عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
آخر مرا به جایِ تو باشد کسی دگر
نه‌نه به دوستی که نباشد گمان مبر
مشنو که حقِّ صحبتِ شب‌هایِ تا به روز
بر من شود فرامش و خاطر کنم دگر
تهمت مبر که عشقِ تو از سر شود برون
باور مکن که مهرِ تو از دل شود به در
در انتظارِ بادِ صبایم که گفت دوش
فردا شبت ز حالِ گلِستان کنم خبر
هرک آوَرَد به من ز عرق‌چین او نسیم
در پایِ او کشم صدفِ چشمِ پرگهر
دستم گرفته‌ای و قسم یاد کرده‌ای
کز عهد بر نگردم و پیمان برم به سر
با ما چو روزگار نکردی وفا نیست
از دوستی و یاریِ ما بر دلت اثر
تا خود تو را که گفت علی‌رغمِ ما که باز
هرگز دگر به کویِ نزاری مکن گذر
محکم نصیحتی‌ست که در گوش کرده‌ای
ای نورِ دیده مرحمتی کن به یک نظر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
این چه ننگ است که آوردی باز
دست می‌گیر و ز پا می انداز
ننگ شد نام تو از بدعهدی
آشکارا مکن ای عاقل راز
بده انصاف و مکن بی‌دادی
ببُر از دشمن و با دوست بساز
که کند در غم تو این همه صبر
چون من از تو که کشد این همه ناز
تو و فارغ ز من و خوش در خواب
من و بیداری شب‌های دراز
تشنهٔ سوخته در ماه صیام
چون بود منتظر بانگ نماز
من همه شب مترصّد تا کی
بر در از حلقه برآید آواز
چه کنم چاره همین دارم و بس
من و درگاه خداوند و نیاز
بنده‌ای همچو نزاری دارد
ای اگر یار بود بنده نواز
زاریی دارد و نه زور و نه زر
گو درین بوته به زاری بگداز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
نمی زنم نفسی تا نمی کنم یادش
که بختِ نیک به هر حال هم نشین بادش
گشاده خاطر وز اندیشه فارغ آن روزم
که تازه روی ببینم به خواب دل شادش
دمی ز چشمِ پرآبم نرفت و می دانم
که یادِ من به زبان نیز در نیفتادش
مرا ز خاکِ درش گردشِ فلک بربود
چو پشّه یی که به عالم برون برد بادش
سعادتی به همه عمر اتفاق افتاد
نحوستی به عوض در برابر استادش
که را کنارِ وصالی دمی میسّر شد
که روزگار سزا در کنار ننهادش
ز روزگار شکایت طریقِ دانش نیست
چو اختیار نباشد به داد و بیدادش
رواقِ منظرِ طالع بلند و پست آن کرد
که از مبادیِ فطرت نهاد بنیادش
به صبر کوش نزاری که قیدِ محنت را
رسد چو وقت رسد لطفِ حق به فریادش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۹
فکن ای بخت یک ره استخوانم زیرِ دیوارش
که غوغایِ سگان از حال من سازد خبردارش
به سینه داغِ بالایِ الف سوزم که پیشِ او
چو سر پیش افکنم بینم در آن آیینه رخ سارش
به عالم می فروشد هر دمم سودایِ زلفِ او
که هست از تابِ خورشیدِ رخ او گرم بازارش
همه شب سنگِ غم بر سینه می کوبم که گر روزی
رقیبِ او زند سنگِ جفا کم باشد آزارش
شد از کشتن به نامم قرعۀ محنت چنان سوده
که دوران بهرِ تسکینِ دلِ ما ساخت طومارش
درین بستان مشو مغرورِ حُسن گل چه می دانی
که هست آلودۀ زهرِ جدایی نوکِ هر خارش
نزاری مرد در کویش به زاری شامِ غم گویی
که دیگر هیچ گه نامد به گوشم نالۀ زارش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۵
آن موی بریده بر بنا گوش
کشته ست مرا و کرده مدهوش
نغزت برِ روی و غمزه و چشم
خوبست سرِ دست و بازو و دوش
گر می خواهی که عالمی خلق
زان زلف کنند حلقه در گوش
مِعجر بنه از سر و کله دار
دُرّاعه بیفکن و قبا پوش
ای ترک پری صفت حدیثی
زین هندوی خود به لطف بنیوش
بوسی که هزار جان بیرزد
آسان آسان به هیچ مفروش
گر آمده بوده ای ز فطرت
خاص از پی خون من در آن کوش
تا جان ببرم مگر چو کردم
ترک دل و دین و دنیی و هوش
دادی بستانم از تو گر هیچ
سرمست درآرمت به آغوش
آنرا که به یاد توست زنده
یکباره چنین مکن فراموش
زآن یک نفسی که دیدمت دی
تا روز نخفتم از غمت دوش
گویند نزاریا چه بودت
وین گریه و ناله چیست خاموش
ای بی خبران بر آتش عشق
می سوزم اگر نمی زنم جوش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۳
منم و گوشه تنهایی و بی یاری خویش
گشته مشغول به کار خود و بیکاری خویش
ساکن کنجم و دیوانه شده‌ستم از چه
از دل آزاری اصحاب و سبک باری خویش
شیوه ای هست مرا بی غرض از ای هم نفسان
زود در هم شوم از فرط دل آزاری خویش
التفاتم نه به خود باشد و نه هم به کسی
لاجرم ساخته ام با دل و دلداری خویش
من ز مبدای ازل مست و خراب آمده ام
نتوانم که زنم لاف ز هشیاری خویش
بس که خواهم دل اصحاب بدست آوردن
دل خود را یله کردم به جگر خواری خویش
با خرد راست بگوییم شده ام بیگانه
از چه از کثرت اصحاب و ز بسیاری خویش
نه گرفتار چنانم که خلاصم باشد
خجلم راستی از روی گرفتاری خویش
وای من تا به کی از دفتر و دیوان سیاه
راستی سیر شده‌ستم ز سیه کاری خویش
از کسی نیست مرا شکر و شکایت خالی
با نزاری نفسی می زنم از زاری خویش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۷
نه بی تو طاقتِ صبر و نه با تو رویِ وصال
ترا ز من چو مرا از جهان گرفت ملال
سمومِ هجر تو دود از دلم برآوردی
اگر نه بویِ تو می بُرد می ز بادِ شمال
رقیب راست گمان می برد که پندارد
که در کنارِ منی روز و شب ولی به خیال
چو بر تو شیفته تر می شوم ز غایتِ شوق
تو هم فریفته تر می شوی به حسن و جمال
ترا که دوست گرفتم گمان نمی بردم
به دشمنی و چنین دشمنی به حّدِ کمال
ببخش بر منِ مسکین اگر دلی داری
که بر اسیرِ زبون رحمت آورد قتّال
چو نا امید شوم دم به دم بر آن باشم
که از دیارِ تو رحلت کنم هم اندر حال
و لیک بی دل و بی جان کجا توانم رفت
که مبتلا شده ام هم چو مرغِ بی پر و بال
نزاریا چه کنی هم چنین به زاریِ زار
جفاش می کش و خوش می گری و خوش می نال
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۴
چند خواهم سوخت آه از دردِ دل
در عذابم سال و ماه از دردِ د ل
هر چه کردم قصد آه از دستِ دوست
بر نفس بگرفت راه از دردِ دل
حالتی دارم که نتوان گفت باز
گه ز سوزِ عشق و گاه از دردِ دل
سینه ای هم چون تنور از سوزِ عشق
رنگِ رویی هم چو کاه از دردِ دل
در وجودم می فتد برقِ فراق
هم چو آتش در گیاه از دردِ دل
گر فرو گریم همه اجزایِ خاک
خون شود بی اشتباه از دردِ دل
هم مگر صاحب نظر یا بد خبر
چون کند در من نگاه از دردِ دل
چون منی داند که من چونم ز هول
دردِ دل باشد گواه از دردِ دل
بر نزاری گر بنالد عیب نیست
قصّه بنویسم به شاه از دردِ دل
گویم ای دردِ مرا درمان ز تو
با تو آوردم پناه از دردِ دل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۷
پیرانه سر ز دست بدادم عنانِ دل
من پیر و مبتلا به هوایِ جوانِ دل
هر روز چون نَفَس به لب آمد هزار بار
در آرزویِ رویِ دل آرای جانِ دل
بی دل ترست هر که نگه می کنم ز من
خود هیچ کس نشان ندهد از نشانِ دل
با آن که دل ندارم و در بندِ جان نی ام
ترسم ز آهِ سینه ی آتش فشانِ دل
رفته ست مرغِ دل ز نشیمن گهِ قدیم
از بس که عشق تفرقه کرد آشیانِ دل
بیزارم از دلی که به جان آمدم از او
هر جا که خواه گو برو ای خان و مان دل
آباد باد حسنِ تو گر دل خراب شد
گوهر چه خواه باش مه این و مه آنِ دل
آن جا که دوست است به جز دوست هیچ نیست
کونّین را چه مرتبه در لامکانِ دل
پنجاه سال گفتم و پایان پدید نیست
تا چند جان کنم ز پیِ داستانِ دل
هم چون نزاریی دگر اندر رکابِ عشق
هرگز نداد هیچ کس از کف عنانِ دل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۸
بر بویِ وفایی که ندیدم ز تو نا اهل
افسوس جفایی که کشیدم ز تو نا اهل
جز غصّه و بی داد نخوردم ز تو بی رحم
جز زهرِ ملامت نچشیدم ز تو نا اهل
بس تن که به خواری بنهادم ز تو ناجنس
بس دستِ تغیّر که گزیدم ز تو نا اهل
یا رب چه بلاها که کشیدم ز تو ظالم
یا رب چه جفاها که شنیدم ز تو نا اهل
گفتی ز من است این که به جایی نرسیدی
الحق به کمالی نرسیدم ز تو نا اهل
دیگر نبرم نامِ تو وز تو نکنم یاد
پیوندِ محبّت ببریدم ز تو نا اهل
تو هم بحلی گر نکنی یاد نزاری
بس دم که به افسوس خریدم ز تو نا اهل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
ز راهِ لطف درین کلبۀ خراب خرام
که من ترا ز تو خواهم نه نامه و نه پیام
وگر قدم نکنی رنجه حکم نتوان کرد
علی الخصوص که تو حاکمی و بنده غلام
دلِ مرا سرِ چندین شکیب ممکن نیست
کدام شیفته ساکن بود به صبر مدام
به صابری نتوان کرد عاشقی بنگر
که راه عشق کدام است و راه صبر کدام
کجا که روی تو بینند خلد نیست حلال
کجا که وصل تو خواهند کعبه نیست حرام
چه باک اگر بفتادم ز چشمِ دشمن و دوست
چه التفات بود عشق را به ننگ وز نام
غمی به هر نفسی بر دلم منه بنشین
سری به هر قدمی در رهت نهم بخرام
حمایتِ تو نماید مرا ز هجر خلاص
عنایتِ تو رساند مرا ز وصل به کام
ترا وفایِ من و شفقت نزاری بس
مرا رضایِ تو و رحمت خدای تمام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۰
هزار شکر که برگشتم از سفر به مقام
به رغمِ دشمنی و دیدم جمالِ دوست به کام
دگر مجاهده ی غربتم هوس نکند
که در مشاهده ی دوستان خوش است مدام
چو از قیامتِ روزِ وداع یاد آرم
عرق ز هیبتِ آنم فرو چکد ز مسام
به دردِ دل نظری از پس و رهی در پیش
چنان که بادیه ی شوقِ عشق بی انجام
هزار نامه سیه کرده ام به دوده ی دل
به دستِ باد صبا داده ام اُلام اُلام
جفای چرخ و عذابِ سفر مپرس از من
چه گویمت که چه آمد به رویم از ایّام
شکایتی که من از روزگار دارم هم
به روزگار حکایت کنم علی الاتمام
به زور و زاری اگر بی تو باده ای خوردم
حلال زاده نی ام گر نگفته ام که حرام
خمارِ مردم عاشق ز باده ننشیند
که دردِ عشق نگیرد به دُردِ می آرام
به مجلسی که درافتاد می ندانستم
که زهر می خورم از غصّه یا شراب از جام
به بویِ دوست چنان مست و بی خبر بودم
که حاجتِ می و مسکر نبود و عطرِ مشام
سماعِ مطرب و بانگِ نماز فرق نداشت
به گوشِ من که مخالف کدام و راست کدام
به اختیار نزاری دگر سفر نکند
که احتیاط کند مرغِ زخم خورده ز دام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۹
بیا کز تو نمی باشد شکیبم
به جان آمد دل از چندین فریبم
مکن تدبیرم ای جان در جدایی
که خون شد زهره آخر زین نهیبم
اگر نازی کنی آری و لیکن
نباشد طاقت چندین عَتیبم
اگر صد ره عنان از من بپیچی
منت تا زنده باشم در رکیبم
بهل تا سر نهم بر پشت پایت
چه می داری چو زلفت بر نشیبم
نه با تو می توانم بُد نه با خود
که خواهد برد بیرون زین حجیبم
بدین زاری بریدن از نزاری
بدین زودی نباشد در حسیبم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۴
نمی شود به حیل با تو در کمر دستم
مگر که چون کمرت پر شود به زر دستم
نه زر که در قدمت ریزم و نه بازویِ آن
که زور پنجه بود بر تو از زبر دستم
به فقرِ من منگر یک نظر به حالم کن
که خاک زر شود از دولتِ تو در دستم
به افتخار نهد سر زمانه بر پایم
اگر رسد به سرِ زلفت ای پسر دستم
کتابِ حسن تو وقتی نوشتمی بخطی
چنان که بوسه دهد تیرِ چرخ بر دستم
کنون ز شیوۀ خطّ تو شرم می دارم
که بر قلم نهد انگشت ها دگر دستم
به دامنت نزنم دست از آن که آلوده ست
علی الدّوام به خونابۀ جگر دستم
طمع نمی برم از وصل و چشم می دارم
که در مراد شود با تو در کمر دستم
حذر ز نالۀ زارِ نزاری و مپسند
بر آسمان همه شب از تو تا سحر دستم
مهل که غرق شوم بس که بر لب آمد آب
اگر چنان که نگیری درین خط دستم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۶
دگر باره پیرانه سر درفتادم
به چنگالِ شوخی دگر درفتادم
گذر بر صراطِ رهِ عشق کردم
بلغزید پایم ز سر در فتادم
ز بس کآرزومند بودم به شیرین
ز بی طاقتی با شکر درفتادم
ملامت مکن گو مشنِّع ز خوبان
حذر کن که من معتبر درفتادم
به چاه زنخدانِ یوسف جمالی
ز دستِ دلِ بی خبر درفتادم
چه برمن برفت از قضا ای عزیزان
که بی اختیار از قدر درفتادم
صوابِ شما احتیاط است اگر من
به دامِ خطا و خطر درفتادم
از آن شد چنین روزگارِ نزاری
به زاری که بی سیم و زر درفتادم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۷
ز بس مشقّت و محنت که در سفر بکشیدم
به جان رسیدم و در آرزوی دل نرسیدم
جهان بگشتم و بر کوی دوستان بگذشتم
به بخت و طالعِ خود کس ندیدم و نشنیدم
به داستان برم آن گه به دوستان بنویسم
ملامتی که کشیدم قیامتی که بدیدم
رواست گر بچکد خونِ جانم از رگِ دیده
چرا به تیغِ وداعش ز رویِ دوست بریدم
رسید آن چه رسید از جفایِ چرخ به رویم
بسا که دست به دندانِ اعتبار گزیدم
به اختیار مرا چون عَلَم نمود به عالم
کسی که از همه عالم به اختیار گزیدم
نه مرغ در قفس الّا رهِ خلاص نجوید
به آرزو طلبم ره بدان قفس که پریدم
ندانم ار برسد قدرِ جامِ وصل به دستم
کنون که شربتِ قاتل ز جامِ هجر چشیدم
نزاریا به قدم استوار باش رها کن
ز روزگار شکایت مکن که جور کشیدم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۸
گر بنویسم که چون بی تو به سر می برم
دود برآرد قلم از ورق دفترم
جان رسیده به لب بی تو چنین تا به کی
هین که گره می شود بی تونفس دربرم
هر نفسم کز درون بی تو به لب می رسد
نیست دگراعتماد بر نفس دیگرم
عمر گرامی چرا می کنم آخر تلف
چند چنین شب به روز روز به شب می برم
نه ره و رویی پدید نه سر و کاری به برگ
تا شب محنت چنین چند به روز آورم
عمر ندانم که چند پای بدارد چنین
بخت ندانم که کی دست نهد برسرم
بر پی دل در به در بیهده جان می دهم
وز غم تو دم به دم خون جگر می خورم
از لگد سرزنش وز غرض بد کنش
خسته ی هر ضربتم رانده ی هر کشورم
کار نزاری کنون زاری زارست و بس
چون نرسد بعد ازین دست به زور و زرم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۵
دل ندارم که ز رویِ تو شکیبا باشم
چون کنم چند چنین بی دل و تنها باشم
بی دلان اند که از دوست ندارند شکیب
به همه وجه اگر باشم از آنها باشم
همه شب در طلبِ وصلِ تو چون خامْ طمع
با دلی سوخته در پختنِ سودا باشم
یاربم طاقتِ خورشیدِ جمالت باشد
تا زمانی نگران در تو چو حربا باشم
بویِ اسلام نیاید ز من و رنگِ صلاح
تا پرستند هی آن زلفِ چلیپا باشم
از خردمندی و داناییِ من ناید هیچ
تا من آشفته ی آن قامت و بالا باشم
طمعِ صدرِ سرا پرده ی وصلت هیهات
لایقِ صحبتِ دربان تو آیا باشم
گر به بت خانه فرستی و اشارت رانی
به پرستیدنِ لات و هبل آنجا باشم
ارز حکم تو بگردم من و سرگردانی
به رضایِ تو و رایِ تو روم تا باشم
نقد چون حاصلِ وقت است و مهیّا امروز
پس چرا منتظرِ وعدهی فردا باشم
صیقلِ زنگِ غم آیینه ی دل را هیهات
چون نزاری من از آن مولعِ صهبا باشم
این همه مستی و آشفتگی من زان است
تا خلافِ روشِ زاهدِ رعنا باشم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۶
نه روی و رهی که با تو باشم
نه سیم و زری که بر تو پاشم
اعجوبه ی روزگار ماییم
من خود به تعجبات فاشم
باشد که به هیچ وجه آیا
شایسته ی خدمت تو باشم؟
رد کرده ی جمله ی جهانم
آیا ز کدام خیل تاشم؟
ای مدعیان کجاست جایی
الا در دوست پس کجاشم؟
تا پخته شوم هنوز اینجا
در آتش امتحان چو داشم
معزول ز وحدت معادم
مشغول به کثرت معاشم
اسلام چو خاص خویش کرده
در کفر رهی دهند کاشم!
طیّان نی ام ار چه هرزه گویم
آزر نی ام ار چه بت تراشم
یعنی که چو خامه ی نزاری
گه گه ورقی همی تراشم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۶
در انتظار وصال تو عمر می گذرانم
قرار عهد بر این بود و من هنوز برآنم
چه روزگار به سر برگذشت و عمر به سر شد
که من ز دست تو بر سرزنان و جامه درانم
تو فارغ از من و من از پی قدوم وصولت
دو دیده بر سر ره مانده هم چو منتظرانم
اگر چه در نظر صورتم به شکل نیایی
ولی به چشم ملاقات معنوی نگرانم
{در متن چاپی افتادگی دارد} با رقیب کوی تو گفتم
اگر به لطف نمی خوانیم به قهر مرانم
جواب داد که این جا مگرد بیش و حذر کن
که من ملازم این در به دفع کژ نظرانم
محیط عشق و به گرداب درفتاده چه کوشم
دگر زمانه نه ممکن که افکند به کرانم
ز بس که بر سر سودا کشیده می کنم اقداح
سبک شدند دماغ و دل از شراب گرانم
بهشت نقد نزاری تویی و بس که مذکِّر
به حور نسیه نیارد فریفت چون دگرانم