان برآمده
رفتی و مضطرب ز قفایت دویده اشک
چون لشکری که از پی سلطان برآمده
جائی بدلگشائی چشمت ندیده است
تا سرمه از سواد صفاهان برآمده
از بسکه روزگار دنی سفله پرورست
از تخم لاله خار مغیلان برآمده
از تیغ عمر خط تو کوتاه کی شود
چون از کنار چشمه حیوان برآمده
معشوق خورد سال درآید بقید ضبط
سروی که قد کشیده ز بستان برآمده
جستم بسی ز شش جهت و هفت کشورش
آسودگی ز عالم امکان برآمده
گل گل و باده چهره سبزان هند بین
در باغ حسن لاله ز ریحان برآمده
در آرزوی خاتم لعلت ز بس گداخت
انگشتری ز دست سلیمان برآمده
رستائیست هر که نباشد ز شهر عشق
هرچند چون کلیم ز یونان برآمده
طوفانم از تنور بدینسان برآمده
رفتی و مضطرب ز قفایت دویده اشک
چون لشکری که از پی سلطان برآمده
جائی بدلگشائی چشمت ندیده است
تا سرمه از سواد صفاهان برآمده
از بسکه روزگار دنی سفله پرورست
از تخم لاله خار مغیلان برآمده
از تیغ عمر خط تو کوتاه کی شود
چون از کنار چشمه حیوان برآمده
معشوق خورد سال درآید بقید ضبط
سروی که قد کشیده ز بستان برآمده
جستم بسی ز شش جهت و هفت کشورش
آسودگی ز عالم امکان برآمده
گل گل و باده چهره سبزان هند بین
در باغ حسن لاله ز ریحان برآمده
در آرزوی خاتم لعلت ز بس گداخت
انگشتری ز دست سلیمان برآمده
رستائیست هر که نباشد ز شهر عشق
هرچند چون کلیم ز یونان برآمده
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱
آمد آن هوش ربای دل کار افتاده
زلف آشفته بپایش چو نگار افتاده
حسرت ناوک او می کشدم این چه بلاست
که اگر تیر خطا گشته شکار افتاده
همرهان دشمن و من بیکس و رهزن در پی
دستم از کار فرو مانده و باز افتاده
نامه کاغذ آتش زده را می ماند
جابجا اشک چو افشان شرار افتاده
حسن در کسوت یکرنگی عشق ار نبود
گل بخون لاله در آتش بچکار افتاده
بحساب زر خود می کند ایمان تازه
خواجه آندم که نفسها بشمار افتاده
کشته عشق شو ایدل که زخس خوارترست
هر که زین بحر سلامت بکنار افتاده
نیست در محفل این تیره دلان راه چراغ
کار پروانه بسرهای هزار افتاده
قیمت و قدر کلیم ای بت رعنا بشناس
سرو بی فاخته از چشم بهار افتاده
زلف آشفته بپایش چو نگار افتاده
حسرت ناوک او می کشدم این چه بلاست
که اگر تیر خطا گشته شکار افتاده
همرهان دشمن و من بیکس و رهزن در پی
دستم از کار فرو مانده و باز افتاده
نامه کاغذ آتش زده را می ماند
جابجا اشک چو افشان شرار افتاده
حسن در کسوت یکرنگی عشق ار نبود
گل بخون لاله در آتش بچکار افتاده
بحساب زر خود می کند ایمان تازه
خواجه آندم که نفسها بشمار افتاده
کشته عشق شو ایدل که زخس خوارترست
هر که زین بحر سلامت بکنار افتاده
نیست در محفل این تیره دلان راه چراغ
کار پروانه بسرهای هزار افتاده
قیمت و قدر کلیم ای بت رعنا بشناس
سرو بی فاخته از چشم بهار افتاده
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳
دوران ز عاریتها دندان ز ما گرفته
نوبت رسد بنانم چون آسیا گرفته
داریم در فراقت اشک بهانه جوئی
بدخوی تر ز طفل از شیر وا گرفته
صد برق ناامیدی کرده کمین ز هر سو
نخل امیدواری هر جا که پا گرفته
بر سفره زمانه کش غیر استخوان نیست
هر کس دمی نشسته طبع هما گرفته
صد دستگیرش ار هست نقش قدم نخیزد
تعلیم خاکساری گوئی زما گرفته
تمییز صاف از درد دوران نمی تواند
هر آستان نشینی در صدر جا گرفته
با آنکه هر دو زلفش در کشتنم یکی شد
هر تاری از ندامت ماتم جدا گرفته
ریزند خرقه پوشان خون در لباس تقوی
شمشیر این دلیران جا در عصا گرفته
آوارگان ندارند پیر طریق جز ما
هر کس کلیم شد پیر همت ز ما گرفته
نوبت رسد بنانم چون آسیا گرفته
داریم در فراقت اشک بهانه جوئی
بدخوی تر ز طفل از شیر وا گرفته
صد برق ناامیدی کرده کمین ز هر سو
نخل امیدواری هر جا که پا گرفته
بر سفره زمانه کش غیر استخوان نیست
هر کس دمی نشسته طبع هما گرفته
صد دستگیرش ار هست نقش قدم نخیزد
تعلیم خاکساری گوئی زما گرفته
تمییز صاف از درد دوران نمی تواند
هر آستان نشینی در صدر جا گرفته
با آنکه هر دو زلفش در کشتنم یکی شد
هر تاری از ندامت ماتم جدا گرفته
ریزند خرقه پوشان خون در لباس تقوی
شمشیر این دلیران جا در عصا گرفته
آوارگان ندارند پیر طریق جز ما
هر کس کلیم شد پیر همت ز ما گرفته
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴
نبرد از دل غمی نظاره گلهای بستانی
ز لاله داغ دل افزود و از سنبل پریشانی
شکفته رویم ار بینی، نه پنداریکه خوشحالم
که در زیر غبار غم نهان شد چین پیشانی
بخاک افشاند بخت بد چو برک گل پر و بالم
درین گلشن چنین کردیم آخر بال افشانی
شراب درد و غم از ساغر تبخاله می ریزد
مبادا از پی حرف مداوا لب بجنبانی
برای گرد سرگشتن ازو بهتر نمی یابم
بگرد عالمم ای بخت اگر صد ره بگردانی
جراحتهای چشم از اشک خونین کی شود بهتر
خراش دیده افزون می شود زین لعل پیکانی
کلیم امشب دلی از یار خالی می کنم تا کی
سخن بر لب گره باشد نفس در سینه زندانی
ز لاله داغ دل افزود و از سنبل پریشانی
شکفته رویم ار بینی، نه پنداریکه خوشحالم
که در زیر غبار غم نهان شد چین پیشانی
بخاک افشاند بخت بد چو برک گل پر و بالم
درین گلشن چنین کردیم آخر بال افشانی
شراب درد و غم از ساغر تبخاله می ریزد
مبادا از پی حرف مداوا لب بجنبانی
برای گرد سرگشتن ازو بهتر نمی یابم
بگرد عالمم ای بخت اگر صد ره بگردانی
جراحتهای چشم از اشک خونین کی شود بهتر
خراش دیده افزون می شود زین لعل پیکانی
کلیم امشب دلی از یار خالی می کنم تا کی
سخن بر لب گره باشد نفس در سینه زندانی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵
تو ز روی مهربانی بمیان مگر در آئی
که کنند صلح با هم شب ما و روشنائی
دل خونچکان بزلف تو هنوز هست خندان
که شود ز دستباری کف شانه ها حنائی
برهش قدم ز سر کن، بفکن کلاه نخوت
که بکام خویش سالک رسد از برهنه پائی
ز طلب همان چو حرمان کندت شکسته خاطر
که شکستگی گدا را بود آلت گدائی
پر تیر چون ندارم که ز مردمان گریزم
چو هدف نهاده ام تن بزبان آشنائی
بشکنجه حوادث درم کف بخیلم
بکدام آشنائی بزنم در رهائی
ز پی قبول عامه به ریا بکوش زاهد
چه روی بشهر کوران بامید خودنمائی
خم زلف یار دارد سبق قناعت ما
که شکست تا که باشد نخوریم مومیائی
سر دیگ همت خود، فلک آنزمان گشاید
که گدا بکاسه دستش نرسد ز بینوائی
تو که صد وسیله جوئی که کسی بدامت آید
ز کلیم بی بهانه ز چه می کنی جدائی
که کنند صلح با هم شب ما و روشنائی
دل خونچکان بزلف تو هنوز هست خندان
که شود ز دستباری کف شانه ها حنائی
برهش قدم ز سر کن، بفکن کلاه نخوت
که بکام خویش سالک رسد از برهنه پائی
ز طلب همان چو حرمان کندت شکسته خاطر
که شکستگی گدا را بود آلت گدائی
پر تیر چون ندارم که ز مردمان گریزم
چو هدف نهاده ام تن بزبان آشنائی
بشکنجه حوادث درم کف بخیلم
بکدام آشنائی بزنم در رهائی
ز پی قبول عامه به ریا بکوش زاهد
چه روی بشهر کوران بامید خودنمائی
خم زلف یار دارد سبق قناعت ما
که شکست تا که باشد نخوریم مومیائی
سر دیگ همت خود، فلک آنزمان گشاید
که گدا بکاسه دستش نرسد ز بینوائی
تو که صد وسیله جوئی که کسی بدامت آید
ز کلیم بی بهانه ز چه می کنی جدائی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶
ز بزمی برنمی خیزد سرود نغمه پردازی
همین از خانه تنگ جرس می آید آوازی
دلم پر مایه است از درد چاکی خواهد از تیغت
که باید خانه ارباب دولت را در بازی
بگیتی گر چه مشهورم ولی از کام دل دورم
چه سود از امتیاز من دریغا بخت ممتازی
صدای آشنا زین شش جهت نشنیده ام هرگز
مگر گاهی که از کوه غمم می آید آوازی
زرشک چشم خود خون می خورم در جستجوی او
که هر مژگانش هم پائی بود هم بال پروازی
بزنجیرم نشاید داشت در بزم ورع کیشان
بکوی مطربان در بندم از ابریشم سازی
منم آن بلبل کز شوق گل بیخود روم آنجا
نشان یابم گل خونین اگر در چنگل بازی
کلیم از دست دادم اختیار خانه دل را
چنان کانجا ندارم جای پنهان کردن رازی
همین از خانه تنگ جرس می آید آوازی
دلم پر مایه است از درد چاکی خواهد از تیغت
که باید خانه ارباب دولت را در بازی
بگیتی گر چه مشهورم ولی از کام دل دورم
چه سود از امتیاز من دریغا بخت ممتازی
صدای آشنا زین شش جهت نشنیده ام هرگز
مگر گاهی که از کوه غمم می آید آوازی
زرشک چشم خود خون می خورم در جستجوی او
که هر مژگانش هم پائی بود هم بال پروازی
بزنجیرم نشاید داشت در بزم ورع کیشان
بکوی مطربان در بندم از ابریشم سازی
منم آن بلبل کز شوق گل بیخود روم آنجا
نشان یابم گل خونین اگر در چنگل بازی
کلیم از دست دادم اختیار خانه دل را
چنان کانجا ندارم جای پنهان کردن رازی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸
هر دم از خویشتن آهنگ رمیدن داری
نه همین زاهل وفا میل بریدن داری
ناله انگشت بلب می زندم هر ساعت
شکوه ای سر کنم ار تاب شنیدن داری
آتشی از نگه گرم نگاهی باید
از جگر گر سر خونابه کشیدن داری
هر سر موی ترا جلوه ناز دگر است
نگهی سوی خود انداز که دیدن داری
دگر آزادی کونین تمنا نکنم
گر بدانم که سر بنده خریدن داری
عزلتت گوشزد روح امین گشت کلیم
بس بود گر سر تحسین طلبیدن داری
نه همین زاهل وفا میل بریدن داری
ناله انگشت بلب می زندم هر ساعت
شکوه ای سر کنم ار تاب شنیدن داری
آتشی از نگه گرم نگاهی باید
از جگر گر سر خونابه کشیدن داری
هر سر موی ترا جلوه ناز دگر است
نگهی سوی خود انداز که دیدن داری
دگر آزادی کونین تمنا نکنم
گر بدانم که سر بنده خریدن داری
عزلتت گوشزد روح امین گشت کلیم
بس بود گر سر تحسین طلبیدن داری
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳
چه نیکو گفت با گردن کشی سر در گریبانی
که ما را نیز در میدان دلتنگیست جولانی
ز بیبرگی متاع خانه من نیست غیر از این
بجز بلبل نباشد آشیان را برگ و سامانی
گل رخساره ات آب دگر دارد، سرت گردم
برویت بوده امشب باز حیران چشم گریانی
گریبانگیر من شد آشنائی، وادئی خواهم
که از بیگانگی خارش نگیرد طرف دامانی
هزارم عقده پیش آمد براه ناامیدی هم
درین وادی سرابی را ندیدم بی نگهبانی
بگردان گرد هر مویت، دل و جان اسیرانرا
که امشب بهر زلفت دیده ام خواب پریشانی
بزیر سنگ طفلان شد تن دیوانه پوشیده
جنون خلقت زخارا داد هر جا دید عریانی
چو در گلشن نشینی شاخ گل در گوشه بزمت
نشیند منفعل از خویش چون ناخوانده مهمانی
سپند از گرمی آتش نبیند آنچه میبیند
کلیم از آب حیوان تغافل تا برد جانی
که ما را نیز در میدان دلتنگیست جولانی
ز بیبرگی متاع خانه من نیست غیر از این
بجز بلبل نباشد آشیان را برگ و سامانی
گل رخساره ات آب دگر دارد، سرت گردم
برویت بوده امشب باز حیران چشم گریانی
گریبانگیر من شد آشنائی، وادئی خواهم
که از بیگانگی خارش نگیرد طرف دامانی
هزارم عقده پیش آمد براه ناامیدی هم
درین وادی سرابی را ندیدم بی نگهبانی
بگردان گرد هر مویت، دل و جان اسیرانرا
که امشب بهر زلفت دیده ام خواب پریشانی
بزیر سنگ طفلان شد تن دیوانه پوشیده
جنون خلقت زخارا داد هر جا دید عریانی
چو در گلشن نشینی شاخ گل در گوشه بزمت
نشیند منفعل از خویش چون ناخوانده مهمانی
سپند از گرمی آتش نبیند آنچه میبیند
کلیم از آب حیوان تغافل تا برد جانی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
یکسر مو نیست در زلف تو بیتاب و خمی
هر خم از جمعیت دلها سواد اعظمی
می کنم درمان دل صد چاک را از سوز عشق
آتشست ار زخم مجمر دیده گاهی مرهمی
همچو مرغان آشیان گم کرده ام از جستجو
در میان خلق می گردم که یابم آدمی
بار بر هر کس بقدر طاقت اومی نهند
گر گره در کار گل افتد چه باشد، شبنمی
داغ حرمان آنقدر خواهم که در مرگ امید
زان گل خودرو توانم بست نخل ماتمی
ایکه احوال دل غمدیده میپرسی که چیست
چیست حال یک هدف با تیر جور عالمی
کیستم من پای تا سر نسخه ای از زلف او
تیره روزی، بیقرار، آشفته حالی، در همی
روزگار سفله را بنگر که نتوان چشم داشت
کاستین بیمزد دست از دیده برچیند نمی
کس امانت دار سر عشق کم دیدم کلیم
راز عاشق جز فراموشی ندارد محرمی
هر خم از جمعیت دلها سواد اعظمی
می کنم درمان دل صد چاک را از سوز عشق
آتشست ار زخم مجمر دیده گاهی مرهمی
همچو مرغان آشیان گم کرده ام از جستجو
در میان خلق می گردم که یابم آدمی
بار بر هر کس بقدر طاقت اومی نهند
گر گره در کار گل افتد چه باشد، شبنمی
داغ حرمان آنقدر خواهم که در مرگ امید
زان گل خودرو توانم بست نخل ماتمی
ایکه احوال دل غمدیده میپرسی که چیست
چیست حال یک هدف با تیر جور عالمی
کیستم من پای تا سر نسخه ای از زلف او
تیره روزی، بیقرار، آشفته حالی، در همی
روزگار سفله را بنگر که نتوان چشم داشت
کاستین بیمزد دست از دیده برچیند نمی
کس امانت دار سر عشق کم دیدم کلیم
راز عاشق جز فراموشی ندارد محرمی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹
زتیغ تو بر دل در آشنائی
گشادیم شاید ازین در در آئی
نگه را بمژگان رسان، چند باشد
میان دو همخانه ناآشنائی
سر الفت ابروان تو گردم
که یک مو ندارند از هم جدائی
به پیش فریبنده چشم تو میرم
که مژگان ز مژگان کند دلربائی
بدریوزه خاکپایت بتان را
شود دیده ها کاسه های گدائی
براه تو ای صید وحشی ز هر سو
شد از دیده دامها روشنائی
ترا شمع در هیچ بزمی نبیند
که نگدازد از خجلت خودنمائی
زبر گشته مژگانت آخر نپرسی
که رو بر قفا از چه بی جدائی
کلیم آتش داغت افسرده گشته
منه دل برین چشم بی روشنائی
گشادیم شاید ازین در در آئی
نگه را بمژگان رسان، چند باشد
میان دو همخانه ناآشنائی
سر الفت ابروان تو گردم
که یک مو ندارند از هم جدائی
به پیش فریبنده چشم تو میرم
که مژگان ز مژگان کند دلربائی
بدریوزه خاکپایت بتان را
شود دیده ها کاسه های گدائی
براه تو ای صید وحشی ز هر سو
شد از دیده دامها روشنائی
ترا شمع در هیچ بزمی نبیند
که نگدازد از خجلت خودنمائی
زبر گشته مژگانت آخر نپرسی
که رو بر قفا از چه بی جدائی
کلیم آتش داغت افسرده گشته
منه دل برین چشم بی روشنائی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲
خموش باش دلا عرض مدعا کردی
زبان به بند، سر گریه را چو وا کردی
ز شوخی ارچه بیکجا قرار نیست ترا
برون نمی روی از خاطری که جا کردی
بگلشن از قدمت داغ لاله مرهم یافت
بخنده هم گره از کار غنچه وا کردی
بزیر خاک تب هجر و رنج رشک بجاست
کدام درد مرا ای اجل دوا کردی
بناله ام دل صد مرغ می کشد آنجا
مرا برای چه از دام خود رها کردی
خوشم که دفتر دل نم کشیده بود ز خون
به تیغ هر ورقش را ز هم جدا کردی
زمانه شاعرم ار کرد زو نمی رنجم
چه کردمی اگرم شاعر گدا کردی
درین زمانه که مرغ کباب در قفس است
کلیم فکر رهائی تو از کجا کردی
زبان به بند، سر گریه را چو وا کردی
ز شوخی ارچه بیکجا قرار نیست ترا
برون نمی روی از خاطری که جا کردی
بگلشن از قدمت داغ لاله مرهم یافت
بخنده هم گره از کار غنچه وا کردی
بزیر خاک تب هجر و رنج رشک بجاست
کدام درد مرا ای اجل دوا کردی
بناله ام دل صد مرغ می کشد آنجا
مرا برای چه از دام خود رها کردی
خوشم که دفتر دل نم کشیده بود ز خون
به تیغ هر ورقش را ز هم جدا کردی
زمانه شاعرم ار کرد زو نمی رنجم
چه کردمی اگرم شاعر گدا کردی
درین زمانه که مرغ کباب در قفس است
کلیم فکر رهائی تو از کجا کردی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳
فزون از صبر ایوبست تاب محنت دوری
که رنجوری نباشد آنچنان مشکل که مهجوری
چنان بیروی تو دست و دلم از کار خود مانده
که ساغر در کفم لبریز و من مردم زمخموری
ز گوش این نکته پیرمغان بیرون نخواهد شد
که مستی خاکساری آورد، پرهیز مغروری
ز چشم اعتبار خلق چون پنهان شوی دانی
که باشد مستی و رسوائی ما عین مستوری
تو همچون شعله سرکش زهر آلایشی پاکی
ز ما گردی بدامان تو ننشیند مگر دوری
نصیب ما نشد یکبار دیدار تو را دیدن
بخوابت هم نمی بینم، زهی کوری زهی کوری
چنان عالم به بند اعتبار ظاهر افتاده
که پروانه نسوزد گر نباشد شمع کافوری
نگوئی بی اثر دیگر کلیم این اشکریزی را
ز بختم گریه آخر هم سیاهی برد و هم شوری
که رنجوری نباشد آنچنان مشکل که مهجوری
چنان بیروی تو دست و دلم از کار خود مانده
که ساغر در کفم لبریز و من مردم زمخموری
ز گوش این نکته پیرمغان بیرون نخواهد شد
که مستی خاکساری آورد، پرهیز مغروری
ز چشم اعتبار خلق چون پنهان شوی دانی
که باشد مستی و رسوائی ما عین مستوری
تو همچون شعله سرکش زهر آلایشی پاکی
ز ما گردی بدامان تو ننشیند مگر دوری
نصیب ما نشد یکبار دیدار تو را دیدن
بخوابت هم نمی بینم، زهی کوری زهی کوری
چنان عالم به بند اعتبار ظاهر افتاده
که پروانه نسوزد گر نباشد شمع کافوری
نگوئی بی اثر دیگر کلیم این اشکریزی را
ز بختم گریه آخر هم سیاهی برد و هم شوری
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷
زهی بعشق رخت کار شمع سربازی
زنسبت قد تو سرو در سرافرازی
زگریه باخته ام دیده را همین باشد
بنزد دیده وران معنی نظر بازی
چنین بخاک گر افتاده ام ز پستی نیست
که ریخت بال و پرم از بلند پروازی
بسان شعله شمعست الفت من و تو
بمن یکی شده ای لیک در نمی سازی
غبار من بره دوستی نشسته چنان
که برنخیزد اگر رخش کین برو تازی
بدستگیری واماندگان چنان خو کن
که نقش پا را هم بر زمین نیندازی
کلیم پیر شدی تا بکی چو طفل سرشک
ز تیغ خوبان در خاک و خون کنی بازی
زنسبت قد تو سرو در سرافرازی
زگریه باخته ام دیده را همین باشد
بنزد دیده وران معنی نظر بازی
چنین بخاک گر افتاده ام ز پستی نیست
که ریخت بال و پرم از بلند پروازی
بسان شعله شمعست الفت من و تو
بمن یکی شده ای لیک در نمی سازی
غبار من بره دوستی نشسته چنان
که برنخیزد اگر رخش کین برو تازی
بدستگیری واماندگان چنان خو کن
که نقش پا را هم بر زمین نیندازی
کلیم پیر شدی تا بکی چو طفل سرشک
ز تیغ خوبان در خاک و خون کنی بازی
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳ - شکوه از مفارقت دوستی
چه شد که بی سببی پا کشیدی از همه جا
لوند مشرب و آنگاه خویشتن داری
زر شراب بدستت فتاده است مگر
که رفته رفته ز مستی عزیز دیداری
ز دستگیری اهل هنر عجب دارم
ز روزگار نمی آید اینقدر یاری
مگر که در گرو باده کرده ای دستار
کنون ز برهنگی سر برون نمی آری
بس است بر سر ژولیده، موی ژولیده
بیا که مفت گران جان بود سبکباری
ز چشم یار تو پیغام وصل آورده
بکشور تنت ار آمده است، بیماری
همان بخانه خود زود باز می گردد
که قاصدان را رسمست زود رفتاری
لوند مشرب و آنگاه خویشتن داری
زر شراب بدستت فتاده است مگر
که رفته رفته ز مستی عزیز دیداری
ز دستگیری اهل هنر عجب دارم
ز روزگار نمی آید اینقدر یاری
مگر که در گرو باده کرده ای دستار
کنون ز برهنگی سر برون نمی آری
بس است بر سر ژولیده، موی ژولیده
بیا که مفت گران جان بود سبکباری
ز چشم یار تو پیغام وصل آورده
بکشور تنت ار آمده است، بیماری
همان بخانه خود زود باز می گردد
که قاصدان را رسمست زود رفتاری
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳ - شکایت از تب و لرز
سرور ازین میهمان پر تعب یعنی که تب
چند روزی شد که تصدیع فراوان می کنم
آنچه از دست من آمد زاشک سرخ و روی زرد
پیش او هر لحظه نعمتهای الوان می کشم
تا نسوزد در دل من یادگار دوست را
زاستخوان پیکان جانان را بدندان می کشم
تیغهای آبدارم هست از فوج سرشک
لیک بر روی مرض از ضعف لرزان می کشم
همچو طفل نوخطی کاستاد گیرد خامه اش
من عصا را بر زمین ز امداد یاران می کشم
در طلسم بیقراران من زخود افتاده ام
کم بلوح خاطر آنزلف پریشان می کشم
نیست چون مقراض انگشت طبیبان آهنین
زخم خوش چیزیست، دست از دست ایشان می کشم
تا شمار نوبت تب را نگهدارم درست
بر زمین هر گاه غلطم خط بمژگان می کشم
بسترم از پهلوی من صفحه مسطر زدست
داستان فربهی را خط نسیان می کشم
از نقاهت گر چو برقم کرده پر سودی نکرد
منهم آخر انتقام خود زدوران می کشم
اشک تا بر لب رسد از گرمی ره سوخته
منت خشکی همین از چشم گریان می کشم
ساغر تبخاله ها کو تا دگر پر می شود
جان اگر بر لب رسد خجلت زمهمان می کشم
بوده ام فرمانروای عالم آب و کنون
حسرت یک قطره از منع طبیبان می کشم
مشتی از خاکدرت پنهانی از چشم طبیب
گر فرستی سوی من زان آبحیوان می کشم
چند روزی شد که تصدیع فراوان می کنم
آنچه از دست من آمد زاشک سرخ و روی زرد
پیش او هر لحظه نعمتهای الوان می کشم
تا نسوزد در دل من یادگار دوست را
زاستخوان پیکان جانان را بدندان می کشم
تیغهای آبدارم هست از فوج سرشک
لیک بر روی مرض از ضعف لرزان می کشم
همچو طفل نوخطی کاستاد گیرد خامه اش
من عصا را بر زمین ز امداد یاران می کشم
در طلسم بیقراران من زخود افتاده ام
کم بلوح خاطر آنزلف پریشان می کشم
نیست چون مقراض انگشت طبیبان آهنین
زخم خوش چیزیست، دست از دست ایشان می کشم
تا شمار نوبت تب را نگهدارم درست
بر زمین هر گاه غلطم خط بمژگان می کشم
بسترم از پهلوی من صفحه مسطر زدست
داستان فربهی را خط نسیان می کشم
از نقاهت گر چو برقم کرده پر سودی نکرد
منهم آخر انتقام خود زدوران می کشم
اشک تا بر لب رسد از گرمی ره سوخته
منت خشکی همین از چشم گریان می کشم
ساغر تبخاله ها کو تا دگر پر می شود
جان اگر بر لب رسد خجلت زمهمان می کشم
بوده ام فرمانروای عالم آب و کنون
حسرت یک قطره از منع طبیبان می کشم
مشتی از خاکدرت پنهانی از چشم طبیب
گر فرستی سوی من زان آبحیوان می کشم
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۸