عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
مستم ز جام عشق و ندارم ز خود خبر
ساقی رهان مرا زمن از جرعه دگر
رندیم و باده نوش و بمیخانه معتکف
ز آواز نی برقص و رخ ساقی در نظر
مست مدام نرگس ساقیم آنچنان
کز دست بیخودی نشناسیم پاو سر
جویای عیش و عشرتم ای پیر میکده
با ما ز شاهد و می و میخانه گو خبر
مست شراب جام الستم نه با خودم
با ما ز عقل و زهد مگوئید و خیر وشر
عشاق سر خوشند، بزن ساز مطربا
شه بیت عاشقانه دگر باره گو ز سر
تا با خودی اسیر فراقی اسیریا
گر وصل دوست میطلبی از خودی گذر
ساقی رهان مرا زمن از جرعه دگر
رندیم و باده نوش و بمیخانه معتکف
ز آواز نی برقص و رخ ساقی در نظر
مست مدام نرگس ساقیم آنچنان
کز دست بیخودی نشناسیم پاو سر
جویای عیش و عشرتم ای پیر میکده
با ما ز شاهد و می و میخانه گو خبر
مست شراب جام الستم نه با خودم
با ما ز عقل و زهد مگوئید و خیر وشر
عشاق سر خوشند، بزن ساز مطربا
شه بیت عاشقانه دگر باره گو ز سر
تا با خودی اسیر فراقی اسیریا
گر وصل دوست میطلبی از خودی گذر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
چون دور شد از حسن رخت پرده انوار
شد گنج نهان فاش و عیان شد همه اسرار
گر دیده معنی بودت باز بینی
کان یار عیانست درین صورت اغیار
تاکفر نهان گردد و پیدا شود ایمان
گو پرده آن زلف برانداز ز رخسار
چون نیست شود هستی موهوم ز معلوم
دانی به یقین هست یکی دیده و دیدار
زاهد شود از عشق رخت منکر مشاق
بردار ز رخ پرده که تا آورد اقرار
خورشید جمال تو ز رخ پرده چو برداشت
ذرات جهان محو شد از تابش انوار
جان واله و شیداست در انوار جمالش
ای دل تو کجائی که ببینی رخ دلدار
اسرار حقیقت نکنی فاش بهر کس
زنهار دلا پرده اسرار نگهدار
از دام بلا جان اسیری نشد آزاد
تا شد بکمند خم زلف تو گرفتار
شد گنج نهان فاش و عیان شد همه اسرار
گر دیده معنی بودت باز بینی
کان یار عیانست درین صورت اغیار
تاکفر نهان گردد و پیدا شود ایمان
گو پرده آن زلف برانداز ز رخسار
چون نیست شود هستی موهوم ز معلوم
دانی به یقین هست یکی دیده و دیدار
زاهد شود از عشق رخت منکر مشاق
بردار ز رخ پرده که تا آورد اقرار
خورشید جمال تو ز رخ پرده چو برداشت
ذرات جهان محو شد از تابش انوار
جان واله و شیداست در انوار جمالش
ای دل تو کجائی که ببینی رخ دلدار
اسرار حقیقت نکنی فاش بهر کس
زنهار دلا پرده اسرار نگهدار
از دام بلا جان اسیری نشد آزاد
تا شد بکمند خم زلف تو گرفتار
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
دیوانه عشق توام و ز عقل و دینم بیخبر
تا مست دیدارت شدم از خود نمی یابم اثر
ای همدم جان و روان جویی کنار از عاشقان
با ما چرائی سرگردان رنجیده از مامگر
در عشق تو بیچاره ام، از خان و مان آواره ام
از لطف خود کن چاره ام، دیدار بنما یک نظر
ای شاه عالم سوز من وی ماه جان افروز من
ای ساز من ای سوز من کی بینمت بار دگر
ای دلبر طناز من ای مونس و دمساز من
ای محرم و همراز من درد مرا شو چاره گر
ای آرزوی جان من ای جان وای جانان من
ای درد و ای درمان من در حال زار من نگر
ای یار بی مهر و وفا داری سر جور و جفا
گر زانکه ریزی خون ما کردم فدایت جان و سر
ای آفتاب خاوری ای رشک ماه و مشتری
درد دلم چون بنگری باشی ز حالم باخبر
آخر اسیری در نگر گر زانکه هستی دیده ور
من نور حقم سربسر روپوش گشته در بشر
تا مست دیدارت شدم از خود نمی یابم اثر
ای همدم جان و روان جویی کنار از عاشقان
با ما چرائی سرگردان رنجیده از مامگر
در عشق تو بیچاره ام، از خان و مان آواره ام
از لطف خود کن چاره ام، دیدار بنما یک نظر
ای شاه عالم سوز من وی ماه جان افروز من
ای ساز من ای سوز من کی بینمت بار دگر
ای دلبر طناز من ای مونس و دمساز من
ای محرم و همراز من درد مرا شو چاره گر
ای آرزوی جان من ای جان وای جانان من
ای درد و ای درمان من در حال زار من نگر
ای یار بی مهر و وفا داری سر جور و جفا
گر زانکه ریزی خون ما کردم فدایت جان و سر
ای آفتاب خاوری ای رشک ماه و مشتری
درد دلم چون بنگری باشی ز حالم باخبر
آخر اسیری در نگر گر زانکه هستی دیده ور
من نور حقم سربسر روپوش گشته در بشر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
ای از جمال رویت کون و مکان منور
وی از نسیم زلفت جان جهان معطر
مهر رخت تجلی چون کرد بهر اظهار
مجلای حسن او شد ذرات کون یکسر
از رخ نقاب زلفت بردار تا نماند
نام و نشان بعالم از مؤمن و ز کافر
از تابش جمالت جان محو مطلق آمد
چون او فتاد پرده از روی حسن انور
سلطان ملک خوبی آورد رو بعالم
بگرفت خیل حسنش آفاق را سراسر
مخمور چشم مستت گشتم بیار ساقی
زان می که نیست او را حاجت بجام و ساغر
تا جان عشقبازان گردد بشوق افزون
هر لحظه روی جانان بنمود حسن دیگر
هردم بیاد رویش جمع آورم دل و جان
بازش کند پریشان سودای زلف دلبر
مرغ دل اسیری اندر هوای وصلش
پرواز می نماید هر دم ز عرش برتر
وی از نسیم زلفت جان جهان معطر
مهر رخت تجلی چون کرد بهر اظهار
مجلای حسن او شد ذرات کون یکسر
از رخ نقاب زلفت بردار تا نماند
نام و نشان بعالم از مؤمن و ز کافر
از تابش جمالت جان محو مطلق آمد
چون او فتاد پرده از روی حسن انور
سلطان ملک خوبی آورد رو بعالم
بگرفت خیل حسنش آفاق را سراسر
مخمور چشم مستت گشتم بیار ساقی
زان می که نیست او را حاجت بجام و ساغر
تا جان عشقبازان گردد بشوق افزون
هر لحظه روی جانان بنمود حسن دیگر
هردم بیاد رویش جمع آورم دل و جان
بازش کند پریشان سودای زلف دلبر
مرغ دل اسیری اندر هوای وصلش
پرواز می نماید هر دم ز عرش برتر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
نهال دوستی را در بر آور
کنار از ما مجو سرو سمن بر
بده ساقی بسرمستان عشقت
از آن لب باده چون شهد و شکر
بایمان حقیقی جان ما را
بغیر از کفر زلفت نیست رهبر
غبار غیر برروی تو حیف است
برافشان دامن زلف معنبر
بنور دیده جان می توان دید
جمال روی آن خورشید خاور
به یغما ترک چشم مست از ما
دل و دین می برد جان نیز برسر
به سان ذره شیدا گشت جانم
ز تاب آفتاب روی دلبر
بهردم حسن روی دوست بینم
بناز و شیوه غیری مکرر
اسیری از خودی شد محو و بیخود
درآن ساعت که یار آمد برابر
کنار از ما مجو سرو سمن بر
بده ساقی بسرمستان عشقت
از آن لب باده چون شهد و شکر
بایمان حقیقی جان ما را
بغیر از کفر زلفت نیست رهبر
غبار غیر برروی تو حیف است
برافشان دامن زلف معنبر
بنور دیده جان می توان دید
جمال روی آن خورشید خاور
به یغما ترک چشم مست از ما
دل و دین می برد جان نیز برسر
به سان ذره شیدا گشت جانم
ز تاب آفتاب روی دلبر
بهردم حسن روی دوست بینم
بناز و شیوه غیری مکرر
اسیری از خودی شد محو و بیخود
درآن ساعت که یار آمد برابر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
ای جمالت رو نموده هر زمان جائی دگر
چون مسافر حسن تو هر دم بمأوائی دگر
من چنان حیران حسن روی یارم کز جهان
جز نظر بروی ندارم هیچ پروائی دگر
جز تماشای رخ معشوق و ناز و شیوه اش
نیست عاشق را بعالم خود تماشائی دگر
عاشقان را ذکر معشوقست مونس دایما
غیر فکرش بیدلان را از کجا رائی دگر
سود ما سودای زلف و مهر رویت بود و بس
هر زیانی زین که باشد به ز سودائی دگر
با دل پر درد عاشق چشم شوخت دم بدم
از سر لطفی و نازی کرده ایمائی دگر
کرده غارت بود عاشق را برندی و آنگهی
در برآورده ز لطف و گفته از مائی دگر
برسر بازار عشقش از ملامت هر کسی
گفته با من عاشق بیدل تو رسوائی دگر
جز تمنای لقای نوربخش هردو کون
در جهان نبود اسیری را تمنائی دگر
چون مسافر حسن تو هر دم بمأوائی دگر
من چنان حیران حسن روی یارم کز جهان
جز نظر بروی ندارم هیچ پروائی دگر
جز تماشای رخ معشوق و ناز و شیوه اش
نیست عاشق را بعالم خود تماشائی دگر
عاشقان را ذکر معشوقست مونس دایما
غیر فکرش بیدلان را از کجا رائی دگر
سود ما سودای زلف و مهر رویت بود و بس
هر زیانی زین که باشد به ز سودائی دگر
با دل پر درد عاشق چشم شوخت دم بدم
از سر لطفی و نازی کرده ایمائی دگر
کرده غارت بود عاشق را برندی و آنگهی
در برآورده ز لطف و گفته از مائی دگر
برسر بازار عشقش از ملامت هر کسی
گفته با من عاشق بیدل تو رسوائی دگر
جز تمنای لقای نوربخش هردو کون
در جهان نبود اسیری را تمنائی دگر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
زان کمان ابرو رسد هر دم مرا تیری دگر
از خدنگ غمزه او گشته ام زیر و زبر
آن دو ابرو مصحف آیات حسن ایزدیست
قاب قوسین اینچنین باشد برصاحب نظر
از رخ و پیشانی او گشت روشن برحکیم
کافتاب از اوج چون گردد مقارن با قمر
چشم فتانش که در افسونگری افسانه ایست
در طریق مکر هر دم می نماید صد هنر
آنچه در ملک دل و جان چشم شوخش میکند
ترک رومی کی روا دارند و کفار تتر
گر بصد مکر و حیل از دست غمزه جان برم
چون کنم با چشم او کز غمزه شد خونخوارتر
گوشه چشمان او از گوشه تقوی و زهد
سوی میخانه کشد هر دم مرا بی پاو سر
مستی ام از باده های چشم سرمست ویست
از خمارش در جهان ز آشفتگی گشتم سمر
شد اسیری مست و لایعقل بسان چشم او
ساقی چشمش مدامم میدهد جامی دگر
از خدنگ غمزه او گشته ام زیر و زبر
آن دو ابرو مصحف آیات حسن ایزدیست
قاب قوسین اینچنین باشد برصاحب نظر
از رخ و پیشانی او گشت روشن برحکیم
کافتاب از اوج چون گردد مقارن با قمر
چشم فتانش که در افسونگری افسانه ایست
در طریق مکر هر دم می نماید صد هنر
آنچه در ملک دل و جان چشم شوخش میکند
ترک رومی کی روا دارند و کفار تتر
گر بصد مکر و حیل از دست غمزه جان برم
چون کنم با چشم او کز غمزه شد خونخوارتر
گوشه چشمان او از گوشه تقوی و زهد
سوی میخانه کشد هر دم مرا بی پاو سر
مستی ام از باده های چشم سرمست ویست
از خمارش در جهان ز آشفتگی گشتم سمر
شد اسیری مست و لایعقل بسان چشم او
ساقی چشمش مدامم میدهد جامی دگر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
ای ز خورشید جمالت هر دوعالم غرق نور
وی ز سبحات جلالت هرکجا شرست و شور
هرکه عکس روی تو بیند ز مرآت جهان
در حقیقت از همه عالم بود او را حضور
وای بر جانی که باشد از فراقت غمزده
خوش دلی کور است از وصل تو شادی و سرور
والهان حسن رخسار تو فارغ گشته اند
از نعیم و عزت دنیا و از فردوس و حور
در فراقت مبتلاشد هرکه نگذشت از خودی
ره بوصل تو کسی یابد که کرد از خود عبور
نیست تنها بیقرار از شوق تو جان و دلم
هست ذرات جهان از مهر رویت ناصبور
در جمال نوربخش او اسیری گشته است
آنچنان حیران که از هر دو جهان دارد نفور
وی ز سبحات جلالت هرکجا شرست و شور
هرکه عکس روی تو بیند ز مرآت جهان
در حقیقت از همه عالم بود او را حضور
وای بر جانی که باشد از فراقت غمزده
خوش دلی کور است از وصل تو شادی و سرور
والهان حسن رخسار تو فارغ گشته اند
از نعیم و عزت دنیا و از فردوس و حور
در فراقت مبتلاشد هرکه نگذشت از خودی
ره بوصل تو کسی یابد که کرد از خود عبور
نیست تنها بیقرار از شوق تو جان و دلم
هست ذرات جهان از مهر رویت ناصبور
در جمال نوربخش او اسیری گشته است
آنچنان حیران که از هر دو جهان دارد نفور
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
از بحر تلخ و شور غم هجر برکنار
آمد غریق عشق بشادی وصل یار
شکر خدا که پرتو خورشید آن جمال
روشن نمود از پس این ابرهای تار
یارب چه عیش باشد و عشرت که طالبی
بیند ز بعد رنج طلب روی آن نگار
ساقی شراب وصل ز جام لقا بده
تا وارهم ز مستی اش از غصه خمار
در بحر شوق کشتی صبرم ز سیر ماند
کو باد شرطه تا که بمنزل کند قرار
گر خود امید وصل نه حامی ما شود
درد فراق زود برآرد ز من دمار
بربوی وصل یار اسیری اسیر ماند
دردام رنج بیحد و اندوه بیشمار
آمد غریق عشق بشادی وصل یار
شکر خدا که پرتو خورشید آن جمال
روشن نمود از پس این ابرهای تار
یارب چه عیش باشد و عشرت که طالبی
بیند ز بعد رنج طلب روی آن نگار
ساقی شراب وصل ز جام لقا بده
تا وارهم ز مستی اش از غصه خمار
در بحر شوق کشتی صبرم ز سیر ماند
کو باد شرطه تا که بمنزل کند قرار
گر خود امید وصل نه حامی ما شود
درد فراق زود برآرد ز من دمار
بربوی وصل یار اسیری اسیر ماند
دردام رنج بیحد و اندوه بیشمار
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
مائیم بعشق تو میان بسته بزنار
ترسا صفت از غیر تو کلی شده بیزار
آزاده ز قید غم دنیا و ز دینم
در دام کمند سر زلف تو گرفتار
از جام می عشق چنان مست و خرابم
کز بیخبری می نشناسم سرود دستار
رفت از سرمن فکر و خیال خرد و صبر
تا گشت دلم از می عشق تو خبردار
جویای می و شاهدم ای پیر خرابات
بنما بمن از راه کرم خانه خمار
رندیم و خراباتی و قلاش و نظرباز
درباخته در کوی فنا هستی و پندار
هستی جهان نیست بجز وهم وخیالی
عارف شو و از جمله جهان روی بحق آر
آن یار بنقش همه اغیار برآمد
دیار درین دار مجوئید بجز یار
صدبار بهر لحظه اگر رو بنماید
برحسن دگر جلوه کند یار بهر بار
اسرار حقیقت بجهان هرکه کند فاش
منصور صفت زود برآید بسردار
از باده اطلاق اسیری چو بنوشید
آزاده ز قید دو جهان گشت بیکبار
ترسا صفت از غیر تو کلی شده بیزار
آزاده ز قید غم دنیا و ز دینم
در دام کمند سر زلف تو گرفتار
از جام می عشق چنان مست و خرابم
کز بیخبری می نشناسم سرود دستار
رفت از سرمن فکر و خیال خرد و صبر
تا گشت دلم از می عشق تو خبردار
جویای می و شاهدم ای پیر خرابات
بنما بمن از راه کرم خانه خمار
رندیم و خراباتی و قلاش و نظرباز
درباخته در کوی فنا هستی و پندار
هستی جهان نیست بجز وهم وخیالی
عارف شو و از جمله جهان روی بحق آر
آن یار بنقش همه اغیار برآمد
دیار درین دار مجوئید بجز یار
صدبار بهر لحظه اگر رو بنماید
برحسن دگر جلوه کند یار بهر بار
اسرار حقیقت بجهان هرکه کند فاش
منصور صفت زود برآید بسردار
از باده اطلاق اسیری چو بنوشید
آزاده ز قید دو جهان گشت بیکبار
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
آمد برون ز خانه بصد ناز و عشوه یار
حسن جمال خود بجهان کرد آشکار
معشوق چون بجلوه گری گشت داستان
هر عاشقی بنقش دگر کرد بیقرار
چون پرده خیال ز چشم تو دور شد
گردد عیان که هست جهان نقش آن نگار
سودای کفر و دین ز خیالم نمی رود
تا دیده ام دمیده برویش خط غیار
تابنده شد ز پرده هر ذره آفتاب
چون ظلمت منی و توئی رفت برکنار
سیر و سلوک حق کسی شد درین طریق
کوبا خداست دایم و از خود کند فرار
اسرار کشف در خور هر گوش و فهم نیست
دم درکش ای اسیری و سر را نگاه دار
حسن جمال خود بجهان کرد آشکار
معشوق چون بجلوه گری گشت داستان
هر عاشقی بنقش دگر کرد بیقرار
چون پرده خیال ز چشم تو دور شد
گردد عیان که هست جهان نقش آن نگار
سودای کفر و دین ز خیالم نمی رود
تا دیده ام دمیده برویش خط غیار
تابنده شد ز پرده هر ذره آفتاب
چون ظلمت منی و توئی رفت برکنار
سیر و سلوک حق کسی شد درین طریق
کوبا خداست دایم و از خود کند فرار
اسرار کشف در خور هر گوش و فهم نیست
دم درکش ای اسیری و سر را نگاه دار
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
ساقی قدحی بکام ما ریز
فرصت چو غنیمت است برخیز
بدمستی عاشقان جان باز
صدباره به از صلاح و پرهیز
در میکده آی و با حریفان
می نوش و بشاهدان درآمیز
جان کن گرو شراب و شاهد
از زهد ریا دلا بپرهیز
خواهی که تو جان بری سلامت
در دامن زلف او درآویز
بستان دل و جان و در عوض ده
یک بوسه از آن لب شکرریز
سر در قدمش بنه اسیری
تسلیم شو و بعشق مستیز
فرصت چو غنیمت است برخیز
بدمستی عاشقان جان باز
صدباره به از صلاح و پرهیز
در میکده آی و با حریفان
می نوش و بشاهدان درآمیز
جان کن گرو شراب و شاهد
از زهد ریا دلا بپرهیز
خواهی که تو جان بری سلامت
در دامن زلف او درآویز
بستان دل و جان و در عوض ده
یک بوسه از آن لب شکرریز
سر در قدمش بنه اسیری
تسلیم شو و بعشق مستیز
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
عاشق دیوانه دل کز غم همه سوزست و ساز
نقد جان در بوته عشق تو دارد در گداز
جر نیاز و سوز نبود رهبر سالک بدوست
نیست بی رهبر کسی را ره بوصل بی نیاز
در قمار عشق جانان هم به داو اولین
دین و دنیا جان و دل در باخت رند پاکباز
نیست بی دلبر دلم را هیچ آرام و قرار
جان مشتاق لقا را صبر کو بی دلنواز
دیده از ما وام کن زاهد ببین رخسار دوست
دیده محمود باید بهر دیدار ایاز
مؤمنان در مسجد و کفار در بتخانه ها
رو به محراب دو ابروی تو دارند در نماز
طایر جان اسیری در پی عنقای وصل
در هوای لامکان طیران کند چون شاهباز
نقد جان در بوته عشق تو دارد در گداز
جر نیاز و سوز نبود رهبر سالک بدوست
نیست بی رهبر کسی را ره بوصل بی نیاز
در قمار عشق جانان هم به داو اولین
دین و دنیا جان و دل در باخت رند پاکباز
نیست بی دلبر دلم را هیچ آرام و قرار
جان مشتاق لقا را صبر کو بی دلنواز
دیده از ما وام کن زاهد ببین رخسار دوست
دیده محمود باید بهر دیدار ایاز
مؤمنان در مسجد و کفار در بتخانه ها
رو به محراب دو ابروی تو دارند در نماز
طایر جان اسیری در پی عنقای وصل
در هوای لامکان طیران کند چون شاهباز
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
قصد جانم کرد یار دلنواز
ریخت خونم بی گنه آن سروناز
شهسوار حسن گو اسب جفا
با گدای باوفا چندین متاز
بیش ازین دل در غم دوری مسوز
جان من رحمی نما با ما بساز
عاشق آن قامت رعنا کجا
آورد در دیده سرو سرفراز
در نیاز عاشق دیوانه بین
نازکم کن تا بکی ای بی نیاز
عاشق آن باشد که باشد دایما
ز آتش عشق تو در سوز و گداز
در غم عشق است اسیری جان و دل
گر تو هستی رند و عاشق پاکباز
ریخت خونم بی گنه آن سروناز
شهسوار حسن گو اسب جفا
با گدای باوفا چندین متاز
بیش ازین دل در غم دوری مسوز
جان من رحمی نما با ما بساز
عاشق آن قامت رعنا کجا
آورد در دیده سرو سرفراز
در نیاز عاشق دیوانه بین
نازکم کن تا بکی ای بی نیاز
عاشق آن باشد که باشد دایما
ز آتش عشق تو در سوز و گداز
در غم عشق است اسیری جان و دل
گر تو هستی رند و عاشق پاکباز
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
ای نموده شاهد حسن تو رو درهر لباس
ماه و خور از مهر رویت نور کرده اقتباس
ما براه عشق ترک دین و دنیا گفته ایم
تا بنای عاشقی را گشت مستحکم اساس
مهر رخسار ترا در پرده هر ذره دید
صاحب عرفان که باشد در حقیقت حق شناس
هر زمان نوعی نماید شاهد حسنت جمال
زانکه دارد حسن رویت جلوه های بی قیاس
دیده از ادراک کنه حسن رویت قاصراست
زانکه در تاب جمالت می شود خیره حواس
عاشق و مستم ازآن روزی که دربزم الست
باده عشق ترا نوشیده ام بی جام و کاس
گر رود سردر سر عشقش اسیری گو برو
در طریق عاشقی باید که باشی بی هراس
ماه و خور از مهر رویت نور کرده اقتباس
ما براه عشق ترک دین و دنیا گفته ایم
تا بنای عاشقی را گشت مستحکم اساس
مهر رخسار ترا در پرده هر ذره دید
صاحب عرفان که باشد در حقیقت حق شناس
هر زمان نوعی نماید شاهد حسنت جمال
زانکه دارد حسن رویت جلوه های بی قیاس
دیده از ادراک کنه حسن رویت قاصراست
زانکه در تاب جمالت می شود خیره حواس
عاشق و مستم ازآن روزی که دربزم الست
باده عشق ترا نوشیده ام بی جام و کاس
گر رود سردر سر عشقش اسیری گو برو
در طریق عاشقی باید که باشی بی هراس
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
در سرم سودای آن یارست و بس
جان من جویای دلدارست و بس
کار عاشق جز غم معشوق نیست
جز غم عشق تو بیکارست و بس
برفلک شد آه من از عشق تو
کار عاشق در جهان زارست و بس
جان عاشق گفتی افگار از چه شد
از غم عشق تو افگارست و بس
جان من رحمی نما برجان من
کز غم تو دل جگر خوارست و بس
شربت بیمار عشق از غم فرست
هرچه آید از تو تیمارست و بس
در جهان کاری اسیری را نماند
با غم عشق تواش کارست و بس
جان من جویای دلدارست و بس
کار عاشق جز غم معشوق نیست
جز غم عشق تو بیکارست و بس
برفلک شد آه من از عشق تو
کار عاشق در جهان زارست و بس
جان عاشق گفتی افگار از چه شد
از غم عشق تو افگارست و بس
جان من رحمی نما برجان من
کز غم تو دل جگر خوارست و بس
شربت بیمار عشق از غم فرست
هرچه آید از تو تیمارست و بس
در جهان کاری اسیری را نماند
با غم عشق تواش کارست و بس
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
محرم بزم وصالت کی شود هر بوالهوس
درخور این شیوه جان پاکبازانست و بس
جز خیال زلف و رویت جان مارا روز و شب
مونس و همدم نه بینم در همه آفاق کس
در شعاع پرتو مهر جمال روی دوست
جمله ذرات هست و نیست دیدم هر نفس
عاشقان احرام طوف کوی جانان بسته اند
پرصدا شد جمله آفاق زآواز جرس
در هوای وصل جانان برتر از کون و مکان
مرغ جانم هر زمان طیران نماید زین قفس
ذوق عرفان نیست زاهد را وگر گوید که هست
گو که بسم الله بیا اینست میدان و فرس
جذبه عشقش اسیری را بجائی ره نمود
کاندر آن عالم ندیدم زیرو بالا پیش و پس
درخور این شیوه جان پاکبازانست و بس
جز خیال زلف و رویت جان مارا روز و شب
مونس و همدم نه بینم در همه آفاق کس
در شعاع پرتو مهر جمال روی دوست
جمله ذرات هست و نیست دیدم هر نفس
عاشقان احرام طوف کوی جانان بسته اند
پرصدا شد جمله آفاق زآواز جرس
در هوای وصل جانان برتر از کون و مکان
مرغ جانم هر زمان طیران نماید زین قفس
ذوق عرفان نیست زاهد را وگر گوید که هست
گو که بسم الله بیا اینست میدان و فرس
جذبه عشقش اسیری را بجائی ره نمود
کاندر آن عالم ندیدم زیرو بالا پیش و پس
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
گر شیخ شهر بود و گر پیر می فروش
هریک ز جام عشق تو دیدیم باده نوش
ذرات کون مست شراب محبتند
از شوق روی تست دو عالم پر از خروش
هرکو چشید از می لعل تو جرعه
دارد چو جام باده ز مستی مدام جوش
می خوار و رندباش ولی خودنمامباش
می نوش در طریقت مابه ز خود فروش
زنهار نیک خلق و بد خود نهان مکن
عیب کسان بپوش ولی عیب خود مپوش
یکبار رو نمودی و بیهوش شد دلم
بار دگر نما مگر آیم ازین بهوش
از شوق روی یار و ز ذوق کلام او
گشتم براه عشق و طلب جمله چشم و گوش
گفتم که سر عشق کنم فاش در جهان
پیر خرد درآمد و گفتا که هی خموش
گر عاشقی بعقل و بتقلید واممان
در راه عشق همچو اسیری بجان بکوش
هریک ز جام عشق تو دیدیم باده نوش
ذرات کون مست شراب محبتند
از شوق روی تست دو عالم پر از خروش
هرکو چشید از می لعل تو جرعه
دارد چو جام باده ز مستی مدام جوش
می خوار و رندباش ولی خودنمامباش
می نوش در طریقت مابه ز خود فروش
زنهار نیک خلق و بد خود نهان مکن
عیب کسان بپوش ولی عیب خود مپوش
یکبار رو نمودی و بیهوش شد دلم
بار دگر نما مگر آیم ازین بهوش
از شوق روی یار و ز ذوق کلام او
گشتم براه عشق و طلب جمله چشم و گوش
گفتم که سر عشق کنم فاش در جهان
پیر خرد درآمد و گفتا که هی خموش
گر عاشقی بعقل و بتقلید واممان
در راه عشق همچو اسیری بجان بکوش
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
دلدار برگرفت نقاب از جمال خویش
با عاشقان نمود رخ بی مثال خویش
چون حسن خود بدید در آئینه شد چنین
آشفته کرشمه و غنج و دلال خویش
ای آفتاب حسن چو ما ذره توایم
یارب مساز کم ز سرما ظلال خویش
از نور مهر روی تو عالم منور است
اظهار کرده به دو عالم کمال خویش
عشاق را به آتش هجران بسوختی
برسوخته بریز زلال وصال خویش
بگشا نقاب زلف بروز آرشام را
دیوانه ساز خلق جهان از جمال خویش
خود را به پیش یار اسیری نثار کن
در بزم وصل او چو نداری مجال خویش
با عاشقان نمود رخ بی مثال خویش
چون حسن خود بدید در آئینه شد چنین
آشفته کرشمه و غنج و دلال خویش
ای آفتاب حسن چو ما ذره توایم
یارب مساز کم ز سرما ظلال خویش
از نور مهر روی تو عالم منور است
اظهار کرده به دو عالم کمال خویش
عشاق را به آتش هجران بسوختی
برسوخته بریز زلال وصال خویش
بگشا نقاب زلف بروز آرشام را
دیوانه ساز خلق جهان از جمال خویش
خود را به پیش یار اسیری نثار کن
در بزم وصل او چو نداری مجال خویش
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
ای مسلمانان پشیمانم من از کردار خویش
تا چرا دور اوفتادم از دیار و یار خویش
من ندانستم که درد هجر تو زینسان بود
ورنه هرگز کی جدا گشتی من از دلدار خویش
تا چرا زنده بماندم در غم هجران او
هر نفس زین حسرت و غم می کنم انکار خویش
دل بجان آمد ز دست هجر او ورنه کجا
فاش میکردم به پیش هر کسی اسرار خویش
ای اسیری گر بمیری در غم هجران یار
زنده جاوید گرداند بیک دیدار خویش
تا چرا دور اوفتادم از دیار و یار خویش
من ندانستم که درد هجر تو زینسان بود
ورنه هرگز کی جدا گشتی من از دلدار خویش
تا چرا زنده بماندم در غم هجران او
هر نفس زین حسرت و غم می کنم انکار خویش
دل بجان آمد ز دست هجر او ورنه کجا
فاش میکردم به پیش هر کسی اسرار خویش
ای اسیری گر بمیری در غم هجران یار
زنده جاوید گرداند بیک دیدار خویش