عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
غم دماغم را پریشان کرده است
ناله جسمم را نیستان کرده است
هر گدایی را که چون از خود گذشت
فقر را نازم که سلطان کرده است
هر که آسان دید دور چرخ را
مشکلی را بر خود آسان کرده است
می تواند جسم ما را جان کند
جان خود را آن که جانان کرده است
معنی آدم ز هر نقشی مخواه
صورتش را گرچه انسان کرده است
دایه اش بس مهربان است و لطیف
طفل ما خود را گریزان کرده است
از تبسم دوش در بازار عشق
دلبر ما شکر ارزان کرده است
کعبهٔ دل را نمی داند چه سود؟
شیخ گو قطع بیابان کرده است
سر به جیب فکر، صوفی زان برد
سیر جنت در گریبان کرده است
تا به جوش آمد سعیدا بحر دل
نطق ما را گوهرافشان کرده است
ناله جسمم را نیستان کرده است
هر گدایی را که چون از خود گذشت
فقر را نازم که سلطان کرده است
هر که آسان دید دور چرخ را
مشکلی را بر خود آسان کرده است
می تواند جسم ما را جان کند
جان خود را آن که جانان کرده است
معنی آدم ز هر نقشی مخواه
صورتش را گرچه انسان کرده است
دایه اش بس مهربان است و لطیف
طفل ما خود را گریزان کرده است
از تبسم دوش در بازار عشق
دلبر ما شکر ارزان کرده است
کعبهٔ دل را نمی داند چه سود؟
شیخ گو قطع بیابان کرده است
سر به جیب فکر، صوفی زان برد
سیر جنت در گریبان کرده است
تا به جوش آمد سعیدا بحر دل
نطق ما را گوهرافشان کرده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
نگاه شوخ [و] دل ساده روبرو شده است
ترا کباب و مرا باده آرزو شده است
خبر نشد سر مویی ز صبح روز فنا
اگرچه ظاهر من چون جهان دو مو شده است
نه عاقلی است دلا کام جستن از آن لب
در این دقیقه بسی حرف و گفتگو شده است
نمانده در جگرم قوت کشیدن آه
گمان برند که داغ دلم نکو شده است
دم از محبت جانان نمی توانم زد
که تار دوستیم بارها رفو شده است
ندیده ایم سعیدا ز غیر، نیک و بدی
که هر چه دیده شد اندر جهان از او شده است
ترا کباب و مرا باده آرزو شده است
خبر نشد سر مویی ز صبح روز فنا
اگرچه ظاهر من چون جهان دو مو شده است
نه عاقلی است دلا کام جستن از آن لب
در این دقیقه بسی حرف و گفتگو شده است
نمانده در جگرم قوت کشیدن آه
گمان برند که داغ دلم نکو شده است
دم از محبت جانان نمی توانم زد
که تار دوستیم بارها رفو شده است
ندیده ایم سعیدا ز غیر، نیک و بدی
که هر چه دیده شد اندر جهان از او شده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
عندلیب روح را تن آشیان گردیده است
یوسفی را چاه زندان خانمان گردیده است
عمرها شد جان به گرد کوی او دارد طواف
تن به عزم دیدن آن رو روان گردیده است
گر سرم گردد به گرد دل عجایب نیست این
بر سر یک نقطه ای نه آسمان گردیده است
ناتوانی بسکه ما را بر زمین افکنده است
آسمان در خانهٔ ما آستان گردیده است
بیشتر عرفان سعیدا جهل آمد بر درش
بس یقین ها بر سر آن کو گمان گردیده است
یوسفی را چاه زندان خانمان گردیده است
عمرها شد جان به گرد کوی او دارد طواف
تن به عزم دیدن آن رو روان گردیده است
گر سرم گردد به گرد دل عجایب نیست این
بر سر یک نقطه ای نه آسمان گردیده است
ناتوانی بسکه ما را بر زمین افکنده است
آسمان در خانهٔ ما آستان گردیده است
بیشتر عرفان سعیدا جهل آمد بر درش
بس یقین ها بر سر آن کو گمان گردیده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
جنت ز سر کوی تو یک صحن خرابی است
دوزخ ز غم عشق تو یک سینه کبابی است
آن کس که گلو را به دم تیغ تو تر کرد
او را به نظر چشمهٔ حیوان دم آبی است
در چشم خرد، کوه تن و بی سر و پایی است
دریا لب خشکی و گهر قطرهٔ آبی است
عالم دو زمان بر صفت خویش نباشد
ای بی خبران چتر فلک قصر حبابی است
ما را گله از قاضی عنتاب نباشد
فتوی ده این شهر شما طرفه جنابی است
ای چرخ به رندان جهان این همه مستی
با آن که به مینای تو یک جرعه شرابی است
افتاده به گردن گذاران است شب و روز
آخر به کجا تا کشد این طرفه طنابی است
مشکل همه بر روی زمین است مترسید
در زیر زمین یک دو سؤالی و جوابی است
اوقات حیات و نفس بازپسین است
در رهگذر مرگ درنگی و شتابی است
صحرا چه کند گر نکند خاک به فرقش
کوه از غم او خون دل و چشم پرآبی است
دست از همه بردار و سبکبار شو امروز
فردای قیامت به میان پای حسابی است
بشنو صفت لیلی و مجنون ز سعیدا
آن خانه براندازی و این خانه خرابی است
دوزخ ز غم عشق تو یک سینه کبابی است
آن کس که گلو را به دم تیغ تو تر کرد
او را به نظر چشمهٔ حیوان دم آبی است
در چشم خرد، کوه تن و بی سر و پایی است
دریا لب خشکی و گهر قطرهٔ آبی است
عالم دو زمان بر صفت خویش نباشد
ای بی خبران چتر فلک قصر حبابی است
ما را گله از قاضی عنتاب نباشد
فتوی ده این شهر شما طرفه جنابی است
ای چرخ به رندان جهان این همه مستی
با آن که به مینای تو یک جرعه شرابی است
افتاده به گردن گذاران است شب و روز
آخر به کجا تا کشد این طرفه طنابی است
مشکل همه بر روی زمین است مترسید
در زیر زمین یک دو سؤالی و جوابی است
اوقات حیات و نفس بازپسین است
در رهگذر مرگ درنگی و شتابی است
صحرا چه کند گر نکند خاک به فرقش
کوه از غم او خون دل و چشم پرآبی است
دست از همه بردار و سبکبار شو امروز
فردای قیامت به میان پای حسابی است
بشنو صفت لیلی و مجنون ز سعیدا
آن خانه براندازی و این خانه خرابی است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
دلم به تیر ملامت نشانهٔ عجبی است
تنم برای حوادث بهانهٔ عجبی است
خبر ز آمدن او به گوش می آید
مگر رسید قیامت، نشانهٔ عجبی است
اگر رسم به وصال تو، عمر هجران را
چها گذشته بگویم فسانهٔ عجبی است
بسی سفر به جهان کرده ایم و حیرانیم
که هیچ اهل ندیدیم خانهٔ عجبی است
شراب نوش به قاضی و محتسب هم ده
که واجب است رعایت، زمانهٔ عجبی است
طلب ز غیب سعیدا هر آنچه می خواهی
که می رسد به تو آخر خزانهٔ عجبی است
تنم برای حوادث بهانهٔ عجبی است
خبر ز آمدن او به گوش می آید
مگر رسید قیامت، نشانهٔ عجبی است
اگر رسم به وصال تو، عمر هجران را
چها گذشته بگویم فسانهٔ عجبی است
بسی سفر به جهان کرده ایم و حیرانیم
که هیچ اهل ندیدیم خانهٔ عجبی است
شراب نوش به قاضی و محتسب هم ده
که واجب است رعایت، زمانهٔ عجبی است
طلب ز غیب سعیدا هر آنچه می خواهی
که می رسد به تو آخر خزانهٔ عجبی است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
گریه در بزم یار، بی ادبی است
خنده هم ز این قرار، بی ادبی است
اتحادم به امر مطلوب است
ورنه بوس و کنار بی ادبی است
ستم و جور درد عشقش را
باز با او شمار بی ادبی است
در جهانی که افتقار سزاست
از جهان افتخار بی ادبی است
حاکم امر و نهی چون حق است
گله از روزگار بی ادبی است
هر کجا پابرهنگان باشند
سرکشی های خار بی ادبی است
هر کجا آن نگار بی نقش است
باز نقش و نگار بی ادبی است
از خیالی که آه نتوان کرد
نالهٔ زار زار بی ادبی است
عاشقی مفلسی و جانبازی است
تن زنی در قمار بی ادبی است
ای سعیدا محبتی در دل
غیر حب نگار بی ادبی است
خنده هم ز این قرار، بی ادبی است
اتحادم به امر مطلوب است
ورنه بوس و کنار بی ادبی است
ستم و جور درد عشقش را
باز با او شمار بی ادبی است
در جهانی که افتقار سزاست
از جهان افتخار بی ادبی است
حاکم امر و نهی چون حق است
گله از روزگار بی ادبی است
هر کجا پابرهنگان باشند
سرکشی های خار بی ادبی است
هر کجا آن نگار بی نقش است
باز نقش و نگار بی ادبی است
از خیالی که آه نتوان کرد
نالهٔ زار زار بی ادبی است
عاشقی مفلسی و جانبازی است
تن زنی در قمار بی ادبی است
ای سعیدا محبتی در دل
غیر حب نگار بی ادبی است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
چاک پیراهن یار و نظر پاک، یکی است
گوشهٔ دامن پاک و دل غمناک یکی است
بعد مردن نکشم منت آرایش قبر
چون برد خواب گران تخت زر و خاک یکی است
مطلب از سیر چمن روی تو باشد ما را
چون تو منظور نباشی گل و خاشاک یکی است
دست بردار ز جان چون اجلت کرد اسیر
صید را گوشهٔ دام و سر فتراک یکی است
بحر و بر هر دو سعیدا ز ازل یارانند
دل حسرت زده و دیدهٔ نمناک یکی است
گوشهٔ دامن پاک و دل غمناک یکی است
بعد مردن نکشم منت آرایش قبر
چون برد خواب گران تخت زر و خاک یکی است
مطلب از سیر چمن روی تو باشد ما را
چون تو منظور نباشی گل و خاشاک یکی است
دست بردار ز جان چون اجلت کرد اسیر
صید را گوشهٔ دام و سر فتراک یکی است
بحر و بر هر دو سعیدا ز ازل یارانند
دل حسرت زده و دیدهٔ نمناک یکی است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
کرم عام تو با محرم و بیگانه یکی است
همچو خورشید که در کعبه و بتخانه یکی است
رنجش عاشق و معشوق به هم ساختگی است
در حقیقت سخن شمع به پروانه یکی است
باده طفلی است که با پیر و جوان می بازد
می چو آمد به میان عاقل و دیوانه یکی است
واحد است اهل همه، لیک دویی در عدد است
گرچه صد دانه بود سبحه ولی دانه یکی است
ای سعیدا مکن اندیشه که در گوش کریم
ذکر توحید تو و نعرهٔ مستانه یکی است
همچو خورشید که در کعبه و بتخانه یکی است
رنجش عاشق و معشوق به هم ساختگی است
در حقیقت سخن شمع به پروانه یکی است
باده طفلی است که با پیر و جوان می بازد
می چو آمد به میان عاقل و دیوانه یکی است
واحد است اهل همه، لیک دویی در عدد است
گرچه صد دانه بود سبحه ولی دانه یکی است
ای سعیدا مکن اندیشه که در گوش کریم
ذکر توحید تو و نعرهٔ مستانه یکی است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
نگشت کار ز بخت سیاهتاب، درست
چو زلف شد همه کارم به پیچ و تاب درست
زگریه مردم چشم مرا زیانی نیست
ز دست موج نشد خانهٔ حباب درست
چرا به سلسلهٔ زلف خود ننازد او
که کرده نسبت خود را به آفتاب درست
به ناز و غمزه کند کار صد خمارشکن
نگاه صبحدم از چشم نیم خواب درست
به غیر پیر مغان دیده است کس که کسی
به زور آب کند خانهٔ خراب درست؟
به قصد کشتن من آمدی دمی بنشین
که من ببینم و هم نیست اضطراب درست
به فکر کار، نیفتاده کار رفت از دست
گذشت عمر و نیامد مرا حساب درست
کند ز راه نیاز آفتاب پابوسش
که پا هنوز نکرده است در رکاب درست
شکسته رونق ابیات را سعیدا زان
که کرده این غزل خود به انتخاب درست
چو زلف شد همه کارم به پیچ و تاب درست
زگریه مردم چشم مرا زیانی نیست
ز دست موج نشد خانهٔ حباب درست
چرا به سلسلهٔ زلف خود ننازد او
که کرده نسبت خود را به آفتاب درست
به ناز و غمزه کند کار صد خمارشکن
نگاه صبحدم از چشم نیم خواب درست
به غیر پیر مغان دیده است کس که کسی
به زور آب کند خانهٔ خراب درست؟
به قصد کشتن من آمدی دمی بنشین
که من ببینم و هم نیست اضطراب درست
به فکر کار، نیفتاده کار رفت از دست
گذشت عمر و نیامد مرا حساب درست
کند ز راه نیاز آفتاب پابوسش
که پا هنوز نکرده است در رکاب درست
شکسته رونق ابیات را سعیدا زان
که کرده این غزل خود به انتخاب درست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
می از انگور شد میخانه از کیست؟
بت از کافر بود بتخانه از کیست؟
روی از جا به هر آواز پایی
اگر دانی که این افسانه از کیست
ز مجنون کی گریزد طفل وحشی
اگر داند که این دیوانه از کیست
نبیند چشم او ناآشنایی
اگر داند کسی بیگانه از کیست
در این مهمانسرا کس را مکن عیب
گشا چشمی ببین کاشانه از کیست
حقیقت را تماشا کن در این بزم
مبین دست و ببین پیمانه از کیست
تو خود را صاحب خرمن چه سازی
تفکر کن که اصل دانه از کیست
در این ماتم سرای عقل آباد
بجز دل شیوهٔ مستانه از کیست؟
تو را با صاحب کاشانه راهی است
چه می پرسی سعیدا خانه از کیست؟
بت از کافر بود بتخانه از کیست؟
روی از جا به هر آواز پایی
اگر دانی که این افسانه از کیست
ز مجنون کی گریزد طفل وحشی
اگر داند که این دیوانه از کیست
نبیند چشم او ناآشنایی
اگر داند کسی بیگانه از کیست
در این مهمانسرا کس را مکن عیب
گشا چشمی ببین کاشانه از کیست
حقیقت را تماشا کن در این بزم
مبین دست و ببین پیمانه از کیست
تو خود را صاحب خرمن چه سازی
تفکر کن که اصل دانه از کیست
در این ماتم سرای عقل آباد
بجز دل شیوهٔ مستانه از کیست؟
تو را با صاحب کاشانه راهی است
چه می پرسی سعیدا خانه از کیست؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
ز عالمش چه خبر آن که او پریشان نیست
ندیده لذت سر ما تنی که عریان نیست
سفال خانهٔ ما بشکند سر فغفور
که مور کلبهٔ ما کمتر از سلیمان نیست
چو باده خون جگر نوش و ذوق را دریاب
چه نشئه ها که در این آب صاف پنهان نیست
مرا در آینهٔ دل نمود جانان عکس
که هیچ آینه را تاب و طاقت آن نیست
به خاک پای تو در دل چه گوشه ها خالی است
گمان مبر که در این خانه جای مهمان نیست
به هر خیال چو معنی سراسری رفتم
کدام سینه که از داغ او گلستان نیست؟
به غیر یار سعیدا در این سرای خیال
همیشه کیست که از کرده ها پشیمان نیست؟
ندیده لذت سر ما تنی که عریان نیست
سفال خانهٔ ما بشکند سر فغفور
که مور کلبهٔ ما کمتر از سلیمان نیست
چو باده خون جگر نوش و ذوق را دریاب
چه نشئه ها که در این آب صاف پنهان نیست
مرا در آینهٔ دل نمود جانان عکس
که هیچ آینه را تاب و طاقت آن نیست
به خاک پای تو در دل چه گوشه ها خالی است
گمان مبر که در این خانه جای مهمان نیست
به هر خیال چو معنی سراسری رفتم
کدام سینه که از داغ او گلستان نیست؟
به غیر یار سعیدا در این سرای خیال
همیشه کیست که از کرده ها پشیمان نیست؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
کار اهل الله را طعن از کسی زیبنده نیست
هر چه خواهد می کند عارف کسی را بنده نیست
درد بی دردی عجب دردی است ضعف طرفه ای است
صاحب این درد گویا در حساب زنده نیست
طفل چون آید به عالم گریه اش دانی چراست
وسعت این دور می بیند که جای خنده نیست
از پی هر صید لاغر عمر خود ضایع مکن
ز این کمان چون تیر بیرون جست باز آینده نیست
بسکه مردم را خیال ماسوا دل برده است
هیچ کس از فعل زشت خویشتن شرمنده نیست
آسمان غربال پر آبی است اما قطره ای
تا نخواهد صاحب غربال، زان ریزنده نیست
سر فروکش در مرقع، سیر را پوشیده کن
چیست در عالم، سعیدا کان درون جنده نیست؟
هر چه خواهد می کند عارف کسی را بنده نیست
درد بی دردی عجب دردی است ضعف طرفه ای است
صاحب این درد گویا در حساب زنده نیست
طفل چون آید به عالم گریه اش دانی چراست
وسعت این دور می بیند که جای خنده نیست
از پی هر صید لاغر عمر خود ضایع مکن
ز این کمان چون تیر بیرون جست باز آینده نیست
بسکه مردم را خیال ماسوا دل برده است
هیچ کس از فعل زشت خویشتن شرمنده نیست
آسمان غربال پر آبی است اما قطره ای
تا نخواهد صاحب غربال، زان ریزنده نیست
سر فروکش در مرقع، سیر را پوشیده کن
چیست در عالم، سعیدا کان درون جنده نیست؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
عاشقان را رخصت دیدار آن مه پاره نیست
همچو خورشیدش کسی را طاقت نظاره نیست
در بهای یک نگاهش دین و دل دارد طمع
غیر جان دادن در این راه مفلسان را چاره نیست
شیر می نوشد ز پستان اجل طفل دلیر
در نظر تابوت، مردان را بجز گهواره نیست
کی رسد در دامن مطلب بجز دست خیال؟
ای زلیخا یوسف معنی گریبان پاره نیست
دل ز خویَش گر کَنی لیکن به رویش چون کنی؟
می توانی کرد این را چاره آن را چاره نیست
یا ز پا می افکند یا دست می گیرد جهان
دایهٔ این دور، خونخوار است اگر غمخواره نیست
هر که گم گردد در این صحرا به مطلب می رسد
خضر این وادی سعیدا جز دل آواره نیست
همچو خورشیدش کسی را طاقت نظاره نیست
در بهای یک نگاهش دین و دل دارد طمع
غیر جان دادن در این راه مفلسان را چاره نیست
شیر می نوشد ز پستان اجل طفل دلیر
در نظر تابوت، مردان را بجز گهواره نیست
کی رسد در دامن مطلب بجز دست خیال؟
ای زلیخا یوسف معنی گریبان پاره نیست
دل ز خویَش گر کَنی لیکن به رویش چون کنی؟
می توانی کرد این را چاره آن را چاره نیست
یا ز پا می افکند یا دست می گیرد جهان
دایهٔ این دور، خونخوار است اگر غمخواره نیست
هر که گم گردد در این صحرا به مطلب می رسد
خضر این وادی سعیدا جز دل آواره نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
منظور من جز او چه بود در نظر که نیست
از حال دل چه شکوه کنم بی خبر که نیست
حرف از دهان او چه زنم راه حرف کو
بر آن میان چه دست توان زد کمر که نیست
افتاده ام چو مرغ کبابی در این دیار
عزم کدام شهر کنم بال و پر که نیست
شادی روا نداشت ولی چون کند فلک
در کارخانه اش غم از این بیشتر که نیست
یک تیر آه خسته دلان کارگر نشد
بر جان کاسه پشت فلک بی سپر که نیست
گردون کجا قبول کند حرف مفلسان
در خانهٔ بخیل گدا معتبر که نیست
شیرین کند کلام سعیدا مذاق دل
چون خامهٔ نی قلمش بی شکر که نیست
از حال دل چه شکوه کنم بی خبر که نیست
حرف از دهان او چه زنم راه حرف کو
بر آن میان چه دست توان زد کمر که نیست
افتاده ام چو مرغ کبابی در این دیار
عزم کدام شهر کنم بال و پر که نیست
شادی روا نداشت ولی چون کند فلک
در کارخانه اش غم از این بیشتر که نیست
یک تیر آه خسته دلان کارگر نشد
بر جان کاسه پشت فلک بی سپر که نیست
گردون کجا قبول کند حرف مفلسان
در خانهٔ بخیل گدا معتبر که نیست
شیرین کند کلام سعیدا مذاق دل
چون خامهٔ نی قلمش بی شکر که نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
بجز از بخل در این دور زمان چیزی نیست
جز حسد پیشهٔ این آدمیان چیزی نیست
بی نهال قد وسیب ذقن و نرگس چشم
سیر باغ و چمن وآب روان چیزی نیست
قامتت خم شد و از ناوک دم هیچ نماند
گوشه ای گیر که بی تیر، کمان چیزی نیست
گر شود چشم دل از خواب گران وا دانی
مال و جاه و حشم و گنج روان چیزی نیست
اعتمادی نبود بر کرم و لطف جهان
تکیه بر سایهٔ این سرو روان چیزی نیست
چه کشی منت گردون که ورا در ترکش
غیر تیر نفس سوختگان چیزی نیست
از رفیقان مطلب مرهم زخم دل ریش
که در این طایفه جز لطف زبان چیزی نیست
بر همان چیز که داری تو سعیدا رغبت
بیشتر از همه بنگر که همان چیزی نیست
جز حسد پیشهٔ این آدمیان چیزی نیست
بی نهال قد وسیب ذقن و نرگس چشم
سیر باغ و چمن وآب روان چیزی نیست
قامتت خم شد و از ناوک دم هیچ نماند
گوشه ای گیر که بی تیر، کمان چیزی نیست
گر شود چشم دل از خواب گران وا دانی
مال و جاه و حشم و گنج روان چیزی نیست
اعتمادی نبود بر کرم و لطف جهان
تکیه بر سایهٔ این سرو روان چیزی نیست
چه کشی منت گردون که ورا در ترکش
غیر تیر نفس سوختگان چیزی نیست
از رفیقان مطلب مرهم زخم دل ریش
که در این طایفه جز لطف زبان چیزی نیست
بر همان چیز که داری تو سعیدا رغبت
بیشتر از همه بنگر که همان چیزی نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
از ره عیش و نشاط، ای چرخ گردیدن نداشت
در زمان ما بساط خویش برچیدن نداشت
دوش بر شوخی نگاه حیرتم افتاده است
کز نزاکت جسم او را همچو جان دیدن نداشت
در چمن جز ریختن خون صراحی را به جام
دست بی زنهار او پروای گل چیدن نداشت
آفتاب از ابر گرمی بیشتر بخشد به خلق
روی خود را در نقاب زلف پیچیدن نداشت
کرده بودی در الف بی مشق بیدادی تمام
خط برآوردی و باز این مشق ورزیدن نداشت
حال ما را در ترازوی ریاضت این قدر
ای سرت گردم، بده انصاف، سنجیدن نداشت
کرده بودی خود قبول آن که من بی حاصلم
باز از بی طاقتی چون بید لرزیدن نداشت
در محیط بیخودی نارفته گامی هم ز خویش
گرد وای خویش چون گرداب، گردیدن نداشت
دیده و دانسته از حق چشم پوشیدن خطاست
آشنا را حال از بیگانه پرسیدن نداشت
روز محشر هر سر مو شاهد کردار ماست
روسیه را این قدر بر نامه پیچیدن نداشت
آسمان گو بر مراد ما سعیدا گر نگشت
از چنین بی دست و پایی جای رنجیدن نداشت
در زمان ما بساط خویش برچیدن نداشت
دوش بر شوخی نگاه حیرتم افتاده است
کز نزاکت جسم او را همچو جان دیدن نداشت
در چمن جز ریختن خون صراحی را به جام
دست بی زنهار او پروای گل چیدن نداشت
آفتاب از ابر گرمی بیشتر بخشد به خلق
روی خود را در نقاب زلف پیچیدن نداشت
کرده بودی در الف بی مشق بیدادی تمام
خط برآوردی و باز این مشق ورزیدن نداشت
حال ما را در ترازوی ریاضت این قدر
ای سرت گردم، بده انصاف، سنجیدن نداشت
کرده بودی خود قبول آن که من بی حاصلم
باز از بی طاقتی چون بید لرزیدن نداشت
در محیط بیخودی نارفته گامی هم ز خویش
گرد وای خویش چون گرداب، گردیدن نداشت
دیده و دانسته از حق چشم پوشیدن خطاست
آشنا را حال از بیگانه پرسیدن نداشت
روز محشر هر سر مو شاهد کردار ماست
روسیه را این قدر بر نامه پیچیدن نداشت
آسمان گو بر مراد ما سعیدا گر نگشت
از چنین بی دست و پایی جای رنجیدن نداشت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
گر ز عالم داد یا بیداد یا بر باد رفت
از جهان کی رفت چیزی هر چه رفت از یاد رفت
هیچ کس از مجلس زاهد نیامد بی غمی
هر که رفت از صحبت دردی کشان دلشاد رفت
هیچ گل بی رنگ و بو و میوه در این باغ نیست
سرو را نازم که آزاد آمد و آزاد رفت
هیچ منزل همچو دارالآخرت نزدیک نیست
بر زمین هر کس که از پای نفس افتاد رفت
درنمی ماند دگر در هیچ علمی در جهان
در ره معلوم هر کس بر در استاد رفت
هر که پرسید از سعیدا تا کجا رفت از دمشق
در جواب او بگوییدش جهان آباد رفت
از جهان کی رفت چیزی هر چه رفت از یاد رفت
هیچ کس از مجلس زاهد نیامد بی غمی
هر که رفت از صحبت دردی کشان دلشاد رفت
هیچ گل بی رنگ و بو و میوه در این باغ نیست
سرو را نازم که آزاد آمد و آزاد رفت
هیچ منزل همچو دارالآخرت نزدیک نیست
بر زمین هر کس که از پای نفس افتاد رفت
درنمی ماند دگر در هیچ علمی در جهان
در ره معلوم هر کس بر در استاد رفت
هر که پرسید از سعیدا تا کجا رفت از دمشق
در جواب او بگوییدش جهان آباد رفت