عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵
علم ما در کتاب نتوان یافت
سر آب از شراب نتوان یافت
بی حجاب است و خلق می گویند
حضرتش بی حجاب نتوان یافت
چشم ما بحر در نظر دارد
به ازین بحر و آب نتوان یافت
ما به شب آفتاب می بینیم
گر چه شب آفتاب نتوان یافت
گنج عشقش حساب نتوان کرد
بی حسابش حساب نتوان یافت
بگذر از نقش و از خیال مپرس
که خیالش به خواب نتوان یافت
در خرابات همچو سید ما
رند و مست و خراب نتوان یافت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷
بی درد دل ای دوست دوا را نتوان یافت
بی رنج فنا گنج بقا را نتوان یافت
تا عاشق و رندانه به میخانه نیائی
رندان سراپردهٔ ما را نتوان یافت
تا نیست نگردی تو از این هستی موهوم
خود را نشناسی و خدا را نتوان یافت
آئینهٔ دل تا نبود روشن و صافی
حسنی نتوان دید و صفا را نتوان یافت
خوش آب و هوائی است می و کوی خرابات
خود خوشتر از این آب و هوا را نتوان یافت
درویش و فقیریم و ازین وجه غنی ایم
بی فقر ، یقین دان که غنا را نتوان یافت
چشمی که نشد روشن از این دیده سید
بینا نبود نور لقا را نتوان یافت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸
بلبل چو هوای گلستان یافت
هر کام که بود در زمان یافت
در صومعه دل نیافت ذوقی
ذوقی ز حضور عاشقان یافت
بی جام شراب عشق ساقی
نتوان کامی در این جهان یافت
هر زنده دلی که کشتهٔ اوست
چون خضر حیات جاودان یافت
تا دردی دردنوش کردیم
دل از همه دردها امان یافت
عمری است که می خورم می عشق
هر چیز که یافت دل از آن یافت
در کنج دل شکستهٔ من
گنجی است که جان من عیان یافت
زهد از بر ما کناره ای کرد
تا ساغر و باده در میان یافت
مستیم و حریف نعمت الله
بزمی به از این کجا توان یافت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹
جانم از درد دل دوائی یافت
درد نوشید از آن صفائی یافت
بینوا بود جان مسکینم
از نوای خدا نوائی یافت
گنج اسمای حضرت سلطان
ناگه از کنج دل گدائی یافت
درد دل هر که برد بر در او
آن قماشش بگو بهائی یافت
دیدهٔ هر که نور رویش دید
در همه آینه لقائی یافت
دل به میخانه رفت خوش بنشست
خوش مقامی و نیک جائی یافت
نعمت الله ز خویش فانی شد
جاودان زان فنا بقائی یافت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰
دل ز جان بگذشت و جانان بازیافت
ترک یک جان کرد و صد جان بازیافت
بست زُناری ز کفر زلف او
مو به مو اسرار ایمان بازیافت
خویش را در عشق او گم کرده بود
تا که از لطف خدا آن بازیافت
دُرد درد عشق او بسیار خورد
لاجرم در درد درمان بازیافت
گنج او در کنج دل می جست جان
گرچه مشکل بود آسان بازیافت
گرد میخانه همی گشتی مدام
یار خود در بزم رندان بازیافت
نعمت الله چون به دست او فتاد
سید سرمست مستان بازیافت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
جان به خلوت سرای جانان رفت
دل سرمست سوی مستان رفت
آفتابی به ماه رو بنمود
گشت پیدا و باز پنهان رفت
مدتی زاهدی همی کردم
توبه بشکستم این زمان آن رفت
عمر باقی که هست دریابش
در پی عمر رفته نتوان رفت
هرکه جمعیتی ز خویش نیافت
ماند بیگانه و پریشان رفت
باز حیران ز خاک برخیزد
از جهان هر کسی که حیران رفت
نعمت الله رفیق سید شد
یار ما رفت گوئیا جان رفت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲
یار ما رفت گوییا جان رفت
جان چه قدرش بود که جانان رفت
عمر ما بود رفت چه توان کرد
در پی عمر رفته نتوان رفت
هر که با ما دمی نشد همدم
دم آخر که شد پریشان رفت
رند مستی ز بزم ما کم شد
گوییا در پی حریفان رفت
بود حلّال مشکلات همه
لاجرم چون برفت آسان رفت
نور چشم است در نظر پیداست
گرچه از چشم خلق پنهان رفت
نعمت الله جان به جانان داد
عاشقانه به بزم سلطان رفت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳
عاشقی جان را به جانان داد و رفت
ماند این دنیای بی بنیاد و رفت
در خرابات مغان مست و خراب
سر به پای خم می بنهاد و رفت
قطره آبی به دریا در فتاد
چون توان کردن چنین افتاد و رفت
شاهبازی بود در بند وجود
بند را از پای خود بنهاد و رفت
زندهٔ جاوید شد آن زنده دل
تا نگوئی مرده شد بر باد و رفت
سرعت ایجاد و اعدام وی است
در زمانی ماهروئی زاد و رفت
بنده بودم ، بندگی کردم مدام
سید آمد بنده شد آزاد و رفت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴
رند سرمستی ز پا افتاد و رفت
سر به پای خم می بنهاد و رفت
بی خیانت او امانت را سپرد
عاشقانه جان به جانان داد و رفت
گندم و جو کاشت خرمن گرد کرد
داد خرمن را همه بر باد و رفت
شد مجرد خرقه را اینجا گذاشت
ماند این دنیای بی بنیاد و رفت
هر که او با ما درین دریا نشست
در محیط بیکران افتاد و رفت
گرچه بسیاری غم هجران کشید
وصل او چون یافت شد دلشاد و رفت
لطف سید بندهٔ خود را نواخت
بنده شد از لطف او آزاد و رفت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵
نعمت الله جان به جانان داد و رفت
بر در میخانه مست افتاد و رفت
سید ما بندهٔ خاص خداست
گوییا شد از جهان آزاد و رفت
قرب صد سالی غم هجران کشید
عاقبت از وصل شد دلشاد و رفت
تا نپنداری که او معدوم گشت
یا بداد او عمر خود بر باد و رفت
برقعه ای از جسم و جان بربسته بود
بند برقع را ز رو بگشاد و رفت
در خرابات مغان مست و خراب
سر به پای خم می بنهاد و رفت
چون ندای ارجعی از حق شنود
زنده دل از عشق او جان داد و رفت
کل شیئی هالک الا وجهه
خواند بر دنیای بی بنیاد و رفت
نعمت الله دوستان یادش کنید
تا نگوئی رفت او از یاد و رفت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶
نعمت الله جان به جانان داد و رفت
بر در میخانه مست افتاد و رفت
آفتابش از قمر بسته نقاب
آن نقاب از روی خود بگشاد و رفت
بود استادی به شاگردان بسی
کرد شاگردان همه استاد و رفت
در خرابات مغان مست و خراب
سر به پای خم می بنهاد و رفت
او خلیفه بود در بغداد تن
رخت را بربست از بغداد و رفت
عارفانه در جهان صد سال بود
نی چو غافل داد جان بر باد و رفت
سید ما بود ظاهر شد نهان
بندگان را جمله کرد آزاد و رفت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷
عاشقی جان را به جانان داد و رفت
رو به خاک راه او بنهاد و رفت
تن رفیقی بود با او یار و غار
عاشقانه ناگهان افتاد و رفت
بر سر کویش رسید و سر نهاد
بند را از پای خود بگشاد و رفت
هر زمان نقشی نماید لاجرم
کرد روی چون نگاری شاد و رفت
زندهٔ جاوید شد ای جان من
گرچه می گویند او جان داد و رفت
آمد اینجا و غم عالم نخورد
زان روان شد مظهر ایجاد و رفت
بنده بودی بندگی کردی مدام
سید آمد بنده شد آزاد و رفت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸
گرد و خاک ما روان بر باد رفت
بنده زین گرد و غبار آزاد رفت
جان ما هرگز غم دنیا نخورد
لاجرم او از جهان دلشاد رفت
عاشق سرمست آمد سوی ما
عاقل مخمور بی بنیاد رفت
یوسف مصری خوشی با مصر شد
یار بغدادی سوی بغداد رفت
یاد می کردم بهشت جاودان
روی او دیدم بهشت از یاد رفت
داد بخشد هر چه او بخشد به ما
تا نپنداری به ما بیداد رفت
گر دمی بی سید خود بوده ام
حسرتی داریم کان بر باد رفت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰
در ره عشق چو ما بی سر و پا باید رفت
راه را نیست نهایت ابدا باید رفت
ما از این خلوت میخانه به جائی نرویم
که از این جنت جاوید چرا باید رفت
گر علاجی طلبد خسته به درگاه طبیب
دردمندانه به امید دوا باید رفت
هر که دارد هوس دار بقا خوش باشد
بی سر و پا به سر دار فنا باید رفت
عارف ار آنکه به میخانه رود یا مسجد
هر کجا می رود از بهر خدا باید رفت
در پی عشق روان شو که طریقت اینست
تو چه دانی که در این راه کجا باید رفت
نعمت الله سوی کعبه روانست دگر
عاشقانه چو وی از صدق و صفا باید رفت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲
به خرابات مغان بی سر و پا خواهم رفت
دردمندانه به امید دوا خواهم رفت
باز زنار سر زلف بتی خواهم بست
من سودا زده در دام بلا خواهم رفت
گنج در گوشهٔ میخانهٔ سرمستان است
از چنین جای خوشی بنده کجا خواهم رفت
چون سردار فنا دارِ بقا می بخشد
عاشقانه به سرِ دار فنا خواهم رفت
می روم تا به سراپردهٔ او مست و خراب
بر در عاقل مخمور چرا خواهم رفت
به امیدی که مگر خاک در او گردم
میل دارم که چه بادی به هوا خواهم رفت
ای که گوئی به کجا می رود این سید ما
از خدا آمده بودم به خدا خواهم رفت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳
عقل مشوش دماغ از سر ما رفت رفت
عشق درآمد ز در عقل ز جا رفت رفت
نقش خیالی نگاشت هیچ حقیقت نداشت
بود هوا در سرش هم به هوا رفت رفت
عمر به باد هوا داد در این گفتگو
میل صوابی نکرد راه خطا رفت رفت
عاشق مستی رسید عربده آغاز کرد
عاقل مخمور از آن از بر ما رفت رفت
هرکه به دریا فتاد نام و نشانش مجو
بشنو و دیگر مگو خواجه چرا رفت رفت
جام حبابی پر آب گر شکند صورتش
معنی او آب بود آب کجا رفت رفت
سید هر دو سرا آمده بود از خدا
باز به حکم خدا نزد خدا رفت رفت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴
تا که سودای خیالش در سُویدا جا گرفت
چون سر زلفش وجودم مو به مو سودا گرفت
از بلای عشق آن بالا نمی نالیم ما
مبتلائیم از بلا این کار ما بالا گرفت
موج دریا می رسد ما را به دریا می کشد
اختیاری نیست ما را کی بود بر ما گرفت
عاشق مستیم اگر گفتیم اناالحق دور نیست
مرد عاقل کی گنه بر عاشق شیدا گرفت
در خرابات مغان خوش گوشه ای بگرفته ایم
گر بقا خواهی همین جا بایدت مأوا گرفت
آب چشم ما به هر سو رو نهاده می رود
لاجرم آب وجود ما همه دریا گرفت
هر کسی دستی زده بر دامن صاحبدلی
نعمت الله دامن یکتای بی همتا گرفت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵
تا که سودای خیالش در سویدا جا گرفت
چون سر زلفش وجودم مو به مو سودا گرفت
در هوایش چون بنفشه ما ز پا افتاده ایم
نرگسش عین عنایت از سر ما وا گرفت
چشم ما بر پردهٔ دیده خیالش نقش بست
خوش نگاری لاجرم در دیدهٔ ما جا گرفت
روضهٔ رضوان نجوید میل جنت کی کند
هر که در میخانهٔ ما همچو ما مأوا گرفت
ما به جاروب مژه خاک درش را رفته ایم
گرد و خاک آن در او ، دامَن ما را گرفت
آب چشم ما به هر سو رو نهاده می رود
لاجرم از آب چشم ما جهان دریا گرفت
سید ما گر جفائی می کند ما بنده ایم
بندگان را کی رسد بر شاه بی همتا گرفت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶
نور چشم عالمی بر دیدهٔ ما جا گرفت
این چنین نور خوشی در جای خود مأوا گرفت
سوخته می خواست تا آتش زند در جان او
از میان سوختگان خویشتن ما را گرفت
عقل مخمور است و ما مست و خراب افتاده ایم
در چنین وقتی نباشد عقل را بر ما گرفت
ملک دل بگرفت عشقش غارت جان می کند
ترک سرمستی درآمد این ولایتها گرفت
مبتلائیم و بلا را مرحبائی می زنیم
زانکه از بالای او این کار ما بالا گرفت
تا به دست زلف او دادم دل سودا زده
چون سر زلفش وجودم مو به مو سودا گرفت
در سرابستان میخانه حضوری دیگر است
لاجرم سید حضوری یافت آنجا جاگرفت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷
عشق دلبر در دل ما جا گرفت
خانه خالی دید از آن مأوا گرفت
عاشق مستیم و در کوی مغان
عاقلان را کی بود بر ما گرفت
هر کسی دستی و دامانی دگر
دست ما دامان بی همتا گرفت
مبتلائیم و بلا جوئیم ما
از بلا این کار ما بالا گرفت
آب چشم ما به هر سو رو نهاد
لاجرم گرد جهان دریا گرفت
عقل اگر ره را غلط کرد و برفت
کی کند بینا ، بنا بینا گرفت
سید ما از همه عالم گرفت
درگه یکتای بی همتا گرفت