عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۴
نقش نقاش است نقش این خیال
غیر این نقش خیال او محال
در همه آئینه ای روشن نمود
آن جمال بی مثال پر کمال
عشق جانان است جان عاشقان
این چنین جانی کجا یابد زوال
آفتابی مه لقا پیدا شده
گاه بدری می نماید گه هلال
عشق سرمست است در کوی مغان
عقل مخمور است و مانده بی مجال
چون یکی اندر یکی باشد یکی
آن یکی گه هجر باشد گه وصال
نعمت الله در محیط عشق او
خوش حیاتی باشد از آب زلال
غیر این نقش خیال او محال
در همه آئینه ای روشن نمود
آن جمال بی مثال پر کمال
عشق جانان است جان عاشقان
این چنین جانی کجا یابد زوال
آفتابی مه لقا پیدا شده
گاه بدری می نماید گه هلال
عشق سرمست است در کوی مغان
عقل مخمور است و مانده بی مجال
چون یکی اندر یکی باشد یکی
آن یکی گه هجر باشد گه وصال
نعمت الله در محیط عشق او
خوش حیاتی باشد از آب زلال
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۵
آفتابی می پرستم لایزال
مهر من هرگز نمی گیرد زوال
دیده در آئینهٔ گیتی نما
دیده تمثال جمال بی مثال
گرچه ذره می نماید آفتاب
ماه نور او نماید بر کمال
یک نفس با ما درین دریا درآ
نو شکن گر تشنه ای آب زلال
می نماید حسن او هر آینه
او جمیل و دوست می دارد جمال
چشم مستش چشم بندی می کند
می برد از چشم ما خواب و خیال
رند سرمستیم و با سید حریف
عاشق و معشوق دائم در وصال
مهر من هرگز نمی گیرد زوال
دیده در آئینهٔ گیتی نما
دیده تمثال جمال بی مثال
گرچه ذره می نماید آفتاب
ماه نور او نماید بر کمال
یک نفس با ما درین دریا درآ
نو شکن گر تشنه ای آب زلال
می نماید حسن او هر آینه
او جمیل و دوست می دارد جمال
چشم مستش چشم بندی می کند
می برد از چشم ما خواب و خیال
رند سرمستیم و با سید حریف
عاشق و معشوق دائم در وصال
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۶
ای دهنت وهم میانت خیال
کار دل از هر دو خیال محال
لب به لبم نه که به جان تشنه ام
ای لب تو چشمهٔ آب زلال
مصحف روی تو چو یوسف بدید
خواند ز بر آیت حسن و جمال
آینه با روی تو یک رو شده
نور تو بنموده در او این مثال
پرتو روی تو چو بر مه فتاد
چون خم ابروی تو مه شد هلال
در همه احوال ببین روشن است
از نظرت دیدهٔ اهل کمال
سید ما بود پس از قرن چند
باز شنیدست که شد مست حال
کار دل از هر دو خیال محال
لب به لبم نه که به جان تشنه ام
ای لب تو چشمهٔ آب زلال
مصحف روی تو چو یوسف بدید
خواند ز بر آیت حسن و جمال
آینه با روی تو یک رو شده
نور تو بنموده در او این مثال
پرتو روی تو چو بر مه فتاد
چون خم ابروی تو مه شد هلال
در همه احوال ببین روشن است
از نظرت دیدهٔ اهل کمال
سید ما بود پس از قرن چند
باز شنیدست که شد مست حال
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۷
ای لب تو چشمهٔ آب زلال
مجلس تو مجمع اهل کمال
نقش خیال تو نگارم به چشم
خوشتر ازین نقش که بسته خیال
دیده بر او بد به مژه خاک راه
بر درت ار باز بیابد مجال
آینه از ساده دلی نقش بست
صورت بی مثل شما را مثال
طاق دو ابروی تو محراب جان
نسبت او کی کنمش با هلال
مهر جمیل ار بودم دور نیست
مست خدا نیست محب جمال
نور الهی است که پیدا شده
سید عالم یزل و لایزال
مجلس تو مجمع اهل کمال
نقش خیال تو نگارم به چشم
خوشتر ازین نقش که بسته خیال
دیده بر او بد به مژه خاک راه
بر درت ار باز بیابد مجال
آینه از ساده دلی نقش بست
صورت بی مثل شما را مثال
طاق دو ابروی تو محراب جان
نسبت او کی کنمش با هلال
مهر جمیل ار بودم دور نیست
مست خدا نیست محب جمال
نور الهی است که پیدا شده
سید عالم یزل و لایزال
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۸
خواجه مخمور باز ماند به مال
رند سرمست و جام مالامال
خواجه درویش شد چو مال نماند
عرض و مالش برفت و ماند وبال
گرچه مالش نماند او باقیست
گو برو از برای مال و منال
حالیا خوش به ذوق می گردد
حال ما با محول الاحوال
نقش غیری خیال اگر بندی
نزد ما باشد آن خیال محال
جام گیتی نما چو می نگرم
می نماید جمال او به کمال
ساقیم سید است و من سرمست
باده درجام همچو آب زلال
رند سرمست و جام مالامال
خواجه درویش شد چو مال نماند
عرض و مالش برفت و ماند وبال
گرچه مالش نماند او باقیست
گو برو از برای مال و منال
حالیا خوش به ذوق می گردد
حال ما با محول الاحوال
نقش غیری خیال اگر بندی
نزد ما باشد آن خیال محال
جام گیتی نما چو می نگرم
می نماید جمال او به کمال
ساقیم سید است و من سرمست
باده درجام همچو آب زلال
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۹
دل صفهٔ صفاست و ما صوفیان دل
دل خلوت خداست و ما ساکنان دل
یار است در میان و منم در کنار جان
یار است در کنار و منم در میان دل
هر کس معانی دل و جان کی بیان کند
از جان ما شنو به حقیقت بیان دل
از اهل دل نشان دلم جو که در جهان
جزاهل دل کسی نشناسد نشان دل
عقلست در ولایت تن کارساز جان
عشقست در ممالک جان پاسبان دل
ای جان بیا و بادهٔ صافی ما بنوش
از دست ساقئی که بود خاص از آن دل
سید چو بلبلی است که در بوستان عشق
می سازد این نوای خوش از بوستان عشق
دل خلوت خداست و ما ساکنان دل
یار است در میان و منم در کنار جان
یار است در کنار و منم در میان دل
هر کس معانی دل و جان کی بیان کند
از جان ما شنو به حقیقت بیان دل
از اهل دل نشان دلم جو که در جهان
جزاهل دل کسی نشناسد نشان دل
عقلست در ولایت تن کارساز جان
عشقست در ممالک جان پاسبان دل
ای جان بیا و بادهٔ صافی ما بنوش
از دست ساقئی که بود خاص از آن دل
سید چو بلبلی است که در بوستان عشق
می سازد این نوای خوش از بوستان عشق
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۰
جان کیست بندهٔ حرم کبریای دل
یا روح چیست خادم خلوتسرای دل
در چارسوی عشق که بیرون دو سراست
صد جان روان دهند به یکدم بهای دل
از جان به سوز سینه که یابی وصال جان
در جان بساز چشم که بینی لقای دل
آن مهر ماه روی که جانست نام او
چون ذره ایست گشته روان در هوای دل
سلطان چرخ چارم از آن گشت آفتاب
کامد به زیر سایهٔ فر همای دل
دل کشتی خداست به دریای معرفت
لطف خدا سزد که بود ناخدای دل
سید رموز دل چه نهان می کنی بگو
جان عرش اعظم است و بر او هست وای دل
یا روح چیست خادم خلوتسرای دل
در چارسوی عشق که بیرون دو سراست
صد جان روان دهند به یکدم بهای دل
از جان به سوز سینه که یابی وصال جان
در جان بساز چشم که بینی لقای دل
آن مهر ماه روی که جانست نام او
چون ذره ایست گشته روان در هوای دل
سلطان چرخ چارم از آن گشت آفتاب
کامد به زیر سایهٔ فر همای دل
دل کشتی خداست به دریای معرفت
لطف خدا سزد که بود ناخدای دل
سید رموز دل چه نهان می کنی بگو
جان عرش اعظم است و بر او هست وای دل
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۱
بایزید است جان و هم جانان دل
بایزید است سرور و سلطان دل
بایزید است پیشوای اهل دل
بایزید است مقتدای جان دل
بایزید است کاشف اسرار غیب
بایزید است واقف سبحان دل
بایزید است قائل قول بلی
بایزید است حافظ قرآن دل
بایزد است آفتاب چرخ و جان
بایزید است نقطهٔ دوران دل
بایزید است گوهر بحر محیط
بایزید است جوهر ارکان دل
بایزید است بایزید است بایزید
سید اقلیم هفت ایوان دل
بایزید است سرور و سلطان دل
بایزید است پیشوای اهل دل
بایزید است مقتدای جان دل
بایزید است کاشف اسرار غیب
بایزید است واقف سبحان دل
بایزید است قائل قول بلی
بایزید است حافظ قرآن دل
بایزد است آفتاب چرخ و جان
بایزید است نقطهٔ دوران دل
بایزید است گوهر بحر محیط
بایزید است جوهر ارکان دل
بایزید است بایزید است بایزید
سید اقلیم هفت ایوان دل
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۲
جام گیتی نماست یعنی دل
مظهر کبریاست یعنی دل
دردمند است و درد می نوشد
دُرد دردش دواست یعنی دل
دل نظر گاه حضرت عشق است
مثل او خود کجاست یعنی دل
خلوت دل سرای سلطان است
فارغ از دو سراست یعنی دل
گنج و گنجینهٔ طلسم نگر
جامع انتهاست یعنی دل
در ولایت ولی کامل اوست
روز و شب با خداست یعنی دل
نعمت الله به ذوق می گوید
جان و جانان ماست یعنی دل
مظهر کبریاست یعنی دل
دردمند است و درد می نوشد
دُرد دردش دواست یعنی دل
دل نظر گاه حضرت عشق است
مثل او خود کجاست یعنی دل
خلوت دل سرای سلطان است
فارغ از دو سراست یعنی دل
گنج و گنجینهٔ طلسم نگر
جامع انتهاست یعنی دل
در ولایت ولی کامل اوست
روز و شب با خداست یعنی دل
نعمت الله به ذوق می گوید
جان و جانان ماست یعنی دل
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۳
اگر ذوق خوشی خواهی حریفی کن دمی بادل
و گر جانانه می جوئی فدا کن جان خود با دل
تو چون پروانه ای عقل و ما چون شمع و عشق آتش
تو را دامن همی سوزد به عشق او و ما را دل
دلم بحر است و جان گوهر تنم کشتی و من ملاح
زهی گوهر زهی کشتی زهی ملاح دریا دل
خراباتست و رندان مست و ساقی جام می بر دست
بهای جرعهٔ صدجان چه قدرش هست اینجا دل
به امیدی که در غربت به کام دل رسم روزی
غریبی می کشم دائم ندارد میل مأوا دل
اگر نه وصل او باشد نباشد جان ما را ذوق
و گر نه عشق او بودی نبودی هیچ با ما دل
حریف نعمت اللهم که میر می پرستانست
چه خوش رندی که از ذوقش شود سرمست جان دل
و گر جانانه می جوئی فدا کن جان خود با دل
تو چون پروانه ای عقل و ما چون شمع و عشق آتش
تو را دامن همی سوزد به عشق او و ما را دل
دلم بحر است و جان گوهر تنم کشتی و من ملاح
زهی گوهر زهی کشتی زهی ملاح دریا دل
خراباتست و رندان مست و ساقی جام می بر دست
بهای جرعهٔ صدجان چه قدرش هست اینجا دل
به امیدی که در غربت به کام دل رسم روزی
غریبی می کشم دائم ندارد میل مأوا دل
اگر نه وصل او باشد نباشد جان ما را ذوق
و گر نه عشق او بودی نبودی هیچ با ما دل
حریف نعمت اللهم که میر می پرستانست
چه خوش رندی که از ذوقش شود سرمست جان دل
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۴
حاصل ما دل است و حاصل دل
درد عشقست بنگر این حاصل
درد عشقش بیان کنم چه بود
مشکل حل و حل هر مشکل
گوشهٔ دل سرای اوست ولی
عشق لاخارج است و لاداخل
عاقبت بازگشت جمله به ماست
بوالعجب حق به حق شود واصل
بحر عشقش به ما چو موجی زد
هم ز ما شد حجاب ما حائل
جسم و جان را به جزو و کل بسپار
بی سر و پا در آ به خلوت دل
شاهبازی نه بلبل گلزار
روح محضی چه می کنی گل و گل
عشق او گوهر خزانهٔ ماست
معنی دریا و صورتم ساحل
تا که سید ز خود کناری کرد
در میان نیست جز خدا قائل
درد عشقست بنگر این حاصل
درد عشقش بیان کنم چه بود
مشکل حل و حل هر مشکل
گوشهٔ دل سرای اوست ولی
عشق لاخارج است و لاداخل
عاقبت بازگشت جمله به ماست
بوالعجب حق به حق شود واصل
بحر عشقش به ما چو موجی زد
هم ز ما شد حجاب ما حائل
جسم و جان را به جزو و کل بسپار
بی سر و پا در آ به خلوت دل
شاهبازی نه بلبل گلزار
روح محضی چه می کنی گل و گل
عشق او گوهر خزانهٔ ماست
معنی دریا و صورتم ساحل
تا که سید ز خود کناری کرد
در میان نیست جز خدا قائل
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۵
دل طالب یار و یار در دل
جان در غم هجر دوست واصل
حاصل درد است عاشقان را
خود خوشتر از این کجاست حاصل
درمان درد است و درد درمان
چون حل کنم این دوای مشکل
ما ساکن کوی می فروشیم
کردیم آنجا مدام منزل
گنجیم و طلسم و شاه و درویش
دُر و صدفیم و بحر و ساحل
جانان خودیم و جان عالم
دلدار خودیم و مونس دل
مستیم و حریف نعمت الله
رضوان ساقی و روضه محفل
جان در غم هجر دوست واصل
حاصل درد است عاشقان را
خود خوشتر از این کجاست حاصل
درمان درد است و درد درمان
چون حل کنم این دوای مشکل
ما ساکن کوی می فروشیم
کردیم آنجا مدام منزل
گنجیم و طلسم و شاه و درویش
دُر و صدفیم و بحر و ساحل
جانان خودیم و جان عالم
دلدار خودیم و مونس دل
مستیم و حریف نعمت الله
رضوان ساقی و روضه محفل
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۶
به جز درد سر از غافل چه حاصل
از این سودای بی حاصل چه حاصل
سخن از عاشقان و عشق می گو
ز قول عاقل غافل چه حاصل
نکردی حاصلی از عمرت این دم
به غیر از آه دل حاصل چه حاصل
ز باطل بگذر و حق را طلب کن
مجو باطل ازین باطل چه حاصل
تو را خلوتسرا در ملک جانست
سرای دل طلب از گل چه حاصل
به دریا در فکن خود را چو غواص
ستاده بر لب ساحل چه حاصل
حدیث وصل می گوئی دگر بار
اگر تو نیستی واصل چه حاصل
ز سرمستان گریزانی چو زاهد
به مخموران شدی مایل چه حاصل
تو را چون نیست ذوق نعمت الله
ازین قول و از آن قائل چه حاصل
از این سودای بی حاصل چه حاصل
سخن از عاشقان و عشق می گو
ز قول عاقل غافل چه حاصل
نکردی حاصلی از عمرت این دم
به غیر از آه دل حاصل چه حاصل
ز باطل بگذر و حق را طلب کن
مجو باطل ازین باطل چه حاصل
تو را خلوتسرا در ملک جانست
سرای دل طلب از گل چه حاصل
به دریا در فکن خود را چو غواص
ستاده بر لب ساحل چه حاصل
حدیث وصل می گوئی دگر بار
اگر تو نیستی واصل چه حاصل
ز سرمستان گریزانی چو زاهد
به مخموران شدی مایل چه حاصل
تو را چون نیست ذوق نعمت الله
ازین قول و از آن قائل چه حاصل
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۷
من چنین سرمست یارم سن نجک من سو بله گل
غیرعشقش نیست کارم سن نجک من سویله گل
من به عشق او تمامم عاشقان را من امام
رهنمای خاص و عامم سن نجک من سویله گل
غرقهٔ دریای عشقم بلبل گویای عشقم
گلشن بویای عشقم سن نجک من سویله گل
من به کام دل رسیدم مونس جان را پدیدم
گفتم اسرار و شنیدم سن نجک من سویله گل
عشق او ماند به آتش می بسوزد عود دل خوش
گل منی یا قریدش سن نجک من سویله گل
یاد او ورد زبانم ورد او درمان جانم
مهر او نور روانم سن نجک من سویله گل
بندهٔ خاص خدایم سید هر دو سرایم
من از این مردم جدایم من نجک من سویله گل
غیرعشقش نیست کارم سن نجک من سویله گل
من به عشق او تمامم عاشقان را من امام
رهنمای خاص و عامم سن نجک من سویله گل
غرقهٔ دریای عشقم بلبل گویای عشقم
گلشن بویای عشقم سن نجک من سویله گل
من به کام دل رسیدم مونس جان را پدیدم
گفتم اسرار و شنیدم سن نجک من سویله گل
عشق او ماند به آتش می بسوزد عود دل خوش
گل منی یا قریدش سن نجک من سویله گل
یاد او ورد زبانم ورد او درمان جانم
مهر او نور روانم سن نجک من سویله گل
بندهٔ خاص خدایم سید هر دو سرایم
من از این مردم جدایم من نجک من سویله گل
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۸
دختری بر باد داده غنچهٔ خندان گل
بلبل سرمست مانده واله و حیران گل
خوش گلستانی و در وی عندلیب جان ما
هر زمانی داستانی سازد از دستان گل
صحبت گل را غنیمت دان و گل را برفشان
زانکه نبود اعتماد عمر بر پیمان گل
گل بود عمر عزیز ما چو دیدی درگذشت
یک دو هفته بیش نبود رونق دوران گل
عندلیب گلشن عشقیم و گل معشوق ماست
گر چه باشد بی وفا گل آن ما ، ما آن گل
هر که می خواهد که گل چیند نه اندیشد زخار
دامن گل چیدم و دست من و دامان گل
نعمت الله از برای گل به بستان می رود
گر نه گل چیند چه کار آید سرابستان گل
بلبل سرمست مانده واله و حیران گل
خوش گلستانی و در وی عندلیب جان ما
هر زمانی داستانی سازد از دستان گل
صحبت گل را غنیمت دان و گل را برفشان
زانکه نبود اعتماد عمر بر پیمان گل
گل بود عمر عزیز ما چو دیدی درگذشت
یک دو هفته بیش نبود رونق دوران گل
عندلیب گلشن عشقیم و گل معشوق ماست
گر چه باشد بی وفا گل آن ما ، ما آن گل
هر که می خواهد که گل چیند نه اندیشد زخار
دامن گل چیدم و دست من و دامان گل
نعمت الله از برای گل به بستان می رود
گر نه گل چیند چه کار آید سرابستان گل
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۹
ز آفتاب مهر او تابندهام
پادشاهی میکنم تا بندهام
گر نوازد ور کشد فرمان اوست
بندهام در بندگی پایندهام
بلبل مستم درین گلزار عشق
گاه گریانم گهی در خندهام
غیر نور او نبیند چشم من
تا نظر بر روی او افکندهام
جان و دل کردم نثار حضرتش
از نثار این چنین شرمندهام
مردهٔ دردم از آن دارم حیات
کشتهٔ عشقم ازین دل زندهام
سید خود را از آن جستم بسی
عارفانه بندهٔ پایندهام
پادشاهی میکنم تا بندهام
گر نوازد ور کشد فرمان اوست
بندهام در بندگی پایندهام
بلبل مستم درین گلزار عشق
گاه گریانم گهی در خندهام
غیر نور او نبیند چشم من
تا نظر بر روی او افکندهام
جان و دل کردم نثار حضرتش
از نثار این چنین شرمندهام
مردهٔ دردم از آن دارم حیات
کشتهٔ عشقم ازین دل زندهام
سید خود را از آن جستم بسی
عارفانه بندهٔ پایندهام
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۰
شکر گویم که باز سر مستم
توبه کردم و لیک بشکستم
از سر کاینات خاستهام
بر در می فروش بنشستم
زندهٔ جاودان از آن گشتم
که به خود نیستم به او هستم
تا که فانی شدم ، شدم باقی
قطره بودم به بحر پیوستم
سر به پایش نهادهام سر مست
به امیدی که گیرد او دستم
در نظر نور او به من بنمود
هر خیالی که نقش او بستم
نعمتاللّه حریف و او ساقی
سید عاشقان سرمستم
توبه کردم و لیک بشکستم
از سر کاینات خاستهام
بر در می فروش بنشستم
زندهٔ جاودان از آن گشتم
که به خود نیستم به او هستم
تا که فانی شدم ، شدم باقی
قطره بودم به بحر پیوستم
سر به پایش نهادهام سر مست
به امیدی که گیرد او دستم
در نظر نور او به من بنمود
هر خیالی که نقش او بستم
نعمتاللّه حریف و او ساقی
سید عاشقان سرمستم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۲
نیم شب خوش آفتابی دیدهایم
آفتابی مه نقابی دیدهایم
صورت و معنی عالم یافتیم
خوش سر آب و سرابی دیدهایم
ما ز دریائیم و دریا عین ما
لاجرم چشم پر آبی دیدهایم
خوش خیالی نقش میبندیم باز
گوئیا نقشی به خوابی دیدهایم
عالمی را باده می بخشیم ما
در چنین خیری ثوابی دیدهایم
در خرابات مغان افتاده مست
شاهد مست خرابی دیدهایم
نعمتاللّه نور چشم عاشقان
ساقی عالیجنابی دیدهایم
آفتابی مه نقابی دیدهایم
صورت و معنی عالم یافتیم
خوش سر آب و سرابی دیدهایم
ما ز دریائیم و دریا عین ما
لاجرم چشم پر آبی دیدهایم
خوش خیالی نقش میبندیم باز
گوئیا نقشی به خوابی دیدهایم
عالمی را باده می بخشیم ما
در چنین خیری ثوابی دیدهایم
در خرابات مغان افتاده مست
شاهد مست خرابی دیدهایم
نعمتاللّه نور چشم عاشقان
ساقی عالیجنابی دیدهایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۴
خوش در میخانهای بگشادهایم
بادهنوشان را صلایی دادهایم
جام می بر دست و رندانه مدام
سر به پای خم می بنهادهایم
در خرابات مغان مست و خراب
بر در میخانهای افتادهایم
خرقهٔ خود را به می شستیم پاک
فارغ از تسبیح وز سجادهایم
در هوای عاشق بادهپرست
دایماً بنشسته یا استادهایم
بندهٔ سید شدیم از جان و دل
از همه ملک جهان آزادهایم
بادهنوشان را صلایی دادهایم
جام می بر دست و رندانه مدام
سر به پای خم می بنهادهایم
در خرابات مغان مست و خراب
بر در میخانهای افتادهایم
خرقهٔ خود را به می شستیم پاک
فارغ از تسبیح وز سجادهایم
در هوای عاشق بادهپرست
دایماً بنشسته یا استادهایم
بندهٔ سید شدیم از جان و دل
از همه ملک جهان آزادهایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۵
دل به دلبر جان به جانان دادهایم
بندهٔ او وز همه آزادهایم
از سر هر دو جهان برخاستیم
بر در میخانه مست افتادهایم
عاشقانه در خرابات مغان
رو به درگاه یکی بنهادهایم
بر طریق عاشقان ما رهرویم
لاجرم چون رهروان بر جادهایم
در خرابات مغان مست خراب
خوش در میخانهای بگشادهایم
زاهدی ما همه بر باد رفت
همدم جام و محب بادهایم
نعمتاللهیم و ز آل رسول
گوهر پاکیم و نه بیجادهایم
بندهٔ او وز همه آزادهایم
از سر هر دو جهان برخاستیم
بر در میخانه مست افتادهایم
عاشقانه در خرابات مغان
رو به درگاه یکی بنهادهایم
بر طریق عاشقان ما رهرویم
لاجرم چون رهروان بر جادهایم
در خرابات مغان مست خراب
خوش در میخانهای بگشادهایم
زاهدی ما همه بر باد رفت
همدم جام و محب بادهایم
نعمتاللهیم و ز آل رسول
گوهر پاکیم و نه بیجادهایم