عبارات مورد جستجو در ۷۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
ای باد بی‌آرام ما، با گل بگو پیغام ما
 کی گل گریز اندر شکر، چون گشتی از گلشن جدا
ای گل ز اصل شکری، تو با شکر لایق‌تری
شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرین‌تر وفا
رخ بر رخ شکر بنه، لذت بگیر و بو بده
در دولت شکر بجه، از تلخی جور فنا
اکنون که گشتی گلشکر، قوت دلی، نور نظر
از گل برآ بر دل گذر، آن از کجا؟ این از کجا؟
با خار بودی هم‌نشین، چون عقل با جانی قرین
بر آسمان رو از زمین، منزل به منزل تا لقا
در سر خلقان می‌روی، در راه پنهان می‌روی
بستان به بستان می‌روی، آن‌جا که خیزد نقش‌ها
ای گل تو مرغ نادری، برعکس مرغان می‌پری
کامد پیامت زان سری پرها بنه، بی‌پر بیا
ای گل تو این‌ها دیده‌یی، زان بر جهان خندیده‌یی
زان جامه‌ها بدریده‌یی، ای گربز لعلین قبا
گل‌های پار از آسمان، نعره‌زنان در گلستان
کی هر که خواهد نردبان، تا جان سپارد در بلا
هین از ترشح زین طبق، بگذر تو بی‌ره چون عرق
از شیشۀ گلابگر، چون روح از آن جام سما
ای مقبل و میمون شما، با چهره‌ی گلگون شما
بودیم ما همچون شما، ما روح گشتیم الصلا
از گلشکر مقصود ما، لطف حق است و بود ما
ای بود ما آهن صفت، وی لطف حق آهن ربا
آهن خرد آیینه‌گر، بر وی نهد زخم شرر
ما را نمی‌خواهد مگر، خواهم شما را بی‌شما
هان ای دل مشکین سخن، پایان ندارد این سخن
با کس نیارم گفت من، آن‌ها که می‌گویی مرا
 ای شمس تبریزی بگو، سر شهان شاه خو
بی‌حرف و صوت و رنگ و بو، بی‌شمس کی تابد ضیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
امروز دیدم یار را، آن رونق هر کار را
می‌شد روان بر آسمان، همچون روان مصطفی
خورشید از رویش خجل، گردون مشبک همچو دل
از تابش او آب و گل، افزون ز آتش در ضیا
گفتم که بنما نردبان، تا برروم بر آسمان
گفتا سر تو نردبان، سر را درآور زیر پا
چون پای خود بر سر نهی، پا بر سر اختر نهی
چون تو هوا را بشکنی، پا بر هوا نه، هین بیا
بر آسمان و بر هوا، صد ره پدید آید تو را
بر آسمان پران شوی، هر صبح‌دم، همچون دعا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
عطارد مشتری باید، متاع آسمانی را
مهی مریخ چشم ارزد، چراغ آن جهانی را
چو چشمی مقترن گردد، بدان غیبی چراغ جان
ببیند بی‌قرینه او، قرینان نهانی را
یکی جان عجب باید، که داند جان فدا کردن
دو چشم معنوی باید، عروسان معانی را
یکی چشمی‌ست بشکفته، صقال روح پذرفته
چو نرگس خواب او رفته، برای باغبانی را
چنین باغ و چنین شش جو، پس این پنج و این شش جو
قیاسی نیست، کمتر جو قیاس اقترانی را
به صف‌ها رایت نصرت، به شب‌ها حارس امت
نهاده بر کف وحدت، در سبع المثانی را
شکسته پشت شیطان را، بدیده روی سلطان را
که هر خس از بنا داند به استدلال بانی را
زهی صافی زهی حری، مثال می خوشی، مری
کسی دزدد چنین دری، که بگذارد عوانی را
الی البحر توجهنا و من عذب تفکهنا
لقینا الدر مجانا، فلا نبغی الدنانی را
لقیت الماء عطشانا، لقیت الرزق عریانا
صحبت اللیث احیانا، فلا اخشی السنانی را
توی موسی عهد خود، درآ در بحر جزر و مد
ره فرعون باید زد، رها کن این شبانی را
الا ساقی به جان تو، به اقبال جوان تو
به ما ده از بنان تو، شراب ارغوانی را
بگردان بادهٔ شاهی، که هم دردی و هم راهی
نشان درد اگر خواهی، بیا بنگر نشانی را
بیا درده می احمر، که هم بحر است و هم گوهر
برهنه کن به یک ساغر، حریف امتحانی را
برو ای ره زن مستان، رها کن حیله و دستان
که ره نبود درین بستان دغا و قلتبانی را
جواب آن که می‌گوید به زر نخریده‌یی جان را
که هندو قدر نشناسد متاع رایگانی را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
بسوزانیم سودا و جنون را
درآشامیم هر دم موج خون را
حریف دوزخ آشامان مستیم
که بشکافند سقف سبزگون را
چه خواهد کرد شمع لایزالی
فلک را وین دو شمع سرنگون را؟
فروبریم دست دزد غم را
که دزدیده‌ست عقل صد زبون را
شراب صرف سلطانی بریزیم
بخوابانیم عقل ذوفنون را
چو گردد مست، حد بر وی برانیم
که از حد برد تزویر و فسون را
اگر چه زوبع و استاد جمله‌ست
چه داند حیلهٔ ریب المنون را
چنانش بی‌خود و سرمست سازیم
که چون آید نداند راه چون را
چنان پیر و چنان عالم فنا به
که تا عبرت شود لایعلمون را
کنون عالم شود، کز عشق جان داد
کنون واقف شود علم درون را
درون خانهٔ دل او ببیند
ستون این جهان بی‌ستون را
که سرگردان بدین سرهاست، گر نه
سکون بودی جهان بی‌سکون را
تن باسر نداند سر کن را
تن بی‌سر شناسد کاف و نون را
یکی لحظه بنه سر ای برادر
چه باشد از برای آزمون را؟
یکی دم رام کن از بهر سلطان
چنین سگ را، چنین اسب حرون را
تو دوزخ دان خودآگاهی عالم
فنا شو، کم طلب این سرفزون را
چنان اندر صفات حق فرورو
که برنایی، نبینی این برون را
چه جویی ذوق این آب سیه را؟
چه بویی سبزهٔ این بام تون را؟
خمش کردم نیارم شرح کردن
ز رشک و غیرت هر خام دون را
که تا نقصی نباشد کاف و نون را
نما ای شمس تبریزی کمالی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸
از جهت ره زدن، راه درآرد مرا
تا به کف ره زنان باز سپارد مرا
آن که زند هر دمی، راه دو صد قافله
من چه زنم پیش او؟ او به چه آرد مرا؟
من سر و پا گم کنم، دل ز جهان برکنم
گر نفسی او به لطف، سربنخارد مرا
او ره خوش می‌زند، رقص برآن می‌کنم
هر دم بازی نو، عشق بر آرد مرا
گه به فسوس او مرا گوید کنجی نشین
چون که نشینم به کنج، خود به درآرد مرا
ز اول امروزم او، می بپراند چو باز
تا که چه گیرد به من؟ بر که گمارد مرا؟
همت من همچو رعد، نکتهٔ من همچو ابر
قطره چکد زابر من، چون بفشارد مرا
ابر من از بامداد، دارد از آن بحر داد
تا که ز رعد و ز باد، بر که ببارد مرا؟
چون که ببارد مرا، یاوه ندارد مرا
در کف صد گون نبات، بازگذارد مرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰
صلا یا ایها العشاق کان مه رو نگار آمد
میان بندید عشرت را که یار اندر کنار آمد
بشارت می پرستان را که کار افتاد مستان را
که بزم روح گستردند و باده‌ی بی‌خمار آمد
قیامت در قیامت بین نگار سروقامت بین
کزو عالم بهشتی شد هزاران نوبهار آمد
چو او آب حیات آمد چرا آتش برانگیزد؟
چو او باشد قرار جان چرا جان بی‌قرار آمد؟
درآ ساقی دگرباره بکن عشاق را چاره
که آهو چشم خون خواره چو شیر اندر شکار آمد
چو کار جان به جان آمد ندای الامان آمد
که لشکرهای عشق او به دروازه‌ی حصار آمد
رود جان بداندیشش به شمشیر و کفن پیشش
که هرک از عشق برگردد به آخر شرمسار آمد
نه اول ماند و نی آخر مرا در عشق آن فاخر
که عاشق همچو نی آمد و عشق او چو نار آمد
اگر چه لطف شمس الدین تبریزی گذر دارد
ز باد و آب و خاک و نار جان هر چهار آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۴
مشو ای دل تو دگرگون که دل یار بداند
مکن اسرار نهانی که وی اسرار بداند
همه را از تو چو خاشاک بر آن آب براند
که همه شیوهٔ می را دل خمار بداند
کف او خار نشاند کف او گل شکفاند
همه گل‌های نهانی ز دل خار بداند
تو به هر روز به تدریج یکی چیز بدانی
تو برو چاکر او شو که به یک بار بداند
چو اسیری به گه حکم به اقرار و گواهی
تن صوفی به گواهی دل اقرار بداند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۶
یا رب این بوی خوش از روضه جان می‌آید؟
یا نسیمی‌ست کزان سوی جهان می‌آید؟
یا رب این آب حیات از چه وطن می‌جوشد؟
یا رب این نور صفات از چه مکان می‌آید؟
عجب این غلغله از جوق ملک می‌خیزد؟
عجب این قهقهه از حور جنان می‌آید؟
چه سماع است که جان رقص کنان می‌گردد؟
چه صفیر است که دل بال زنان می‌آید
چه عروسی‌ست چه کابین که فلک چون تتقی‌ست
ماه با این طبق زر به نشان می‌آید
چه شکار است که این تیر قضا پران است
ور چنین نیست چرا بانگ کمان می‌آید؟
مژده مژده همه عشاق بکوبید دو دست
کان که از دست بشد دست زنان می‌آید
از حصار فلکی بانگ امان می‌خیزد
وز سوی بحر چنین موج گمان می‌آید
چشم اقبال به اقبال شما مخمور است
این دلیل است که از عین عیان می‌آید
برهیدیت ازین عالم قحطی که درو
از برای دو سه نان زخم سنان می‌آید
خوش‌تر از جان چه بود؟ جان برود باک مدار
غم رفتن چه خوری؟ چون به از آن می‌آید
هر کسی در عجبی و عجب من این است
کو نگنجد به میان چون به میان می‌آید
بس کنم گر چه که رمز است بیانش نکنم
خود بیان را چه کنی؟ جان بیان می‌آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۵
ای شاهد سیمین ذقن، درده شرابی همچو زر
تا سینه‌ها روشن شود، افزون شود نور نظر
کوری هشیاران ده، آن جام سلطانی بده
تا جسم گردد همچو جان، تا شب شود همچون سحر
چون خواب را درهم زدی، درده شراب ایزدی
زیرا نشاید در کرم، بر خلق بستن هر دو در
ای خورده جام ذوالمنن، تشنیع بیهوده مزن
زیرا که فاز من شکر، زیرا که خاب من کفر
ای تو مقیم میکده، هم مستی و هم می زده
تشنیع‌های بیهده، چون می‌زنی ای بی‌گهر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۱
روی تو جان جان است از جان نهان مدارش
آنچ از جهان فزون است اندر جهان درآرش
ای قطب آسمان‌ها در آسمان جان‌ها
جان گرد توست گردان می‌دار بی‌قرارش
همچون انار خندان عالم نمود دندان
در خویش می‌نگنجد از خویشتن برآرش
نگذارد آفتابش یک ذره اختیارم
تا اختیار دارم کی باشم اختیارش؟
از خاک چون غباری برداشت باد عشقم
آن جا که باد جنبد آن جا بود غبارش
در خاک تیره دانه زان رو به جنبش آمد
کز عشق خاکیان را بر می‌کشد بهارش
هم بدر و هم هلالش هم حور و هم جمالش
هم باغ و هم نهالش چون من در انتظارش
جامش نعوذبالله دامش نعوذبالله
نامش نعوذبالله والله که نیست یارش
من همچو گلبنانم او همچو باغبانم
از وی شکفت جانم بر وی بود نثارش
چون برگ من ز بالا رقصان به پستی آیم
لرزان که تا نیفتم الا که در کنارش
حیله گری‌‌ست کارش مهره بری‌‌ست کارش
پرده دری‌‌ست کارش نی سرسری‌‌ست کارش
می‌خارد این گلویم گویم عجب نگویم
بگذار تا بخارد بی‌محرمی مخارش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۵
یا منیر البدر قد اوضحت بالبلبال بال
بالهوی زلزلتنی والعقل فی الزلزال زال
کم انادی انظرونا نقتبس من نورکم؟
قد رجعنا جائبا من طور انوار الجلال
من رأی نورا انیسا، یملأ الدنیا هوی
للسری منه جمال للعدی منه ملال
کل امر منه حق، مستحق، نافذ
ینفع الامراض طرا، ینجلی منه الکلال
من شکا مغلاق باب، فلینل مفتاحه
من شکا ضر الظمأ فلیستقی الماء الزلال
لیس ذا اسماء صفر باطل سمیته
دعوة التحقیق حال خدعة الدنیا محال
حبذا اسواق اشواق ربت ارباحها
حبذا نور تکون الشمس فیه کالهلال
ما علیکم، لو سهرتم لیلة الف الهوی
ربما تلقون ضیفا تعرفوا لیل الرحال
یا محبا قم تنادم، فالمحب لا ینام
یا نعوسا قم، تفرج حسن ربات الحجال
دولتش همسایه شد، همسایگان را مژده شو
مرغ جان‌ها را ببخشد کرو فرش، پرو بال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۱
هرگز ندانم راندن مستی که افتد بر درم
در خانه گر می باشدم، پیشش نهم، با وی خورم
مستی که شد مهمان من، جان من است و آن من
تاج من و سلطان من، تا برنشیند بر سرم
ای یار من، وی خویش من، مستی بیاور پیش من
روزی که مستی کم کنم، از عمر خویشش نشمرم
چون وقف کرده ستم پدر، بر باده‌های همچو زر
در غیر ساقی ننگرم، وزامر ساقی نگذرم
چند آزمایم خویش را؟ وین جان عقل اندیش را؟
روزی که مستم کشتی ام، روزی که عاقل لنگرم
کو خمر تن؟ کو خمر جان؟ کو آسمان، کو ریسمان؟
تو مست جام ابتری، من مست حوض کوثرم
مستی بیاید قی کند، مستی زمین را طی کند
این خوار و زار اندر زمین، وان آسمان بر محترم
گر مستی و روشن روان، امشب مخسب ای ساربان
خاموش کن خاموش کن، زین باده نوش ای بوالکرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۱
بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم
یار آمد در میان ما از میان برخاستیم
از فنا رو تافتیم و در بقا دربافتیم
بی‌نشان را یافتیم و از نشان برخاستیم
گرد از دریا برآوردیم و دود از نه فلک
از زمان و از زمین و آسمان برخاستیم
هین که مستان آمدند و راه را خالی کنید
نی غلط گفتم زراه و راهبان برخاستیم
آتش جان سر برآورد از زمین کالبد
خاست افغان از دل و ما چون فغان برخاستیم
کم سخن گوییم و گر گوییم کم کس پی برد
باده افزون کن که ما با کم­زنان برخاستیم
هستی است آن زنان و کار مردان نیستی­ست
شکر کندر نیستی ما پهلوان برخاستیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۰
چه روز باشد کین جسم و رسم بنوردیم
میان مجلس جان حلقه حلقه می‌گردیم
همی‌خوریم می جان به حضرت سلطان
چنان که بی‌لب و ساغر، نخست می‌خوردیم
خراب و مست به ساقی جان همی‌گوییم
برآر دست، که ما دست‌ها برآوردیم
بیار نقل که ما نقل کرده‌ایم این سو
بیار بادهٔ احمر، که زار و رخ زردیم
بکن سلام که تسلیم ابتلای توایم
بپرس گرم، که افسردهٔ دم سردیم
جوابمان دهد آن ساقی‌ام که نوش خورید
که ما به نورفشانی چو مه جوامردیم
تو ملک کدکن وهب لی بگو سلیمان‌وار
که ما به منع عطا، مور را نیازردیم
ز هجر و فرقت ما درد و غم بسی دیدیم
درآی در بر ما، ما دوای هر دردیم
دل آر خسته به خار جفا و گل بستان
چه تحفه آری ما ورد را؟ که ما وردیم
اگر ز مونس و جفتان خود جدا ماندی
بیا که در کرم و حسن لطف ما فردیم
اگر تو کار نکردی و مفلسی از خیر
بیا که کار چو تو صد هزار، ما کردیم
بیار اشک چو مشتاق و گرد را بنشان
که روی ماه نبینیم تا درین گردیم
خمش گزاف مینداز مهره اندر طاس
به ما گذار، که ما اوستاد این نردیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۷
دوش چه خورده‌یی دلا راست بگو نهان مکن
چون خمشان‌ بی‌گنه روی بر آسمان مکن
بادۀ خاص خورده‌یی نقل خلاص خورده‌یی
بوی شراب می‌زند خربزه در دهان مکن
روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو
خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن
دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی
بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن
من همگی توراستم مست می‌وفاستم
با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن
ای دل پاره پاره‌ام دیدن او است چاره‌ام
اوست پناه و پشت من تکیه برین جهان مکن
ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو
گرنه سماع باره‌یی دست به نای جان مکن
نفخ نفخت کرده‌یی در همه دردمیده‌یی
چون دم توست جان نی‌ بی‌نی ما فغان مکن
کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد
ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن
ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو
گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن
هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو
کی تو بدیده روی من روی به این و آن مکن
شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا
گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن
باده بنوش مات شو جملۀ تن حیات شو
بادۀ چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن
بادۀ عام از برون بادۀ عارف از درون
بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن
از تبریز شمس دین می‌رسدم چو ماه نو
چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۵
اینک آن انجم روشن که فلک چاکرشان
اینک آن پرده گیانی که خرد چادرشان
همچو اندیشه به هر سینه بود مسکنشان
همچو خورشید به هر خانه فتد لشکرشان
نظر اولشان زنده کند عالم را
در نظر هیچ نگنجد نظر دیگرشان
ای بسا شب که من از آتششان همچو سپند
بوده‌‌ام نعره زنان، رقص کنان، بر درشان
گر تو بو می‌نبری، بوی کن اجزای مرا
بو گرفته‌‌‌ست دل و جان من از عنبرشان
ور تو بس خشک دماغی، به تو بو می‌نرسد
سر بنه، تا برسد بر تو دماغ ترشان
خود چه باشد تر و خشک حیوانی و نبات؟
مه نبات و حیوان و مه زمین مادرشان
همه عالم به یکی قطرهٔ دریا غرقند
چه قدر خورد تواند مگس از شکرشان؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۳
با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین
با آن که نیست عاشق، یک دم مشو قرین
ورزان که یار پردهٔ عزت فروکشید
آن را که پرده نیست برو، روی او ببین
آن روی بین که بر رخش آثار روی او است
آن را نگر، که دارد خورشید بر جبین
از بس که آفتاب دو رخ بر رخش نهاد
شهمات می‌شود ز رخش، ماه بر زمین
در طره‌هاش نسخهٔ ایاک نعبد است
در چشم هاش غمزهٔ ایاک نستعین
بی‌خون و‌‌ بی‌رگ است تنش چون تن خیال
بیرون و اندرون همه شیر است و انگبین
از بس که در کنار‌‌ همی‌گیردش نگار
بگرفت بوی یار و رها کرد بوی طین
صبحی‌ست‌‌ بی‌سپیده و شامی‌ست‌‌ بی‌خضاب
ذاتی‌ست‌‌ بی‌جهات و حیاتی‌ست‌‌ بی‌حنین
کی نور وام خواهد خورشید از سپهر؟
کی بوی وام خواهد گلبن ز یاسمین؟
بی‌گفت شو چو ماهی و صافی چو آب بحر
تا زود بر خزینهٔ گوهر شوی امین
در گوش تو بگویم، با هیچ کس مگو
این جمله کیست؟ مفخر تبریز، شمس دین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۰
ای آفتاب سرکشان با کهکشان آمیختی
مانند شیر و انگبین با بندگان آمیختی
یا چون شراب جان فزا هر جزو را دادی طرب
یا همچو باران کرم با خاکدان آمیختی
یا همچو عشق جان فدا در لاابالی ماردی
با عقل پرحرص شحیح خرده دان آمیختی
ای آتش فرمان روا در آب مسکن ساختی
وی نرگس عالی نظر با ارغوان آمیختی
چندان در آتش درشدی کاتش در آتش درزدی
چندان نشان جستی که تو با‌ بی‌نشان آمیختی
ای سر الله الصمد ای بازگشت نیک و بد
پهلو تهی کردی ز خود با پهلوان آمیختی
جان‌ها بجستندت بسی بویی نبرد از تو کسی
آیس شدند و خسته دل خود ناگهان آمیختی
از جنس نبود حیرتی‌ بی‌جنس نبود الفتی
تو این نه‌یی و آن نه‌یی با این و آن آمیختی
هر دو جهان مهمان تو بنشسته گرد خوان تو
صد گونه نعمت ریختی با میهمان آمیختی
آمیختی چندانک او خود را‌ نمی‌داند ز تو
آری کجا داند؟ چو تو با تن چو جان آمیختی
پیرا جوان گردی چو تو سرسبز این گلشن شدی
تیرا به صیدی دررسی چون با کمان آمیختی
ای دولت و بخت همه دزدیده‌یی رخت همه
چالاک ره زن آمدی با کاروان آمیختی
چرخ و فلک ره می‌رود تا تو رهش آموختی
جان و جهان بر می‌پرد تا با جهان آمیختی
حیرانم اندر لطف تو کین قهر چون سر می‌کشد؟
گردن چو قصابان مگر با گردران آمیختی
خوبان یوسف چهره را آموختی عاشق کشی
وان خار چون عفریت را با گلستان آمیختی
این را رها کن عارفا آن را نظر کن کز صفا
رستی ز اجزای زمین با آسمان آمیختی
رستی ز دام ای مرغ جان در شاخ گل آویختی
جستی ز وسواس جنان وندر جنان آمیختی
از بام گردون آمدی ای آب آب زندگی
از بام ما جولان زدی با ناودان آمیختی
شب دزد کی یابد تو را چون نیستی اندر سرا
بر بام چوبک می‌زنی با پاسبان آمیختی
اسرار این را مو به مو‌ بی‌پرده و حرفی بگو
ای آن که حرف و لحن را اندر بیان آمیختی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۹
در عشق کجا باشد، مانند تو عشقینی؟
شاهان ز هوای تو در خرقهٔ دلقینی
بر خوان تو استاده هر گوشه سلیمانی
وز غایت مستی تو همکاسهٔ مسکینی
بس جان گزین بوده، سلطانیقین بوده
سردفتر دین بوده، از عشق تو بی‌دینی
کو گوهر جان بودن، کو حرف بپیمودن
کو سینهٔ ره بینی، کو دیدهٔ شه بینی
هر مست می‌ات خورده، دو دست برآورده
کاین عشق فزون بادا، وز هر طرف آمینی
گویند بخوان یاسین، تا عشق شود تسکین
جانی که به لب آمد چه سود زیاسینی؟
آن دلشدهٔ خاکی، کز عشق زمین بوسد
در دولت تو بنهد بر پشت فلک زینی
آوه خنک آن دل را کو لازم آن جان شد
گه بادهٔ جان گیرد، گه طرهٔ مشکینی
هرگز نکند ما را عالم به جوال اندر
کز شمس حق تبریز پر کردم خرجینی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۴
در فنای محض افشانند مردان آستی
دامن خود برفشاند از دروغ و راستی
مرد مطلق دست خود را کی بیالاید به جان؟
آخر ای جان قلندر از چه پهلو خاستی؟
سالکی جان مجرد بر قلندر عرضه داد
گفت در گوشش قلندر کان طرف می‌واستی
کین طرف هر چند سوزی در شرار عشق خویش
لیک هم مطلق نه‌‌‌‌یی، زیرا که در غوغاستی
در جمال لم یزل، چشم ازل حیران شده
نی فزودی از دو عالم، نی ز نفیش کاستی
تو نه این جایی، نه آن جا، لیک عشاق از هوس
می‌کنند آن جا نظر کآن جاستی، آن جاستی
ای که از الا تو لافیدی، بدین زفتی مباش
چشم‌ها را پاک کن بنگر که هم در لاستی
مرحبا جان عدم رنگ وجودآمیز خوش
فارغ از هست و عدم، مر هر دو را آراستی
پاکی چشمت نباشد جز شه تبریزیان
شمس دین، گر او بخواهد، لیک نی زان‌هاستی