عبارات مورد جستجو در ۴۴۴ گوهر پیدا شد:
فردوسی : رزم کاووس با شاه هاماوران
بخش ۹
همی کرد پوزش ز بهر گناه
مر او را همی جست هر سو سپاه
خبر یافت زو رستم و گیو و طوس
برفتند با لشکری گشن و کوس
به رستم چنین گفت گودرز پیر
که تا کرد مادر مرا سیر شیر
همی بینم اندر جهان تاج و تخت
کیان و بزرگان بیدار بخت
چو کاووس نشنیدم اندر جهان
ندیدم کس از کهتران و مهان
خرد نیست او را نه دانش نه رای
نه هوشش بجایست و نه دل بجای
رسیدند پس پهلوانان بدوی
نکوهش گر و تیز و پرخاشجوی
بدو گفت گودرز بیمارستان
ترا جای زیباتر از شارستان
به دشمن دهی هر زمان جای خویش
نگویی به کس بیهده رای خویش
سه بارت چنین رنج و سختی فتاد
سرت ز آزمایش نگشت اوستاد
کشیدی سپه را به مازندران
نگر تا چه سختی رسید اندران
دگرباره مهمان دشمن شدی
صنم بودی اکنون برهمن شدی
به گیتی جز از پاک یزدان نماند
که منشور تیغ ترا برنخواند
به جنگ زمین سر به سر تاختی
کنون باسمان نیز پرداختی
پس از تو بدین داستانی کنند
که شاهی برآمد به چرخ بلند
که تا ماه و خورشید را بنگرد
ستاره یکایک همی بشمرد
همان کن که بیدار شاهان کنند
ستاینده و نیکخواهان کنند
جز از بندگی پیش یزدان مجوی
مزن دست در نیک و بد جز بدوی
چنین داد پاسخ که از راستی
نیاید به کار اندرون کاستی
همی داد گفتی و بیداد نیست
ز نام تو جان من آزاد نیست
فروماند کاووس و تشویر خورد
ازان نامداران روز نبرد
بسیچید و اندر عماری نشست
پشیمانی و درد بودش بدست
چو آمد بر تخت و گاه بلند
دلش بود زان کار مانده نژند
چهل روز بر پیش یزدان به پای
بپیمود خاک و بپرداخت جای
همی ریخت از دیدگان آب زرد
همی از جهانآفرین یاد کرد
ز شرم از در کاخ بیرون نرفت
همی پوست گفتی برو بر به کفت
همی ریخت از دیده پالوده خون
همی خواست آمرزش رهنمون
ز شرم دلیران منش کرد پست
خرام و در بار دادن ببست
پشیمان شد و درد بگزید و رنج
نهاده ببخشید بسیار گنج
همی رخ بمالید بر تیره خاک
نیایش کنان پیش یزدان پاک
چو بگذشت یک چند گریان چنین
ببخشود بر وی جهانآفرین
یکی داد نو ساخت اندر جهان
که تابنده شد بر کهان و مهان
جهان گفتی از داد دیبا شدست
همان شاه بر گاه زیبا شدست
ز هر کشوری نامور مهتری
که بر سر نهادی بلند افسری
به درگاه کاووس شاه آمدند
وزان سرکشیدن به راه آمدند
زمانه چنان شد که بود از نخست
به آب وفا روی خسرو بشست
همه مهتران کهتر او شدند
پرستنده و چاکر او شدند
کجا پادشا دادگر بود و بس
نیازش نیاید بفریادرس
بدین داستان گفتم آن کم شنود
کنون رزم رستم بباید سرود
مر او را همی جست هر سو سپاه
خبر یافت زو رستم و گیو و طوس
برفتند با لشکری گشن و کوس
به رستم چنین گفت گودرز پیر
که تا کرد مادر مرا سیر شیر
همی بینم اندر جهان تاج و تخت
کیان و بزرگان بیدار بخت
چو کاووس نشنیدم اندر جهان
ندیدم کس از کهتران و مهان
خرد نیست او را نه دانش نه رای
نه هوشش بجایست و نه دل بجای
رسیدند پس پهلوانان بدوی
نکوهش گر و تیز و پرخاشجوی
بدو گفت گودرز بیمارستان
ترا جای زیباتر از شارستان
به دشمن دهی هر زمان جای خویش
نگویی به کس بیهده رای خویش
سه بارت چنین رنج و سختی فتاد
سرت ز آزمایش نگشت اوستاد
کشیدی سپه را به مازندران
نگر تا چه سختی رسید اندران
دگرباره مهمان دشمن شدی
صنم بودی اکنون برهمن شدی
به گیتی جز از پاک یزدان نماند
که منشور تیغ ترا برنخواند
به جنگ زمین سر به سر تاختی
کنون باسمان نیز پرداختی
پس از تو بدین داستانی کنند
که شاهی برآمد به چرخ بلند
که تا ماه و خورشید را بنگرد
ستاره یکایک همی بشمرد
همان کن که بیدار شاهان کنند
ستاینده و نیکخواهان کنند
جز از بندگی پیش یزدان مجوی
مزن دست در نیک و بد جز بدوی
چنین داد پاسخ که از راستی
نیاید به کار اندرون کاستی
همی داد گفتی و بیداد نیست
ز نام تو جان من آزاد نیست
فروماند کاووس و تشویر خورد
ازان نامداران روز نبرد
بسیچید و اندر عماری نشست
پشیمانی و درد بودش بدست
چو آمد بر تخت و گاه بلند
دلش بود زان کار مانده نژند
چهل روز بر پیش یزدان به پای
بپیمود خاک و بپرداخت جای
همی ریخت از دیدگان آب زرد
همی از جهانآفرین یاد کرد
ز شرم از در کاخ بیرون نرفت
همی پوست گفتی برو بر به کفت
همی ریخت از دیده پالوده خون
همی خواست آمرزش رهنمون
ز شرم دلیران منش کرد پست
خرام و در بار دادن ببست
پشیمان شد و درد بگزید و رنج
نهاده ببخشید بسیار گنج
همی رخ بمالید بر تیره خاک
نیایش کنان پیش یزدان پاک
چو بگذشت یک چند گریان چنین
ببخشود بر وی جهانآفرین
یکی داد نو ساخت اندر جهان
که تابنده شد بر کهان و مهان
جهان گفتی از داد دیبا شدست
همان شاه بر گاه زیبا شدست
ز هر کشوری نامور مهتری
که بر سر نهادی بلند افسری
به درگاه کاووس شاه آمدند
وزان سرکشیدن به راه آمدند
زمانه چنان شد که بود از نخست
به آب وفا روی خسرو بشست
همه مهتران کهتر او شدند
پرستنده و چاکر او شدند
کجا پادشا دادگر بود و بس
نیازش نیاید بفریادرس
بدین داستان گفتم آن کم شنود
کنون رزم رستم بباید سرود
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰
به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار توبه شکن میرسد چه چاره کنم
سخن درست بگویم نمیتوانم دید
که می خورند حریفان و من نظاره کنم
چو غنچه با لب خندان به یاد مجلس شاه
پیاله گیرم و از شوق جامه پاره کنم
به دور لاله دماغ مرا علاج کنید
گر از میانه ی بزم طرب کناره کنم
ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفت
حواله سر دشمن به سنگ خاره کنم
گدای میکدهام لیک وقت مستی بین
که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم
مرا که نیست راه و رسم لقمه پرهیزی
چرا ملامت رند شراب خواره کنم
به تخت گل بنشانم بتی چو سلطانی
ز سنبل و سمنش ساز طوق و یاره کنم
ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ
به بانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم
بهار توبه شکن میرسد چه چاره کنم
سخن درست بگویم نمیتوانم دید
که می خورند حریفان و من نظاره کنم
چو غنچه با لب خندان به یاد مجلس شاه
پیاله گیرم و از شوق جامه پاره کنم
به دور لاله دماغ مرا علاج کنید
گر از میانه ی بزم طرب کناره کنم
ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفت
حواله سر دشمن به سنگ خاره کنم
گدای میکدهام لیک وقت مستی بین
که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم
مرا که نیست راه و رسم لقمه پرهیزی
چرا ملامت رند شراب خواره کنم
به تخت گل بنشانم بتی چو سلطانی
ز سنبل و سمنش ساز طوق و یاره کنم
ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ
به بانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
امسی و اصبح بالجوی اتعذب
قلبی علی نار اللهوی یتقلب
ان کنت تهجرنی تهذبنی به
انت النهی و بلاک لا اتهذب
ما بال قلبک قد قسی فالی متی
ابکی و مما قد جری اتعتب
مما احب بان اقول فدیتکم
احیی بکم و قتیلکم اتلقب
و اشرتم بالصبر لی متسلیا
ما هکذی عشقوا به لا تحسبوا
ما عشت فی هذا الفراق سویعه
لو لا لقاوک کل یوم ارقب
انی اتوب مناجیا و منادیا
فانا المسی بسیدی و المذنب
تبریز جل به شمس دین سیدی
ابکی دما مما جنیت و اشرب
قلبی علی نار اللهوی یتقلب
ان کنت تهجرنی تهذبنی به
انت النهی و بلاک لا اتهذب
ما بال قلبک قد قسی فالی متی
ابکی و مما قد جری اتعتب
مما احب بان اقول فدیتکم
احیی بکم و قتیلکم اتلقب
و اشرتم بالصبر لی متسلیا
ما هکذی عشقوا به لا تحسبوا
ما عشت فی هذا الفراق سویعه
لو لا لقاوک کل یوم ارقب
انی اتوب مناجیا و منادیا
فانا المسی بسیدی و المذنب
تبریز جل به شمس دین سیدی
ابکی دما مما جنیت و اشرب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۳
برو برو که نفورم ز عشق عارآمیز
برو برو گل سرخی ولیک خارآمیز
مقام داشت به جنت صفی حق آدم
جدا فتاد ز جنت که بود مارآمیز
میان چرخ و زمین بس هوای پرنوراست
ولیک تیره شود چون شود غبارآمیز
چو دوست با عدو تو نشست ازو بگریز
که احتراق دهد آب گرم نارآمیز
برون کشم ز خمیر تو خویش را چون موی
که ذوق خمر تو را دیدهام خمارآمیز
ولیک موی کشان آردم بر تو غمت
که اژدهاست غمت با دم شرارآمیز
هزار بار گریزم چو تیر و بازآیم
بدان کمان و بدان غمزه شکارآمیز
به گردنامه سحرم به خانه بازآرد
خیال یار به اکراه اختیارآمیز
غم تو بر سفرم زیر زیر میخندد
که واقف است ازین عشق زینهارآمیز
به پیش سلطنت توبهام چو مسخرهییست
که عشق را نبود صبر اعتبارآمیز
سخن مگوی چو گویی ز صبر و توبه مگوی
حدیث توبه مجنون بود فشارآمیز
برو برو گل سرخی ولیک خارآمیز
مقام داشت به جنت صفی حق آدم
جدا فتاد ز جنت که بود مارآمیز
میان چرخ و زمین بس هوای پرنوراست
ولیک تیره شود چون شود غبارآمیز
چو دوست با عدو تو نشست ازو بگریز
که احتراق دهد آب گرم نارآمیز
برون کشم ز خمیر تو خویش را چون موی
که ذوق خمر تو را دیدهام خمارآمیز
ولیک موی کشان آردم بر تو غمت
که اژدهاست غمت با دم شرارآمیز
هزار بار گریزم چو تیر و بازآیم
بدان کمان و بدان غمزه شکارآمیز
به گردنامه سحرم به خانه بازآرد
خیال یار به اکراه اختیارآمیز
غم تو بر سفرم زیر زیر میخندد
که واقف است ازین عشق زینهارآمیز
به پیش سلطنت توبهام چو مسخرهییست
که عشق را نبود صبر اعتبارآمیز
سخن مگوی چو گویی ز صبر و توبه مگوی
حدیث توبه مجنون بود فشارآمیز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۷
خواجه غلط کردهیی در صفت یار خویش
سست گمان بودهیی عاقبت کار خویش
در هوس گل رخان سست زنخ گشتهیی
های اگر دیدهیی روی چو گلنار خویش
راه زنان عشق را مرگ لقب کردهاند
تا تو بلنگی ز بیم از ره و رفتار خویش
گوش بنه تا که من حلقه به گوشت کنم
هستم از آن حلقه من سیر ز گفتار خویش
پیش من آ که خوشم تا به برت درکشم
چون ز توام میرسد تحفهٔ دلدار خویش
سست گمان بودهیی عاقبت کار خویش
در هوس گل رخان سست زنخ گشتهیی
های اگر دیدهیی روی چو گلنار خویش
راه زنان عشق را مرگ لقب کردهاند
تا تو بلنگی ز بیم از ره و رفتار خویش
گوش بنه تا که من حلقه به گوشت کنم
هستم از آن حلقه من سیر ز گفتار خویش
پیش من آ که خوشم تا به برت درکشم
چون ز توام میرسد تحفهٔ دلدار خویش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۸
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۷
یا رب توبه چرا شکستم؟
وز لقمه دهان چرا نبستم؟
گر وسوسه کرد گرد پیچم
در پیچش او چرا نشستم؟
آخر دیدم به عقل موضع
صد بار و هزار بار رستم
از بندگی خدا ملولم
زیرا که به جان گلوپرستم
خود من جعل الهموم هما
از لفظ رسول خوانده استم
چون بر دل من نشسته دودی
چون زود چو گرد برنجستم؟
اینها که نبشتم از ندامت
آن وقت نبشته بود دستم
وز لقمه دهان چرا نبستم؟
گر وسوسه کرد گرد پیچم
در پیچش او چرا نشستم؟
آخر دیدم به عقل موضع
صد بار و هزار بار رستم
از بندگی خدا ملولم
زیرا که به جان گلوپرستم
خود من جعل الهموم هما
از لفظ رسول خوانده استم
چون بر دل من نشسته دودی
چون زود چو گرد برنجستم؟
اینها که نبشتم از ندامت
آن وقت نبشته بود دستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۴
هر که گوید کان چراغ دیدهها را دیدهام
پیش من نه دیدهاش را کامتحان دیدهام
چشم بد دور از خیالش دوشمان بس لطف کرد
من پس گوش از خجالت تا سحر خاریدهام
گر چه او عیار و مکار است گرد خویش تن
از میان رخت او من نقدها دزدیدهام
پای از دزدی کشیدم چون که دست از کار شد
زان که دزدی دزدتر از خویشتن بشنیدهام
جمله مرغان به پر و بال خود پریدهاند
من ز بال و پر خود بیبال و پر پریدهام
من به سنگ خود همیشه جام خود بشکستهام
من به چنگ خود همیشه پردهام بدریدهام
من به ناخنهای خود هم اصل خود برکندهام
من ز ابر چشم خود بر کشت جان باریدهام
ای سیه دل لاله بر کشتم چرا خندیدهیی
نوبهارت وانماید آنچه من کاریدهام
چون بهارم از بهار شمس تبریزی خدیو
از درونم جمله خنده وز برون زاریدهام
پیش من نه دیدهاش را کامتحان دیدهام
چشم بد دور از خیالش دوشمان بس لطف کرد
من پس گوش از خجالت تا سحر خاریدهام
گر چه او عیار و مکار است گرد خویش تن
از میان رخت او من نقدها دزدیدهام
پای از دزدی کشیدم چون که دست از کار شد
زان که دزدی دزدتر از خویشتن بشنیدهام
جمله مرغان به پر و بال خود پریدهاند
من ز بال و پر خود بیبال و پر پریدهام
من به سنگ خود همیشه جام خود بشکستهام
من به چنگ خود همیشه پردهام بدریدهام
من به ناخنهای خود هم اصل خود برکندهام
من ز ابر چشم خود بر کشت جان باریدهام
ای سیه دل لاله بر کشتم چرا خندیدهیی
نوبهارت وانماید آنچه من کاریدهام
چون بهارم از بهار شمس تبریزی خدیو
از درونم جمله خنده وز برون زاریدهام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۹
تو گواه باش خواجه که زتوبه توبه کردم
بشکست جام توبه چو شراب عشق خوردم
به جمال بینظیرت به شراب شیرگیرت
که به گرد عهد و توبه نروم دگر نگردم
به لب شکرفشانت به ضمیر غیبدانت
که نه سخرهٔ جهانم نه زبون سرخ و زردم
به رخ چو آفتابت به حلاوت خطابت
که هزارساله ره من زورای گرم و سردم
به هوای همچو رخشت به لوای روحبخشت
که به جز تو کس نداند که کیام چگونه مردم
به سعادت صباحت به قیامت صبوحت
که سجل آسمان را به فر تو درنوردم
هله ای شه مخلد تو بگو به ساقی خود
چو کسی ترش درآید دهدش ز درد دردم
هله تا دوی نباشد کهن و نوی نباشد
که درین مقام عشرت من از آن جمع فردم
بدهش از آن رحیقی که شود خوشی عشیقی
که ز مستی و خرابی برهد زعکس و طردم
نه درو حسد بماند نه غم جسد بماند
خوش و پاک باز آید به سوی بساط نردم
به صفا مثال زهره به رضا بسان مهره
نه نصیبهجو نه بهره که ببردم و نبردم
بپریده از زمانه زهوای دام و دانه
که درین قمارخانه چو گواه بینبردم
پس ازین خموش باشم همه گوش و هوش باشم
که نه بلبلم نه طوطی همه قند و شاخ وردم
بشکست جام توبه چو شراب عشق خوردم
به جمال بینظیرت به شراب شیرگیرت
که به گرد عهد و توبه نروم دگر نگردم
به لب شکرفشانت به ضمیر غیبدانت
که نه سخرهٔ جهانم نه زبون سرخ و زردم
به رخ چو آفتابت به حلاوت خطابت
که هزارساله ره من زورای گرم و سردم
به هوای همچو رخشت به لوای روحبخشت
که به جز تو کس نداند که کیام چگونه مردم
به سعادت صباحت به قیامت صبوحت
که سجل آسمان را به فر تو درنوردم
هله ای شه مخلد تو بگو به ساقی خود
چو کسی ترش درآید دهدش ز درد دردم
هله تا دوی نباشد کهن و نوی نباشد
که درین مقام عشرت من از آن جمع فردم
بدهش از آن رحیقی که شود خوشی عشیقی
که ز مستی و خرابی برهد زعکس و طردم
نه درو حسد بماند نه غم جسد بماند
خوش و پاک باز آید به سوی بساط نردم
به صفا مثال زهره به رضا بسان مهره
نه نصیبهجو نه بهره که ببردم و نبردم
بپریده از زمانه زهوای دام و دانه
که درین قمارخانه چو گواه بینبردم
پس ازین خموش باشم همه گوش و هوش باشم
که نه بلبلم نه طوطی همه قند و شاخ وردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۵
ای مطرب این غزل گو کی یار توبه کردم
از هر گلی بریدم وز خار توبه کردم
گه مست کار بودم گه در خمار بودم
زان کار دست شستم زین کار توبه کردم
در جرم توبه کردن بودیم تا به گردن
از توبههای کرده این بار توبه کردم
ای می فروش این ده ساغر به دست من ده
من ننگ را شکستم وز عار توبه کردم
مانند مست صرعم بیرون ز چار طبعم
از گرم و سرد و خشکی هر چار توبه کردم
ای مطرب الله الله من بیرهم تو بر ره
بردار چنگ میزن بر تار توبه کردم
ز اندیشههای چاره، دل بود پاره پاره
بیچارگیست چاره ناچار توبه کردم
بنمای روی مه را خوش کن شب سیه را
کز ذوق آن گنه را بسیار توبه کردم
گفتم که وقت توبهست، شوریدهیی مرا گفت
من تایب قدیمم من پار توبه کردم
بهر صلاح دین را محروسهٔ یقین را
منکر به عشق گوید زانکار توبه کردم
از هر گلی بریدم وز خار توبه کردم
گه مست کار بودم گه در خمار بودم
زان کار دست شستم زین کار توبه کردم
در جرم توبه کردن بودیم تا به گردن
از توبههای کرده این بار توبه کردم
ای می فروش این ده ساغر به دست من ده
من ننگ را شکستم وز عار توبه کردم
مانند مست صرعم بیرون ز چار طبعم
از گرم و سرد و خشکی هر چار توبه کردم
ای مطرب الله الله من بیرهم تو بر ره
بردار چنگ میزن بر تار توبه کردم
ز اندیشههای چاره، دل بود پاره پاره
بیچارگیست چاره ناچار توبه کردم
بنمای روی مه را خوش کن شب سیه را
کز ذوق آن گنه را بسیار توبه کردم
گفتم که وقت توبهست، شوریدهیی مرا گفت
من تایب قدیمم من پار توبه کردم
بهر صلاح دین را محروسهٔ یقین را
منکر به عشق گوید زانکار توبه کردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۲
کون خر را نظام دین گفتم
پشک را عنبر ثمین گفتم
اندرین آخر جهان ز گزاف
بس چمن نام هر چمین گفتم
طوق بر گردن کپی بستم
نام اعلی بر اسفلین گفتم
عذر خواهید روح را که ز عجز
صفت روح بهر طین گفتم
حلیهٔ آدم و خلیفهٔ حق
به هر ابلیس و هر لعین گفتم
زاغ را بلبل چمن خواندم
خار را سرو و یاسمین گفتم
دیو را جبرئیل کردم نام
ژاژ را حجت مبین گفتم
ای دریغا که کان نفرین را
از طمع چند آفرین گفتم
از خری بود آن نبد ز خرد
که خر ماده را تکین گفتم
توبه کردم ازین خطا گفتن
همه عمرم بس ار همین گفتم
پشک را عنبر ثمین گفتم
اندرین آخر جهان ز گزاف
بس چمن نام هر چمین گفتم
طوق بر گردن کپی بستم
نام اعلی بر اسفلین گفتم
عذر خواهید روح را که ز عجز
صفت روح بهر طین گفتم
حلیهٔ آدم و خلیفهٔ حق
به هر ابلیس و هر لعین گفتم
زاغ را بلبل چمن خواندم
خار را سرو و یاسمین گفتم
دیو را جبرئیل کردم نام
ژاژ را حجت مبین گفتم
ای دریغا که کان نفرین را
از طمع چند آفرین گفتم
از خری بود آن نبد ز خرد
که خر ماده را تکین گفتم
توبه کردم ازین خطا گفتن
همه عمرم بس ار همین گفتم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۸
نتانی آمدن این راه با من
کجا دارد هریسه، پای روغن؟
ولی همراهی و با تو بسازم
که چشم من به روی توست روشن
چو از راهت ببردم شرط نبود
میان راه ترک دوست کردن
بغلهایت بگیرم همچو پیران
چو طفلانت نهم گاهی به گردن
چو آدم توبه کن از خوشه چینی
چو کشتی بذر، آن توست خرمن
دهان بربند، گوش فهم بستهست
مگو چیزی که میناید به گفتن
کجا دارد هریسه، پای روغن؟
ولی همراهی و با تو بسازم
که چشم من به روی توست روشن
چو از راهت ببردم شرط نبود
میان راه ترک دوست کردن
بغلهایت بگیرم همچو پیران
چو طفلانت نهم گاهی به گردن
چو آدم توبه کن از خوشه چینی
چو کشتی بذر، آن توست خرمن
دهان بربند، گوش فهم بستهست
مگو چیزی که میناید به گفتن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۲
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۱
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۳
امسی واصبح بالجوی اتعذب
قلبی علی نارالهوی یتقلب
ان کنت تهجرنی تهذبنی به
انت النهی وبلاک لا اتهذب
ما بال قلبک قد قسا فالی متی
ابکی ومما قد جری اتعتب
مما احب بان اقول فدیتکم
احیی بکم وقتیلکم اتلقب
واشرتم بالصبر لی متسلیا
ما هکذی عشقی به لا تحسبوا
ما عشت فی هذا الفراق سویعة
لو لا لقاؤک کل یوم ارقب
إنی اتوب مناجیا ومنادیا
فانا المسیء بسیدی والمذنب
تبریز جل بشمس دین سیدی
ابکی دما مما جنیت واشرب
قلبی علی نارالهوی یتقلب
ان کنت تهجرنی تهذبنی به
انت النهی وبلاک لا اتهذب
ما بال قلبک قد قسا فالی متی
ابکی ومما قد جری اتعتب
مما احب بان اقول فدیتکم
احیی بکم وقتیلکم اتلقب
واشرتم بالصبر لی متسلیا
ما هکذی عشقی به لا تحسبوا
ما عشت فی هذا الفراق سویعة
لو لا لقاؤک کل یوم ارقب
إنی اتوب مناجیا ومنادیا
فانا المسیء بسیدی والمذنب
تبریز جل بشمس دین سیدی
ابکی دما مما جنیت واشرب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۹
سراندازن همیآیی زراه سینه در دیده
فسون گرم میخوانی، حکایتهای شوریده
به دم در چرخ میآری فلکها را و گردون را
چه باشد پیش افسونت یکی ادراک پوسیده؟
گناه هر دو عالم را به یک توبه فرو شویی
چرایی زلت ما را تو در انگشت پیچیده؟
تو را هر گوشه ایوبی، به هر اطراف یعقوبی
شکسته عشق درهاشان، قماش از خانه دزدیده
خرامان شو به گورستان، ندایی کن بدان بستان
که خیز ای مردهٔ کهنه برقص ای جسم ریزنده
همان دم جمله گورستان شود چون شهر، آبادان
همه رقصان، همه شادان، قضا از جمله گردیده
گزافه این نمیلافم، خیالی برنمی بافم
که صد ره دیدهام این را، نمیگویم ز نادیده
کسی کز خلق میگوید که من بگریختم، رفتم
صدق گو، گر گریبانش پس پشت است بدریده
خمش کن بشنو ای ناطق، غم معشوق با عاشق
که تا طالب بود جویان، بود مطلب ستیزیده
فسون گرم میخوانی، حکایتهای شوریده
به دم در چرخ میآری فلکها را و گردون را
چه باشد پیش افسونت یکی ادراک پوسیده؟
گناه هر دو عالم را به یک توبه فرو شویی
چرایی زلت ما را تو در انگشت پیچیده؟
تو را هر گوشه ایوبی، به هر اطراف یعقوبی
شکسته عشق درهاشان، قماش از خانه دزدیده
خرامان شو به گورستان، ندایی کن بدان بستان
که خیز ای مردهٔ کهنه برقص ای جسم ریزنده
همان دم جمله گورستان شود چون شهر، آبادان
همه رقصان، همه شادان، قضا از جمله گردیده
گزافه این نمیلافم، خیالی برنمی بافم
که صد ره دیدهام این را، نمیگویم ز نادیده
کسی کز خلق میگوید که من بگریختم، رفتم
صدق گو، گر گریبانش پس پشت است بدریده
خمش کن بشنو ای ناطق، غم معشوق با عاشق
که تا طالب بود جویان، بود مطلب ستیزیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۰
پیش جوش عفو بیحد تو شاه
توبه کردن از گناه، آمد گناه
بس که گمره را کنی بس جست و جو
گمرهی گشتهست فاضل تر ز راه
منطقم را کرد ویران، وصف تو
راه گفتن بسته شد، ماندهست آه
آه دردت را ندارم محرمی
چون علی اه میکنم در قعر چاه
چه بجوشد، نی بروید از لبش
نی بنالد، راز من گردد تباه
بس کن ای نی، ز آنک ما نامحرمیم
زان شکر ما را و نی را عذر خواه
توبه کردن از گناه، آمد گناه
بس که گمره را کنی بس جست و جو
گمرهی گشتهست فاضل تر ز راه
منطقم را کرد ویران، وصف تو
راه گفتن بسته شد، ماندهست آه
آه دردت را ندارم محرمی
چون علی اه میکنم در قعر چاه
چه بجوشد، نی بروید از لبش
نی بنالد، راز من گردد تباه
بس کن ای نی، ز آنک ما نامحرمیم
زان شکر ما را و نی را عذر خواه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۷
پیغام زاهدان را، کآمد بلای توبه
با آن جمال و خوبی، آخرچه جای توبه؟
هم زهد برشکسته، هم توبه توبه کرده
چون هست عاشقان را کاری ورای توبه
چون از جهان رمیدی، در نور جان رسیدی
چون شمع سر بریدی، بشکن تو پای توبه
شرط است بیقراری، با آهوی تتاری
ترک خطا چو آمد، ای بس خطای توبه
در صید چون درآید، بس جان که او رباید
یک تیر غمزهٔ او، صد خون بهای توبه
چون هر سحر خیالش، بر عاشقان بتازد
گرد غبار اسبش، صد توتیای توبه
از بادهٔ لب او، مخمور گشته جانها
وان چشم پرخمارش داده سزای توبه
تا باغ عاشقان را سرسبز و تازه کردی
حسنت خراب کرده بام و سرای توبه
ای توبه برگشاده، بیشمس حق تبریز
روزی که ره نماید، ای وای وای توبه
با آن جمال و خوبی، آخرچه جای توبه؟
هم زهد برشکسته، هم توبه توبه کرده
چون هست عاشقان را کاری ورای توبه
چون از جهان رمیدی، در نور جان رسیدی
چون شمع سر بریدی، بشکن تو پای توبه
شرط است بیقراری، با آهوی تتاری
ترک خطا چو آمد، ای بس خطای توبه
در صید چون درآید، بس جان که او رباید
یک تیر غمزهٔ او، صد خون بهای توبه
چون هر سحر خیالش، بر عاشقان بتازد
گرد غبار اسبش، صد توتیای توبه
از بادهٔ لب او، مخمور گشته جانها
وان چشم پرخمارش داده سزای توبه
تا باغ عاشقان را سرسبز و تازه کردی
حسنت خراب کرده بام و سرای توبه
ای توبه برگشاده، بیشمس حق تبریز
روزی که ره نماید، ای وای وای توبه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۹
اسفا لقلبی یوما هجرالحبیب داری
و تحرقت ضلوعی و جوانحی بناری
و سعادة لیوم نظرالسعود فینا
نزل السهیل سهلا و اقام فی جواری
فدخلت لج بحر بطرا بما اتانی
فغرقت فیه لٰکن نظرالحبیب جاری
فتحت عیون قلبی فرأیت الف بحر
و مراکبا علیها بهوی الهوا سواری
تبریز خص فضلا و ترابه کمالا
بشعاع نور صدر هو افضل الکبار
تبریز اشفعی لی بشفاعة الیٰ من
زعقات وجد قلبی لحقتة بالتواری
و لاجل سوء حالی بتواضعی لدیه
و تعرضی هوانی بهواه والصغار
و تقول لا تقطع کبدا رهین شوق
برجاک ما یرجیٰ و یذوب بالبواری
و تتوب من ذنوبی و تجاسری علیه
و الیه عود قلبی و نهایة الفرار
لمعات شمس دین هو سیدی حقیقا
هی اصل اصل روحی و وراء هاعواری
جمع الالٰه شملا قطعته شقوة لی
فهو الکبیر یعفو لجنایة العثار
و تحرقت ضلوعی و جوانحی بناری
و سعادة لیوم نظرالسعود فینا
نزل السهیل سهلا و اقام فی جواری
فدخلت لج بحر بطرا بما اتانی
فغرقت فیه لٰکن نظرالحبیب جاری
فتحت عیون قلبی فرأیت الف بحر
و مراکبا علیها بهوی الهوا سواری
تبریز خص فضلا و ترابه کمالا
بشعاع نور صدر هو افضل الکبار
تبریز اشفعی لی بشفاعة الیٰ من
زعقات وجد قلبی لحقتة بالتواری
و لاجل سوء حالی بتواضعی لدیه
و تعرضی هوانی بهواه والصغار
و تقول لا تقطع کبدا رهین شوق
برجاک ما یرجیٰ و یذوب بالبواری
و تتوب من ذنوبی و تجاسری علیه
و الیه عود قلبی و نهایة الفرار
لمعات شمس دین هو سیدی حقیقا
هی اصل اصل روحی و وراء هاعواری
جمع الالٰه شملا قطعته شقوة لی
فهو الکبیر یعفو لجنایة العثار
مولوی : ترجیعات
سی و هشتم
هر روز بگه ز در درآیی
بر دست شراب آشنایی
بر ما خوانی سلام سوزان
یا رب، چه لطیف و خوش، بلایی!
ما را ببری ز سر به عشوه
دیوانه کنی، و های هایی
ما را چه عدم، چه هست، چون تو
در نیست، وجود مینمایی
دی کرده هزار گونه توبه
بگرفته طریق پارسایی
چون بیند توبه روی خوبت
داند که عدوی تو بهایی
بگریزد توبه و دل او را
فریادکنان، بیا، کجایی؟
گوید که: « رسید مرگ توبه
از توبه دگر مجو کیایی
توبه اگر اژدهای نر بود
ای عشق، زمرد خدایی
ترجیع نهم به گوش قوال
تو گوش رباب را همی مال
ای بسته ز توبه بیست ترکش
بستان قدحی رحیق و درکش
زیرا که فضای بیامانست
آن زلف معنبر مشوش
ای شاهد وقت، وقت شه رخ
سودت نیکند رخ مکرمش
بینی کردن چه سود دارد؟
با آن که دهان زنی چو گربش
سجده کن و سر مکش چو ابلیس
پیش رخ این نگار مهوش
از شش جهت است یار بیرون
پرنور شده ز روش هر شش
دلدار امروز سخت مستست
پرفتنه و غصه و مخمش
جان دارد صدهزار حیرت
از حسن منقش منقش
از عشق زمین پر از شقایق
در عشق فلک چنین منعش
خاموش و شراب عشق کمنوش
ایمن شو از ارتعاش و مرعش
چون لعل لبت نمود تلقین
بر دل ننهیم بند لعلین
تا ساقی ما توی بیاری
کفرست و حرام، هوشیاری
ای عقل، اگرچه بس عزیزی
در مست نظر مکن به خواری
گر آن، داری، نکو نظر کن
کان کو دارد، تو آن نداری
گر پای ترا بتی بگیرد
یکدم نهلد که سر به خاری
دیوانه شوی که تو ز سودا
در ریگ سیاه، تخم کاری
در مرگ حیات دید عارف
چون رست ز دیدهای ناری
نورآمد و نار را فرو کشت
دی را بکشد دم بهاری
در چشم تو شب اگرچه تیرهست
در دیدهٔ او کند نهاری
میگوید عشق با دو چشمش
« مستی و خوشی و پرخماری »
بس کردم، تا که عشق بیمن
تنها بکند سخن گزاری
امروز دلست آرزومند
چون طره اوست بند بربند
بر دست شراب آشنایی
بر ما خوانی سلام سوزان
یا رب، چه لطیف و خوش، بلایی!
ما را ببری ز سر به عشوه
دیوانه کنی، و های هایی
ما را چه عدم، چه هست، چون تو
در نیست، وجود مینمایی
دی کرده هزار گونه توبه
بگرفته طریق پارسایی
چون بیند توبه روی خوبت
داند که عدوی تو بهایی
بگریزد توبه و دل او را
فریادکنان، بیا، کجایی؟
گوید که: « رسید مرگ توبه
از توبه دگر مجو کیایی
توبه اگر اژدهای نر بود
ای عشق، زمرد خدایی
ترجیع نهم به گوش قوال
تو گوش رباب را همی مال
ای بسته ز توبه بیست ترکش
بستان قدحی رحیق و درکش
زیرا که فضای بیامانست
آن زلف معنبر مشوش
ای شاهد وقت، وقت شه رخ
سودت نیکند رخ مکرمش
بینی کردن چه سود دارد؟
با آن که دهان زنی چو گربش
سجده کن و سر مکش چو ابلیس
پیش رخ این نگار مهوش
از شش جهت است یار بیرون
پرنور شده ز روش هر شش
دلدار امروز سخت مستست
پرفتنه و غصه و مخمش
جان دارد صدهزار حیرت
از حسن منقش منقش
از عشق زمین پر از شقایق
در عشق فلک چنین منعش
خاموش و شراب عشق کمنوش
ایمن شو از ارتعاش و مرعش
چون لعل لبت نمود تلقین
بر دل ننهیم بند لعلین
تا ساقی ما توی بیاری
کفرست و حرام، هوشیاری
ای عقل، اگرچه بس عزیزی
در مست نظر مکن به خواری
گر آن، داری، نکو نظر کن
کان کو دارد، تو آن نداری
گر پای ترا بتی بگیرد
یکدم نهلد که سر به خاری
دیوانه شوی که تو ز سودا
در ریگ سیاه، تخم کاری
در مرگ حیات دید عارف
چون رست ز دیدهای ناری
نورآمد و نار را فرو کشت
دی را بکشد دم بهاری
در چشم تو شب اگرچه تیرهست
در دیدهٔ او کند نهاری
میگوید عشق با دو چشمش
« مستی و خوشی و پرخماری »
بس کردم، تا که عشق بیمن
تنها بکند سخن گزاری
امروز دلست آرزومند
چون طره اوست بند بربند