عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
وه که دگرباره عشق دست برآورد
صبر بیکبارگی ز پای در آورد
خواب ز چشمم ربود و آب در افزود
وه که خود این بار شیوه دگر آورد
تا بتم از خط عهد پای برون برد
بر سر محنت زده جهان بسر آورد
برد دل و گفت توبه کردم و رفتم
تو به صد بار از گنه بتر آورد
دیده من تابروی دوست نگه کرد
خود چه دهم شرح تا چه دردسر آورد
لعل ویم دی بخشم و ناز و جفا گفت
آنهمه صفرا چه بود کان شکر آورد
صبر بیکبارگی ز پای در آورد
خواب ز چشمم ربود و آب در افزود
وه که خود این بار شیوه دگر آورد
تا بتم از خط عهد پای برون برد
بر سر محنت زده جهان بسر آورد
برد دل و گفت توبه کردم و رفتم
تو به صد بار از گنه بتر آورد
دیده من تابروی دوست نگه کرد
خود چه دهم شرح تا چه دردسر آورد
لعل ویم دی بخشم و ناز و جفا گفت
آنهمه صفرا چه بود کان شکر آورد
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
جز غم او مرا که شاد کند
جز فراقش مرا که یاد کند
فرد ماندیم از وی و هجر همی
زخم بر مهره گشاد کند
نرگس مست او ببو العجبی
جادوانرا باوستاد کند
غارت دل بزلف فرماید
غمزه را پس امیر داد کند
یارب آن سنگدل مرا هرگز
جز بدشنام هیچ یاد کند؟
تکیه بر وعده های او کردم
که شبانگاه و بامداد کند
جز من و زلف او کسی بجهان
تکیه هرگز بر آب و باد کند؟
جز فراقش مرا که یاد کند
فرد ماندیم از وی و هجر همی
زخم بر مهره گشاد کند
نرگس مست او ببو العجبی
جادوانرا باوستاد کند
غارت دل بزلف فرماید
غمزه را پس امیر داد کند
یارب آن سنگدل مرا هرگز
جز بدشنام هیچ یاد کند؟
تکیه بر وعده های او کردم
که شبانگاه و بامداد کند
جز من و زلف او کسی بجهان
تکیه هرگز بر آب و باد کند؟
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
کارم نه بر مراد دل ریش میرود
روزم همه بکام بد اندیش میرود
با کافران نمیرود اندر دیار روم
آنچ از فراق بر من درویش میرود
دیده نگاه کرد و دل اندر بلا فتاد
دیده پی هلاک دل ریش میرود
دل گشت اسیر حلقه زلفش بحرص وصل
بس سر که در سر طمع خویش میرود
تلخ است پاسخ تو و آنهم زبخت ماست
کزنوش تو سخن همه چون نیش میرود
کج میدهی تو وعده و بالله که خوب نیست
کاندر جهان حدیث کم و بیش میرود
میکن جفا و جور که در گنجد اینهمه
میکن عتاب و نازکت از پیش میرود
روزم همه بکام بد اندیش میرود
با کافران نمیرود اندر دیار روم
آنچ از فراق بر من درویش میرود
دیده نگاه کرد و دل اندر بلا فتاد
دیده پی هلاک دل ریش میرود
دل گشت اسیر حلقه زلفش بحرص وصل
بس سر که در سر طمع خویش میرود
تلخ است پاسخ تو و آنهم زبخت ماست
کزنوش تو سخن همه چون نیش میرود
کج میدهی تو وعده و بالله که خوب نیست
کاندر جهان حدیث کم و بیش میرود
میکن جفا و جور که در گنجد اینهمه
میکن عتاب و نازکت از پیش میرود
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
گفتم از دست عشق جان بردم
خود کنون پای در میان بردم
طعنه دشمنان بشست ولیک
آنچه از دست دوستان بردم
عاشقم این همه قناعت چیست
گر روان را در آسمان بردم
دوش دیدم خیال او در خواب
بس خجالت که آنزمان بردم
گفت با این همه بخفتی هم
والله ار بر تو این گمان بردم
دیده گر خون شود ز غم شاید
که من از وی نه این نه آن بردم
خود کنون پای در میان بردم
طعنه دشمنان بشست ولیک
آنچه از دست دوستان بردم
عاشقم این همه قناعت چیست
گر روان را در آسمان بردم
دوش دیدم خیال او در خواب
بس خجالت که آنزمان بردم
گفت با این همه بخفتی هم
والله ار بر تو این گمان بردم
دیده گر خون شود ز غم شاید
که من از وی نه این نه آن بردم
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
بامن ایدوست ستمگر چو جهانی چکنم
هر چه خواهی ز جفا می بتوانی چکنم
نیک و بد ازین دندان بتو میباید ساخت
نگزیرد دل من از تو که جانی چکنم
گرچو جان رخ بنمائی چو جهان جور کنی
نبود سخت عجب جان جهانی چکنم
همه را باز نوازی همه را باردهی
خود مرا یاد نیاری و نخوانی چکنم
در سخن با همه کس شکرباری ز دهان
بامن از بخت من ار تلخ زبانی چکنم
دوش گفتی ز سر خشم بسوزم دل تو
دل تو داری و دل از تست و تو دانی چکنم
یاد دارم که تو با بنده نه چونین بودی
من همانم که بدم گر تو نه آنی چکنم
خود گرفتم که زر و سیم بچنگ آرم باز
بجوانی که گذشت آه جوانی چکنم
پای برجا نبود با تو سخنهای چنین
چه دهم درد سرخویش و گرانی چکنم
هر چه خواهی ز جفا می بتوانی چکنم
نیک و بد ازین دندان بتو میباید ساخت
نگزیرد دل من از تو که جانی چکنم
گرچو جان رخ بنمائی چو جهان جور کنی
نبود سخت عجب جان جهانی چکنم
همه را باز نوازی همه را باردهی
خود مرا یاد نیاری و نخوانی چکنم
در سخن با همه کس شکرباری ز دهان
بامن از بخت من ار تلخ زبانی چکنم
دوش گفتی ز سر خشم بسوزم دل تو
دل تو داری و دل از تست و تو دانی چکنم
یاد دارم که تو با بنده نه چونین بودی
من همانم که بدم گر تو نه آنی چکنم
خود گرفتم که زر و سیم بچنگ آرم باز
بجوانی که گذشت آه جوانی چکنم
پای برجا نبود با تو سخنهای چنین
چه دهم درد سرخویش و گرانی چکنم
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
برداشتیم دل ز امیدی که داشتیم
بر برنداشتیم ز تخمی که کاشتیم
آنخود چه روز بود که در وصل میگذشت
وان خود چه عیش بود که ما میگذاشتیم
آن روزگار رفت که در دولت وصال
سر زافتاب و ماه همی برفراشتیم
و اکنون که هست میل تو از ما بدیگری
باطل شد آن حساب و بیخ برنگاشتیم
تو با حریف خویش بشادی نشین که ما
تن در زدیم و صبر بدل برگماشتیم
آنگه که برگزیدی ما را زدیگران
ما ماتم وجود خود آن روز داشتیم
بربود روزگار بقهر از بر منت
آری ز روزگار همین چشم داشتیم
بر برنداشتیم ز تخمی که کاشتیم
آنخود چه روز بود که در وصل میگذشت
وان خود چه عیش بود که ما میگذاشتیم
آن روزگار رفت که در دولت وصال
سر زافتاب و ماه همی برفراشتیم
و اکنون که هست میل تو از ما بدیگری
باطل شد آن حساب و بیخ برنگاشتیم
تو با حریف خویش بشادی نشین که ما
تن در زدیم و صبر بدل برگماشتیم
آنگه که برگزیدی ما را زدیگران
ما ماتم وجود خود آن روز داشتیم
بربود روزگار بقهر از بر منت
آری ز روزگار همین چشم داشتیم
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
هر جور که من ز یار می بینم
از نامه روزگار می بینم
عیشی نه بکام دل همیرانم
رنجی نه باختیار می بینم
خون ریزی وعده های او دیدم
جان دادن انتظار می بینم
از بخت بدست این نه از عشقست
من عاشق صدهزار می بینم
جان از غم عشق او نخواهم برد
میدانم و روی کار می بینم
من آخر این حدیث میخوانم
من حاصل این شمار می بینم
نامردی صبر خویش میدانم
بی رحمی آن نگار می بینم
از نامه روزگار می بینم
عیشی نه بکام دل همیرانم
رنجی نه باختیار می بینم
خون ریزی وعده های او دیدم
جان دادن انتظار می بینم
از بخت بدست این نه از عشقست
من عاشق صدهزار می بینم
جان از غم عشق او نخواهم برد
میدانم و روی کار می بینم
من آخر این حدیث میخوانم
من حاصل این شمار می بینم
نامردی صبر خویش میدانم
بی رحمی آن نگار می بینم
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
خون شد زفرقت تو دل مهربان من
بربست رخت از غم هجر تو جان من
خوش میگذشت با تو مرا مدتی بکام
هجری بدین صفت نبد اندرگمان من
بی وصل دلکش تو تبه گشت کار من
بیروی مهوش تو سیه شد جهان من
دعوی دوستی من و مهر میکنی
وانگاه بشنوی سخن دشمنان من
شادی دشمنان و فراق و جفای یار
هست از هزارگونه زیان بر زیان من
ناکرده هیچ جرم براندی مرا زخویش
آه ار بدوستان رسد این داستان من
بربست رخت از غم هجر تو جان من
خوش میگذشت با تو مرا مدتی بکام
هجری بدین صفت نبد اندرگمان من
بی وصل دلکش تو تبه گشت کار من
بیروی مهوش تو سیه شد جهان من
دعوی دوستی من و مهر میکنی
وانگاه بشنوی سخن دشمنان من
شادی دشمنان و فراق و جفای یار
هست از هزارگونه زیان بر زیان من
ناکرده هیچ جرم براندی مرا زخویش
آه ار بدوستان رسد این داستان من
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
سخن بی غرض از من بشنو
بر دشمن مشو ایدوست مشو
دشمنان راه بدت آموزند
مشنو هرزه دشمن مشنو
با تو امشب ندبی خواهم باخت
جان زمن بوسه ز تو خصل وگرو
چند گوئی تو که خیزم بروم
دل من وا ده و برخیز وبرو
این چه شیوه است که بنهادی باز
وین چه راهست که آوردی نو
هر بیک چند درآی از در من
چند دشنام بده گرم و بدو
گویم ای خام چو کاهم ز غمت
گوئی ای سوخته بر من بدوجو
بر دشمن مشو ایدوست مشو
دشمنان راه بدت آموزند
مشنو هرزه دشمن مشنو
با تو امشب ندبی خواهم باخت
جان زمن بوسه ز تو خصل وگرو
چند گوئی تو که خیزم بروم
دل من وا ده و برخیز وبرو
این چه شیوه است که بنهادی باز
وین چه راهست که آوردی نو
هر بیک چند درآی از در من
چند دشنام بده گرم و بدو
گویم ای خام چو کاهم ز غمت
گوئی ای سوخته بر من بدوجو
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
دلم بستان و آنگه عشوه میده
چنین خواهم زهی نامهربان زه
بقصد خون من زینسان چرائی
کمان ابروان آورده در زه
میم، هر لحظه رو بر من ترش کن
گلم، هر لحظه ام خاری دگرنه
مرا زین پس مگو فردا و فردا
کزین عشوه نخواهم گشت فربه
مرا گفتی ترایم گر مرائی
همین شیوه، ازینم پرده میده
ز تو بوسی طلب کردم ندادی
تو جان خواهی و نتوان گفتنت نه
چه گوئی ترک جان و دل بگویم
بدین مایه رهم از تو مرا به
همه قصدت بجانم بود و بردی
ازان فارغ شدی الحمدلله
چنین خواهم زهی نامهربان زه
بقصد خون من زینسان چرائی
کمان ابروان آورده در زه
میم، هر لحظه رو بر من ترش کن
گلم، هر لحظه ام خاری دگرنه
مرا زین پس مگو فردا و فردا
کزین عشوه نخواهم گشت فربه
مرا گفتی ترایم گر مرائی
همین شیوه، ازینم پرده میده
ز تو بوسی طلب کردم ندادی
تو جان خواهی و نتوان گفتنت نه
چه گوئی ترک جان و دل بگویم
بدین مایه رهم از تو مرا به
همه قصدت بجانم بود و بردی
ازان فارغ شدی الحمدلله
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
چه باشد اگر با همه دوستگاری
مرا گوئی ای خسته چون میگذاری
نه با تو وصالی نه از تو سلامی
به نام ایزد الحق چه فرخنده یاری
گهی نوش صرفی گهی زهر نابی
تو معشوقه نی مردم روزگاری
مرا دوست خوانی پسم بار ندهی
زهی دوستداری زهی حق گذاری
بسی جهد کردم که بگذاری این خو
چو سودی نمیداشت هم سازگاری
چو گویم که بوسی تو گوئی که جانی
بده بوس و بستان بدین جان چه داری
به من بازده این دل ریش و رستیم
تو از این تقاضا من از خواستاری
مرا گوئی ای خسته چون میگذاری
نه با تو وصالی نه از تو سلامی
به نام ایزد الحق چه فرخنده یاری
گهی نوش صرفی گهی زهر نابی
تو معشوقه نی مردم روزگاری
مرا دوست خوانی پسم بار ندهی
زهی دوستداری زهی حق گذاری
بسی جهد کردم که بگذاری این خو
چو سودی نمیداشت هم سازگاری
چو گویم که بوسی تو گوئی که جانی
بده بوس و بستان بدین جان چه داری
به من بازده این دل ریش و رستیم
تو از این تقاضا من از خواستاری
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
توبه که بعد ازین نبرم نام عاشقی
ور عشق زاهدیست کنون ما وفاسقی
تا کی کشم جفا که نه هجران و نه وصال
تاکی خورم قفا که نه عشق و نه عاشقی
از تو نه رقعه نه سلامی نه بخششی
انصاف گفت باید یار موافقی
بازم مده جوابی و آنگه چو بینیم
گوئی چرا نباشم زین هم منافقی
صد بار وعده دادی و کردی همه دروغ
صبحی به روی روشن لیکن نه صادقی
ای دیده خون گری که بدین شغل درخوری
وی دل تو صبر کن که بدین کار لایقی
ور عشق زاهدیست کنون ما وفاسقی
تا کی کشم جفا که نه هجران و نه وصال
تاکی خورم قفا که نه عشق و نه عاشقی
از تو نه رقعه نه سلامی نه بخششی
انصاف گفت باید یار موافقی
بازم مده جوابی و آنگه چو بینیم
گوئی چرا نباشم زین هم منافقی
صد بار وعده دادی و کردی همه دروغ
صبحی به روی روشن لیکن نه صادقی
ای دیده خون گری که بدین شغل درخوری
وی دل تو صبر کن که بدین کار لایقی
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
تو چه ترکی تو چه ترکی که به رخ فرهمائی
ز منت شرم نیاید که به من رخ ننمائی
من بیچاره ی مسکین که به هجر تو اسیرم
تو خودم بازنپرسی که تو چونی و کجائی
چه شکایت کنم از تو که تو خود نیک شناسی
چه حکایت کنم از دل که تو خود در دل مائی
کج دهی وعده و باور کنم آن را همه از تو
من چنین ساده چرایم تو چنین شوخ چرائی
نه ز دست تو خلاصم نه به جان از تو امانم
تو چه دردسری آخر چه عذابی چه بلائی
بکنی رای وصالم نه که تو بیش ازانی
تو به جان بوسه فروشی نه که تو بیش بهائی
گر بعمری برم آیی بعتابی بخوری دل
همه رنج دل هر دوست بخواهی و نیائی
ز منت شرم نیاید که به من رخ ننمائی
من بیچاره ی مسکین که به هجر تو اسیرم
تو خودم بازنپرسی که تو چونی و کجائی
چه شکایت کنم از تو که تو خود نیک شناسی
چه حکایت کنم از دل که تو خود در دل مائی
کج دهی وعده و باور کنم آن را همه از تو
من چنین ساده چرایم تو چنین شوخ چرائی
نه ز دست تو خلاصم نه به جان از تو امانم
تو چه دردسری آخر چه عذابی چه بلائی
بکنی رای وصالم نه که تو بیش ازانی
تو به جان بوسه فروشی نه که تو بیش بهائی
گر بعمری برم آیی بعتابی بخوری دل
همه رنج دل هر دوست بخواهی و نیائی
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
سر ما نیستت فسانه مگوی
سیر گشتی برو بهانه مجوی
تو دگر یار تیز بازاری
وآب تو می رود به دیگر جوی
تو گل و لاله وزین معنی
هم دو روی آمدی و هم خود روی
نه مسلمانی؟ آخر ای کافر
چه دلست این؟ دلی ز آهن و روی
گفتی از تو چه برده ام آخر
دل من باز ده محال مگوی
خود چه بگذاشتی به من جز غم
بردی از من هر آنچه بردی بوی
نیم جانی بماند با من و بس
واند گر آب خواه و دست بشوی
سیر گشتی برو بهانه مجوی
تو دگر یار تیز بازاری
وآب تو می رود به دیگر جوی
تو گل و لاله وزین معنی
هم دو روی آمدی و هم خود روی
نه مسلمانی؟ آخر ای کافر
چه دلست این؟ دلی ز آهن و روی
گفتی از تو چه برده ام آخر
دل من باز ده محال مگوی
خود چه بگذاشتی به من جز غم
بردی از من هر آنچه بردی بوی
نیم جانی بماند با من و بس
واند گر آب خواه و دست بشوی
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
خیز کاندر دلبری بر عهد و پیمان نیستی
وه که اندر دوستی یکروی و یکسان نیستی
از لبت کس بوسهای نستد کزو جان نستدی
با چنین دندان مرا باری به دندان نیستی
هر نفس جنگی بر آری، هر زمان صلحی کنی
کافرا تا چند ازین، آخر مسلمان نیستی؟
گفتی آنگه دست گیرم کت در آید دل ز پای
شد ز دست این کار و تو هم بر سر آن نیستی
وه که اندر دوستی یکروی و یکسان نیستی
از لبت کس بوسهای نستد کزو جان نستدی
با چنین دندان مرا باری به دندان نیستی
هر نفس جنگی بر آری، هر زمان صلحی کنی
کافرا تا چند ازین، آخر مسلمان نیستی؟
گفتی آنگه دست گیرم کت در آید دل ز پای
شد ز دست این کار و تو هم بر سر آن نیستی
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
دیدی که عاقبت سر آن هم نداشتی
کشتی مرا و رفتی و ماتم نداشتی
گیرم نداشتی سر دل دوستی ما
باری زبان طال بقا هم نداشتی
ما را بخوشحریف نبایست داشتن
کاخر متاع عشوه گری کم نداشتی
جان خواستی تو از من و حالی بدادمت
یک بوسه خواستم تو مسلم نداشتی
ما را میان اینهمه تیمار و درد دل
بگذاشتی و از غم ما غم نداشتی
گویم که باز ده دل من گوئیم بطنز
اول تو داشتی زچه محکم نداشتی
کشتی مرا و رفتی و ماتم نداشتی
گیرم نداشتی سر دل دوستی ما
باری زبان طال بقا هم نداشتی
ما را بخوشحریف نبایست داشتن
کاخر متاع عشوه گری کم نداشتی
جان خواستی تو از من و حالی بدادمت
یک بوسه خواستم تو مسلم نداشتی
ما را میان اینهمه تیمار و درد دل
بگذاشتی و از غم ما غم نداشتی
گویم که باز ده دل من گوئیم بطنز
اول تو داشتی زچه محکم نداشتی
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
آخر چه کرده ام که شکایت همیکنی
وز ما گله برون ز نهایت همیکنی
زان بیشتر چه کرده ام ایجان که روز و شب
من عذر میکنم تو جنایت همیکنی
گفتی که دوستی به ازین چون کند کسی
تقصیر نیست سخت بغایت همیکنی؟
دل میبری بقهر و جگر میخوری بجور
تو کار دوستان بعنایت همیکنی
کردی بکام دشمنم و دوست هم نئی
وین طرفه تر که هم تو شکایت همیکنی
گفتی که ازتو در همه عالم علم شدم
آن نیز از زبان روایت همیکنی
تا چند گوئیم که من آن توام بصبر
یک بوسه کو بنقد؟ حکایت همیکنی
وز ما گله برون ز نهایت همیکنی
زان بیشتر چه کرده ام ایجان که روز و شب
من عذر میکنم تو جنایت همیکنی
گفتی که دوستی به ازین چون کند کسی
تقصیر نیست سخت بغایت همیکنی؟
دل میبری بقهر و جگر میخوری بجور
تو کار دوستان بعنایت همیکنی
کردی بکام دشمنم و دوست هم نئی
وین طرفه تر که هم تو شکایت همیکنی
گفتی که ازتو در همه عالم علم شدم
آن نیز از زبان روایت همیکنی
تا چند گوئیم که من آن توام بصبر
یک بوسه کو بنقد؟ حکایت همیکنی
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
زهی بیوفا خود نگوئی کجائی
اگر هرگزم خود نبینی نیائی
ندانستم از تو من این زود سیری
نبردم گمان بر تو این بیوفائی
اگر چند ترکان همه تنگ چشمند
نگوئی بدین تنگ چشمی چرائی
چه شیرین غلامی چه شایسته ترکی
چه زیبا نگاری چه خوش دلربائی
بشیرین لبت تازد ار آن سیه زلف
چه ترکی که با هندوئی بر نیائی
دل و جان بیک بوسه از من خریدست
تو بازار دیدی بدین ناروائی
اگر هرگزم خود نبینی نیائی
ندانستم از تو من این زود سیری
نبردم گمان بر تو این بیوفائی
اگر چند ترکان همه تنگ چشمند
نگوئی بدین تنگ چشمی چرائی
چه شیرین غلامی چه شایسته ترکی
چه زیبا نگاری چه خوش دلربائی
بشیرین لبت تازد ار آن سیه زلف
چه ترکی که با هندوئی بر نیائی
دل و جان بیک بوسه از من خریدست
تو بازار دیدی بدین ناروائی
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶