عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
در آینهٔ عالم تمثال صفات اوست
از روی مسمی بین آن اسم که ذات اوست
سِری که تو را گفتم با عقل مگو ای دل
این راز درون ما بیرون ز جهات اوست
دیریست پر از صورت ترسا بچه ای در وی
هر نقش که می بینی معنی منات اوست
این مجلس رندان است ما عاشق سرمستیم
جامیست وجود ما باده ز صفات اوست
در دامن درد آویز گر طالب دریائی
زیرا که دل مسکین این درد نجات اوست
گر کشته شوم در عشق از مرگ نیندیشم
خود مردهٔ درد او زنده به حیات اوست
تکبیر فنا گفتن بر هر چه سوی الله است
در مذهب این سید آغاز صلات اوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶
در آینهٔ عالم تمثال جمال اوست
جمله به کمالش بین کاینها ز کمال اوست
در صورت و در معنی چندان که نظر کردیم
حسنی که به ما بنمود نقشی ز خیال اوست
بزمیست ملوکانه در خلوت میخانه
مخمور کجا گنجد اینجا چه مجال اوست
حکمی به نشان آل ، از حضرت او داریم
هر حرف که می خوانیم توقیع مثال اوست
زاهد هوس ار دارد با جنت و با حوران
ما را ز همه عالم مقصود وصال اوست
در مجلس ما بنشین تا ذوق خوشی یابی
زیرا می جام ما از آب زلال اوست
این گفتهٔ مستانه از سید ما بشنو
قولی و چه خوش قولی این سحر حلال اوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
در هر چه نظر کردیم نقشی ز خیال اوست
در آینهٔ عالم تمثال جمال اوست
گر آب حیات ماست در چشمهٔ حیوان است
می نوش که نوشت باد ، کان عین زلال اوست
هر ذره که می بینی خورشید در او پیداست
ناقص نبود حاشا کامل به کمال اوست
با ذات غنی او عالم همه درویشند
سلطان و گدا یکسان ، جائی که جلال اوست
دل رفت سوی دریا ما در پی دل رفتیم
از عقل مجو ما را بیرون ز خیال اوست
این مجلس رندان است ما عاشق سرمستیم
مخمور نمی گنجد اینجا چه مجال اوست
گر ساقی سرمستان جامی دهدت بستان
زیرا که می سید از کسب حلال اوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
هر چه می بینی همه انوار اوست
صورت و معنی ما آثار اوست
دل به او دادیم و او دلدار ماست
خوشدلی باشد که او دلدار اوست
خسته ای کو دُرد دردش می خورد
نوش جانش باد کان تیمار اوست
چیست عالم سایه بان حضرتش
کیست آدم مخزن اسرار اوست
عاشقی کز عشق او دارد حیات
زندهٔ جاوید و برخوردار اوست
غیر او هرگز نه بیند یار غار
چون توان دیدن که از اغیار اوست
نعمت الله باده می نوشد مدام
این چنین کاری همیشه کار اوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
بنده ایم و عابد و معبود اوست
بلکه معدومیم ما موجود اوست
گر کسی راهست مقصودی دگر
عارفان را از همه مقصود اوست
جود او بخشید عالم را وجود
نیک دریابش که عین جود اوست
این و آن نقش خیالی بیش نیست
آنکه هست و باشد و هم بود اوست
سر نهاده پیش او بر خاک راه
ساجدیم و حضرت مسجود اوست
حکم میخانه به ما انعام کرد
آنکه ما را این عطا فرمود اوست
نعمت الله جان به جانان داد و رفت
نزد یاران عاقبت محمود اوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
چشم ما روشن به نور روی اوست
جان ما دایم به جست و جوی اوست
بلبل سرمست در گلزار عشق
هرچه می گوید بگفت و گوی اوست
جنت جاوید اگر خواهی بیا
پیش ما بنشین که جنت کوی اوست
یک سر مویش به جانی کی دهم
هر دو عالم قیمت یک موی اوست
آفتاب است او و خوبان همچو ماه
روشنی روی ماه از روی اوست
گفتهٔ مستانهٔ ما گوش کن
نیک بشنو گفتهٔ نیکوی اوست
خال هندویش دل ما صید کرد
سید ما بندهٔ هندوی اوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
جانم خیال شد به خیال خیال دوست
دل بیقرار گشت به عشق وصال دوست
هر کس به آرزوی جمالست در جهان
مائیم و آرزوی خیال جمال دوست
مهر منیر چیست شعاعی ز روی یار
یا کیست ماه نو چو غلامی هلال دوست
تا زنگ غیر ز آئینهٔ دل زدوده ام
در آینه ندیده ام الوصال دوست
مردم ندیده اند و گر سرو راستین
بر جویبار دیدهٔ ما چون هلال دوست
ما را کمال نیست به خود ای عزیز ما
داریم ما کمال ولی از کمال دوست
سید تو بار جان منه اندر وثاق دل
کاین خانه جای رخت بود یا محال دوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲
همه را از همه بجوی ای دوست
هر که بینی خوشی بگو ای دوست
یار و اغیار را اگر یابی
از همه بوی او ببو ای دوست
آینه پاک دار خوش بنگر
جان و جانانه روبرو ای دوست
غسل کن از جنابت هستی
که چنین است شست و شو ای دوست
خم و خمخانه را به دست آور
چه کنی جام یا سبو ای دوست
هرچه از دوست می رسد ما را
بد نباشد بُود نکو ای دوست
نزد ما موج و بحر هر دو یکی است
از همه عین ما بجو ای دوست
هر چه در کاینات می بینی
همچو ما یک به یک ببو ای دوست
نعمت الله نور چشم من است
دیده ام نور او به او ای دوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
چشم ما روشن به نور روی اوست
لاجرم عالم به چشم ما نکوست
دیده ام آئینهٔ گیتی نما
عاشق و معشوق با هم روبروست
هر خیالی را که دیده نقش بست
دوست می دارم که می بینم به دوست
عشق سرمست است و فارغ از همه
عقل مخمور است و هم درگفتگو است
این عجب بنگر که آن مطلوب ما
طالبست و روز و شب در جستجوست
غیر اگر دیگر نمی آید به چشم
هرچه می بینیم میگوئیم اوست
سید و بنده به نزد ما یکی است
تا نپنداری که این رشته دوتوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
چشم ما روشن به نور اوست
هرچه آید در نظر زان رو نکوست
مه شده روشن به نور آفتاب
یار مه رو را از آن داریم دوست
آبرو می جو به عین ما چو ما
زانکه دایم عین ما در جستجو است
گر هزار آئینه آید در نظر
چشم ما در آینه بر روی اوست
عاشق و معشوق ما هر دو یکی است
تا نپنداری که این رشته دوتوست
کهنه گر رفته است و نو باز آمده
نیک می بینش که کهنه عین نوست
هر که بیند نعمت الله در همه
بد نبیند هرچه می بیند نکوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
چشم ما روشن به نور روی اوست
هرچه بیند دوست را بیند به دوست
عاشق و معشوق ما هر دو یکی است
تا نپنداری که این رشته دوتوست
جرعهٔ جام می ما هر که خورد
چون محبان دائما در جستجوست
عشق سرمست است و فارغ از همه
عقل مخمور است و هم در گفتگوست
بسته ام نقش خیالش در نظر
هرچه دیده می شود چشمم بر اوست
خرقه می شویم به جام می مدام
مدتی شد تا مرا این شست و شوست
هر که بیند نعمت الله با همه
بد نبیند هرچه می بیند نکوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶
چشم ما روشن به نور روی اوست
لاجرم من دوست می بینم به دوست
دیده ای کو نور او بیند به او
بد نبیند هرچه می بیند نکوست
جام می ارچه حبابست ای پسر
این کسی داند که او را آبروست
گر هزار آئینه آید در نظر
در همه آیینه ها چشمم بر اوست
اصل و فرع ما و تو هر دو یکی است
تا نپنداری که این رشته دوتوست
عشق سرمست است و دایم در حضور
عقل مخمور است از آن در گفتگوست
نعمت الله خرقه می شوید به می
پاک شوید کار او این شست و شوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
در خانقهی که شیخ ما اوست
سرحلقه و شیخ هر دو نیکوست
دشمن چه کنیم یار غاریم
از دوست طلب کنیم هم دوست
آیینهٔ روشنی به دست آر
اما می بین که هر دو یک روست
زلفش بگشود و داد بر باد
زان بوی نسیم صبح خوشبوست
خورشید جمال او برآمد
عالم همه نور طلعت اوست
سر رشتهٔ فقر ما طلب کن
تا دریابی که رشته یک توست
شاه است چو سید یگانه
هر بنده که او به عشق آن جوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸
چشم من روشن به نور روی اوست
این چنین چشمی خوشی بینا نکوست
غیر او دیگر ندیده دیده ام
هرچه آید در نظر چشمم بر اوست
دیدهٔ بینا به من بخشید او
لاجرم من دوست می بینم به دوست
من چنین سرمست و با ساقی حریف
زاهد مخمور اگر در گفتگوست
صورتی بیند نبیند معنیش
عاقل بیچاره در ماند به پوست
غرق دریا آب می جوید مدام
بی خبر از عین ماء در جستجوست
نعمت الله خرقه می شوید به می
پاکبازی دائما در شست و شوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹
هر چه بینی مظهر اسمای اوست
دوست دارم هر که دارد دوست دوست
چشم عالم روشن است از نور او
لاجرم عالم به چشم ما نکوست
آینه گر صد ببینم ور هزار
در همه آئینه ها چشمم بر اوست
خیز با ما خوش درین دریا نشین
خویش را می شو که وقت شست و شوست
لب نهاده بر لب جامم مدام
با چنین همدم چه جای گفتگوست
چشم احول گر دو بیند تو مبین
رشتهٔ یک تو به چشم او دو توست
نعمت الله روشنست چون آینه
با جناب سید خود روبروست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰
ما را وجود نیست و گر هست وجود اوست
بود وجود ما به حقیقت وجود اوست
بی نور بود ِ او نبُود بود هیچ بود
بودی که هست پرتوی از نور بود اوست
بشنو به ذوق گفتهٔ عشاق بزم عشق
کین قول عاشقانه ز گفت و شنود اوست
عود دلم به آتش عشقش روان بسوخت
بوی خوشی که می شنوی بوی عود اوست
گر رند دردمند خورد درد گو منال
کاین شربتی نکوست زیان نیست سود اوست
مستیم و لاابالی و بر دست جام می
در بزم هر چه هست ز انعام جود اوست
این قول سید است که نامش چو بشنوی
واجب شود به تو سخنی کان درود اوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
بشنو ای دوست این سخن از دوست
به حقیقت حقیقت همه اوست
همه عالم وجود از او دارند
لاجرم هرچه باشد آن نیکوست
تار و پود وجود می نگرم
می نماید دو تو ولی یک توست
زلف او مشک ناب می ریزد
مجلس ما ز بوی خوش خوشبوست
ذره از آفتاب روشن شد
ذره ذره ببین که آن مه روست
نزد یارم کجا بود اغیار
نبود دوستدار او جز دوست
نعمت الله که سید الفقراست
میر میران به پیش او انجوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲
پادشاه و گدا یکیست یکیست
بینوا و نوا یکیست یکیست
دردمندیم و درد می نوشیم
دُرد و درد و دوا یکیست یکیست
جز یکی نیست در همه عالم
دو مگو چون خدا یکیست یکیست
آینه صد هزار می بینم
روی آن جانفزا یکیست یکیست
مبتلای بلای بالاشیم
مبتلا و بلا یکیست یکیست
قطره و بحر و موج و جوهر چهار
بیشکی نزد ما یکیست یکیست
نعمت الله یکی است در عالم
طلبش کن بیا یکیست یکیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
اگر تو عاشق یاری به عشق دوست نکوست
به هر چه دیده گشائی چه حسن اوست نکوست
اگر به کعبه رَوی بی هوای یار بد است
وگر به میکده باشی به یاد دوست نکوست
جهان و صورت و معنی چو مغز باشد و پوست
تو مغز نغز بگیر و مگو که پوست نکوست
اگرچه کشتن عشاق بد بود بر ما
ولی چه عادت آن یار نیکخوست نکوست
تو را نظر به خود است ای عزیز بد باشد
مرا که در همه حالی نظر به دوست نکوست
بیا و جامهٔ جان چاک زن به دست مراد
چو لطف او به کرم در پی رفوست نکوست
ز زلف یار به عمر درازت ای سید
چو شانه حاصلت از نیم تار موست نکوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
در دو عالم خدا یکیست یکیست
مالک دو سرا یکیست یکیست
بر در کبریای حضرت او
پادشاه و گدا یکیست یکیست
آینه در جهان فراوان است
جام گیتی نما یکیست یکیست
دو مگو و دوئی به جا مگذار
تو یگانه بیا یکیست یکیست
موج و بحر و حباب بسیارند
آن همه نزد ما یکیست یکیست
دردمندیم و درد می نوشیم
دُرد و درد و دوا یکیست یکیست
نعمت الله یکیست در عالم
سخن آشنا یکیست یکیست