عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۸
بر در میخانه مست افتاده ام
سر به پای خم می بنهاده ام
در خرابات مغان مستانه باز
خوش در میخانه را بگشاده ام
جانسپاری می کنم در راه عشق
هرچه فرماید به جان استاده ام
در نظر روشن بود چون نور چشم
آبروی اشک مردمزاده ام
دامن همت نیالودم به غیر
پاک پاک است دامن سجاده ام
گوهر من باشد از دُر یتیم
تا نپنداری که من بیجاده ام
بندهٔ سید شدم از جان و دل
لاجرم از کائنات آزاده ام
سر به پای خم می بنهاده ام
در خرابات مغان مستانه باز
خوش در میخانه را بگشاده ام
جانسپاری می کنم در راه عشق
هرچه فرماید به جان استاده ام
در نظر روشن بود چون نور چشم
آبروی اشک مردمزاده ام
دامن همت نیالودم به غیر
پاک پاک است دامن سجاده ام
گوهر من باشد از دُر یتیم
تا نپنداری که من بیجاده ام
بندهٔ سید شدم از جان و دل
لاجرم از کائنات آزاده ام
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۹
من در این ره نیز بوئی برده ام
پیش هر رنگی ز بوئی برده ام
گاه جامی گه صراحی آورم
گاه خمی گه سبوئی برده ام
بر و بحر عالمی پیموده ام
آب بسیاری بجوئی برده ام
از سر زلف پریشان بتم
دل خوشم زیرا که موئی برده ام
نسبت رویش به ماهی کرده ام
آبروی ماه روئی برده ام
عقل چون گوئی به چوگانش زدم
این چنین گوئی به هوئی برده ام
نعمت الله را به یاد آورده ام
لاجرم نام نکوئی برده ام
پیش هر رنگی ز بوئی برده ام
گاه جامی گه صراحی آورم
گاه خمی گه سبوئی برده ام
بر و بحر عالمی پیموده ام
آب بسیاری بجوئی برده ام
از سر زلف پریشان بتم
دل خوشم زیرا که موئی برده ام
نسبت رویش به ماهی کرده ام
آبروی ماه روئی برده ام
عقل چون گوئی به چوگانش زدم
این چنین گوئی به هوئی برده ام
نعمت الله را به یاد آورده ام
لاجرم نام نکوئی برده ام
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۰
باز سرمست جام جم شده ام
عاشق روی آن صنم شده ام
گرچه بودم ز هجر درویشی
دیگر از وصل محترم شده ام
تا دلم خلوت محبت اوست
پرده بر دار در حرم شده ام
سر کویش مقام کردم از آن
در همه جای محترم شده ام
غم عشقش خجسته باد که من
این چنین شادمان ز غم شده ام
تا که منظور حضرت عشقم
فارغ از عقل بیش و کم شده ام
از وجود و عدم رمیده دلم
سید عالم و قدم شده ام
عاشق روی آن صنم شده ام
گرچه بودم ز هجر درویشی
دیگر از وصل محترم شده ام
تا دلم خلوت محبت اوست
پرده بر دار در حرم شده ام
سر کویش مقام کردم از آن
در همه جای محترم شده ام
غم عشقش خجسته باد که من
این چنین شادمان ز غم شده ام
تا که منظور حضرت عشقم
فارغ از عقل بیش و کم شده ام
از وجود و عدم رمیده دلم
سید عالم و قدم شده ام
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۱
پادشاهی می کنم تا بنده ام
روز و شب در بندگی پاینده ام
روشنم از آفتاب عشق او
همچو ماهی بر همه تابنده ام
در هوای گلشن وصل نگار
بر لب غنچه خوشی در خنده ام
تا مگر بادی به خاکی بگذرد
خویشتن بر خاک ره افکنده ام
جان فدای عشق جانان کرده ام
تا قیامت زین کرم شرمنده ام
تا همه رندان من مستان شوند
در خرابات مغان و امانده ام
ساقی رندان بزم وحدتم
سید سرمست خود را بنده ام
روز و شب در بندگی پاینده ام
روشنم از آفتاب عشق او
همچو ماهی بر همه تابنده ام
در هوای گلشن وصل نگار
بر لب غنچه خوشی در خنده ام
تا مگر بادی به خاکی بگذرد
خویشتن بر خاک ره افکنده ام
جان فدای عشق جانان کرده ام
تا قیامت زین کرم شرمنده ام
تا همه رندان من مستان شوند
در خرابات مغان و امانده ام
ساقی رندان بزم وحدتم
سید سرمست خود را بنده ام
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۲
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۳
عاشق روی نازنین توام
والهٔ زلف عنبرین توام
من اگر کافرم اگر مومن
در همه کیشها به دین توام
به یقین جان بی گمان منی
بی گمان عاشق یقین توام
عشق تو شمع و من چو پروانه
سوختهٔ عشق آتشین توام
گر به میخانه ور بکعبه روم
در همه جای همنشین توام
تو مرا برگزیدی از دو جهان
من به جان عاشق گزین توام
صورت جان توئی و معنی دل
من هم آن تو و هم این توام
هر چه دارم همه امانت تواست
بسیارم چو من امین توام
گنج اسما به من تو بخشیدی
نعمت الله و نور دین توام
والهٔ زلف عنبرین توام
من اگر کافرم اگر مومن
در همه کیشها به دین توام
به یقین جان بی گمان منی
بی گمان عاشق یقین توام
عشق تو شمع و من چو پروانه
سوختهٔ عشق آتشین توام
گر به میخانه ور بکعبه روم
در همه جای همنشین توام
تو مرا برگزیدی از دو جهان
من به جان عاشق گزین توام
صورت جان توئی و معنی دل
من هم آن تو و هم این توام
هر چه دارم همه امانت تواست
بسیارم چو من امین توام
گنج اسما به من تو بخشیدی
نعمت الله و نور دین توام
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۴
حالی است مرا با می و مستان که چه گویم
رازیست میان من و رندان که چه گویم
بزمیست ملوکانه و ساقی که چه پرسی
من عاشق سرمست حریفان که چه گویم
چون بلبل سودازده در مجلس عاشق
آورده ام این صورت بستان که چه گویم
هر نقش خیالی که مرا در نظر آید
گویم که بگوئید به جانان که چه گویم
از روز ازل عاشق مستم چه توان کرد
باشم ابدا مست بدان سان که چه گویم
خود خوشتر ازین قول که گفتم نتوان گفت
ذوقیست در این گفتل مستان که چه گویم
گنج ار طلبی کنج دل سید ما جو
نقدیست درین گوشهٔ ویران که چه گویم
رازیست میان من و رندان که چه گویم
بزمیست ملوکانه و ساقی که چه پرسی
من عاشق سرمست حریفان که چه گویم
چون بلبل سودازده در مجلس عاشق
آورده ام این صورت بستان که چه گویم
هر نقش خیالی که مرا در نظر آید
گویم که بگوئید به جانان که چه گویم
از روز ازل عاشق مستم چه توان کرد
باشم ابدا مست بدان سان که چه گویم
خود خوشتر ازین قول که گفتم نتوان گفت
ذوقیست در این گفتل مستان که چه گویم
گنج ار طلبی کنج دل سید ما جو
نقدیست درین گوشهٔ ویران که چه گویم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۶
بنمود جمالی به کمالی که چه گویم
حسنی و چه حسنی و جمالی که چه گویم
بنوشته خطی بر ورق روی چو ماهش
هر حرفی از آن خط به مثالی که چه گویم
بر دیدهٔ ما نقش خیالش گذری کرد
نقشی که چه پرسی و خیالی که چه گویم
ما ساقی سرمست خرابات جهانیم
در ساغر ما آب زلالی که چه گویم
بزمیست ملوکانه که شرحش نتوان کرد
ذوقیست در این مجلس و حالی که چه گویم
مائیم و خلیل الله ، کنجی و حضوری
خوش عمر عزیزی و وصالی که چه گویم
در بندگی سید و در صحبت ایشان
داریم جمالی و جلالی که چه گویم
حسنی و چه حسنی و جمالی که چه گویم
بنوشته خطی بر ورق روی چو ماهش
هر حرفی از آن خط به مثالی که چه گویم
بر دیدهٔ ما نقش خیالش گذری کرد
نقشی که چه پرسی و خیالی که چه گویم
ما ساقی سرمست خرابات جهانیم
در ساغر ما آب زلالی که چه گویم
بزمیست ملوکانه که شرحش نتوان کرد
ذوقیست در این مجلس و حالی که چه گویم
مائیم و خلیل الله ، کنجی و حضوری
خوش عمر عزیزی و وصالی که چه گویم
در بندگی سید و در صحبت ایشان
داریم جمالی و جلالی که چه گویم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۷
نازی است از آن جانب و نازی که چه گویم
مائیم و نیازی و نیازی که چه گویم
تا طاق دو ابروش مرا قبله نما شد
کردیم نمازی و نمازی که چه گویم
دل سوختهٔ آتش عشقیم که چون موم
دیدم گدازی و گدازی که چه گویم
این سینهٔ ما مخزن اسرار الهی است
رازیست در این سینه و رازی که چه گویم
خوش سلطنتی یافتم از دولت محمود
مائیم و ایازی و ایازی که چه گویم
ساز دل ما مطرب عشاق چه بنواخت
آواز به ساز آمد و سازی که چه گویم
سید به سوی کعبهٔ مقصود روان شد
اکبر بُود این حج و حجازی که چه گویم
مائیم و نیازی و نیازی که چه گویم
تا طاق دو ابروش مرا قبله نما شد
کردیم نمازی و نمازی که چه گویم
دل سوختهٔ آتش عشقیم که چون موم
دیدم گدازی و گدازی که چه گویم
این سینهٔ ما مخزن اسرار الهی است
رازیست در این سینه و رازی که چه گویم
خوش سلطنتی یافتم از دولت محمود
مائیم و ایازی و ایازی که چه گویم
ساز دل ما مطرب عشاق چه بنواخت
آواز به ساز آمد و سازی که چه گویم
سید به سوی کعبهٔ مقصود روان شد
اکبر بُود این حج و حجازی که چه گویم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۸
داریم حضوری و سرابی که چه گویم
جامی که چه پرسی و شرابی که چه گویم
در کوی خرابات مغان همدم جامیم
مستیم و خرابیم و خرابی که چه گویم
مستانه بتم از در میخانه درآمد
بر بسته نقابی و نقابی که چه گویم
خوش نقش خیالی است که بستیم به دیده
بینیم به خوابی و به خوابی که چه گویم
از آتش عشقش دل بیچاره کبابست
سوزی و چه سوزی و کبابی که چه گویم
در مجلس ما مطرب عشاق درآمد
بنواخت ربابی و ربابی که چه گویم
با عشق به سر می بر و با عقل میامیز
کاین عقل حجابست و حجابی که چه گویم
مائیم و می و خلوت میخانه و ساقی
داریم هوای خوش و آبی که چه گویم
گر کام دلم دلبر عیار برآرد
والله که صوابست و صوابی که چه گویم
گر یک نفسی بی می و معشوق برآری
پرسند حسابی و حسابی که چه گویم
از گفتهٔ سید دو سه بیتی بنوشتم
خوش شعر لطیفی و کتابی که چه گویم
جامی که چه پرسی و شرابی که چه گویم
در کوی خرابات مغان همدم جامیم
مستیم و خرابیم و خرابی که چه گویم
مستانه بتم از در میخانه درآمد
بر بسته نقابی و نقابی که چه گویم
خوش نقش خیالی است که بستیم به دیده
بینیم به خوابی و به خوابی که چه گویم
از آتش عشقش دل بیچاره کبابست
سوزی و چه سوزی و کبابی که چه گویم
در مجلس ما مطرب عشاق درآمد
بنواخت ربابی و ربابی که چه گویم
با عشق به سر می بر و با عقل میامیز
کاین عقل حجابست و حجابی که چه گویم
مائیم و می و خلوت میخانه و ساقی
داریم هوای خوش و آبی که چه گویم
گر کام دلم دلبر عیار برآرد
والله که صوابست و صوابی که چه گویم
گر یک نفسی بی می و معشوق برآری
پرسند حسابی و حسابی که چه گویم
از گفتهٔ سید دو سه بیتی بنوشتم
خوش شعر لطیفی و کتابی که چه گویم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۹
غرقهٔ آب و آب می جویم
در تحیر که بحر یا جویم
این عجب بین که عاشق خویشم
عین مطلوب و طالب اویم
پیر خمارم و به جرعهٔ می
خرقهٔ خود مدام می شویم
در خرابات عشق مست و خراب
سخن عاشقانه می گویم
آمدم مست بر سر میدان
عشق چوگان و عالمی گویم
بلبل گلستان معشوقم
گل گلزار عشق می بویم
نعمت الله حق است از آن شب و روز
من حق خویشتن از او جویم
در تحیر که بحر یا جویم
این عجب بین که عاشق خویشم
عین مطلوب و طالب اویم
پیر خمارم و به جرعهٔ می
خرقهٔ خود مدام می شویم
در خرابات عشق مست و خراب
سخن عاشقانه می گویم
آمدم مست بر سر میدان
عشق چوگان و عالمی گویم
بلبل گلستان معشوقم
گل گلزار عشق می بویم
نعمت الله حق است از آن شب و روز
من حق خویشتن از او جویم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۰
سخنی خوش به ذوق می گویم
یاری از اهل ذوق می جویم
بزم عشق است و خرقهٔ سالوس
عاشقانه مدام می شویم
عشق و معشوق و عاشق خویشم
لاجرم غیر خود نمی پویم
من و او و تو چون یگانه شدیم
تو منی ای عزیز من اویم
آفتابی در آینه بنمود
روشن از نور روی مه رویم
روح قدسی خموش خواهد بود
در مقامی که من سخن گویم
یک زمان سیدم دمی بنده
گاه سلطان و گاه انجویم
یاری از اهل ذوق می جویم
بزم عشق است و خرقهٔ سالوس
عاشقانه مدام می شویم
عشق و معشوق و عاشق خویشم
لاجرم غیر خود نمی پویم
من و او و تو چون یگانه شدیم
تو منی ای عزیز من اویم
آفتابی در آینه بنمود
روشن از نور روی مه رویم
روح قدسی خموش خواهد بود
در مقامی که من سخن گویم
یک زمان سیدم دمی بنده
گاه سلطان و گاه انجویم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۱
اگر گویم که نیکویم مکن عیبم که من اویم
چنان مستم که از مستی نمی دانم چه می گویم
منم مطلوب و هم طالب که خود از خود طلبکارم
مکرم کرده ام خود را که خود را با تو می جویم
اگر نه ساقی مستم چرا جویای رندانم
و گر نه ذوق می دارم چرا میخانه می پویم
اسیر میفروشانم که رندانند غلامانم
امیر حضرت جانم که شاهانند آنجویم
نکو آئینه ای دارم که حسن او در آن پیداست
بدی من مگو عاقل اگر گویم که نیکویم
خیال غیر اگر بینم که نقشی می زند بر آب
به آب دیدهٔ ساغر خیالش را فرو شویم
اگر یار خوشی جوئی که با وی صحبتی داری
به یاد نعمت الله جو در این دوران که من اویم
چنان مستم که از مستی نمی دانم چه می گویم
منم مطلوب و هم طالب که خود از خود طلبکارم
مکرم کرده ام خود را که خود را با تو می جویم
اگر نه ساقی مستم چرا جویای رندانم
و گر نه ذوق می دارم چرا میخانه می پویم
اسیر میفروشانم که رندانند غلامانم
امیر حضرت جانم که شاهانند آنجویم
نکو آئینه ای دارم که حسن او در آن پیداست
بدی من مگو عاقل اگر گویم که نیکویم
خیال غیر اگر بینم که نقشی می زند بر آب
به آب دیدهٔ ساغر خیالش را فرو شویم
اگر یار خوشی جوئی که با وی صحبتی داری
به یاد نعمت الله جو در این دوران که من اویم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۲
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۳
به حمدالله که من امروز از بند بلا جستم
به دام عشق افتادم ز دست عقل وارستم
چنان حیران ساقیم که جام از می نمیدانم
چنان مستم که از مستی نمی دانم که من مستم
چو گشتم از فنا فانی چه می جوئی بقای من
چو من مستغرق اویم چه دانم نیست از هستم
اگر چه ذره ای بودم رسیدم تا به خورشیدی
اگرچه قطره ای بودم ولی با بحر پیوستم
مگر من شیشهٔ تقوی زدم بر سنگ قلاشی
که شد مشهور در عالم که توبه باز بشکستم
خراباتست و من سرمست و ساقی جام می بر دست
به جز ساقی سرمستان که می گیرد دگر دستم
ندیم بزم آن شاهم حریف نعمت اللهم
کناری کردم از عالم میان در خدمتش بستم
به دام عشق افتادم ز دست عقل وارستم
چنان حیران ساقیم که جام از می نمیدانم
چنان مستم که از مستی نمی دانم که من مستم
چو گشتم از فنا فانی چه می جوئی بقای من
چو من مستغرق اویم چه دانم نیست از هستم
اگر چه ذره ای بودم رسیدم تا به خورشیدی
اگرچه قطره ای بودم ولی با بحر پیوستم
مگر من شیشهٔ تقوی زدم بر سنگ قلاشی
که شد مشهور در عالم که توبه باز بشکستم
خراباتست و من سرمست و ساقی جام می بر دست
به جز ساقی سرمستان که می گیرد دگر دستم
ندیم بزم آن شاهم حریف نعمت اللهم
کناری کردم از عالم میان در خدمتش بستم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۴
رفتم به در خانه میخانه نشستم
آن توبهٔ سنگین به یکی جرعه شکستم
گر عاقل مخمور مرا خواند به مجنون
منعش مکن ای عاشق سرمست که هستم
در هر دو جهان غیر یکی را چو ندیدم
شک نیست که هم غیر یکی را نپرستم
سرمست شرابم نه که امروز چنینم
از روز ازل تا به ابد عاشق و مستم
در خواب گرفتم سر دستی که چه گویم
خوش نقش خیالیست که افتاد به دستم
گفتند که در کوی خرابات حضوریست
برخاستم و رفتم و آنجا بنشستم
سید کرمی کرد و مرا خواند به بنده
من هم کمر خدمت او چست ببستم
آن توبهٔ سنگین به یکی جرعه شکستم
گر عاقل مخمور مرا خواند به مجنون
منعش مکن ای عاشق سرمست که هستم
در هر دو جهان غیر یکی را چو ندیدم
شک نیست که هم غیر یکی را نپرستم
سرمست شرابم نه که امروز چنینم
از روز ازل تا به ابد عاشق و مستم
در خواب گرفتم سر دستی که چه گویم
خوش نقش خیالیست که افتاد به دستم
گفتند که در کوی خرابات حضوریست
برخاستم و رفتم و آنجا بنشستم
سید کرمی کرد و مرا خواند به بنده
من هم کمر خدمت او چست ببستم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۵
شکر گویم که توبه بشکستم
وز غم ننگ و نام وارستم
در خرابات عشق مست خراب
با حریفان به ذوق بنشستم
هستی او کجا و من ز کجا
من به خود نیستم به او هستم
بگسستم ز خویش و بیگانه
باز با اصل خویش پیوستم
نور چشم است و در نظر دارم
نظری کن به چشم سرمستم
دست با دوست در کمر کردم
آفرین باد بر چنین دستم
بندهٔ سید خراباتم
کمر خدمتش به جان بستم
وز غم ننگ و نام وارستم
در خرابات عشق مست خراب
با حریفان به ذوق بنشستم
هستی او کجا و من ز کجا
من به خود نیستم به او هستم
بگسستم ز خویش و بیگانه
باز با اصل خویش پیوستم
نور چشم است و در نظر دارم
نظری کن به چشم سرمستم
دست با دوست در کمر کردم
آفرین باد بر چنین دستم
بندهٔ سید خراباتم
کمر خدمتش به جان بستم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۶
در خرابات عشق سرمستم
از ازل بود تا ابد هستم
این سعادت نگر که دستم داد
کمری بر میان او بستم
بر لبم لب نهاد بوسه زدم
جان به جانان به ذوق پیوستم
بر در میفروش رندانه
با حریفان خویش بنشستم
چشم سرمست او چو می نگرم
زان نظر همچو چشم او مستم
عقل مخمور دردسر می داد
شکر گویم که رفت و وارستم
نعمت الله رسید مستانه
ساغر می نهاد بر دستم
از ازل بود تا ابد هستم
این سعادت نگر که دستم داد
کمری بر میان او بستم
بر لبم لب نهاد بوسه زدم
جان به جانان به ذوق پیوستم
بر در میفروش رندانه
با حریفان خویش بنشستم
چشم سرمست او چو می نگرم
زان نظر همچو چشم او مستم
عقل مخمور دردسر می داد
شکر گویم که رفت و وارستم
نعمت الله رسید مستانه
ساغر می نهاد بر دستم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۷
مدتی در به در به جان گشتم
گرد میخانهٔ جهان گشتم
میر میخانه خدمتش کردم
هم به فرمان او روان گشتم
در خرابات عشق رندانه
ساقی بزم عاشقان گشتم
نام من شد نشانهٔ عالم
گرچه بی نام و بی نشان گشتم
چون محب حباب او بودم
نیک محبوب این و آن گشتم
جان به جانان خویش بسپردم
زندهٔ ملک جاودان گشتم
موج بودم ولی شدم دریا
این چنین بودم آن چنان گشتم
عقل سرمایه بود شد بر باد
فارغ از سود و از زیان گشتم
گنج در کنج دل طلب کردم
واقف از گنج بیکران گشتم
پادشه خوش مرا کنار گرفت
چون کمر گرد آن میان گشتم
بنده ام بندگی او کردم
سید جمله سیدان گشتم
گرد میخانهٔ جهان گشتم
میر میخانه خدمتش کردم
هم به فرمان او روان گشتم
در خرابات عشق رندانه
ساقی بزم عاشقان گشتم
نام من شد نشانهٔ عالم
گرچه بی نام و بی نشان گشتم
چون محب حباب او بودم
نیک محبوب این و آن گشتم
جان به جانان خویش بسپردم
زندهٔ ملک جاودان گشتم
موج بودم ولی شدم دریا
این چنین بودم آن چنان گشتم
عقل سرمایه بود شد بر باد
فارغ از سود و از زیان گشتم
گنج در کنج دل طلب کردم
واقف از گنج بیکران گشتم
پادشه خوش مرا کنار گرفت
چون کمر گرد آن میان گشتم
بنده ام بندگی او کردم
سید جمله سیدان گشتم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۸