عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴۴
با تنگدلی از لب خندان چه گشاید
از خنده سوفار ز پیکان چه گشاید
تیغی است دو دم هر خوشیی کز ته دل نیست
چون پسته مرا از لب خندان چه گشاید
افزود ز صحرا گره خاطر مجنون
با پای فروبسته ز میدان چه گشاید
از خنده بیدرد نمکسود شود زخم
دلهای غمین را ز گلستان چه گشاید
از دیدن اوضاع جهان چشم فروپوش
جز تفرقه زین خواب پریشان چه گشاید
هرگز به گره وانتوان کرد گره را
پیداست که از جبهه دربان چه گشاید
با مردم عاقل چه کند باد بهاران
بی سلسله از سلسله جنبان چه گشاید
آن راهروی را که بود آبله در دل
از نیشتر خار مغیلان چه گشاید
بی رهبر بینا نرسد کار به انجام
از رشته بی سوزن باران چه گشاید
جز خیرگی دیده و جز اشک دمادم
از دیدن خورشید درخشان چه گشاید
آنجا که کشد خارسراز چاک گریبان
چون غنچه ز برچیدن دامان چه گشاید
چون تیغ برآرد زمیان برق جهانسوز
از ترکش پرتیرنیستان چه گشاید
زان زلف سیه شد شفقی چهره صائب
جز خون دل از شام غریبان چه گشاید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱۳
مرا ناله از پرده دل برآید
به نازی که لیلی ز محمل برآید
درین باغ چون سرو آزادگان را
به جای ثمر عقده دل برآید
اگر مزرع هستی این رنگ دارد
بر آن دانه رحم است کز گل برآید
خوشا کعبه دل که در آستانش
به یک آه صدکار مشکل برآید
ز صحرای فردوس دلگیر گردد
غریبی که با گوشه دل برآید
در آن حلقه چشم دل ماندحیران
که کشتی ز گرداب مشکل برآید
پروبال طوفان بودموج دریا
به مجنون ما کی سلاسل برآید
به صد لب اگر زخم گویا نگردد
که از عهده شکر قاتل برآید
ز آگاهی خویش در زیر تیغم
خوشا حال صیدی که غافل برآید
جگر تشنگان محیط فنا را
چه کام از لب خشک ساحل برآید
بر آن خال شد دلبری ختم صائب
ز صد بنده یک بنده مقبل برآید
به دردی بنالم درین راه صائب
که فریاد از راه ومنزل برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳۵
چه خوش است ناله من به نوا رسیده باشد
دل پا شکسته من به دوا رسیده باشد
نفس آن زمان برآرم به فراغت از ته دل
که غبار هستی من به هوا رسیده باشد
همه روز بیقرارم همه شب در انتظارم
که دل رمیده من به کجا رسیده باشد
به کسی بود مسلم چو نظر جهان نوردی
که درون خانه باشد همه جا رسیده باشد
به کجا رسیده باشد تک وپوی عقل ناقص
چه به کنه راه کوری ز عصا رسیده باشد
پر جبرئیل اینجا گره شکست دارد
به دلیل عقد زاهد به کجا رسیده باشد
اگر از روندگانی نفس از کسی طلب کن
که به آب زندگانی ز فنا رسیده باشد
همه حیرتیم ودهشت ز شکوه حسن جانان
نرود به جایی آن کس که به مارسیده باشد
اثر جمال یوسف ز جبین گرگ تابد
اگر آبگینه دل به صفا رسیده باشد
دوسه روز شد که گردون به جفا سری ندارد
به بلای آسمانی چه بلارسیده باشد
کسی آگه است صائب زتب نهانی من
که به مغز استخوانها چو هما رسیده باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳۶
چو خوش است اتحادی که حجاب تن نماند
که من آن زمان شوم من که اثر ز من نماند
شده محو جان روشن تن ساده لوح غافل
که ز شمع غیرداغی به دل لگن نماند
ز کلام پوچ عالم جرسی است پر ز غوغا
به چه خلوت آورم رو که به انجمن نماند
ز نشان ونام بگذر به امید بازگشتن
که عقیق نامجو را هوس یمن نماند
چو قلم ازان ز خجلت سرخودبه زیر دارم
که ز من به جای چیزی به جز از سخن نماند
همه شب در انتظارم که چو شمع صبحگاهی
نفسی بر آرم از دل که نفس به من نماند
نگذاشت جان روشن اثری ز جسم صائب
که زشمع هیچ بر جا ز گداختن نماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴۱
آتش لعل از رخت در عرق شرم مرد
سیب زنخدان تو دست ز خورشید برد
نقش شب وروز ما با مه وخور بدنشست
یک ره ازین کعبتین خنده نزد نقش برد
گرچه سرم رفته است صرفه همان با من است
تیغ کشید آفتاب قطره شبنم سترد
قدرشناسان وقت جان به صبوحی دهند
بر سر پیمانه ای صبح نفس را سپرد
از ستم روزگار صائب آسوده باش
هر کس نیشی که داشت در جگر ما فشرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷۲
اشک در چشم من بیتاب چون گیرد قرار؟
درکف لرزنده این سیماب چون گیرد قرار؟
نیست ممکن راز عشق از دل نیاید برزبان
در صدف این گوهر سیراب چون گیرد قرار؟
در گذار سیل نتوان پشت بر دیوار داد
در سواد دیده من خواب چون گیرد قرار؟
از دل آسایش مجوتا آسمان در گردش است
مشت خاشاکی درین سیلاب چون گیرد قرار؟
عالم از اسباب باشد بر دل روشنگران
زیر ابر این ماه عالمتاب چون گیرد قرار؟
می تراود شکوفه خونین ز لب بی اختیار
در دهان زخم این خوناب چون گیرد قرار؟
پیش دریا نعل هر موجی ازو در آتش است
در جهان آب وگل سیلاب چون گیرد قرار؟
نیست بی اخگر درین عبرت سرا خاکستری
دوربین بر بستر سنجاب چون گیرد قرار؟
اختر دولت چو دولت دارد آتش زیر پا
از روش خورشید عالمتاب چون گیرد قرار؟
کشوری رایک دل بیتاب بر هم می زند
زلف باچندین دل بیتاب چون گیرد قرار؟
می تراود گریه حسرت ز دلهای دو نیم
سبحه از گردش درین محراب چون گیرد قرار؟
خانه در بسته زندان است بر روشندلان
در خم و میناشراب ناب چون گیرد قرار؟
حسن هر جایی به یک آغوش کی تن در دهد؟
درحصار هاله این مهتاب چون گیرد قرار؟
در غریبی نیست صائب دل به جای خویشتن
دردل زندان گوهر آب چون گیرد قرار؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۲
نیست رخساری زخال وخط نگارین اینقدر
نیست در دشت ختن آهوی مشکین اینقدر
میدهد نظارگری راغوطه در خون دیدنش
کس ندارد یاد هرگز چهره رنگین اینقدر
رخنه در دل عاشقان را از شکر خندش نماند
شهد شیرین است اما نیست شیرین اینقدر
خنده کبک است در گوشش نوای عاشقان
نیست کوه قاف را سامان تمکین اینقدر
تشنه تقریب باشد موجه آغوش ها
هر طرف مایل مشو درخانه زین اینقدر
حسن را مشاطه ای چون صافی آیینه نیست
ازدل ما حسن خوبان گشت خودبین اینقدر
از نگاه آشنا شد بوالهوس صاحب جگر
شد ز شکر خند گل، گستاخ گلچین اینقدر
بوسه ای از لعل سیرابش نصیب مانشد
آب درگوهر نمی باشد به تمکین اینقدر
دل زچشم شوخ او درعرض مطلب شددلیر
لطف ساقی ساخت مستان را شلایین اینقدر
عقل و هوش ودین وایمان درتماشای تو باخت
غافل ازصائب مشو ای آفت دین اینقدر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴۳
می شوی آواره از عالم عنان ما مگیر
راه بر سیلی که دارد روی دریا مگیر
بخیه منت جراحت را کند ناسورتر
رشته از مریم مخواه و سوزن از عیسی مگیر
رتبه کامل عیاران ازمحک ظاهر شود
تن به سنگ کودکان ده ،دامن صحرامگیر
گریه های تلخ دارد خنده های شکرین
گردهد دامن به دستت گل ز استغنامگیر
دوزخ نقدست صحبت با خدا بیگانگان
رحم برخود کن ،درین زندان وحشت جامگیر
جوش این میخانه از رخسار آتشناک توست
ای بهشتی روی از خاک شهیدان پامگیر
می کند ناسور داغ تشنگی راآب شور
چون صدف دندان به دل نه ،آب از دریامگیر
می شود آخربیابان مرگ، جویای سراب
رحم اگر برپای خود داری پی دنیامگیر
در سیاهی یافت صائب خضر آب زندگی
هیچ دامانی بغیر از دامن شبهامگیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹۴
صفای یار به دیدن نمی شود آخر
گلی است این که به چیدن نمی شود آخر
شکایتی که ز زلف دراز اوست مرا
به گفتن و به شنید ن نمی شود آخر
فغان که سیب زنخدان یار راآبی است
که چون گهر به چکیدن نمی شود آخر
چرا لبت به جگر تشنگان نمی جوشد؟
عقیق چون به مکیدن نمی شود آخر
مگر به لطف خموشم کنی، وگر نه چو شمع
زبان من به بریدن نمی شود آخر
فلک زگردش خود ماندگی نمی داند
جنون من به دویدن نمی شود آخر
به آستین نتوان پاک کرد چشم مرا
گلاب من به کشیدن نمی شود آخر
چه سود ازین که به دریا رسید سیلابم ؟
چو شوق من به رسیدن نمی شود آخر
چنان گزیده زوضع جهان شدم صائب
که وحشتم به رمیدن نمی شود آخر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۳
بهار می گذرد ساغر چو لاله بگیر
هزار بوسه ز کنج لب پیاله بگیر
ز نشأه پر طاوسی ار نداری رنگ
به طاق ابروی قوس قزح پیاله بگیر
بهار عمر سبکتر ز برق می گذرد
چو لاله کام دل از باده دو ساله بگیر
بنوش باده گلرنگ و رو به بستان کن
هزار نکته رنگین به برگ لاله بگیر
مزاج ساغر گل نازک است ای بلبل
خدای را پر خود پیش سنگ ژاله بگیر
نصیحتی است ز پیر مغان به یاد مرا
غمی فرو چو بگیرد ترا پیاله بگیر
به عمر خضر چه خمیازه می کشی صائب؟
تو نیز کام دل از باده دو ساله بگیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۴
ز داغ عشق مرا چون شودجگر دلگیر؟
که هیچ سوخته ای نیست از شرر دلگیر
ز درد و داغ دل عاشقان به تنگ آید
فقیر اگر شود از جمع سیم و زر دلگیر
حضور تنگدلان در گرفتگی باشد
شود ز باد سحر غنچه بیشتر دلگیر
به اهل دید بهشتی است ترک هستی پوچ
حجاب را نکند موجه خطر دلگیر
به قدر تنگی جا جمع می شود خاطر
ز تنگنای صدف کی شود گهر دلگیر؟
به پای نرم روان منزل است راه دراز
چگونه ریگ روان گردد از سفر دلگیر؟
شودزدست حمایت چراغ روشنتر
مباش از خط شبرنگ ای پسر دلگیر
چگونه خط ز لب یار چشم بردارد؟
که مور حرص نمی گردد از شکر دلگیر
ز قحط سوختگان، دیده ور چرا گردد
ز عمر مختصر خویش چون شرر دلگیر؟
سخن تراش ز زخم زبان نیندیشد
ز ذکر اره نگردد درودگر دلگیر
کشیده دار زبان از سیه دلان صائب
که خون مرده نگردد ز نیشتر دلگیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲۹
ای زلف سرکش تو ز بالا کشید ه تر
مژگان و چشم شوخ تو از هم رمیده تر
از من مپوش چهره که فردوس تازه روی
شبنم نداشته است ز من پاک دیده تر
حیرانی جمال تو شد انجمن فروز
سیماب را ز آینه کرد آرمیده تر
عاشق چگونه در نظر آرد ترا، که هست
سر تا به پای حسن تو از هم رمیده تر
هر چند آفتاب به هر کوچه ای دوید
رسوایی من است به عالم دویده تر
عاشق کسی بود که چو بی اختیار شد
دارد عنان شرم و ادب را کشیده تر
زنهار پا ز عالم حیرت برون منه
کانجاست آسمان ز زمین آرمیده تر
زندان به روزگار شود دلنشین و ما
هر روز می شویم ز دنیا گزیده تر
شاخ از ثمر خم و بی حاصلی فزود
هر چند بیشتر قد ما شد خمیده تر
در کام مار دم زده، انگشت مارگیر
هرگز نبوده است ز من دل گزیده تر
صائب مقام دام بود خاکهای نرم
پرهیز کن ز هر که بود آرمیده تر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴۷
دارم ز تو ساده دلیها گله بسیار
پهن است درین دامن دشت آبله بسیار
از سختی ره زود شود آبله پامال
ورنه ز دل سنگ تو دارم گله بسیار
بارست به دل تهمت ناگاه، و گرنه
بر یوسف ما نیست گران سلسله بسیار
زنهار به هر چیز ملرزان دل خود را
کاین خانه خطر دارد ازین زلزله بسیار
چون صبح به این عمر تنک مایه مشو شاد
کاین یک دو نفس رانبود فاصله بسیار
نتوان سخن تلخ به شیرین دهنان گفت
ورنه ز لب لعل تو دارم گله بسیار
در زمین نیست گهر سنج، و گرنه
در پرده دل هست مراآبله بسیار
از خرده اسرار نشد هیچ کس آگاه
گم گشت درین ریگ روان قافله بسیار
پیمانه می کشتی طوفان زده باشد
بزمی که دراو هست تنک حوصله بسیار
گرآب حیات است، چو استاد شود سبز
چون خضر مکن مکث درین مرحله بسیار
گرد رمه افزون بود از فوج گرانسنگ
سر برکت هست نهان درگله بسیار
چون ریگ ز هر موج مراتخت روانی است
ایجاد کند شوق ز خود راحله بسیار
این دایره ها تابع پرگار قضا یند
صائب مکن از گردش گردون گله بسیار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴۸
اینطرفه که گنجایش غم می شود افزون
هرچند شود سینه من تنگ فضاتر
خون است ز رنگینی لفظم دل معنی
از باده بود شیشه من هوش رباتر
صائب چه نهان دارم ازو صورت احوال؟
کز آینه آن روی بود روی نماتر
ای صفحه رخسار تو ازگل بصفاتر
مژگان بلندت ز سر زلف رساتر
از صلح بودچاشنی جنگ تو افزون
دشنام تو از بوسه بود روح فزاتر
ازنعمت دیوار محال است شود سیر
چشمی که شد از کاسه در یوزه گداتر
از چشم هوسناکتر افتاده دل من
از برگ بود ریشه من سربه هواتر
برنسبت خود رشک برد عاشق مغرور
نزدیکی دل کرد مرا از تو جداتر
گردیدز خط حسن غریب تو یکی صد
گوهر شودازگردیتیمی به صفاتر
حسن می گلرنگ یکی صد شود ازموج
از خط لب میگون تو شد هوش رباتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶۲
شعله ای در مغز هست ازآتش سودا هنوز
می تراود بوی می از پنبه مینا هنوز
شعله بیباکی عشق از جبینم روشن است
می کند پهلو تهی از شیشه ام خارا هنوز
گر چه موج ناتوانی می زند پهلوی من
موج اشکم می زند سرپنچه بادریا هنوز
چشم او روزی که ما را گوشه گیر از خلق کرد
گوشه ای نگرفته بود از مردمان عنقا هنوز
کوهکن از پهلوی گرمی که بر خارا گذاشت
می جهد آتش ز چشم بستر خارا هنوز
داغ مجنون پریشان گرد دیدن سهل نیست
میچکد آتش ز چشم لاله حمرا هنوز
شور محشر نقش دیبارا نمک در چشم ریخت
برنگیرد سرزبالین چشم بخت ما هنوز
نخل طوبی از خجالت سر به زیر خاک برد
کلک گوهر بار صائب می کشد بالا هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶۳
با قیامت قامتش همدوش می گردد هنوز
از خرامش بوی گل مدهوش می گردد هنوز
از نگاه تلخ، بادامش همان دل می گزد
زهر در دنباله ابروش می گرددهنوز
کم نشد از خط حجاب روی چون برگ گلش
از نگاه گرم شبنم پوش می گردد هنوز
در پی طوطی نهان شد گر چه تنگ شکرش
خانه ها از خنده اش پر نوش میگردد هنوز
سرمه خط پرده گویایی چشمش نشد
شرم گرد آن لب خاموش می گردد هنوز
لطف اندامش همان می پرورد خمیازه را
سرو او پیرایه آغوش می گردد هنوز
گر چه از خط شد لب میگون اوپا دررکاب
از شرابش سینه ها پرجوش می گردد هنوز
چون سبو صدخانه عقل است ازو زیروزبر
گرچه از طفلی سوار دوش می گردد هنوز
گرچه از کیفیت حسنش اثر نگذاشت خط
صائب از یاد لبش مدهوش می گردد هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۴
دشت بیرون نامده است از ماتم مجنون هنوز
داغها از لاله دارد سینه هامون هنوز
دامن از خون شفق صبح قیامت پاک کرد
می تراود از سر خاک شهیدان خون هنوز
گر چه شیرین سبکرو عمرها شد رفته است
شمع روشن می توان کرد از پی گلگون هنوز
نگسلد پیوند روحانی ز دست انداز مرگ
می توان از خم شنید آواز افلاطون هنوز
عشق بر لوح دلم روزی که رنگ داغ ریخت
ساده بود از نفش اختر صفحه گردون هنوز
زان می روشن که در پیمانه خورشید ریخت
عشق آتشدست، می گردد سرگردون هنوز
صائب از اشکی که چشم من نثارش کرده است
می جهد چون برق نبض موجه جیحون هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸۴
از جبینش عرق شرم روان است هنوز
چشم امید به رویش نگران است هنوز
گرچه خط گرد برآورد ز شکرزارش
بوسه بر گرد لبش بال افشان است هنوز
در ته سبزه خط، حکم لب میگونش
بر دل سوخته چون آب روان است هنوز
رویش از سبزه خط گر چه زره پوش شده است
دل ز هر حلقه به رویش نگران است هنوز
گر چه زنگار گرفته است ز خط شمشیرش
چین ابروی غضب سخت کمان است هنوز
جلوه اش می برد از دست نظر بازان را
قامتش حلقه رباتر ز سنان است هنوز
نکند گوش به پروانه معزولی خط
چشمش از هر مژه ای فتنه نشان است هنوز
ملکش از لشکر بیگانه خط شد پامال
حسن غافل لمن الملک زنان است هنوز
غمزه شوخ به ویرانی دل مشغول است
زلف در غارت جان برق عنان است هنوز
به جگر سوزی احباب نمی پردازد
غنچه سنگدلش تلخ زبان است هنوز
نتوانست خط آورد به اصلاح او را
فتنه عالم و آشوب جهان است هنوز
گر چه ته جرعه ای از باده حسنش مانده است
صائب از جمله خونابه کشان است هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰۸
اشکم ز دل به چهره دویدن گرفت باز
این خانه شکسته چکیدن گرفت باز
آه ضعیف من که به روزن نمی رسید
بر روی چرخ، نیل کشیدن گرفت باز
شد تازه داغ کهنه ام از روی گرم عشق
این میوه های خام رسیدن گرفت باز
نیش شکستگی به سویدای دل رسید
این خون نیم مرده چکیدن گرفت باز
هر دانه اشک را که فرو خورده بود دل
از تنگنای حوصله چیدن گرفت باز
باد مراد آه دلم راز جا ربود
این بحر آرمیده تپیدن گرفت باز
از ترکتاز غم دل صد پاره هر طرف
چون لشکر شکسته دویدن گرفت باز
آهی علم کشید ز هر ذره خاک من
مور ضعیف بال پریدن گرفت باز
نبضی که بود از رگ خواب آرمیده تر
از شوق دست یار جهیدن گرفت باز
از لاله دشت دام تماشا به خاک کرد
دل از سواد شهر رمیدن گرفت باز
دیگر دل ضعیف من از رشته های آه
برخود چو کرم پیله تنیدن گرفت باز
هر دانه امید که در زیر خاک بود
از نوبهار وصل، دمیدن گرفت باز
هر مویم از حلاوت آن لعل آبدار
انگشت خود چو شمع مکیدن گرفت باز
چشمی که با خیال تو در خواب ناز بود
از مژده وصال، پریدن گرفت باز
این آن غزل که مولوی روم گفته است
سیمرغ کوه قاف، رسیدن گرفت باز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۱
منقار من ز صبح ازل بود دانه سوز
در بیضه بود ناله من آشیانه سوز
ای بخت، چشم باز کن این بزم راببین
ماییم و آن نگار وشراب بهانه سوز
از چشم او مدار تمنای مردمی
هرگز که دید مردمی از مست خانه سوز
خاکسترش به دامن صرصر گره زند
بر طور اگر نظر فکند حسن خانه سوز
بلبل دگر به شعله آواز من کجاست ؟
گلبانگ من چو برق بود آشیانه سوز
صائب به قطع این غزل تازه تا رسید
آتش چکاند از مژه کلک زبانه سوز