عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
هر که را در سر هوای چون تو دلداری بود
جان فدا کردن درین ره کمترین کاری بود
گر رود سر در سر سودای وصلت باک نیست
زین زیانها اندرین بازار بسیاری بود
دیدن روی تو میخواهد دلم ای کاشکی
طاقت نور تجلی توأش باری بود
با تو چون پیوستم از دنیا بریدم بهر آنک
زشت باشد گر بزیر خرقه زناری بود
چون دل دیوانه را زنجیر زلفت بند کرد
عاقل ار پندش دهد بیهوده گفتاری بود
گر ببینم شمع رویش جان دهم پروانه وار
کمتر از پروانه بودن کمترین کاری بود
جان فشانی باید از ابن یمین آموختن
هر کرا در سر هوای چون تو دلداری بود
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
یک قدح می دوبدره زر ارزد
بزر مغربی خور ارزد
رنگ صباغ اگر بسیم خرند
صبغه الله نیز زر ارزد
طایر روح را بساز از راح
پر و بالی که بال و پر ارزد
باده نوش از کف پریروئی
که بصد جانش یکنظر ارزد
آنکه بوسی ز پسته تنگش
به ز خروارها شکر ارزد
و آنکه آبحیات با لب او
کمتر از خاک رهگذر ارزد
بذله گوئی که گفتمش بوسی
از عقیقت بصد گهر ارزد
گفت بوسی و جان ابن یمین
گفتم ایا بدینقدر ارزد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
ای رخ خوب تو چون گل چمن آرای دگر
وی لب لعل تو چون مل طرب افزای دگر
خوشتر از روی چو گلنار تو بر سرو سهی
نشکفد هیچ گلی بر سر و بالای دگر
هر کجا دل رود آید بسر کوی تو باز
ز آنکه از کوی تو بهتر نبود جای دگر
بنشین یکنفس و بند دو تائی بگشای
که نیابی چو من شیفته یک تای دگر
گر تو بر چشم رهی از سر کین پای نهی
چشم دیگر بنهم تا تو نهی پای دگر
در سر زلف چو زنجیر تو آویخت دلم
عقل گفتا که زدی دست بسودای دگر
دشمنم گفت که از دوست غمی یابی و بس
گفتم این نیز نهم بر سر غمهای دگر
چون سخن از لب شیرین تو گفت ابن یمین
عقل گفتش نبود چون تو شکر خای دگر
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
ایچشم آهوانه تو مست شیرگیر
وی سرو نوجوان تو آشوب عقل پیر
گلرا صبا بحسن تو میکرد سرزنش
گل چاک زد ز دست تو آن گر ته حریر
با من مگوی جز صفت سرو قامتت
زیرا که نیست جز سخن راست دلپذیر
دارم زعارض و لب چون شیر و شکرت
تن در گداز همچو شکر در میان شیر
تا زلف قیرگون تو بگشاد دست جور
پای دل شکسته من بسته شد بقیر
در زیر بار عشق تو از پا در آمدم
آخر بر غم دشمنم ایدوست دست گیر
دائم ز عکس عارض مه پیکرت مرا
جانی مصور است در آئینه ضمیر
ایدوست بشنو آه دل سوزناک من
آری ز عود سوخته خوش میدمد عبیر
گر غمزه تو ز ابروی مشکین کمان کشد
ابن یمین چو صید در آید به پیش تیر
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
ای برده نرد حسن ز خوبان روزگار
قدت براستی چو سهی سرو روزگار
الحق بسان نقش زیاد آن دهان تو
موهوم نقطه ایست به پنهان نه آشکار
داریم دل بدست خط و زلف و خال تو
از دست هر سه تا چه کشد این دل فکار
باده هزار دشمن اگر دوست با منست
دارم مصاف و روی نپیچم ز کار زار
عشقت چو در سراچه دل خانه گیر شد
زین پس برون شود خرد از وی باضطرار
گر سرو بیش قد تو سر میکشد مرنج
عقل طویل را نبود هیچ اعنبار
منصوبه هوای تو ابن یمین چو باخت
در ششدر غمت دلش افتاد مهره وار
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
تعالی الله چه رویست آن که دارد ترک سیمین بر
ندیده چون خیال او بتی هرگز بخواب اندر
تماشاگاه جانها را بباغ حسن او صانع
بگرد چشمه حیوان نبات انگیخت چون شکر
پی مور است بر شکر خطش یا دود بر آتش
و یا بر آینه زنگست و یا بر آب نیلوفر
زهی دریای حسن او که چون موجی بر انگیزد
شود بر ساحتش پیدا زهر سو توده عنبر
دمادم چشم بیمارش ز خونم میخورد شربت
از آن هر لحظه بیماریش آید در نظر خوشتر
گدای کوی آن مهوش بشاهی گردن افرازد
اگر بختش نهد بر سر ز خاک پای او افسر
خلاف دوستان کردی نگارینا چه بر بردی
خلاف آخر تو خود دانی که هرگز می نیارد بر
بیا بر چشم من بنشین که تا هر لحظه در پایت
فشاند مردم چشمم هزاران دانه گوهر
اگر ابن یمین روزی بخلوت با تو بنشیند
نسیم زلف تو گردد جهانی را بدو رهبر
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
دل بدست غم جانان دهم و جان بر سر
گر چه زین کار فتد رنج فراوان بر سر
روی او شاهد حالست که در بردن دل
آمد آن طره طرار پریشان بر سر
دستگیر ار نشود زلف چو مشکین رسنش
کی دلم آید از آنچاه زنخدان بر سر
گفتم ای دل مرو اندر پی او نشنیدی
تا قضا چیستت از گنبد گردان بر سر
گر بکفر شکن زلف ویم دست رسد
جان بشکرانه بر افشانم و ایمان بر سر
در جهان جز قد و بالای خوشش دید کسی
هیچ سروی که شکفتش گل و ریحان بر سر
گر بریزد بهوس خون دل ابن یمین
حکم او هست روان بر سرو فرمان بر سر
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
دلبرا سلسله غالیه گونست مگر
بر رخ نازک تو یا شکن آب شمر
گر شب تیره به نیلوفر تر بر گذری
آفتابت شمرد سر کند از آب بدر
نیست رنگی ز توام لیک بمن بوی خوشت
دوش باد سحر آورد خنک وقت سحر
به نصیحت پدرم منع همیکرد ز عشق
گفتم ای پیر نبودی تو جوان هیچ مگر
بملامت نشوم به برو ایخواجه مرا
هم درین درد که دارم بگذار و بگذر
قبله راست تر از ابروی کج کردارش
بنما تا شود آن قبله اصحاب نظر
هر که دودی نرسیدست بدوز آتش عشق
از تب و تاب جگر سوختگانش چه خبر
من چو از رسته دندان تو گویم خبری
افتدم سلک درر بر زبر عقد گهر
گر چو طوطی شکرت را نستود ابن یمین
در جهان از چه بشیرین سخنی گشت سمر
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
روی زیبای ترا نیست در آفاق نظیر
چشم بد دور ز رخسار تو ای بدر منیر
از غم عارض چون شیر و لب چون شکرت
در گدازست تنم همچو شکر اندر شیر
ناوک غمزه خونریز مزن بر دل من
نیست محتاج کمان گوشه ابروت بتیر
هست رخسار من از عشق تو در خون جگر
همچو در آب بقم غرق شده برگ زریر
گفتم ایدوست دلم بسته زلفین تو شد
گفت دیوانه همان به که بود در زنجیر
دلم از حلقه زلفت نرود جای دگر
کی تواند که رود پای فرو رفته بقیر
جان فدا میکنم اما بفدا باز نرست
هر که در بند سر زلف بتان گشت اسیر
خواهم ایدوست که جان بر تو فشانم روزی
لیک ترسم نپذیری که متاعیست حقیر
گر گنه کرد که شد ابن یمین بنده تو
تو بزرگی کن و بر بنده خود خرده مگیر
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
کوکبه گل رسید ای صنم گلعذار
جام طرب وقت گل بی می گلگون مدار
عیش صبوح آرزو میکندم مدتیست
با چو تو شیرین لبی خاصه بوقت بهار
چون ز می حسن تو مست خرابند خلق
از چه سبب نرگست می نرهد از خمار
بر ره دیوانگی نعره زنان شد دلم
تا تو بهم بر زدی سلسله مشکبار
درد دل ریش را من ز که جویم دوا
هم تو قراریش ده چون ز تو شد بیقرار
من ز لبت بوسه ئی خواهم و خواهی تو جان
زود بگیر و بیار تا کی ازین انتظار
دوش نسیم صبا ز ابن یمین یک غزل
تازه چو سلک گهر برد بنزدیک یار
گفت که در گوش گیر اینسخن دلپذیر
تا بودت گوشوار از گهر شاهوار
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
گر کسی چشم و لبی خواست چو بادام و شکر
گو ببین چشم و لبش راست چو بادام و شکر
نه لب و چشم همه شکر و بادام بود
چشم و لب دلبر ما راست چو بادام و شکر
بهر چشم و لبش ار جان بدهم شاید از آنک
آرزوی دل شیداست چو بادام و شکر
گر چه از چشم و لبش دید زیانها دل من
لیک آنرا بهوس خواست چو بادام و شکر
بوسه ئی خواستم از وی ز پی منع سئوال
چرب و شیرین سخن آراست چو بادام و شکر
سخن ابن یمین در صفت چشم و لبش
چرب و شیرین ز همه خاست چو بادام و شکر
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
صنما حال زار من بنگر
با غمت کارزار من بنگر
در غم لعل گوهر افشانت
جزع یاقوتبار من بنگر
برگ من در غم تو بار دلست
برگ من بین و بار من بنگر
در هوای گلت چو بلبل مست
ناله زیر و زار من بنگر
اختیار من از جهان رخ تست
خوبی اختیار من بنگر
لاله زارست رویم از چشمم
نزهت لاله زار من بنگر
منم ابن یمین و کار چنین
چیست تدبیر کار من بنگر
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
صبحدم باد صبا آمد و آورد خبر
که بصد ناز رسد آن مه تابان ز سفر
چون صبا مژده رسانید که دلدار رسید
مرده بودم ز غمش زنده شدم بار دگر
در جهان عشق من و حسن بتم پیدا شد
هیچ پیدا نبود بر دل اصحاب نظر
بر میانش کمر از ساعد من میباید
ای دریغا چو کمر دسترسم نیست بزر
گر بتیرم بزند ترک کمان ابروی من
چاره ئی نیست جز اینم که کنم سینه سپر
گر تب عشق مرا دوست فسون می نکند
خط چون شهپر طوطی چه کند گردشگر
مردم از آتش سودای خط مشکینش
می رود ابن یمین را چو قلم دود بسر
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
از توأم آرزوی بوس و کنارست هنوز
که گلستان تو بی زحمت خارست هنوز
بسرشک آب زنم خاک سر کوی ترا
بر دل نازکت از بنده غبارست هنوز
در خزان غمت افتاد دل اما چشمم
در هوای گل تو ابر بهارست هنوز
دارم از خون جگر چهره پر از نقش و نگار
وین عجب میل دلم سوی نگارست هنوز
دست شستیم ز جان و سر کویت بسرشک
تا بآخر چه کشم اول کارست هنوز
چون جهانی ز می حسن تو مستند چرا
در سر نرگس جادوت خمارست هنوز
با بناگوش مکش ابروی مشکین چو کمان
که دل از ناوک چشم تو فکارست هنوز
از نسیم سحری دوش خبر پرسیدم
از دل گم شده گفتا بر یارست هنوز
گفت خو باز کن از صحبت دل ابن یمین
کو بر آن جان و جهان عاشق زارست هنوز
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
ای خم ابروی تو قبله اصحاب نیاز
جز ترا می نبرند اهل دل از صدق نماز
عشق و خوبی بمن و تست سزا کز من و تو
نوشد از عهد کهن قصه محمود و ایاز
مه ز بس حسرت حسنت بمنازل نرسد
بر رخش گر نبود عکس رخت خط جواز
زلف خم در خم زنجیر وشت دانی چیست
حلقه شهپر بط در شکن چنگل باز
با تو بنشینم و زلفت ز بس آشفته دلی
پیش خلقان جهان قصه من گوید باز
کی بزنجیر سر زلف توأم دست رسد
عمر بس کوته و این آرزوی سخت دراز
بامیدیکه بیابم ز تو پروانه وصل
تنم از آتش دل شمع صفت یافت گداز
گر در آئی بسلامی ز در ابن یمین
در فردوس برویش شود از لطف تو باز
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
نرگس مست تو دارد هوس خواب هنوز
سنبل زلف ترا هست سر تاب هنوز
ساخت اکسیر غم عشق تو ز راز رخ من
هست چشم من از آنچشمه سیماب هنوز
سوخت از مهر رخت همچو قصب زار تنم
بر من از روی تو ناتافته مهتاب هنوز
گر چه هر خون که مرا بود بپالود ز چشم
دارم از شوق لبت رغبت عناب هنوز
روی پنهان مکن از مردم چشم من از آنک
هست طفلی که ندیدست اثر خواب هنوز
چون دل ابن یمین همچو کبوتر بطپید
حلقش از زلف تو در حلقه مضراب هنوز
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
خلیلم گو نقاب از رخ برانداز
شکستی بر بتان آذر انداز
بسنبل شورها در عالم افکن
بنرگس فتنه ها در کشور انداز
ز زلف عنبرین بگشای بندی
گره بر کار مشکین اذفر انداز
از آن مشکین رسن یعنی که زلفت
مرا در گردن جان چنبر انداز
بخنده پسته شیرینت بگشای
بسوی طوطی جان شکر انداز
دلم سلطان عشقت را وفا بست
ازو رخت صبوری بر در انداز
ز بهر درد دل ابن یمین را
دوای جان ازو رمزی در انداز
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
تا سپهر حسن را رخسار تو ماهست و بس
هر سحر در عشق تو کار دلم آهست و بس
بیتو زارم آنچنان کز زندگیم اصحاب را
هیچ اگر هست آگهی ز آه سحر گاهست و بس
چشم مخمورت ز بیماری من دارد خبر
وز پریشانی حالم زلفت آگاهست و بس
باد ره گم میکند در تیرگی زلف تو
تا نپنداری دل بیچاره گمراهست و بس
بر سر بازار عشقت عقل سودائی من
سود خود داند زیان گر مال و گر جاهست و بس
هر کسیرا در عبادت روی سوی قبله ایست
قبله اقبال من آنروی چون ماهست و بس
رخ چه پنهان میکنی ز ابن یمین کاندر جهان
خود همیدانی که از جانت نکو خواهست و بس
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
آمد آنسرو سهی بر گل نشان سنبلش
شد دلم آشفته تر از سنبل او بر گلش
روز روشن بود گوئی همنشین تیره شب
بر فراز تخته کافور مشکین کاکلش
گر نه شوریدست و سودائی چرا میافکند
همچو نیلوفر سپر بر آب شاخ سنبلش
میزد آب خرمی بر آتش اندوه من
بر هوا لعلی که میافشاند نعل دلدلش
در خمار عشق چشمش ز آن بود دایم دلم
کآنچنان سرمست بیند گاه و بیگه بی ملش
مردم چشمم چو خون افشان شود در عشق تو
هندوئی بینی که دندان سرخ کرد از تنبلش
در شکنج زلف مشکینش دل مسکین من
هست چون کبکی که شهبازی کشد در چنگلش
تا خیال او ز رو و چشم من کردی گذر
کاشکی از خواب بستی مردم چشمم پلش
آنچنان گلشن که او بر سرو سیمین ساخته است
در جهان جز من کسی دیگر نزیبد بلبلش
بلبل گلزار حسن ار هستیش ابن یمین
پس چرا در عالم افتادست ازینسان غلغلش
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
ای ز جام می عشق تو خرد رفته ز هوش
لب و دندان ترا لعل و گهر حلقه بگوش
عکس یاقوت لبت سوی بدخشان بردند
آمد اندر رگ کان خون دل لعل بجوش
پاسخ تلخ تو و خنده شیرین با هم
نوش در نیش نهان گشته و نیش اندر نوش
روی زیبای تو از زلف گره کردارت
گشته چون آب ز باد سحری جوشن پوش
دوش سیلاب غمم تا بسر زانو بود
امشب ایدوست چه تدبیر که بگذشت ز دوش
دل من بسته زنجیر سر زلف تو شد
با گرفتار خود ای سست وفا سخت مکوش
عهد بستی که در وصل گشائی بر من
چو وفا نیستت ای دلبر بد عهد خموش
بخت با ابن یمین دست در آغوش کند
گر شود با تو شبی تا بسحر دست آغوش