عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
شادباش ای دل که حالت پیش جانان گفته اند
ماجرای درد تو یک یک به درمان گفته اند
شوق بلبل پیش گل یکسر حکایت کرده اند
حالت پروانه را با شمع رخشان گفته اند
این چه دولت بود یارب کز چنین مور ضعیف
قصه ی او را به درگاه سلیمان گفته اند
در دماغ عقل من سودای زلفش دیده اند
هر سر مویی رگی پیوسته با جان گفته اند
روی چون کافور او و زلف مشکین را به هم
اهل معنی چون ید بیضا و ثعبان گفته اند
از چه روی افکند دردی در دلم میگون لبش
گرد و ای درد دل لعل بدخشان گفته اند
گفته اند ابن یمین در دل نهان دارد غمش
آشکار است این ندانم کز چه پنهان گفته اند
ماجرای درد تو یک یک به درمان گفته اند
شوق بلبل پیش گل یکسر حکایت کرده اند
حالت پروانه را با شمع رخشان گفته اند
این چه دولت بود یارب کز چنین مور ضعیف
قصه ی او را به درگاه سلیمان گفته اند
در دماغ عقل من سودای زلفش دیده اند
هر سر مویی رگی پیوسته با جان گفته اند
روی چون کافور او و زلف مشکین را به هم
اهل معنی چون ید بیضا و ثعبان گفته اند
از چه روی افکند دردی در دلم میگون لبش
گرد و ای درد دل لعل بدخشان گفته اند
گفته اند ابن یمین در دل نهان دارد غمش
آشکار است این ندانم کز چه پنهان گفته اند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
صبا ز برگ گلش چون کلاله بر گیرد
دلم چو سنبلش آشفتگی ز سر گیرد
چو یوسف است بخوبی ولی سلیمان وار
هزار کشور جان را به یک نظر گیرد
دمید سبزه ی تر بر کنار سرخ گلش
چو هاله ای که ز قوس قزح قمر گیرد
به غیر غالیه گون خط بگرد سطح مهش
که دید شام که او دامن سحر گیرد
بسوزم از تف دل گفتمش چنان زغمت
جواب داد که با من کجات در گیرد
به اختیار سفر از جناب حضرت او
کسی کند که دل از جان خویش بر گیرد
از او جدا نتوانم شدن که روز وداع
رود ز دیده ی من سیل و رهگذر گیرد
نه آن بود دل من گر هزار جور کشد
که جز طریقه ی عشقش ره دگر گیرد
نباید ابن یمین را جفاش تلخ از آنک
چو بگذرد به لبش لذت شکر گیرد
دلم چو سنبلش آشفتگی ز سر گیرد
چو یوسف است بخوبی ولی سلیمان وار
هزار کشور جان را به یک نظر گیرد
دمید سبزه ی تر بر کنار سرخ گلش
چو هاله ای که ز قوس قزح قمر گیرد
به غیر غالیه گون خط بگرد سطح مهش
که دید شام که او دامن سحر گیرد
بسوزم از تف دل گفتمش چنان زغمت
جواب داد که با من کجات در گیرد
به اختیار سفر از جناب حضرت او
کسی کند که دل از جان خویش بر گیرد
از او جدا نتوانم شدن که روز وداع
رود ز دیده ی من سیل و رهگذر گیرد
نه آن بود دل من گر هزار جور کشد
که جز طریقه ی عشقش ره دگر گیرد
نباید ابن یمین را جفاش تلخ از آنک
چو بگذرد به لبش لذت شکر گیرد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
طالع سعد دلم زان رخ گلگون گیرد
خرم آن دل که چنین طالع میمون گیرد
عاشق از دور فلک کام دل آنگه یابد
که به دندان لب میگون تو در خون گیرد
بی گل عارضت از خون جگر هر سحری
شبه آید رخ من رنگ طبر خون گیرد
ای بسا فتنه که آن غمزه فتانت کند
و آنگهی بر من آشفته مفتون گیرد
به جز آن رسته ی دندان و رخ خوب که دید
عقد پروین که وطن در مه گردون گیرد
زلف مشکین تو لیلی است کزو مجنونم
ای خوش آن روز که دست من مجنون گیرد
گفتم ای دل کم آن زلف سیه کارش گیر
کان نه ماریست که در وی دم افسون گیرد
دل مرا گفت چو زلفش مگر آشفته شدی
عاقل آخر کم آن حبل متین چون گیرد
سخن ابن یمین گوش کن ای عشوه فروش
تا همه گوش تو در گوهر موزون گیرد
خرم آن دل که چنین طالع میمون گیرد
عاشق از دور فلک کام دل آنگه یابد
که به دندان لب میگون تو در خون گیرد
بی گل عارضت از خون جگر هر سحری
شبه آید رخ من رنگ طبر خون گیرد
ای بسا فتنه که آن غمزه فتانت کند
و آنگهی بر من آشفته مفتون گیرد
به جز آن رسته ی دندان و رخ خوب که دید
عقد پروین که وطن در مه گردون گیرد
زلف مشکین تو لیلی است کزو مجنونم
ای خوش آن روز که دست من مجنون گیرد
گفتم ای دل کم آن زلف سیه کارش گیر
کان نه ماریست که در وی دم افسون گیرد
دل مرا گفت چو زلفش مگر آشفته شدی
عاقل آخر کم آن حبل متین چون گیرد
سخن ابن یمین گوش کن ای عشوه فروش
تا همه گوش تو در گوهر موزون گیرد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
عاشقان تا ز کمند غم عشقت نرهند
دل محنت زده بر جان بلاکش ننهند
بیدلانی که گرفتار خم زلف تو اند
تا قیامت ز پریشانی و سودا نرهند
بندگانی که کنند ار کرمت آزادی
هر یک از راه شرف غیرت صد پادشهند
نظرم بر مه و مهرست شب و روز و لیک
مه و مهر تو که در سایه زیر کلهند
من چو یعقوبم و جان و دل من یوسف وار
در چه سیب زنخدان تو دائم به چهند
لعل دربار تو را خاصیت کاهرباست
ورنه عشاق چرا در طلبش همچو کهند
نرم و آهسته به ما بر گذرای سرو روان
که به زیر قدمت شیفتگان خاک رهند
من از آن چشمه ی حیوان و خط سبز وشت
صنع حق بینم و قومی ز پی آب و کهند
گفتمش از تو مرا بوس و کناری هوس است
گفت نشنیده ای آخر دو به یک کس ندهند
هوش دار ابن یمین فتنه ی دور قمر اند
آن دو جادو که به عینه دو بلای سیهند
دل محنت زده بر جان بلاکش ننهند
بیدلانی که گرفتار خم زلف تو اند
تا قیامت ز پریشانی و سودا نرهند
بندگانی که کنند ار کرمت آزادی
هر یک از راه شرف غیرت صد پادشهند
نظرم بر مه و مهرست شب و روز و لیک
مه و مهر تو که در سایه زیر کلهند
من چو یعقوبم و جان و دل من یوسف وار
در چه سیب زنخدان تو دائم به چهند
لعل دربار تو را خاصیت کاهرباست
ورنه عشاق چرا در طلبش همچو کهند
نرم و آهسته به ما بر گذرای سرو روان
که به زیر قدمت شیفتگان خاک رهند
من از آن چشمه ی حیوان و خط سبز وشت
صنع حق بینم و قومی ز پی آب و کهند
گفتمش از تو مرا بوس و کناری هوس است
گفت نشنیده ای آخر دو به یک کس ندهند
هوش دار ابن یمین فتنه ی دور قمر اند
آن دو جادو که به عینه دو بلای سیهند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
عشق تو گر ضلال دل ماست گر رشاد
ما را توئی ز هر دو جهان غایت مراد
ما عشق تو بمبدء فطرت گزیده ایم
و ز بهر روح ساخته زو توشه معاد
گر مکر دشمن از تو جدا میکند مرا
لاتنقص المحبه بالهجر و البعاد
دور از جمالت آتش هجر ار بسوزدم
گیرد هوای کوی تو هر ذره از رماد
محسوب در شمار ولیکن نه آشکار
نقش دهان تنگ تو چون فارد و ز باد
چون نو عروس فکر تو آید بجلوه گاه
آنلحظه یا ز غایت اخلاص یا ز داد
رحمی کن ای نگار که در کشتزار عمر
جز کشت خویش ندروی اندر گه حصاد
ای دل رضای دوست گرت دست میدهد
از دشمنان چه باک که باشند با عناد
ابن یمین بپای تو خواهد فکند سر
کر ذال کرد قافیه و هر چه باد باد
ما را توئی ز هر دو جهان غایت مراد
ما عشق تو بمبدء فطرت گزیده ایم
و ز بهر روح ساخته زو توشه معاد
گر مکر دشمن از تو جدا میکند مرا
لاتنقص المحبه بالهجر و البعاد
دور از جمالت آتش هجر ار بسوزدم
گیرد هوای کوی تو هر ذره از رماد
محسوب در شمار ولیکن نه آشکار
نقش دهان تنگ تو چون فارد و ز باد
چون نو عروس فکر تو آید بجلوه گاه
آنلحظه یا ز غایت اخلاص یا ز داد
رحمی کن ای نگار که در کشتزار عمر
جز کشت خویش ندروی اندر گه حصاد
ای دل رضای دوست گرت دست میدهد
از دشمنان چه باک که باشند با عناد
ابن یمین بپای تو خواهد فکند سر
کر ذال کرد قافیه و هر چه باد باد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
عاشقان چون عزم رفتن سوی دلبر کرده اند
در طریق عشق پا از تارک سر کرده اند
بر رخ چون آتش جانان سپند جان خویش
تا بسوزد از دل پر درد مجمر کرده اند
بی بصارت بوده اند آنها که رویش دیده اند
پس بخوبی ماهرا با او برابر کرده اند
نور محض است او و دانی چیست مه ظلمانیی
کز فروغ آفتابش رخ منور کرده اند
صبح صادق جامه از غم تا بدامن چاک زد
زانکه حسنش مطلع خورشید خاور کرده اند
از دو زلف مشکبارش یک گره بگشاده اند
چار سوی و شش جهه از وی معطر کرده اند
غنچه خود را با دهانش عبده گفت و فداه
از خوشی آن دهان او پر از زر کرده اند
ناصحان گویند ازو دوری کن اما چون کنم
چون بدیوان قضا کارم مقرر کرده اند
صحبت جانان گزین ابن یمین نه جان خویش
گر میان جان و جانانت مخیر کرده اند
در طریق عشق پا از تارک سر کرده اند
بر رخ چون آتش جانان سپند جان خویش
تا بسوزد از دل پر درد مجمر کرده اند
بی بصارت بوده اند آنها که رویش دیده اند
پس بخوبی ماهرا با او برابر کرده اند
نور محض است او و دانی چیست مه ظلمانیی
کز فروغ آفتابش رخ منور کرده اند
صبح صادق جامه از غم تا بدامن چاک زد
زانکه حسنش مطلع خورشید خاور کرده اند
از دو زلف مشکبارش یک گره بگشاده اند
چار سوی و شش جهه از وی معطر کرده اند
غنچه خود را با دهانش عبده گفت و فداه
از خوشی آن دهان او پر از زر کرده اند
ناصحان گویند ازو دوری کن اما چون کنم
چون بدیوان قضا کارم مقرر کرده اند
صحبت جانان گزین ابن یمین نه جان خویش
گر میان جان و جانانت مخیر کرده اند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
گرد گلت سبزه تر میدمد
تازه نباتت ز شکر میدمد
خط تو بر آب رقم می زند
دود سیه ز آتش تر میدمد
بوی بهشتست چنین خوش نفس
یا ز درت باد سحر میدمد
عنبر سوده است خطت یا زگل
برگ بنفشه است که بر میدمد
هر دمی از چین دو زلفت صبا
مشک بر اطراف قمر میدمد
بوی خوشت دل ز بر من ببرد
جان برد امبار اگر میدمد
آتش غم ابن یمین را بسوخت
بسکه دم گرم تو در میدمد
تازه نباتت ز شکر میدمد
خط تو بر آب رقم می زند
دود سیه ز آتش تر میدمد
بوی بهشتست چنین خوش نفس
یا ز درت باد سحر میدمد
عنبر سوده است خطت یا زگل
برگ بنفشه است که بر میدمد
هر دمی از چین دو زلفت صبا
مشک بر اطراف قمر میدمد
بوی خوشت دل ز بر من ببرد
جان برد امبار اگر میدمد
آتش غم ابن یمین را بسوخت
بسکه دم گرم تو در میدمد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
گر بوصل خودم آنماه زمانی بدهد
دل من روح بشکرانه روانی بدهد
آشکارا ندهد بوسه ام از بیم رقیب
کاش باری نکند بوسه روانی بدهد
بتماشای قدش دل بچمن رفت مگر
سروش از قامت او راست نشانی بدهد
ندهم صحبت جانان بهمه ملک جهان
نا سپاس است که جانی بجهانی بدهد
سپر ماه کنم چون زره ارزانکه مرا
غمزه و ابروی او تیر و کمانی بدهد
یکزمان غیبت دل از بر آنماه چکل
نیست ممکن مگر از جانش ضمانی بدهد
حاجب ابروست میان دل و روی چو مهش
یک زمانی ز غمش بو که امانی بدهد
روی او وجه زری میطلبد از عشاق
خواست تا مالش هر یک بقلانی بدهد
کرد اشارت بسوی ابن یمین غمزه او
گفت خوش باش که این وجه فلانی بدهد
دل من روح بشکرانه روانی بدهد
آشکارا ندهد بوسه ام از بیم رقیب
کاش باری نکند بوسه روانی بدهد
بتماشای قدش دل بچمن رفت مگر
سروش از قامت او راست نشانی بدهد
ندهم صحبت جانان بهمه ملک جهان
نا سپاس است که جانی بجهانی بدهد
سپر ماه کنم چون زره ارزانکه مرا
غمزه و ابروی او تیر و کمانی بدهد
یکزمان غیبت دل از بر آنماه چکل
نیست ممکن مگر از جانش ضمانی بدهد
حاجب ابروست میان دل و روی چو مهش
یک زمانی ز غمش بو که امانی بدهد
روی او وجه زری میطلبد از عشاق
خواست تا مالش هر یک بقلانی بدهد
کرد اشارت بسوی ابن یمین غمزه او
گفت خوش باش که این وجه فلانی بدهد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
گر چشم من ایجان جهان روی تو بیند
هم صورت و هم معنی جان روی تو بیند
باد سحری چون گذرد بر ورق گل
هر صفحه که روشنتر از آن روی تو بیند
تو روی مپوش از من شیدا که نیم من
آنکس که بصد وهم و گمان روی تو بیند
خورشید صفت روی تو پیداست بر آنکو
در جمله ذرات همان روی تو بیند
از غایت شوقی که بود ابن یمین را
تا دیده او اشک فشان روی تو بیند
هم صورت و هم معنی جان روی تو بیند
باد سحری چون گذرد بر ورق گل
هر صفحه که روشنتر از آن روی تو بیند
تو روی مپوش از من شیدا که نیم من
آنکس که بصد وهم و گمان روی تو بیند
خورشید صفت روی تو پیداست بر آنکو
در جمله ذرات همان روی تو بیند
از غایت شوقی که بود ابن یمین را
تا دیده او اشک فشان روی تو بیند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
لب و دندان تو با لعل و گهر میماند
زلف و رخسار تو با شام و سحر میماند
حسن رخسار قمر گر نبدی عاریتی
گفتمی پرتو رویت بقمر میماند
جزع در بار من از آرزوی لعل لبت
روز و شب با صدفی پر زگهر میماند
چهره منمای بدشمن که ز زخم نظرش
بر رخ نازکت ایدوست اثر میماند
چشم من در غم تو چون سپر افکند بر آب
نرگسی بین که به نیلوفر تر میماند
گفته بودی که ز دست غم من جان نبری
نبرم جان ببرم هیچ دگر میماند
هر که پا در ره عشقت چو من از صدق نهاد
نه همانا که دلش در غم سر میماند
شور فرهاد کجا کم شود از پاسخ تلخ
رو ترش کردن شیرین بشکر میماند
سخن ابن یمین گر چه سراسر گهرست
لیکن از گوش تو چون حلقه بدر میماند
زلف و رخسار تو با شام و سحر میماند
حسن رخسار قمر گر نبدی عاریتی
گفتمی پرتو رویت بقمر میماند
جزع در بار من از آرزوی لعل لبت
روز و شب با صدفی پر زگهر میماند
چهره منمای بدشمن که ز زخم نظرش
بر رخ نازکت ایدوست اثر میماند
چشم من در غم تو چون سپر افکند بر آب
نرگسی بین که به نیلوفر تر میماند
گفته بودی که ز دست غم من جان نبری
نبرم جان ببرم هیچ دگر میماند
هر که پا در ره عشقت چو من از صدق نهاد
نه همانا که دلش در غم سر میماند
شور فرهاد کجا کم شود از پاسخ تلخ
رو ترش کردن شیرین بشکر میماند
سخن ابن یمین گر چه سراسر گهرست
لیکن از گوش تو چون حلقه بدر میماند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
ماهروی من اگر پرده ز رخ بگشاید
فلک از عکس ویم ماه دگر بنماید
گر ببیند رخ چون آتش رخشنده در آب
دل خود را چو دل خلق جهان برباید
چون رقم بر بقم از نیل صبوحیش زنند
دیده بر نیل رخم آب بقم بگشاید
عشق را طعنه دشمن نکند دور ز دل
هیچکس پیکر خورشید بگل ننداید
از غم رسته دندانش چو لولو است مرا
جزع مانند صدف گوهر تر میزاید
میکند میل رسن بازی زلفش دل من
این چه سودای محالست که می پیماید
چون بر آرد بزبان ابن یمین وصف لبش
هست ماننده طوطی که شکر میخاید
فلک از عکس ویم ماه دگر بنماید
گر ببیند رخ چون آتش رخشنده در آب
دل خود را چو دل خلق جهان برباید
چون رقم بر بقم از نیل صبوحیش زنند
دیده بر نیل رخم آب بقم بگشاید
عشق را طعنه دشمن نکند دور ز دل
هیچکس پیکر خورشید بگل ننداید
از غم رسته دندانش چو لولو است مرا
جزع مانند صدف گوهر تر میزاید
میکند میل رسن بازی زلفش دل من
این چه سودای محالست که می پیماید
چون بر آرد بزبان ابن یمین وصف لبش
هست ماننده طوطی که شکر میخاید
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
مرا بمجلس انس تو بار چون نبود
دل شکسته من زیر بار چون نبود
چنین کز آتش دل شعله میرود بسرم
چو شمع دیده من اشکبار چون نبود
مرا که رفته بود آنچنان نگار از دست
رخم بخون دل آخر نگار چون نبود
وصال سیمبران چون بزر میسر نیست
چه سازد ابن یمین با یسار چون نبود
بدینصفت که منم چون رباب کیسه تهی
بسان نای مرا ناله زار چون نبود
دل شکسته من زیر بار چون نبود
چنین کز آتش دل شعله میرود بسرم
چو شمع دیده من اشکبار چون نبود
مرا که رفته بود آنچنان نگار از دست
رخم بخون دل آخر نگار چون نبود
وصال سیمبران چون بزر میسر نیست
چه سازد ابن یمین با یسار چون نبود
بدینصفت که منم چون رباب کیسه تهی
بسان نای مرا ناله زار چون نبود
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
مرا ز عشق تو گر شادیی بجان نرسد
تو شاد باش که جز غم بعاشقان نرسد
روا مدار که بیمار لعل چون شکرت
ز پا در آید و دستش بناردان نرسد
بیان طره تو کردمی و لیک دلم
ز بس بشول که دارد بکنه آن نرسد
مه ارچه ابلق گردون بزیر ران دارد
بگرد آنرخ جانبخش دلستان نرسد
نشان قد خود ارزانکه راست میپرسی
بسالها چو تو سروی ببوستان نرسد
بیادگار ز من جان بگیر و خورده مگیر
که دست عاشق بیچاره جز بجان نرسد
لب تو مایه ده عمر جاودانست و لیک
چه سود چون بکسی عمر جاودان نرسد
کجا رسم زلبت من بکام چون هرگز
بکام زان دهن تنگ جز زبان نرسد
چگونه ابن یمین آستین بدست آرد
ترا که پای ز عصمت بر آستان نرسد
تو شاد باش که جز غم بعاشقان نرسد
روا مدار که بیمار لعل چون شکرت
ز پا در آید و دستش بناردان نرسد
بیان طره تو کردمی و لیک دلم
ز بس بشول که دارد بکنه آن نرسد
مه ارچه ابلق گردون بزیر ران دارد
بگرد آنرخ جانبخش دلستان نرسد
نشان قد خود ارزانکه راست میپرسی
بسالها چو تو سروی ببوستان نرسد
بیادگار ز من جان بگیر و خورده مگیر
که دست عاشق بیچاره جز بجان نرسد
لب تو مایه ده عمر جاودانست و لیک
چه سود چون بکسی عمر جاودان نرسد
کجا رسم زلبت من بکام چون هرگز
بکام زان دهن تنگ جز زبان نرسد
چگونه ابن یمین آستین بدست آرد
ترا که پای ز عصمت بر آستان نرسد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
مردم چشمم که در غرقاب بازی میکند
گر نشد آبی چرا در آب بازی میکند
چون نهد انگشت بر لب ماه من یعنی خموش
قند میبینی که با عناب بازی میکند
چشم پر خوابش ببازی بازی از من دل ببرد
بنگر آن جادو که اندر خواب بازی میکند
چون زند بر جان سنان غمزه پنداری مگر
تیغ رستم با دل سهراب بازی میکند
گر دل دیوانه در زنجیر زلفت دست زد
سهل باشد کو مشو در تاب بازی میکند
چشم جانبازش که از جام لطافت مست شد
زانچنین گستاخ در محراب بازی میکند
نرگس مستت بخونریز دل ابن یمین
گر دهد فرمان بتا مشتاب بازی میکند
گر نشد آبی چرا در آب بازی میکند
چون نهد انگشت بر لب ماه من یعنی خموش
قند میبینی که با عناب بازی میکند
چشم پر خوابش ببازی بازی از من دل ببرد
بنگر آن جادو که اندر خواب بازی میکند
چون زند بر جان سنان غمزه پنداری مگر
تیغ رستم با دل سهراب بازی میکند
گر دل دیوانه در زنجیر زلفت دست زد
سهل باشد کو مشو در تاب بازی میکند
چشم جانبازش که از جام لطافت مست شد
زانچنین گستاخ در محراب بازی میکند
نرگس مستت بخونریز دل ابن یمین
گر دهد فرمان بتا مشتاب بازی میکند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
نرگس مست تو گر دست بدستان نبرد
دل چنین از من سودا زده آسان نبرد
راه عشقت نه بپای دل ما بود و لیک
چکنم با دل سر گشته چو فرمان نبرد
نزند بیغم جانان نفسی شاد دلم
گر چه داند که ز دست غم او جان نبرد
عاشق ار پای باول قدم اندر ره عشق
بر سر جان ننهد راه بجانان نبرد
هر که سر در ره سودا ننهد بر کف دست
گو مشو رنجه که این راه بپایان نبرد
هر کرا خار غم عشق تو دامن بگرفت
نکند یاد گل و نام گلستان نبرد
جان بنزد تو فرستاد می از عشق ولیک
هیچکس زیره سوی خطه کرمان نبرد
ای طبیب از سر من در گذر و رنج مبر
کاین چنین درد بداروی تو درمان نبرد
ندهد دامن مهر تو ز دست ابن یمین
تا اجل دست تغلب بگریبان نبرد
دل چنین از من سودا زده آسان نبرد
راه عشقت نه بپای دل ما بود و لیک
چکنم با دل سر گشته چو فرمان نبرد
نزند بیغم جانان نفسی شاد دلم
گر چه داند که ز دست غم او جان نبرد
عاشق ار پای باول قدم اندر ره عشق
بر سر جان ننهد راه بجانان نبرد
هر که سر در ره سودا ننهد بر کف دست
گو مشو رنجه که این راه بپایان نبرد
هر کرا خار غم عشق تو دامن بگرفت
نکند یاد گل و نام گلستان نبرد
جان بنزد تو فرستاد می از عشق ولیک
هیچکس زیره سوی خطه کرمان نبرد
ای طبیب از سر من در گذر و رنج مبر
کاین چنین درد بداروی تو درمان نبرد
ندهد دامن مهر تو ز دست ابن یمین
تا اجل دست تغلب بگریبان نبرد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
نرگس مست تو این فتنه که بنیاد نهاد
دل و دین را همه بر آتش و بر باد نهاد
حبذا باد بهاری که ز روی و مویت
بر گل تازه و تر طره شمشاد نهاد
بنده قد تو شد سرو سهی از دل پاک
گر چه ز آغاز جهان نام خود آزاد نهاد
عاشقم کردی و گفتی که نکردم هیهات
شور شیرین که چنین در دل فرهاد نهاد
من بخود سوخته او نشدم سوخت مرا
آنکه در سینه سیمین دل فولاد نهاد
خوردن خون جگر سوختگان فرض شناخت
آنکه چشم سیهش سنت بیداد نهاد
گفت هست ابن یمین در طلبم بی غم عشق
تهمتی بر من ازینسان ز دل شاد نهاد
دل و دین را همه بر آتش و بر باد نهاد
حبذا باد بهاری که ز روی و مویت
بر گل تازه و تر طره شمشاد نهاد
بنده قد تو شد سرو سهی از دل پاک
گر چه ز آغاز جهان نام خود آزاد نهاد
عاشقم کردی و گفتی که نکردم هیهات
شور شیرین که چنین در دل فرهاد نهاد
من بخود سوخته او نشدم سوخت مرا
آنکه در سینه سیمین دل فولاد نهاد
خوردن خون جگر سوختگان فرض شناخت
آنکه چشم سیهش سنت بیداد نهاد
گفت هست ابن یمین در طلبم بی غم عشق
تهمتی بر من ازینسان ز دل شاد نهاد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
نگار ماه رخم چون نقاب بگشاید
ز خجلتش عرق از آفتاب بگشاید
شوم بنفشه وش از فرق تا قدم همه گوش
گهی که غنچه ز بهر خطاب بگشاید
رخش ببینم و اشکم شود روان آری
ز دیده پرتو خورشید آب بگشاید
بچار میخ بلا در کشد چو خیمه دلم
بیک گره که ز مشکین طناب بگشاید
چو لعل او به تبسم گهر فشان گردد
ز جزع بنده عقیق مذاب بگشاید
توان رسید بکام از لبش بوعده او
گهی که آبحیات از سراب بگشاید
مرا هوای لب می پرست او چه عجب
ز ثقبه عنبی گر شراب بگشاید
دری بر ابن یمین از بهشت باز شود
نگار حور وشم گر نقاب بگشاید
ز خجلتش عرق از آفتاب بگشاید
شوم بنفشه وش از فرق تا قدم همه گوش
گهی که غنچه ز بهر خطاب بگشاید
رخش ببینم و اشکم شود روان آری
ز دیده پرتو خورشید آب بگشاید
بچار میخ بلا در کشد چو خیمه دلم
بیک گره که ز مشکین طناب بگشاید
چو لعل او به تبسم گهر فشان گردد
ز جزع بنده عقیق مذاب بگشاید
توان رسید بکام از لبش بوعده او
گهی که آبحیات از سراب بگشاید
مرا هوای لب می پرست او چه عجب
ز ثقبه عنبی گر شراب بگشاید
دری بر ابن یمین از بهشت باز شود
نگار حور وشم گر نقاب بگشاید
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
هر که ما را در هوای او ملامت میکند
راستی خود را سزاوار غرامت می کند
شرم ناید سرو و گل را پیش بالا و رخش
کین همی لافد بقد او یاد قامت می کند
گر دلم شد بسته زنجیر زلفش باک نیست
دل خود این آشفته کاری بی ندامت می کند
من سر آشوب دارم میل زلفش چون کنم
نیست عاشق هر که او یاد از سلامت می کند
گر نماید رجعتی آنماه شب در منزلم
اختر سر گشته میل استقامت می کند
از دلم بار سفر بر بست صبر بی ثبات
چون همی بنید که غم در وی اقامت می کند
من بمهر و او بکین مایل و زین مشگلتر آنک
سر گرانی آن سبکروح از سئآمت می کند
گو بچشم پر نم ابن یمین رویش ببین
هر که ما را در هوای او ملامت میکند
راستی خود را سزاوار غرامت می کند
شرم ناید سرو و گل را پیش بالا و رخش
کین همی لافد بقد او یاد قامت می کند
گر دلم شد بسته زنجیر زلفش باک نیست
دل خود این آشفته کاری بی ندامت می کند
من سر آشوب دارم میل زلفش چون کنم
نیست عاشق هر که او یاد از سلامت می کند
گر نماید رجعتی آنماه شب در منزلم
اختر سر گشته میل استقامت می کند
از دلم بار سفر بر بست صبر بی ثبات
چون همی بنید که غم در وی اقامت می کند
من بمهر و او بکین مایل و زین مشگلتر آنک
سر گرانی آن سبکروح از سئآمت می کند
گو بچشم پر نم ابن یمین رویش ببین
هر که ما را در هوای او ملامت میکند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
هر نسیمی که ز خاک در جانان باشد
چون دم روح قدس مایه ده جان باشد
تا بمیدان لطافت ذقنش گوی زند
قامت اهل دل از عشق چو چوگان باشد
جان بدو دادم و دل از سر تحسین میگفت
جان همان به که چو باشد بر جانان باشد
از بزرگی نپذیرفت دمی جان عزیز
گفت در بارم ازین خرده فراوان باشد
راستی جان من خسته متاعیست حقیر
تحفه ئی سازم ازو لابد ازینسان باشد
هر گدائی که شود شبفته بر عارض شاه
دائم از حرمت او بر در حرمان باشد
جان بتحفه بر جانان مفرست ابن یمین
کاین تکلف مثل زیره و کرمان باشد
چون دم روح قدس مایه ده جان باشد
تا بمیدان لطافت ذقنش گوی زند
قامت اهل دل از عشق چو چوگان باشد
جان بدو دادم و دل از سر تحسین میگفت
جان همان به که چو باشد بر جانان باشد
از بزرگی نپذیرفت دمی جان عزیز
گفت در بارم ازین خرده فراوان باشد
راستی جان من خسته متاعیست حقیر
تحفه ئی سازم ازو لابد ازینسان باشد
هر گدائی که شود شبفته بر عارض شاه
دائم از حرمت او بر در حرمان باشد
جان بتحفه بر جانان مفرست ابن یمین
کاین تکلف مثل زیره و کرمان باشد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
هر کس که بکام از سر کوی تو گذر کرد
از ساده دلی روی ز جنت بسقر کرد
و آنکو بکمان گوشه ابروی تو دل داد
بر رهگذر تیر بلا سینه سپر کرد
گفتم که ز دست غم تو جان نبرد دل
آنروز که چشمم بجمال تو نظر کرد
هر فتنه که چشم خوشت افکند در آفاق
شد روشنم از روی تو کان دور قمر کرد
گل از رخ زیبای تو میداد نشانی
زین مژده صبا در دهنش خرده زر کرد
باد از شکن زلف تو بوئی بختا برد
آهو ز حسد نافه پر از خون جگر کرد
در یاب کنون ابن یمین را که به ناگاه
پرسی که کجا رفت بگویند سفر کرد
از ساده دلی روی ز جنت بسقر کرد
و آنکو بکمان گوشه ابروی تو دل داد
بر رهگذر تیر بلا سینه سپر کرد
گفتم که ز دست غم تو جان نبرد دل
آنروز که چشمم بجمال تو نظر کرد
هر فتنه که چشم خوشت افکند در آفاق
شد روشنم از روی تو کان دور قمر کرد
گل از رخ زیبای تو میداد نشانی
زین مژده صبا در دهنش خرده زر کرد
باد از شکن زلف تو بوئی بختا برد
آهو ز حسد نافه پر از خون جگر کرد
در یاب کنون ابن یمین را که به ناگاه
پرسی که کجا رفت بگویند سفر کرد