عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
هرکه را ذوقش به سوی ما بود
همچو ما غرقه درین دریا بود
موج دریائیم و دریا عین ما
عین ما بر ما حجاب ما بود
چشم عالم روشن است از نور او
دیده ای بیند که او بینا بود
کنت کنزاً گنج اسمای وی است
مخزن آن جملهٔ اشیا بود
هرچه بینی مظهر اسمای اوست
کون جامع جامع اسما بود
جام و می با همدگر باشد مدام
این چنین بوده است و باشد تا بود
نعمت الله در همه عالم یکی است
سیدم یکتای بی همتا بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
روح اعظم ذرهٔ بیضا بود
صورت و معنای جد ما بود
بنده خوانندش ولیکن سید است
موج گویندش ولی دریا بود
نکته ای از موج دریا گفته ایم
این کسی داند که او از ما بود
قول ما از عالم سفلی مجو
این سخن از عالم بالا بود
سر ببازد بر سر کویش به عیش
در سر هر کس که این سودا بود
نور چشمی در نظر پیدا شده
کی ببیند هر که نابینا بود
در گلستان شهادت روز و شب
سید ما بلبل گویا بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴
بحر ما دریای بی پایان بود
آب ما از چشمهٔ حیوان بود
چشم عالم روشن است از نور او
روشنی چشم مردم آن بود
باطنست او وز همه ظاهر تو راست
این چنین پیدا چنان پنهان بود
خوش حبابی پر کن از آب حیات
هر دو را می بین که او یکسان بود
نعمت الله مست و جام می به دست
سید ما میر سرمستان بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵
بحر ما دریای بی پایان بود
آب ما از چشمهٔ حیوان بود
کنج دل گنجینهٔ معمور اوست
گرچه دل کاشانهٔ ویران بود
دُرد درد عشق او را نوش کن
زانکه دُرد درد او پنهان بود
جان چه باشد تا سخن گوید ز جان
هر کسی کو عاشق جانان بود
نور چشم است از همه پیداتر است
تا نپنداری که او پنهان بود
گر که بینی دست او را بوسه ده
زانکه دست او از آن دستان بود
نعمت الله مست و جام می به دست
این چنین رندی مرا مهمان بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶
جان بی جانان تن بی جان بود
خوش نباشد جان که بی جانان بود
کنج دل گنجینهٔ عشق وی است
آنچنان گنجی در این ویران بود
چشم ما بسته خیالش در نظر
روشنی دیدهٔ ما آن بود
آفتابست او و عالم سایه بان
این چنین پیدا چنان پنهان بود
دل به دریا ده بیا با ما نشین
زانکه اینجا بحر بی پایان بود
دو نماید صورت و معنی یکی است
موج و دریا نزد ما یکسان بود
نعمت الله در خرابات مغان
دیدم او ساقی سرمستان بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷
عقل کل در عشق سرگردان بود
لاجرم دایم چنین حیران بود
چرخ می گردد به عشقش روز و شب
همچو این درویش سرگردان بود
خود گدائی را کجا باشد مجال
اندر آن حضرت که آن سلطان بود
نوش کن دُردی درد او مدام
زانکه دُرد درد او درمان بود
گنج عشق او بجو در کنج دل
گنج او کنج دل ویران بود
روی چون ماهان بود تازه مدام
هر که او امروز در ماهان بود
سید مستان ما دانی که کیست
آنکه دایم مست با مستان بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸
نقل ما چون نقد سرمستان بود
در همه عالم از آن دستان بود
دست ما و دامن او بعد از این
خوش بود دستی کز آن دستان بود
روضهٔ ما جنت پر حوریان
بوستان شیخ در ماهان بود
چشم ما تا دید آب رو از آن
در نظر دریای بی پایان بود
هر که باشد عارف ذات و صفات
شاید ار گوئی که او انسان بود
عاشق او زنده باشد تا ابد
جان عاشق زنده از جانان بود
گر خراب است خانهٔ ما باک نیست
جای گنجش در دل ویران بود
هر که آید در نظر ای نور چشم
آن نمی گویم ولیکن آن بود
در خرابات فنا خوش ساکنیم
نعمت الله میر سرمستان بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹
جان بی جانان تن بی جان بود
خوش بود جانی که با جانان بود
دردمندان را دوا درد دل است
این چنین دردی مرا درمان بود
عشق را خود با سر و سامان چه کار
کار عاشق بی سر و سامان بود
هر که او پابستهٔ زلف بتی است
همچو مو پیوسته سرگردان بود
هر کسی کز عشق او کشته شود
او نمیرد زنده جاویدان بود
عشق او گنجی و دل پروانه ای
جای گنجش در دل ویران بود
سید و بنده اگر خواهی بیا
نعمت الله جو که این و آن بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰
دل که بی دلبر بود بی جان بود
خوش بود جانی که با جانان بود
نور او در دیدهٔ ما رو نمود
گرچه از چشم شما پنهان بود
کنج دل گنجینهٔ عشق ویست
جای گنجش در دل ویران بود
هر که دید آئینهٔ گیتی نما
بر جمال خویشتن حیران بود
ذوق ما از عقل می پرسی مپرس
این کسی داند که او را آن بود
کشتهٔ او زندهٔ جاوید شد
پیش او مردن مرا آسان بود
نعمت الله در خرابات مغان
ساقی سرمست می نوشان بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱
خوش بود دردی که درمان او بود
خرم آن جانی که جانان او بود
کفر زلفش رونق ایمان ماست
کفر کی باشد که ایمان او بود
گرد عالم روز و شب گردیده ام
دیده ام پیدا و پنهان او بود
بی نشانی آیتی در شأن اوست
شأن او نام و نشان او بود
موج دریائیم و دریا عین ماست
هر چه ما داریم آن او بود
عین او در عین ما چون شد عیان
در همه عالم عیان او بود
عارفانه گفتهٔ سید بخوان
کاین معانی از بیان او بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲
حاصلم از دین و دنیا او بود
این چنین خوش حاصلی نیکو بود
در دو آئینه یکی چون رو نمود
دو نماید آن یکی نی دو بود
صوفیانه جامه را شوئیم پاک
کار ما پیوسته شست وشو بود
جام می در دوره می گردد مدام
خوش بود آن دَم که همدم او بود
آینه گر چه دو رو باشد ولی
در دو رویش روی او یک رو بود
یک سر موئی نمی یابی از او
تا حجاب تو سر یک مو بود
سید ما از عرب پیدا شده
شاه ترکستان برش هندو بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳
هرچه آید در نظر چون او بود
عین او درچشم ما نیکو بود
موج و دریا نزد ما باشد یکی
گرچه آن یک اسم و رسمش دو بود
گفتم این رشته مگر باشد دو تو
سر به سر دیدم همه یک تو بود
جز وجود او نمی یابم دگر
با وجود او وجودی چو بود
بوی دستنبوش می آید ز دست
هر که را در دست دستنبو بود
وجه او در وجه هر یک رو نمود
آن یکی با هر یکی یک رو بود
زلف سید را نمی آری به دست
تا حجاب راه تو یک مو بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴
چشم ما روشن به نور او بود
این چنین چشمی خوش و نیکو بود
آینه با او نشسته روبرو
روشنی آئینه را زان رو بود
گر تو می گوئی که این رشته دو تو است
تو غلط گفتی که آن یک تو بود
قطره و دریا به نزد ما یکی است
دو نماید در نظر نی دو بود
هر که او را یافت آن را یافته
همچو ما دایم به جست و جو بود
جود او بخشید عالم را وجود
بی وجود او وجودی چو بود
نعمت الله مظهر اسمای اوست
اسم او ذات و صفات او بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵
چشم ما روشن به نور او بود
هرچه می بینم از آن نیکو بود
آینه یک رو نماید در نظر
هرکه او با آینه یک رو بود
غیر او چون نیست در دار وجود
چشم ما بر روی غیری چو بود
رشتهٔ یک تو چرا بینی دو بود
نیک بنگر رشته خود یک تو بود
عالمی از جود او دارد وجود
ما کجا باشیم اگر نه او بود
عاشق مستیم در کوی مغان
عقل کل در بزم ما آنجو بود
سید ما در همه عالم یکی است
بلکه خود مجموع عالم او بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
نقطه در دایره نمود و نبود
بلکه آن نقطه دایره بنمود
نقطه در دور دایره باشد
نزد آن کس که دایره پیمود
اول و آخرش به هم پیوست
نقطه چون ختم دایره فرمود
دایره چون تمام شد پرگار
سر و پا را به هم نهاد آسود
به وجودیم و بی وجود همه
به وجودیم ما و تو موجود
همه عالم خیال او گفتم
باز دیدم خیال او ، او بود
خوشتر از گفته های سید ما
نعمت الله دگر سخن نشنود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷
هرچه ما را می رسد از او بود
چون از او باشد همه نیکو بود
ز آفتاب حسن او هر ذره ای
روشنش بنگر که آن مه رو بود
ما به او موجود و او پیدا به ما
خود نباشد هر که او بی او بود
عاقبت معشوق بنماید جمال
عاشق ار چون ما به جستجو بود
می نماید رشتهٔ عالم دو تو
در حقیقت رشتهٔ یک تو بود
سر توحید است و نیکو یاددار
هر که داند بنده را آنجو بود
نعمت الله دنیی و عقبی گرفت
این و آن بی نعمت الله چو بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸
در نظر گر نور روی او بود
هرچه آید در نظر نیکو بود
عالمی از جود او دارد وجود
بی وجود او وجودی چو بود
هر کجا شاهیست در تخت وجود
پیش آن سلطان ما آنجو بود
یک سر موئی نیابی وصل او
گر حجاب تو سر یک مو بود
هر که او گم کردهٔ خود باز یافت
روز و شب چون ما به جست و جو بود
التفاتی گر به خلوت باشدش
چشم ما خلوتسرای او بود
نعمت الله چون در آئینه نمود
دو نماید گر چو او یکرو بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰
عاشقی از عاقلی خوشتر بود
غرقهٔ دریای ما خوشتر بود
یک سر مو میل غیری کی کند
هر که را سودای او بر سر بود
عقل را نقش و خیالی دیگر است
ذوق عشق و حال او دیگر بود
ای که گوئی ترک غیر او بگو
هرچه فرمائی بگویم گر بود
عشق سرمست است و جام می به دست
لاجرم سلطان بحر و بر بود
بازیابی لذت رندان ما
گر حریفت ساقی کوثر بود
نعمت الله از خدا جوید مدام
هر که یار آل پیغمبر بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱
نسبت خرقه ام از پیر خرابات بود
به از این نسبت خرقه ز محالات بود
این چنین پیر مریدی و چنان میخانه
باده نوشیدن من عین عبادات بود
عشق می بازم و خاطر به خدا مشغول است
میخورم باده و جانم به مناجات بود
نامراد از در ما باز نگردیده کسی
در میخانهٔ ما قبلهٔ حاجات بود
زاهد ار جنت فردوس به جان می جوید
جنت عاشق سرمست خرابات بود
سخنی از دل و دلدار بجان می گویم
سخنم از سر صدق است و کرامات بود
پیر و سر حلقهٔ ما سید بزم عشق است
قدر هر کس به کمالات و مقالات بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲
مشرب توحید یاران خوش بود
رند مست و ذوق مستان خوش بود
بلبل مستیم در گلزار عشق
صوت بلبل در گلستان خوش بود
خوش بود دردی که او درمان ماست
درد دل می جو که نالان خوش بود
در خرابات مغان مست و خراب
ساقی ما با حریفان خوش بود
جام در دور است در دور قمر
گر به تو دوری رسد آن خوش بود
یافتم گنجینه و گنجی تمام
می کنم ایثار رندان خوش بود
نعمت الله او به ما ایثار کرد
این چنین انعام سلطان خوش بود