عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۲
ای زیان و ای زیان و ای زیان
هوشیاری در میان مستیان
گر بیاید هوشیاری راه نیست
ور بیاید مست، گیر، اندرکشان
گر خماری، باده خواهی، اندرآ
نان پرستی، رو که این جا نیست نان
آن که او نان را بت خود کرده است
کی درآید در میان این بتان؟
ور درآید، چادر اندر رو کشند
تا نبیند رویشان آن قلتبان
سیمبر خواهیم و زیبا همچو خویش
سیم نستانیم پیدا و نهان
آن که او خوبی به سیم و زر فروخت
روسپی باشد، نه حوران جنان
تا نگردی پاک دل چون جبرئیل
گر چه گنجی، درنگنجی در جهان
چشم خود را شسته عارف بیست سال
مشک مشک آورده از اشک روان
معتمد شو تا درآیی در حرم
اولا بربند از گفتن دهان
شمس تبریزی گشاید راه شرق
چون شوی بسته دهان و رازدان
هوشیاری در میان مستیان
گر بیاید هوشیاری راه نیست
ور بیاید مست، گیر، اندرکشان
گر خماری، باده خواهی، اندرآ
نان پرستی، رو که این جا نیست نان
آن که او نان را بت خود کرده است
کی درآید در میان این بتان؟
ور درآید، چادر اندر رو کشند
تا نبیند رویشان آن قلتبان
سیمبر خواهیم و زیبا همچو خویش
سیم نستانیم پیدا و نهان
آن که او خوبی به سیم و زر فروخت
روسپی باشد، نه حوران جنان
تا نگردی پاک دل چون جبرئیل
گر چه گنجی، درنگنجی در جهان
چشم خود را شسته عارف بیست سال
مشک مشک آورده از اشک روان
معتمد شو تا درآیی در حرم
اولا بربند از گفتن دهان
شمس تبریزی گشاید راه شرق
چون شوی بسته دهان و رازدان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۵
ای به انکار سوی ما نگران
من نیم با تو دودل چون دگران
سخن تلخ چه میاندیشی؟
ای تو سرمایهٔ جمله شکران
بر دل سوختهام آبی زن
که تویی دلبر پرخون جگران
ز غمم همچو کمان، تیر مزن
چه زنی تیر سوی بیسپران؟
با گل از تو گلهها میکردم
گفت من هم ز ویام جامه دران
گفت نرگس که ز من پرس او را
که منم بندهٔ صاحب نظران
که چو من جمله چمن سوخته اند
ز آتش او ز کران تا به کران
مه و خورشید ز عشق رخ او
اندرین چرخ ززیر و زبران
بحر در جوش ازین آتش تیز
چرخ خم داده از این بار گران
کوه بستهست کمر خدمت را
که شماریش ز بسته کمران
بانگ ارواح به من میآید
که بگو حالت این بیصوران
با که گویم به جهان؟ محرم کو؟
چه خبر گویم با بیخبران؟
ظاهر بحر بود جای خسان
باطن بحر مقام گهران
ظاهر و باطن من خاک خسی
کو برین بحر بود ره گذران
غزل بیسر و بیپایان بین
که ز پایان بردت تا به سران
من نیم با تو دودل چون دگران
سخن تلخ چه میاندیشی؟
ای تو سرمایهٔ جمله شکران
بر دل سوختهام آبی زن
که تویی دلبر پرخون جگران
ز غمم همچو کمان، تیر مزن
چه زنی تیر سوی بیسپران؟
با گل از تو گلهها میکردم
گفت من هم ز ویام جامه دران
گفت نرگس که ز من پرس او را
که منم بندهٔ صاحب نظران
که چو من جمله چمن سوخته اند
ز آتش او ز کران تا به کران
مه و خورشید ز عشق رخ او
اندرین چرخ ززیر و زبران
بحر در جوش ازین آتش تیز
چرخ خم داده از این بار گران
کوه بستهست کمر خدمت را
که شماریش ز بسته کمران
بانگ ارواح به من میآید
که بگو حالت این بیصوران
با که گویم به جهان؟ محرم کو؟
چه خبر گویم با بیخبران؟
ظاهر بحر بود جای خسان
باطن بحر مقام گهران
ظاهر و باطن من خاک خسی
کو برین بحر بود ره گذران
غزل بیسر و بیپایان بین
که ز پایان بردت تا به سران
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۷
ای امتان باطل بر نان زنید، بر نان
وی امتان مقبل بر جان زنید، بر جان
حیوان علف کشاند، غیر علف نداند
آن آدمی بود کو جوید عقیق و مرجان
آن باغها بخفته، وین باغها شکفته
وین قسمتیست رفته، در بارگاه سلطان
جانهاست نارسیده، در دامها خزیده
جانهاست برپریده، ره برده تا به جانان
جانی ز شرح افزون، بالای چرخ گردون
چست و لطیف و موزون، چون مه به برج میزان
جانی دگر چو آتش، تند و حرون و سرکش
کوتاه عمر و ناخوش، همچون خیال شیطان
ای خواجه تو کدامی؟ یا پخته یا که خامی؟
سرمست نقل و جامی؟ یا شهسوار میدان؟
روزی به سوی صحرا، دیدم یکی معلا
اندر هوا به بالا، میکرد رقص و جولان
هر سو از او خروشی، او ساکن و خموشی
سرسبز و سبزپوشی، جانم بماند حیران
گفتم که در چه شوری؟ کز وهم خلق دوری
تو نور نور نوری؟ یا آفتاب تابان؟
گفتا دلم تنگ شد، تن نیز هم سبک شد
تا پاگشاده گشتم، از چارمیخ ارکان
گفتم که ای امیرم شادت کنار گیرم
بسیار لابه کردم، گفتا که نیست امکان
گفتم بیا وفا کن، وین ناز را رها کن
شاخی شکر سخا کن، چه کم شود از آن کان؟
گفتا که من فنایم، اندر کنار نایم
نقشی همینمایم، از بهر درد و درمان
گفتم تو را نباید، خود دفع کم نیاید
پنجه بهانه زاید از طبعت ای سخندان
گفتا ز سر یک تو، باور کجا کنی تو؟
طفلی و درست ابجد، برگیر لوح و میخوان
گفتم همین سیاست میکن، حلال بادت
صد گونه دفع میده، میکش مرا به هجران
زود از زبان دیگر، صد پاسخ چو شکر
برخواند بر من از بر، گشتم خراب و سکران
بسیار اشک راندم، تا دیر مست ماندم
ناگه برون شد آن شه، چون جان ز نقش انسان
داغی بماند حاصل، زان صحبت اندرین دل
داغی که از لذیذی، ارزد هزار احسان
فرمود مشکلاتی، در وی عجب عظاتی
خامش، در زبانها، آن مینیاید آسان
وی امتان مقبل بر جان زنید، بر جان
حیوان علف کشاند، غیر علف نداند
آن آدمی بود کو جوید عقیق و مرجان
آن باغها بخفته، وین باغها شکفته
وین قسمتیست رفته، در بارگاه سلطان
جانهاست نارسیده، در دامها خزیده
جانهاست برپریده، ره برده تا به جانان
جانی ز شرح افزون، بالای چرخ گردون
چست و لطیف و موزون، چون مه به برج میزان
جانی دگر چو آتش، تند و حرون و سرکش
کوتاه عمر و ناخوش، همچون خیال شیطان
ای خواجه تو کدامی؟ یا پخته یا که خامی؟
سرمست نقل و جامی؟ یا شهسوار میدان؟
روزی به سوی صحرا، دیدم یکی معلا
اندر هوا به بالا، میکرد رقص و جولان
هر سو از او خروشی، او ساکن و خموشی
سرسبز و سبزپوشی، جانم بماند حیران
گفتم که در چه شوری؟ کز وهم خلق دوری
تو نور نور نوری؟ یا آفتاب تابان؟
گفتا دلم تنگ شد، تن نیز هم سبک شد
تا پاگشاده گشتم، از چارمیخ ارکان
گفتم که ای امیرم شادت کنار گیرم
بسیار لابه کردم، گفتا که نیست امکان
گفتم بیا وفا کن، وین ناز را رها کن
شاخی شکر سخا کن، چه کم شود از آن کان؟
گفتا که من فنایم، اندر کنار نایم
نقشی همینمایم، از بهر درد و درمان
گفتم تو را نباید، خود دفع کم نیاید
پنجه بهانه زاید از طبعت ای سخندان
گفتا ز سر یک تو، باور کجا کنی تو؟
طفلی و درست ابجد، برگیر لوح و میخوان
گفتم همین سیاست میکن، حلال بادت
صد گونه دفع میده، میکش مرا به هجران
زود از زبان دیگر، صد پاسخ چو شکر
برخواند بر من از بر، گشتم خراب و سکران
بسیار اشک راندم، تا دیر مست ماندم
ناگه برون شد آن شه، چون جان ز نقش انسان
داغی بماند حاصل، زان صحبت اندرین دل
داغی که از لذیذی، ارزد هزار احسان
فرمود مشکلاتی، در وی عجب عظاتی
خامش، در زبانها، آن مینیاید آسان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۸
گر چه بسی نشستم در نار تا به گردن
اکنون در آب وصلم با یار تا به گردن
گفتم که تا به گردن در لطفهات غرقم
قانع نگشت از من دلدار تا به گردن
گفتا که سر قدم کن، تا قعر عشق میرو
زیرا که راست ناید این کار تا به گردن
گفتم سر من ای جان نعلین توست، لیکن
قانع شو ای دو دیده این بار تا به گردن
گفتا تو کم ز خاری، کز انتظار گلها
در خاک بود نه مه، آن خار تا به گردن
گفتم که خار چبود؟ کز بهر گلستانت
در خون چو گل نشستم بسیار تا به گردن
گفتا به عشق رستی، از عالم کشاکش
کان جا همیکشیدی بیگار تا به گردن
رستی ز عالم اما، از خویشتن نرستی
عار است هستی تو، وین عار تا به گردن
عیاروار کم نه تو دام و حیله کم کن
در دام خویش ماند عیار تا به گردن
دامی است دام دنیا، کز وی شهان و شیران
ماندند چون سگ اندر مردار تا به گردن
دامی است طرفهتر زین، کز وی فتاده بینی
بیعقل تا به کعب و هشیار تا به گردن
بس کن ز گفتن آخر، کان دم بود بریده
کز تاسه نبود آخر گفتار تا به گردن
اکنون در آب وصلم با یار تا به گردن
گفتم که تا به گردن در لطفهات غرقم
قانع نگشت از من دلدار تا به گردن
گفتا که سر قدم کن، تا قعر عشق میرو
زیرا که راست ناید این کار تا به گردن
گفتم سر من ای جان نعلین توست، لیکن
قانع شو ای دو دیده این بار تا به گردن
گفتا تو کم ز خاری، کز انتظار گلها
در خاک بود نه مه، آن خار تا به گردن
گفتم که خار چبود؟ کز بهر گلستانت
در خون چو گل نشستم بسیار تا به گردن
گفتا به عشق رستی، از عالم کشاکش
کان جا همیکشیدی بیگار تا به گردن
رستی ز عالم اما، از خویشتن نرستی
عار است هستی تو، وین عار تا به گردن
عیاروار کم نه تو دام و حیله کم کن
در دام خویش ماند عیار تا به گردن
دامی است دام دنیا، کز وی شهان و شیران
ماندند چون سگ اندر مردار تا به گردن
دامی است طرفهتر زین، کز وی فتاده بینی
بیعقل تا به کعب و هشیار تا به گردن
بس کن ز گفتن آخر، کان دم بود بریده
کز تاسه نبود آخر گفتار تا به گردن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۹
ای مرغ آسمانی آمد گه پریدن
وی آهوی معانی آمد گه چریدن
ای عاشق جریده بر عاشقان گزیده
بگذر ز آفریده، بنگر در آفریدن
آمد تو را فتوحی، روحی چگونه روحی
کو چون خیال داند در دیدهها دویدن
این دم حکم بیاید، تعلیم نو نماید
بیگوش سر شنیدن، بیدیده ماه دیدن
داند سبل ببردن، هم مرده زنده کردن
هم تخت و بخت دادن، هم بنده پروریدن
آن یوسف معانی، وان گنج رایگانی
خود را اگر فروشد، دانی؟ عجب خریدن
کو مشتری واقف در دو دم مخالف؟
در پرده ساز کردن، در پردهها دویدن
ای عاشق موفق وی صادق مصدق
میبایدت چو گردون، بر قطب خود تنیدن
در بیخودی تو خود را میجوی تا بیابی
زیرا فراق صعب است، خاصه ز حق بریدن
لب را ز شیر شیطان، میکوش تا بشویی
چون شسته شد توانی پستان دل مکیدن
ای عشق آن جهانی، ما را همیکشانی
احسنت ای کشنده، شاباش ای کشیدن
هم آفتاب داند از شرق رو نمودن
ارنی به مرکز او، نتوان به تک رسیدن
خامش، که شرح دل را، گر راه گفت بودی
در کوه درفتادی چون بحر برطپیدن
تبریز شمس دین را هم ناگهان ببینی
وان گه ازو بیابی، صبح ابد دمیدن
وی آهوی معانی آمد گه چریدن
ای عاشق جریده بر عاشقان گزیده
بگذر ز آفریده، بنگر در آفریدن
آمد تو را فتوحی، روحی چگونه روحی
کو چون خیال داند در دیدهها دویدن
این دم حکم بیاید، تعلیم نو نماید
بیگوش سر شنیدن، بیدیده ماه دیدن
داند سبل ببردن، هم مرده زنده کردن
هم تخت و بخت دادن، هم بنده پروریدن
آن یوسف معانی، وان گنج رایگانی
خود را اگر فروشد، دانی؟ عجب خریدن
کو مشتری واقف در دو دم مخالف؟
در پرده ساز کردن، در پردهها دویدن
ای عاشق موفق وی صادق مصدق
میبایدت چو گردون، بر قطب خود تنیدن
در بیخودی تو خود را میجوی تا بیابی
زیرا فراق صعب است، خاصه ز حق بریدن
لب را ز شیر شیطان، میکوش تا بشویی
چون شسته شد توانی پستان دل مکیدن
ای عشق آن جهانی، ما را همیکشانی
احسنت ای کشنده، شاباش ای کشیدن
هم آفتاب داند از شرق رو نمودن
ارنی به مرکز او، نتوان به تک رسیدن
خامش، که شرح دل را، گر راه گفت بودی
در کوه درفتادی چون بحر برطپیدن
تبریز شمس دین را هم ناگهان ببینی
وان گه ازو بیابی، صبح ابد دمیدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۱
ای محو راه گشته، از محو هم سفر کن
چشمی ز دل برآور، در عین دل نظر کن
دل آینهست چینی، با دل چو هم نشینی
صد تیغ اگر ببینی، هم دیده را سپر کن
دانم که برشکستی، تو محو دل شدستی
در عین نیست هستی، یک حملهٔ دگر کن
تا بشکنی شکاری، پهلوی چشمهساری
ای شیر بیشهٔ دل، چنگال در جگر کن
چون شد گرو گلیمی، بهر در یتیمی
با فتنهٔ عظیمی تو دست در کمر کن
ماییم ذره ذره، در آفتاب غره
از ذره خاک بستان، در دیدهٔ قمر کن
از ما نماند برجا جان، از جنون و سودا
ای پادشاه بینا ما را ز خود خبر کن
در عالم منقش، ای عشق همچو آتش
هر نقش را به خود کش، وز خویش جانور کن
ای شاه هر چه مردند، رندان سلام کردند
مستند و می نخوردند، آن سو یکی گذر کن
سیمرغ قاف خیزد، در عشق شمس تبریز
آن پر هست برکن، وز عشق بال و پر کن
چشمی ز دل برآور، در عین دل نظر کن
دل آینهست چینی، با دل چو هم نشینی
صد تیغ اگر ببینی، هم دیده را سپر کن
دانم که برشکستی، تو محو دل شدستی
در عین نیست هستی، یک حملهٔ دگر کن
تا بشکنی شکاری، پهلوی چشمهساری
ای شیر بیشهٔ دل، چنگال در جگر کن
چون شد گرو گلیمی، بهر در یتیمی
با فتنهٔ عظیمی تو دست در کمر کن
ماییم ذره ذره، در آفتاب غره
از ذره خاک بستان، در دیدهٔ قمر کن
از ما نماند برجا جان، از جنون و سودا
ای پادشاه بینا ما را ز خود خبر کن
در عالم منقش، ای عشق همچو آتش
هر نقش را به خود کش، وز خویش جانور کن
ای شاه هر چه مردند، رندان سلام کردند
مستند و می نخوردند، آن سو یکی گذر کن
سیمرغ قاف خیزد، در عشق شمس تبریز
آن پر هست برکن، وز عشق بال و پر کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۳
جانا نخست ما را مرد مدام گردان
وان گه مدام درده، ما را مدام گردان
از ما و خدمت ما، چیزی نیاید ای جان
هم تو بنا نهادی، هم تو تمام گردان
دارالسلام ما را، دارالملام کردی
دارالملام ما را، دارالسلام گردان
این راه بینهایت، گر دور و گر دراز است
از فضل بینهایت، بر ما دو گام گردان
ما را اسیر کردی، اماره را امیری
ما را امیر گردان، او را غلام گردان
انعام عام خود را کردی نصیب خاصان
انعام خاص خود را امروز عام گردان
هر ذره را ز فضلت، خورشیدییی دگر ده
خورشید فضل خود را بر جمله رام گردان
در کام ما دعا را چون شهد و شیر خوش کن
وان را که گوید آمین، هم دوست کام گردان
وان گه مدام درده، ما را مدام گردان
از ما و خدمت ما، چیزی نیاید ای جان
هم تو بنا نهادی، هم تو تمام گردان
دارالسلام ما را، دارالملام کردی
دارالملام ما را، دارالسلام گردان
این راه بینهایت، گر دور و گر دراز است
از فضل بینهایت، بر ما دو گام گردان
ما را اسیر کردی، اماره را امیری
ما را امیر گردان، او را غلام گردان
انعام عام خود را کردی نصیب خاصان
انعام خاص خود را امروز عام گردان
هر ذره را ز فضلت، خورشیدییی دگر ده
خورشید فضل خود را بر جمله رام گردان
در کام ما دعا را چون شهد و شیر خوش کن
وان را که گوید آمین، هم دوست کام گردان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۵
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۶
امروز سرکشان را عشقت زجلوه کردن
آورد بار دیگر، یک یک ببسته گردن
رو رو تو در گلستان، بنگر به گل پرستان
یک لحظه سجده کردن، یک لحظه باده خوردن
نگذارد آن شکرخو، بر ما ز ما یکی مو
چون صوفیان جان را این است سر ستردن
دندان تو چو شد سست، بر جاش دیگری رست
میدان که همچنین است، بر مرد جان سپردن
ای خصم شمس تبریز ای دزد راه و منکر
میباش در شکنجه، از خویش و درفشردن
آورد بار دیگر، یک یک ببسته گردن
رو رو تو در گلستان، بنگر به گل پرستان
یک لحظه سجده کردن، یک لحظه باده خوردن
نگذارد آن شکرخو، بر ما ز ما یکی مو
چون صوفیان جان را این است سر ستردن
دندان تو چو شد سست، بر جاش دیگری رست
میدان که همچنین است، بر مرد جان سپردن
ای خصم شمس تبریز ای دزد راه و منکر
میباش در شکنجه، از خویش و درفشردن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۷
چون جان تو میستانی، چون شکر است مردن
با تو ز جان شیرین، شیرینتر است مردن
بردار این طبق را، زیرا خلیل حق را
باغ است و آب حیوان، گر آذر است مردن
این سر نشان مردن، وان سر نشان زادن
زان سرکشی نمیرد، نی، زین مراست مردن
بگذار جسم و جان شو، رقصان بدان جهان شو
مگریز اگر چه حالی، شور و شر است مردن
والله به ذات پاکش، نه چرخ گشت خاکش
با قند وصل، همچون حلواگر است مردن
از جان چرا گریزیم؟ جان است جان سپردن
وز کان چرا گریزیم؟ کان زر است مردن
چون زین قفص برستی، در گلشن است مسکن
چون این صدف شکستی، چون گوهر است مردن
چون حق تو را بخواند، سوی خودت کشاند
چون جنت است رفتن، چون کوثر است مردن
مرگ آینهست و حسنت در آینه درآمد
آیینه بربگوید خوش منظر است مردن
گر مومنی و شیرین، هم مومن است مرگت
ور کافری و تلخی، هم کافر است مردن
گریوسفی و خوبی، آیینهات چنان است
ورنی در آن نمایش، هم مضطر است مردن
خامش، که خوش زبانی، چون خضر جاودانی
کز آب زندگانی، کور و کر است مردن
با تو ز جان شیرین، شیرینتر است مردن
بردار این طبق را، زیرا خلیل حق را
باغ است و آب حیوان، گر آذر است مردن
این سر نشان مردن، وان سر نشان زادن
زان سرکشی نمیرد، نی، زین مراست مردن
بگذار جسم و جان شو، رقصان بدان جهان شو
مگریز اگر چه حالی، شور و شر است مردن
والله به ذات پاکش، نه چرخ گشت خاکش
با قند وصل، همچون حلواگر است مردن
از جان چرا گریزیم؟ جان است جان سپردن
وز کان چرا گریزیم؟ کان زر است مردن
چون زین قفص برستی، در گلشن است مسکن
چون این صدف شکستی، چون گوهر است مردن
چون حق تو را بخواند، سوی خودت کشاند
چون جنت است رفتن، چون کوثر است مردن
مرگ آینهست و حسنت در آینه درآمد
آیینه بربگوید خوش منظر است مردن
گر مومنی و شیرین، هم مومن است مرگت
ور کافری و تلخی، هم کافر است مردن
گریوسفی و خوبی، آیینهات چنان است
ورنی در آن نمایش، هم مضطر است مردن
خامش، که خوش زبانی، چون خضر جاودانی
کز آب زندگانی، کور و کر است مردن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۸
از زنگ لشکر آمد، بر قلب لشکرش زن
ای سرفراز مردی، مردانه بر سرش زن
چون آتش آر حمله، کو هیزم است جمله
از آتش دل خود، در خشک و در ترش زن
گر بحر با تو کوشد، در کین تو بجوشد
آتش کن آب او را، در در و گوهرش زن
هر تیر کز تو پرد، هفت آسمان بدرد
ای قاب قوس، تیری بر پشت اسپرش زن
هر کس که بیسر آید، تو دست بر سرش نه
وان کس که باسر آید، تو زخم خنجرش زن
جانی که برفروزد، در عشق تو بسوزد
خواهی که تازه گردد؟ در حوض کوثرش زن
از لعل میفروشت، سرمست کن جهان را
بستان ز زهره چنگش، بر جام و ساغرش زن
ای شمس حق تبریز هر کس که منکر آید
از جذب نور ایمان، در جان کافرش زن
ای سرفراز مردی، مردانه بر سرش زن
چون آتش آر حمله، کو هیزم است جمله
از آتش دل خود، در خشک و در ترش زن
گر بحر با تو کوشد، در کین تو بجوشد
آتش کن آب او را، در در و گوهرش زن
هر تیر کز تو پرد، هفت آسمان بدرد
ای قاب قوس، تیری بر پشت اسپرش زن
هر کس که بیسر آید، تو دست بر سرش نه
وان کس که باسر آید، تو زخم خنجرش زن
جانی که برفروزد، در عشق تو بسوزد
خواهی که تازه گردد؟ در حوض کوثرش زن
از لعل میفروشت، سرمست کن جهان را
بستان ز زهره چنگش، بر جام و ساغرش زن
ای شمس حق تبریز هر کس که منکر آید
از جذب نور ایمان، در جان کافرش زن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۹
رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن
از من گریز، تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده، در کنج غم خزیده
بر آب دیدهٔ ما، صد جای آسیا کن
خیره کشیست ما را، دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خون بها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق، تو صبر کن، وفا کن
دردیست غیر مردن، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم، کین درد را دوا کن؟
در خواب دوش پیری، در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره، عشقیست چون زمرد
از برق این زمرد، هین، دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من، ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو، تنبیه بوالعلا کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن
از من گریز، تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده، در کنج غم خزیده
بر آب دیدهٔ ما، صد جای آسیا کن
خیره کشیست ما را، دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خون بها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق، تو صبر کن، وفا کن
دردیست غیر مردن، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم، کین درد را دوا کن؟
در خواب دوش پیری، در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره، عشقیست چون زمرد
از برق این زمرد، هین، دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من، ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو، تنبیه بوالعلا کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۰
روز است ای دو دیده، در روزنم نظر کن
تو اصل آفتابی، چون آمدی سحر کن
بردار طالبان را، وز هفت بحر بگذر
منگر به گاو و ماهی، وز صد چنین گذر کن
پیدا بکن که پاکی از کون و پست و بالا
وین خانهٔ کهن را بیزیر و بیزبر کن
عالم فناست جمله، در یک دمش بقا کن
ماریست زهر دارد، تو زهر او شکر کن
هر سو که خشک بینی، تو چشمهیی روان کن
هر جا که سنگ بینی، از عکس خود گهر کن
اندر قفای عاشق، هر سو که خصم بینی
او را به زخم سیلی، اندر زمان به درکن
تا چند عذر گویی؟ کورند و مینبینند
گر کورشان نخواهی، در دیدهشان نظر کن
خواهی که پردههاشان در دیدهها نباشد
فرما تو پردگی را کز پردهها عبر کن
فرمان تو راست مطلق، با جمع در میان نه
بستم قبای عطلت، هم چارهٔ کمر کن
ای آفتاب عرشی ای شمس حق تبریز
چون ماه نو نزارم، رویم تو در قمر کن
تو اصل آفتابی، چون آمدی سحر کن
بردار طالبان را، وز هفت بحر بگذر
منگر به گاو و ماهی، وز صد چنین گذر کن
پیدا بکن که پاکی از کون و پست و بالا
وین خانهٔ کهن را بیزیر و بیزبر کن
عالم فناست جمله، در یک دمش بقا کن
ماریست زهر دارد، تو زهر او شکر کن
هر سو که خشک بینی، تو چشمهیی روان کن
هر جا که سنگ بینی، از عکس خود گهر کن
اندر قفای عاشق، هر سو که خصم بینی
او را به زخم سیلی، اندر زمان به درکن
تا چند عذر گویی؟ کورند و مینبینند
گر کورشان نخواهی، در دیدهشان نظر کن
خواهی که پردههاشان در دیدهها نباشد
فرما تو پردگی را کز پردهها عبر کن
فرمان تو راست مطلق، با جمع در میان نه
بستم قبای عطلت، هم چارهٔ کمر کن
ای آفتاب عرشی ای شمس حق تبریز
چون ماه نو نزارم، رویم تو در قمر کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۱
پروانه شد در آتش، گفتا که همچنین کن
میسوخت و پر همیزد بر جا که همچنین کن
شمع و فتیله بسته، با گردن شکسته
میگفت نرم نرمک با ما که همچنین کن
مومی که میگدازد، با سوز میبسازد
در تف و تاب داده خود را که همچنین کن
گر سیم و زر فشانی در سود این جهانی
سودت ندارد آنها، الا که همچنین کن
دامان پر ز گوهر کرد و نشست بر سر
وز رشک تلخ گشته دریا که همچنین کن
از نیک و بد بریده، وز دامها پریده
بر کوه قاف رفته عنقا که همچنین کن
رخساره پاک کرده، دراعه چاک کرده
با خار صبر کرده گلها که همچنین کن
صد ننگ و نام هشته، با عقل خصم گشته
بر مغزها دویده صهبا که همچنین کن
خالی شدهست و ساده، نه چشم برگشاده
لب بر لبش نهاده سرنا که همچنین کن
چل سال چشم آدم، در عذر داشت ماتم
گفته به کودکانش بابا که همچنین کن
خاموش باش و صابر، عبرت بگیر آخر
خامش شدهست و گریان خارا که همچنین کن
تبریز شمس دین را، بین کز ضیای جانی
پر کرده از جلالت صحرا که همچنین کن
میسوخت و پر همیزد بر جا که همچنین کن
شمع و فتیله بسته، با گردن شکسته
میگفت نرم نرمک با ما که همچنین کن
مومی که میگدازد، با سوز میبسازد
در تف و تاب داده خود را که همچنین کن
گر سیم و زر فشانی در سود این جهانی
سودت ندارد آنها، الا که همچنین کن
دامان پر ز گوهر کرد و نشست بر سر
وز رشک تلخ گشته دریا که همچنین کن
از نیک و بد بریده، وز دامها پریده
بر کوه قاف رفته عنقا که همچنین کن
رخساره پاک کرده، دراعه چاک کرده
با خار صبر کرده گلها که همچنین کن
صد ننگ و نام هشته، با عقل خصم گشته
بر مغزها دویده صهبا که همچنین کن
خالی شدهست و ساده، نه چشم برگشاده
لب بر لبش نهاده سرنا که همچنین کن
چل سال چشم آدم، در عذر داشت ماتم
گفته به کودکانش بابا که همچنین کن
خاموش باش و صابر، عبرت بگیر آخر
خامش شدهست و گریان خارا که همچنین کن
تبریز شمس دین را، بین کز ضیای جانی
پر کرده از جلالت صحرا که همچنین کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۲
ای سنگ دل تو جان را دریای پرگهر کن
ای زلف شب مثالش، در نیم شب سحر کن
چنگی که زد دل و جان در عشق بانوا کن
نیهای بیزبان را زان شهد پرشکر کن
چون صد هزار در در سمع و بصر تو داری
یک دامنی از آن در، در کار کور و کر کن
از خون آن جگرها، که بوی عشق دارد
از بهر اهل دل را یک قلیهٔ جگر کن
بس شیوهها که کردند جانها و ره نبردند
ای چاره ساز جانها یک شیوهٔ دگر کن
مرغان آب و گل را پرها به گل فروشد
ای تو همای دولت، پر برفشان، سفر کن
چون دیو ره بپیما، تا بینی آن پری را
وندر بر چو سیمش، تو کار دل چو زر کن
هر چت اشارت آید، چون و چرا رها کن
با خوی تند آن مه، زنهار، سر به سر کن
پای ملخ، که جان است، چون مور پیش او بر
در پیش آن سلیمان، بر هر رهی حشر کن
آبیست تلخ دریا، در زیر گنج گوهر
بگذار آب تلخش، تو زیر او زبر کن
ماریست مهره دارد زان سوی زهر در سر
ورزان که مهره خواهی، از زهر او گذر کن
خواهی درخت طوبی؟ نک شمس حق تبریز
خواهی تو عیش باقی؟ در ظل آن شجر کن
ای زلف شب مثالش، در نیم شب سحر کن
چنگی که زد دل و جان در عشق بانوا کن
نیهای بیزبان را زان شهد پرشکر کن
چون صد هزار در در سمع و بصر تو داری
یک دامنی از آن در، در کار کور و کر کن
از خون آن جگرها، که بوی عشق دارد
از بهر اهل دل را یک قلیهٔ جگر کن
بس شیوهها که کردند جانها و ره نبردند
ای چاره ساز جانها یک شیوهٔ دگر کن
مرغان آب و گل را پرها به گل فروشد
ای تو همای دولت، پر برفشان، سفر کن
چون دیو ره بپیما، تا بینی آن پری را
وندر بر چو سیمش، تو کار دل چو زر کن
هر چت اشارت آید، چون و چرا رها کن
با خوی تند آن مه، زنهار، سر به سر کن
پای ملخ، که جان است، چون مور پیش او بر
در پیش آن سلیمان، بر هر رهی حشر کن
آبیست تلخ دریا، در زیر گنج گوهر
بگذار آب تلخش، تو زیر او زبر کن
ماریست مهره دارد زان سوی زهر در سر
ورزان که مهره خواهی، از زهر او گذر کن
خواهی درخت طوبی؟ نک شمس حق تبریز
خواهی تو عیش باقی؟ در ظل آن شجر کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۳
دیدی چه گفت بهمن هیزم بنه چو خرمن
گر دی نکرد سرما، سرمای هر دو بر من
سرما چو گشت سرکش، هیزم بنه در آتش
هیزم دریغت آید؟ هیزم به است یا تن؟
نقش فناست هیزم، عشق خداست آتش
درسوز نقشها را، ای جان پاک دامن
تا نقش را نسوزی، جانت فسرده باشد
مانند بت پرستان، دور از بهار و مامن
در عشق همچو آتش، چون نقره باش دلخوش
چون زادهٔ خلیلی، آتش تو راست مسکن
آتش به امر یزدان، گردد به پیش مردان
لاله و گل و شکوفه، ریحان و بید و سوسن
مومن فسون بداند، بر آتشش بخواند
سوزش درو نماند، ماند چو ماه روشن
شاباش ای فسونی، کافتد ازو سکونی
در آتشی که آهن گردد ازو چو سوزن
پروانه زان زند خود بر آتش موقد
کو را همینماید، آتش به شکل روزن
تیر و سنان به حمزه چون گل فشان نماید
در گل فشان نپوشد، کس خویش را به جوشن
فرعون همچو دوغی، در آب غرقه گشته
بر فرق آب موسی بنشسته همچو روغن
اسپان اختیاری، حمال شهریاری
پالان کشند و سرگین، اسبان کند و کودن
چو لک لک است منطق، بر آسیای معنی
طاحون ز آب گردد، نز لک لک مقنن
زان لک لک ای برادر گندم ز دلو بجهد
در آسیا درافتد، گردد خوش و مطحن
وز لک لک بیان تو از دلو حرص و غفلت
در آسیا درافتی یعنی رهی مبین
من گرم میشوم جان اما ز گفت و گو نی
از شمس دین زرین، تبریز همچو معدن
گر دی نکرد سرما، سرمای هر دو بر من
سرما چو گشت سرکش، هیزم بنه در آتش
هیزم دریغت آید؟ هیزم به است یا تن؟
نقش فناست هیزم، عشق خداست آتش
درسوز نقشها را، ای جان پاک دامن
تا نقش را نسوزی، جانت فسرده باشد
مانند بت پرستان، دور از بهار و مامن
در عشق همچو آتش، چون نقره باش دلخوش
چون زادهٔ خلیلی، آتش تو راست مسکن
آتش به امر یزدان، گردد به پیش مردان
لاله و گل و شکوفه، ریحان و بید و سوسن
مومن فسون بداند، بر آتشش بخواند
سوزش درو نماند، ماند چو ماه روشن
شاباش ای فسونی، کافتد ازو سکونی
در آتشی که آهن گردد ازو چو سوزن
پروانه زان زند خود بر آتش موقد
کو را همینماید، آتش به شکل روزن
تیر و سنان به حمزه چون گل فشان نماید
در گل فشان نپوشد، کس خویش را به جوشن
فرعون همچو دوغی، در آب غرقه گشته
بر فرق آب موسی بنشسته همچو روغن
اسپان اختیاری، حمال شهریاری
پالان کشند و سرگین، اسبان کند و کودن
چو لک لک است منطق، بر آسیای معنی
طاحون ز آب گردد، نز لک لک مقنن
زان لک لک ای برادر گندم ز دلو بجهد
در آسیا درافتد، گردد خوش و مطحن
وز لک لک بیان تو از دلو حرص و غفلت
در آسیا درافتی یعنی رهی مبین
من گرم میشوم جان اما ز گفت و گو نی
از شمس دین زرین، تبریز همچو معدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۶
مستی و عاشقی و جوانی و جنس این
آمد بهار خرم و گشتند هم نشین
صورت نداشتند، مصور شدند خوش
یعنی مخیلات مصورشده ببین
دهلیز دیده است دل، آنچه به دل رسید
در دیده اندرآید، صورت شود یقین
تبلی السرایر است و قیامت میان باغ
دلها همینمایند، آن دلبران چین
یعنی تو نیز دل بنما، گر دلیت هست
تا کی نهان بود دل تو در میان طین؟
ایاک نعبد است زمستان دعای باغ
در نوبهار گوید ایاک نستعین
ایاک نعبد آن که به دریوزه آمدم
بگشا در طرب، مگذارم دگر حزین
ایاک نستعین که ز پری میوهها
اشکسته میشوم، نگهم دار، ای معین
هر لحظه لاله گوید با گل که ای عجب
نرگس چه خیره مینگرد، سوی یاسمین
سوسن زبان برون کند، افسوس میکند
گوید سمن فسوس مکن بر کس، ای لسین
یکتا مزوریست بنفشه، شده دوتا
نیلوفر است واقف تزویرش، ای قرین
سر چپ و راست میفکند سنبل از خمار
اریاح بر یسارش و ریحانش در یمین
سبزه پیاده میدود اندر رکاب سرو
غنچه نهان همیکند از چشم بد جبین
بید پیاده بر لب جو اندر آینه
حیران که شاخ تر ز چه افشاند آستین
اول فشاندنیست که تا جمع آورد
وان گه کند نثار، درافشان واپسین
در باغ مجلسی چو نهاد آفریدگار
مرغان چو مطربان بسرایند آفرین
آن میر مطربان که ورا نام بلبل است
مست است و عاشق گل ازان است خوش حنین
گوید به کبک فاخته کآخر کجا بدیت؟
گوید؟ بدان طرف که مکان نبود و مکین
شاهین به باز گوید کین صیدهای خوب
کی صید کرد از عدم آورد بر زمین؟
یک جوق گلرخان و دگر جوق نوخطان
کندر حجاب غیب کرامند و کاتبین
ما چند صورتیم، یزک وار آمده
نک میرسند لشکر خوبان از آن کمین
یوسف رخان رسند ز کنعان آن جهان
شیرین لبان رسند ز دریای انگبین
نک نامهشان رسید به خرما و نیشکر
وان نار، دانه دانه و بیهیچ دانه بین
ای وادیی که سیب درو رنگ و بوی یافت
مغز ترنج نیز معطر شد و ثمین
انگور دیر آمد، زیرا پیاده بود
دیرآ و پخته آ، که تویی فتنه ای مهین
ای آخرین سابق و ای ختم میوهها
وی چنگ درزده تو به حبل الله متین
شیرینیات عجایب و تلخیت خود مپرس
چون عقل کز وی است شر و خیر و کفر و دین
اندر بلا چو شکر و اندر رخا نبات
تلخی بلای توست، چو خار ترنگبین
ای عارف معارف و ای واصل اصول
ای دست تو دراز و زمانه تو را رهین
از دست توست خربزه در خانهیی نهان
در نی دریچه نی، که تو جانی و من جنین
از تو کدو گریخت، رسن بازییی گرفت
آن نیم کوزه کی رهد از چشمهٔ معین
چون گوش تو نداشت، ببستند گردنش
گوشش اگر بدی، بکشیدیش خوش طنین
فی جیدها ببست خدا حبل من مسد
زیرا نداشت گوش به پیغام مستبین
گوشی که نشنود ز خدا، گوش خر بود
از حق شنو تو هر نفسی دعوت مبین
ای حلق تو ببسته تقاضای حلق و فرج
بیگوش چون کدو تو رسن بسته بر وتین
حلقه به گوش شه شو و حلق از رسن بخر
مردم ز راه گوش شود، فربه و سمین
باقیش برنویسد آن شهریار لوح
نقاش چین بگوید، تو نقشها مچین
نقاش چین بگفتم آن روح محض را
آن خسرو یگانهٔ تبریز، شمس دین
آمد بهار خرم و گشتند هم نشین
صورت نداشتند، مصور شدند خوش
یعنی مخیلات مصورشده ببین
دهلیز دیده است دل، آنچه به دل رسید
در دیده اندرآید، صورت شود یقین
تبلی السرایر است و قیامت میان باغ
دلها همینمایند، آن دلبران چین
یعنی تو نیز دل بنما، گر دلیت هست
تا کی نهان بود دل تو در میان طین؟
ایاک نعبد است زمستان دعای باغ
در نوبهار گوید ایاک نستعین
ایاک نعبد آن که به دریوزه آمدم
بگشا در طرب، مگذارم دگر حزین
ایاک نستعین که ز پری میوهها
اشکسته میشوم، نگهم دار، ای معین
هر لحظه لاله گوید با گل که ای عجب
نرگس چه خیره مینگرد، سوی یاسمین
سوسن زبان برون کند، افسوس میکند
گوید سمن فسوس مکن بر کس، ای لسین
یکتا مزوریست بنفشه، شده دوتا
نیلوفر است واقف تزویرش، ای قرین
سر چپ و راست میفکند سنبل از خمار
اریاح بر یسارش و ریحانش در یمین
سبزه پیاده میدود اندر رکاب سرو
غنچه نهان همیکند از چشم بد جبین
بید پیاده بر لب جو اندر آینه
حیران که شاخ تر ز چه افشاند آستین
اول فشاندنیست که تا جمع آورد
وان گه کند نثار، درافشان واپسین
در باغ مجلسی چو نهاد آفریدگار
مرغان چو مطربان بسرایند آفرین
آن میر مطربان که ورا نام بلبل است
مست است و عاشق گل ازان است خوش حنین
گوید به کبک فاخته کآخر کجا بدیت؟
گوید؟ بدان طرف که مکان نبود و مکین
شاهین به باز گوید کین صیدهای خوب
کی صید کرد از عدم آورد بر زمین؟
یک جوق گلرخان و دگر جوق نوخطان
کندر حجاب غیب کرامند و کاتبین
ما چند صورتیم، یزک وار آمده
نک میرسند لشکر خوبان از آن کمین
یوسف رخان رسند ز کنعان آن جهان
شیرین لبان رسند ز دریای انگبین
نک نامهشان رسید به خرما و نیشکر
وان نار، دانه دانه و بیهیچ دانه بین
ای وادیی که سیب درو رنگ و بوی یافت
مغز ترنج نیز معطر شد و ثمین
انگور دیر آمد، زیرا پیاده بود
دیرآ و پخته آ، که تویی فتنه ای مهین
ای آخرین سابق و ای ختم میوهها
وی چنگ درزده تو به حبل الله متین
شیرینیات عجایب و تلخیت خود مپرس
چون عقل کز وی است شر و خیر و کفر و دین
اندر بلا چو شکر و اندر رخا نبات
تلخی بلای توست، چو خار ترنگبین
ای عارف معارف و ای واصل اصول
ای دست تو دراز و زمانه تو را رهین
از دست توست خربزه در خانهیی نهان
در نی دریچه نی، که تو جانی و من جنین
از تو کدو گریخت، رسن بازییی گرفت
آن نیم کوزه کی رهد از چشمهٔ معین
چون گوش تو نداشت، ببستند گردنش
گوشش اگر بدی، بکشیدیش خوش طنین
فی جیدها ببست خدا حبل من مسد
زیرا نداشت گوش به پیغام مستبین
گوشی که نشنود ز خدا، گوش خر بود
از حق شنو تو هر نفسی دعوت مبین
ای حلق تو ببسته تقاضای حلق و فرج
بیگوش چون کدو تو رسن بسته بر وتین
حلقه به گوش شه شو و حلق از رسن بخر
مردم ز راه گوش شود، فربه و سمین
باقیش برنویسد آن شهریار لوح
نقاش چین بگوید، تو نقشها مچین
نقاش چین بگفتم آن روح محض را
آن خسرو یگانهٔ تبریز، شمس دین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۸
آن کیست ای خدای کزین دام خامشان
ما را همیکشد به سوی خود کشان کشان؟
ای آن که میکشی تو گریبان جان ما
از جمع سرکشان به سوی جمع سرخوشان
بگرفته گوش ما و بشوزیده هوش ما
ساقی باهشانی و آرام بیهشان
بیدست میکشی تو و بیتیغ میکشی
شاگرد چشم تو نظر بیگنه کشان
آب حیات نزل شهیدان عشق توست
این تشنه کشتگان را ز آن نزل میچشان
دل را گره گشای نسیم وصال توست
شاخ امید را به نسیمی همیفشان
خود حسن ساکن است و مقیم اندر آن وجود
زان ساکنند زیر و زبر این مفتشان
مقصود ره روان، همه دیدار ساکنان
مقصود ناطقان، همه اصغای خامشان
آتش در آب گشته نهان، وقت جوش آب
چون آب آتش آمد، الغوث ز آتشان
در روح دررسی چو گذشتی ز نقشها
وز چرخ بگذری، چو گذشتی ز مه وشان
همیان چه مینهی به امانت به مفلسان؟
پا را چه مینهی تو به دندان گربه شان
از نو چو میر گولان بستد کلاه و کفش
خواهی تو روستایی، خواهی ز اکدشان
دانش سلاح توست و سلاح از نشان مرد
مردی چو نیست، به که نباشد تو را نشان
دیگر مگو سخن، که سخن ریگ آب توست
خورشید را نگر، چو نهیی جنس اعمشان
ما را همیکشد به سوی خود کشان کشان؟
ای آن که میکشی تو گریبان جان ما
از جمع سرکشان به سوی جمع سرخوشان
بگرفته گوش ما و بشوزیده هوش ما
ساقی باهشانی و آرام بیهشان
بیدست میکشی تو و بیتیغ میکشی
شاگرد چشم تو نظر بیگنه کشان
آب حیات نزل شهیدان عشق توست
این تشنه کشتگان را ز آن نزل میچشان
دل را گره گشای نسیم وصال توست
شاخ امید را به نسیمی همیفشان
خود حسن ساکن است و مقیم اندر آن وجود
زان ساکنند زیر و زبر این مفتشان
مقصود ره روان، همه دیدار ساکنان
مقصود ناطقان، همه اصغای خامشان
آتش در آب گشته نهان، وقت جوش آب
چون آب آتش آمد، الغوث ز آتشان
در روح دررسی چو گذشتی ز نقشها
وز چرخ بگذری، چو گذشتی ز مه وشان
همیان چه مینهی به امانت به مفلسان؟
پا را چه مینهی تو به دندان گربه شان
از نو چو میر گولان بستد کلاه و کفش
خواهی تو روستایی، خواهی ز اکدشان
دانش سلاح توست و سلاح از نشان مرد
مردی چو نیست، به که نباشد تو را نشان
دیگر مگو سخن، که سخن ریگ آب توست
خورشید را نگر، چو نهیی جنس اعمشان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۹
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۰
جانا بیار باده و بختم تمام کن
عیش مرا خجسته چو دارالسلام کن
زهره کمین کنیزک بزم و شراب توست
دفع کسوف دل کن و مه را غلام کن
همچون مسیح، مایده از آسمان بیار
از نان و شوربا بشری را فطام کن
مشتی فسرده را به دم گرم بشکفان
مشتی گدای را شه بااحتشام کن
این روی پرگره را خندان و شاد کن
این عمر منقطع را عمری مدام کن
ای شوق هر دماغ، سر عاشقان بخار
وی ذوق هر مقام، بر ما مقام کن
آن خانه را که جام نباشد، چو نیست نور
ما خانه ساختیم، تو تدبیر جام کن
ما را وظیفههاست، ز لطف تو صد هزار
درمانده گشت دل، که چه گوید؟ کدام کن؟
خاموش کن که دوست مجیب است بیسوال
نظارهٔ کرم کن و ترک کلام کن
عیش مرا خجسته چو دارالسلام کن
زهره کمین کنیزک بزم و شراب توست
دفع کسوف دل کن و مه را غلام کن
همچون مسیح، مایده از آسمان بیار
از نان و شوربا بشری را فطام کن
مشتی فسرده را به دم گرم بشکفان
مشتی گدای را شه بااحتشام کن
این روی پرگره را خندان و شاد کن
این عمر منقطع را عمری مدام کن
ای شوق هر دماغ، سر عاشقان بخار
وی ذوق هر مقام، بر ما مقام کن
آن خانه را که جام نباشد، چو نیست نور
ما خانه ساختیم، تو تدبیر جام کن
ما را وظیفههاست، ز لطف تو صد هزار
درمانده گشت دل، که چه گوید؟ کدام کن؟
خاموش کن که دوست مجیب است بیسوال
نظارهٔ کرم کن و ترک کلام کن