عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
هر که آمد عمر خود را صرف سامان کرد و رفت
شمع را نازم که جسم خویش را جان کرد و رفت
تیشه را بر سر نه از بی طاقتی فرهاد زد
کوه کندن را برای خویش آسان کرد و رفت
گریه ام کی همچو شبنم منت از گل می کشد
اشک من از گریهٔ من گل به دامان کرد و رفت
داشتم زان پیرهن [بویی] چو گل در جیب خویش
سرزد آهی صبح آن را در گریبان کرد و رفت
غنچه را آمد نسیم آشفت بگذشت از چمن
نالهٔ بلبل دل گل را پریشان کرد و رفت
نکهتی از طرهٔ جانان نسیم آورد دوش
بلبل طبع سعیدا را غزلخوان کرد و رفت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
به بستن کمرش نیست آن میان باعث
که فکر ما شده چون موی در میان باعث
هر آن که هر چه به ما کرده از تو دانستیم
چرا که غیر تو کس نیست در میان باعث
اثر به نالهٔ چنگ از قد خمیده اوست
که تیر را به پریدن بود کمان باعث
کشیدن این همه منت ز خار و خس بلبل
سبب نظارهٔ گل بود آشیان باعث
ظهور مبدأ هر گل که بود دانستیم
سبب نزول تو بودی و باغبان باعث
کسی به رزق سعیدا چرا غمین باشد
که شد زمین سبب او را و آسمان باعث
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
دور است و همین باغ و بهاری و دگر هیچ
ماییم و کف دست نگاری و دگر هیچ
زهاد ندارند جز این نقد و قماشی
صد دانهٔ تسبیح شماری و دگر هیچ
ز اسباب جهان دوست نداریم جز این سه
جام می و یاری و کناری و دگر هیچ
همچون جرس ای کعبهٔ مقصود در این راه
داریم همین ناله و زاری و دگر هیچ
می گفت به گل بلبل مسکین که در این باغ
ماییم و همین زحمت خاری و دگر هیچ
معذور که چون روی نمایی به خلایق
ماییم و همین جان نثاری و دگر هیچ
غیر از تن افسرده نداریم پناهی
ماییم و همین کهنه حصاری و دگر هیچ
بر عمر مکن تکیه بزن نقش بر آبی
دور است و شش و پنج قماری و دگر هیچ
زان عمر گرانمایه به اینیم تسلی
گاهی نظر از راهگذاری و دگر هیچ
ز این راه رسیدند به مردی همه لیکن
ماییم و همین گرد و غباری و دگر هیچ
صد شکر که داریم چو سیماب سعیدا
در چاه غمش صبر و قراری و دگر هیچ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
از دم تیغ قضا شیر مکیده است صبح
از شب و از روز خود مهر بریده است صبح
بلبل شب زنده دار خون جگر می خورد
پنبهٔ غفلت ز گوش تا نکشیده است صبح
فرق ندارد ز هم روز [و] شب وصل من
شام قضا ناشده، باز دمیده است صبح
از حرکات فلک وز سکنات زمین
صورت خشم است مهر طبع رمیده است صبح
خنجر عریان کیست بر جگر آسمان
شام فرورفته بود باز کشیده است صبح
چشم سفیدی است روز، آه کشیده است شام
روی سیاه است شب، دست گزیده است صبح
قدر شب وصل ما هیچ نداند که چیست
نیم شب از دست او می نکشیده است صبح
بر ورق روزگار نیست جز این سرنوشت
خواب گران است شب، بخت رمیده است صبح
ساده جوانی است شب بی خبر از عمر خویش
خط بیاضش به روی تا ندمیده است صبح
این همه فیض از کجا تافت سعیدا از او
گز ز دم صادقی سرنکشیده است صبح
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
چو دید جسم مرا جای آرمیدن، روح
نیارمید در این جسم از تپیدن، روح
غبار کوی تو دانست جسم را ورنه
نداشت طاقت این مشت گل کشیدن، روح
قبول جسم نمی کرد اگر که می دانست
شراب موت در آخر نفس چشیدن روح
هزار مرتبه در گوش من گرفته قرار
برای یک سخن از لعل او شنیدن روح
به هیچ باب دگر رام کس نمی گردد
نهاد چون دل خود بر سر رمیدن روح
چها که دیده نگردیده است در چشمم
برای یک نظر از دور بر تو دیدن روح
علاج نیست که تن پا دراز خواهد کرد
ز جسم چون کند آهنگ سرکشیدن روح
دمید خط چو سعیدا به گرد عارض یار
ز جسم کرد خیال برون دمیدن روح
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
به گوش عرش ز حق می رسد به لفظ فصیح
که به ز روی صبیح است حسن خط ملیح
به گوش هر چه رسد در نظر هر آنچه درآید
دلیل وحدت ذات است و آیتی است صریح
ز عالمان طریقی اگر ملاحظه سازی
به قلب نام کتابی که کرده حق توضیح
بسی ملاحظه کردیم در جهان حقیقت
حقیقت همه اشیا ملیح بود ملیح
فلک ز سبحه شماران مهرهٔ خاک است
برای آدم خاکی است بر ملک تسبیح
بگیر ساغر خورشید با ید بیضا
رسان به لب که شود کامیاب خضر و مسیح
صفای دل مده از کف برای راحت تن
نه زیرکی است که این را بر آن کنی ترجیح
حجاب راه سعیدا دو چیز بود که دادم
شبی به میکده سجاده و شبی تسبیح
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
بندی چرا میان عداوت به کین چرخ؟
از دست ما درازتر است آستین چرخ
نبود عجب که تیز شود تیغ آفتاب
هر روز می کشد دم خود بر جبین چرخ
جز نام بی وفایی دوران بی مدار
نقشی نکنده اند دگر بر نگین چرخ
یخ بسته عالم از خنکی های روزگار
یک موی کم نمی شود از پوستین چرخ
آخر چو آفتاب فرومی روی به خاک
گر می شوی به جهد سعیدا قرین چرخ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
شیخ گر از سنت و فرضانه می یابد مراد
پیر ما از شیشه و پیمانه می یابد مراد
هر کجا حسن گلوسوزی است با کام من است
شمع چون روشن شود پروانه می یابد مراد
مفلسان از سایهٔ بال هما مستغنیند
جغد ما از گوشهٔ ویرانه می یابد مراد
زاهدا میخانه چون خلوت سرایت خاص نیست
دایم این جا محرم و بیگانه می یابد مراد
بت پرستان کام از بت یافتند ای دلبران
آخر از سنگ شما دیوانه می یابد مراد
رند از می، عاشق از وی، زاهد از تقوای خشک
از بتی هر کس در این بتخانه می یابد مراد
از می بی دانه کام خود سعیدا تازه کرد
غیر تا از سبحهٔ صددانه می یابد مراد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
چون من بلندنظر گاه گاه می افتد
نظر به همتم از سر کلاه می افتد
چه رمزهای نهانی نمی کنند به هم
به هم چو شاه و گدا را نگاه می افتد
خوشم به گریه ولی قطره ها چو آبله ای
قدم نمانده به پای نگاه می افتد
خوشم به سرو روانی که با دو دست به گردن
شراب خورده و خواه و نخواه می افتد
مدار آینه را رو به روی شاهسواری
عنان هوش ز دست نگاه می افتد
ز دستگیری یاران که خوشدل است که یوسف
چو شد خلاص ز گرگان به چاه می افتد
چو جوز خام سعیدا نشان بی مغزی است
هر آن سری که به قید کلاه می افتد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
ز بس بر سر خیال آن گل رخسار می گردد
به سرگر مشت خاری می زنم گلزار می گردد
مشو غافل ز چرب و نرمی گردون بزم آرا
که آخر شمع مومی، نخل آتشبار می گردد
نمی دانم چها دیده است دل از گوشهٔ چشمش
که دایم در قفای مردم بیمار می گردد
به قلب سبحه گردان چون نظر کردم خبر گشتم
که در تسبیح ذکر و در دلش دینار می گردد
پریشان ساز اول خویش را آن گاه عزت بین
که گل چون شد پریشان بر سر دستار می گردد
چرا یاد تو در دل ها نبخشد جان که تصویرت
اگر در خواب مخمل بگذرد بیدار می گردد
چو [مرغی] نیم بسمل شد در او آرام کی باشد
سر منصور از بی طاقتی بر دار می گردد
چو نی تا عشق، بی برگ و نوایم کرد دانستم
که آخر استخوانم ساز موسیقار می گردد
چه غم داری سعیدا گر زپا افتاده ای امروز
که فردا دستگیرت خواجهٔ احرار می گردد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
کسی ز سر میانش کجا خبر دارد
به غیر بهله که دستی در آن کمر دارد
اگرچه تا حرم وصل کعبه راه خوشی است
ولی ز میکده عارف ره دگر دارد
مرا بجز می هجران دگر نصیب مباد
که عاقبت قدح وصل دردسر دارد
شفا مجو ز مطول ز علم فقه ملاف
که درس عشق معانی مختصر دارد
به آب خضر و به قرص مسیح خنده زند
هر آن کسی که لب خشم و چشم تر دارد
حباب خانهٔ خود را به موج می سپرد
کله به باد دهد آن که ترک سر دارد
سکندر آینه دید و ندید عیبش را
که از برای چه اندوه بحر و بر دارد
ز قبله رو به قفا کرده سجده می آرد
کسی که گوشهٔ محراب در نظر دارد
ز بحر و بر گذرد دل ز جام جم گیرد
کسی که آینهٔ صاف در نظر دارد
ز دست عقل سعیدا به باده برد پناه
که او به قول نبی از بلا خطر دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
من از تخمین خاطر گفتمش چون مو کمر دارد
خیال دل خطا باشد که تا مو در نظر دارد
کمانت گوش گردون را به زور چله می آرد
که را دستی که دل از نیش پیکان تو بردارد
چه خون ها ریخت مژگان بلندش از رگ جان ها
هنوز از دل سیاهی خون مردم در نظر دارد
ربایند از سر هم تاجداران تاج اما کو
جوانمردی که یک افتاده ای از خاک بردارد؟
سعیدا هر چه غیر از حق بپوشان چشم و دل ورنی
هر آن نفعی که داری در نظر آخر ضرر دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
به هنگام دعا زاهد نظر بر آسمان دارد
امید دانهٔ گندم مگر از کهکشان دارد
چه گویم با چنان شوخی که در نظارهٔ اول
خدنگ ناز و چشم مست و تیغ بی امان دارد
به جان طور آتش از تجلای تو پیدا شد
ز دست توست هر داغی که در دل آسمان دارد
ز بیداد تو در پیش که گویم چون تو می دانی
دلم از خنجر ناز تو زخم بی نشان دارد
سعیدا هر کمالی را زوالی در کمین باشد
که هر سودی که ماه نو کند آخر زیان دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
عالم ز خرابی سر تدبیر ندارد
این حرف پریشان شده تعبیر ندارد
از بسکه اساسش ز ته کار خراب است
ویرانهٔ ما طاقت تعمیر ندارد
ابروی تو خوش سخت کمانی است که چون او
در معرکهٔ حادثه تقدیر ندارد
شب روز چسان کرد به این سرد دمی صبح
این تازه جوان گر نفس پیر ندارد
آهی به کف آرید که کاری نتواند
مردی که در این معرکه شمشیر ندارد
ای آینه خوش باش که چو عکس جمالش
مانی به طربخانهٔ تصویر ندارد
رندی که کشد باده و مستی کند افشا
از پیر مغان رخصت تکبیر ندارد
در شرع جنون هر چه دلت خواست میندیش
کاین قاضی ما حکم به تکفیر ندارد
مست است ز بس محتسب از دیدن چشمت
مستان تو را طاقت تعذیر ندارد
احوال جهان را ز سعیدا تو چه پرسی
این خواب گران حاجت تعبیر ندارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
چه غم آن مهر پیکر از چنان و از چنین دارد
که در زیر نگینش آسمانی با زمین دارد
نمی خواهم گهر زان بحر اگر بر روی آب آید
که هر دم از تنک ظرفیش چینی بر جبین دارد
مرا از خاک سر برداشتن زان خوش نمی آید
که هر چیزی که بالا می رود رو بر زمین دارد
هر آن کاو با تو بد گوید از او امید نیکی کن
که هر جا نیش زنبوری است با خود انگبین دارد
دلم از باغبان دهر منت برنمی تابد
که صد خرمن گل حسرت از آن رو دست چین دارد
زمین از دست چرخ بی مروت داغ ها گشته
که بحر اخضر افلاک موج آتشین دارد
سعیدا در خیال آن کمر چون موی می پیچد
ندارد گرچه تاب و طاقتی فکر متین دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
جهان تو را به سر انکسار می آرد
که تا بزرگ شود در فشار می آرد
نسیم خط تو گر بگذرد به سوی چمن
هزار طعنه به باد بهار می آرد
اگرچه بحر پرآشوب و مست و بی پرواست
شکسته کشتی ما در کنار می آرد
هر آن نهال که از آب دیده پروردم
ز شوربختی من شعله بار می آرد
به فکر کرده و ناکرده عمر صرف مکن
که این حساب غم بی شمار می آرد
تأسفات گذشته، امید آینده
نهال عمر تو هر دم دو بار می آرد
فریب بادهٔ دنیا مخور به رنگ و به بو
که ناچشیده سعیدا خمار می آرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
صبحدم از شب وصل تو اثر می آرد
آفتاب از سر کوی تو خبر می آرد
دیگر از روز قیامت نهراسد هرگز
هر که با من شب هجری به سحر می آرد
می توان گفت دل آینه را از سنگ است
که به روی تو چنین تاب نظر می آرد
مزهٔ چاشنی لعل تو در کام خیال
داند آن کس که به صد خون جگر می آرد
مفلسی باعث تکمیل کسی می گردد
هر که بی زر چو شود رو به هنر می آرد
آسمان بوقلمون ساز اگر نیست چرا
هر زمان در نظرم رنگ دگر می آرد
فکر پاپوش چها گردن مردم خم کرد
چه بلاها به سر کوه، کمر می آرد
بینوایی است نوابخش سعیدا که درخت
برگ می ریزد و آن گاه ثمر می آرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
کام تا هست تو را کامروا نتوان کرد
تا تو هستی به میان، هیچ صفا نتوان کرد
جذبهٔ عشق چنان کرده سبک روح مرا
که تنم را ز پر کاه جدا نتوان کرد
می توان از دو جهان بهر خدا بگذشتن
ترک نظارهٔ خوبان جهان نتوان کرد
دایه چون کرد جدا لعل تو را از پستان؟
که به صنعت شکر از شیر جدا نتوان کرد
باغبان گر فلک و اهل جهان سیاره اند
می توان خاک شد و نشو و نما نتوان کرد
از برای دم آب و لب نان با مردم
می توان مرد و مدارا و ریا نتوان کرد
وجد و رقص و طرب و سجده و قربان گشتن
گر [نمایی] تو مرا روی [چها] نتوان کرد
گرچه رفتم به خطا در طلب مشک خطت
بازگشتم که دگرباره خطا نتوان کرد
دست می باید و طالع که سعیدا برسد
ورنه کار از مدد آه رسا نتوان کرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
آنچه قسمت کرده هر کس روزی خود می خورد
طعمهٔ خود باز و کرکس روزی خود می خورد
از ره نظاره عاشق کام می یابد ز حسن
با دهان دیده، نرگس روزی خود می خورد
منعمم از آن روی گندمگون مکن چون مور خط
خرمن حسن است هر کس روزی خود می خورد
هر که را قسمت به نوعی کرده رزاق جهان
آب از کف آتش از خس روزی خود می خورد
کس نمی ماند سعیدا بی نصیب از خوان او
هر که آمد پیش یا پس روزی خود می خورد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
رخش روزی که طعن رنگ با لعل بدخشان زد
لبش هم حرف های سخت با یاقوت و مرجان زد
چه بدمست است چم او در این میخانهٔ عالم
که یک یک دوستان خویش را با تیر مژگان زد
از آن روزی که قسام ازل قسمت ادا می کرد
صلا رندان عالم را به حسن ماهرویان زد
ز فکر و ذکر شیطان کرد غافل اهل عالم را
چه شد یارب که این گم کرده طالع راه مایان زد
ز تشریفی که نامش نسبتی با زلف او دارد
سلیمان تخت و بخت خویش بر کوه ماران زد
گرفت آوازهٔ کوس مخالف طینتان دیگر
از آن روزی که گیتی نوبت شاه خراسان زد
گلستان را سراسر دید پیراهن قبا کرده
سعیدا هم به نیش خار چاکی بر گریبان زد