عبارات مورد جستجو در ۱۶۷ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
چون عهده نمی‌شود کسی فردا را
حالی خوش دار این دل پر سودا را
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
چه مستیست ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و این باده از کجا آورد
تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر
که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد
دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن
که باد صبح نسیم گره گشا آورد
رسیدن گل و نسرین به خیر و خوبی باد
بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد
صبا به خوش خبری هدهد سلیمان است
که مژده طرب از گلشن سبا آورد
علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست
برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم
که حمله بر من درویش یک قبا آورد
فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند
که التجا به در دولت شما آورد
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
به کوی میکده یا رب سحر چه مشغله بود
که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود
حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنیست
به ناله ی دف و نی در خروش و ولوله بود
مباحثی که در آن مجلس جنون می‌رفت
ورای مدرسه و قال و قیل مسئله بود
دل از کرشمه ی ساقی به شکر بود ولی
ز نامساعدی بختش اندکی گله بود
قیاس کردم و آن چشم جادوانه ی مست
هزار ساحر چون سامریش در گله بود
بگفتمش به لبم بوسه‌ای حوالت کن
به خنده گفت کی ات با من این معامله بود
ز اخترم نظری سعد در ره است که دوش
میان ماه و رخ یار من مقابله بود
دهان یار که درمان درد حافظ داشت
فغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بود
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بی‌غشم
گفتی ز سر عهد ازل یک سخن بگو
آن گه بگویمت که دو پیمانه درکشم
من آدم بهشتیم اما در این سفر
حالی اسیر عشق جوانان مه وشم
در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز
استاده‌ام چو شمع مترسان ز آتشم
شیراز معدن لب لعل است و کان حسن
من جوهری مفلسم ایرا مشوشم
از بس که چشم مست در این شهر دیده‌ام
حقا که می نمی‌خورم اکنون و سرخوشم
شهریست پر کرشمه ی حوران ز شش جهت
چیزیم نیست ور نه خریدار هر ششم
بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست
گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم
حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست
آیینه‌ای ندارم از آن آه می‌کشم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
چشم‌ها وا نمی‌شود از خواب
چشم بگشا و جمع را دریاب
بنگر آخر که بی‌قرار شدست
چشم در چشم خانه چون سیماب
گشت شب دیر و خلق افتادند
چون ستاره میانه مهتاب
هم سیاهی و هم سپیدی چشم
از می خواب هر دو گشت خراب
جمله اندیشه‌ها چو برگ بریخت
گرد بنشست بر همه اسباب
عقل شد گوشه ای و می‌گوید
عقل اگر آن توست هین دریاب
بنگی شب نگر که چون دادست
جمله خلق را از این بنگاب؟
چشم در عین و غین افتادست
کار بگذشت از سوال و جواب
آن سواران تیزاندیشه
همه ماندند چون خران به خلاب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵
سودای تو در جوی جان چون آب حیوان می‌رود
آب حیات از عشق تو در جوی جویان می‌رود
عالم پر از حمد و ثنا از طوطیان آشنا
مرغ دلم بر می‌پرد چون ذکر مرغان می‌رود
بر ذکر ایشان جان دهم جان را خوش و خندان دهم
جان چون نخندد چون ز تن در لطف جانان می‌رود
هر مرغ جان چون فاخته در عشق طوقی ساخته
چون من قفص پرداخته سوی سلیمان می‌رود
از جان هر سبحانی‌یی هر دم یکی روحانی‌یی
مست و خراب و فانی‌یی تا عرش سبحان می‌رود
جان چیست خم خسروان در وی شراب آسمان
زین رو سخن چون بی‌خودان هر دم پریشان می‌رود
در خوردنم ذوقی دگر در رفتنم ذوقی دگر
در گفتنم ذوقی دگر باقی برین سان می‌رود
میدان خوش است ای ماه رو با گیر و دار ما و تو
ای هر که لنگ است اسب او لنگان ز میدان می‌رود
مه از پی چوگان تو خود را چو گویی ساخته
خورشید هم جان باخته چون گوی غلطان می‌رود
این دو بسی بشتافته پیش تو ره نایافته
در نور تو دربافته بیرون ایوان می‌رود
چون نور بیرون این بود پس او که دولت بین بود
یا رب چه با تمکین بود یا رب چه رخشان می‌رود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶
آن مه که ز پیدایی در چشم نمی‌آید
جان از مزهٔ عشقش بی‌گشن همی‌زاید
عقل از مزهٔ بویش وز تابش آن رویش
هم خیره همی‌خندد هم دست همی‌خاید
هر صبح ز سیرانش می‌باشم حیرانش
تا جان نشود حیران او روی بننماید
هر چیز که می‌بینی در بی‌خبری بینی
تا باخبری والله او پرده بنگشاید
دم همدم او نبود جان محرم او نبود
واندیشه که این داند او نیز نمی‌شاید
تن پرده بدوزیده جان برده بسوزیده
با این دو مخالف دل بر عشق بنبساید
دو لشکر بیگانه تا هست درین خانه
در چالش و در کوشش جز گرد بنفزاید
در زیر درخت او می‌ناز به بخت او
تا جان پر از رحمت تا حشر بیاساید
از شاه صلاح الدین چون دیده شود حق بین
دل رو به صلاح آرد جان مشعله برباید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۷
دارد درویش نوش دیگر
وندر سر و چشم هوش دیگر
در وقت سماع صوفیان را
از عرش رسد خروش دیگر
تو صورت این سماع بشنو
کیشان دارند گوش دیگر
صد دیگ به جوش هست این جا
دارد درویش جوش دیگر
هم زانوی آن که تش نبینی
سرمست ز می فروش دیگر
درویش ز دوش باز مست است
غیر شب و روز دوش دیگر
ماییم چو جان خموش و گویا
حیران شده در خموش دیگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۷
چو رعد و برق می‌خندد، ثنا و حمد می‌خوانم
چو چرخ صاف پرنورم، به گرد ماه گردانم
زبانم عقده‌‌‌یی دارد چو موسی من ز فرعونان
زرشک آن که فرعونی خبر یابد ز برهانم
فروبندید دستم را چو دریابید هستم را
به لشکرگاه فرعونی، که من جاسوس سلطانم
نه جاسوسم، نه ناموسم، من از اسرار قدوسم
رها کن، چون که سرمستم، که تا لافی بپرانم
ز باده باد می‌خیزد، که باده باد انگیزد
خصوصا این چنین باده، که من از وی پریشانم
همه زهاد عالم را، اگر بویی رسد زین می
چه ویرانی پدید آید، چه گویم من؟‌ نمی‌دانم
چه جای می که گر بویی ازان انفاس سرمستان
رسد در سنگ و در مرمر، بلافد کآب حیوانم
وجود من عزبخانه­ست و آن مستان درو جمعند
دلم حیران کزیشانم، عجب، یا خود من ایشانم
اگر من جنس ایشانم، وگر من غیر ایشانم
‌‌‌نمی‌دانم، همین دانم که من در روح و ریحانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۶
در عشق سلیمانی، من همدم مرغانم
هم عشق پری دارم، هم مرد پری خوانم
هر کس که پری خوتر، در شیشه کنم زوتر
برخوانم افسونش، حراقه بجنبانم
زین واقعه مدهوشم، باهوشم و‌‌ بی‌‌هوشم
هم ناطق و خاموشم، هم لوح خموشانم
فریاد که آن مریم، رنگی دگر است این دم
فریاد، کزین حالت فریاد‌‌ نمی‌‌دانم
زان رنگ چه‌‌ بی‌‌رنگم، زان طره چو آونگم
زان شمع چو پروانه، یا رب چه پریشانم
گفتم که‌ مها جانی، امروز دگر سانی
گفتا که‌ برو، منگر از دیدهٔ انسانم
ای خواجه اگر مردی، تشویش چه آوردی؟
کز آتش حرص تو، پر دود شود جانم
یا عاشق شیدا شو، یا از بر ما واشو
در پرده میا با خود، تا پرده نگردانم
هم خونم و هم شیرم، هم طفلم و هم پیرم
هم چاکر و هم میرم، هم اینم و هم آنم
هم شمس شکرریزم، هم خطهٔ تبریزم
هم ساقی و هم مستم، هم شهره و پنهانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۸
چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه‌مندم
گه از آن سوی کشندم گه ازین سوی کشندم
ز کشاکش چو کمانم به کف گوش­کشانم
قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم
مگر استارهٔ چرخم که زبرجی سوی برجی
به نحوسیش بگریم به سعودیش بخندم
به سما و به بروجش به هبوط و به عروجش
نفسی هم­تک بادم نفسی من هلپندم
نفسی آتش سوزان نفسی سیل گریزان
زچه اصلم زچه فصلم به چه بازار خرندم؟
نفسی فوق طباقم نفسی شام و عراقم
نفسی غرق فراقم نفسی راز تو رندم
نفسی همره ماهم نفسی مست الهم
نفسی یوسف چاهم نفسی جمله گزندم
نفسی ره­زن و غولم نفسی تند و ملولم
نفسی زین دو برونم که بر آن بام بلندم
بزن ای مطرب قانون هوس لیلی و مجنون
که من از سلسله جستم وتد هوش بکندم
به خدا که نگریزی قدح مهر نریزی
چه شود ای شه خوبان که کنی گوش به پندم؟
هله ای اول و آخر بده آن بادهٔ فاخر
که شد این بزم منور به تو ای عشق پسندم
بده آن بادهٔ جانی ز خرابات معانی
که بدان ارزد چاکر که ازان باده دهندم
بپران ناطق جان را تو ازین منطق رسمی
که نمی­یابد میدان به گو حرف سمندم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۰
در زیر نقاب شب این زنگیکان را بین
با زنگیکان امشب در عشرت جان بنشین
خلقان همه خوش خفته عشاق درآشفته
اسرار به هم گفته شاباش زهی آیین
یاران بشوریده با جان بسوزیده
بگشاده دل و دیده در شاهد‌ بی‌کابین
چون عشق تو رامم شد این عشق حرامم شد
چون زلف تو دامم شد شب گشت مرا مشکین
شد زنگی شب مستی دستی همگان دستی
در دیده هر هستی از دیده زنگی بین
آن چرخ فرومانده کابش بنگرداند
این چرخ چه می‌داند کز چیست ورا تسکین؟
می گردد آن مسکین نی مهر درو نی کین
که کندن آن فرهاد از چیست؟ جز از شیرین؟
شه هندوی بنگی را آن مایه شنگی را
آن خسرو زنگی را کارد حشری بر چین
شمعی تو برافروزی شمس الحق تبریزی
تا هندوی شب سوزی از روی چو صد پروین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۰
بیا ای مونس جان‌‌‌‌های مستان
ببین اندیشه و سودای مستان
بیا ای میر خوبان و برافروز
ز شمع روی خود سیمای مستان
نمی آیی، سر از طاقی برون کن
ببین این غلغل و غوغای مستان
بیا ای خواب مستان را ببسته
گشا این بند را از پای مستان
همه شب می‌رود تا روز ای مه
به اهل آسمان هیهای مستان
همی گویند ما هم زو خرابیم
چنین است آسمان، پس وای مستان
فرشته و آدمی، دیوان و پریان
ز تو زیر و زبر، چون رای مستان
کلاه جمله هشیاران ربودند
درین بازارگه، چه جای مستان
میفکن وعدهٔ مستان به فردا
تویی فردا و پس فردای مستان
چو مستان گرد چشمت حلقه کردند
که بنشیند دگر بالای مستان؟
شنیدم چرخ گردون را که می‌گفت
منم یک لقمه از حلوای مستان
شنیدم از دهان عشق، می‌گفت
منم معشوقهٔ زیبای مستان
اگر گویند ماه روزه آمد
نیابی جام جان افزای مستان
بگو کان می ز دریاهای جان است
که جان را می‌دهد سقای مستان
همه مولای عقلند، این غریب است
که عقل آمد که من مولای مستان
چو فرمان موقع داشت رویش
کشید ابروی او طغرای مستان
همه مستان نبشتند این غزل را
به خون دل ز خون پالای مستان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۴
ای دل ز شاه حوران، یا قبلهٔ صبوران
کن شکر با شکوران، تو فتنه را مشوران
من مرد فتنه جویم، من ترک این نگویم
من دست ازو نشویم، تو فتنه را مشوران
سرخیل‌‌ بی‌دلانم، استاد منبلانم
من عاشق فلانم، تو فتنه را مشوران
از من مپرس چونم، می‌بین که غرق خونم
این هم نه‌‌ام، ‌‌فزونم، تو فتنه را مشوران
من رستمم و روحم، طوفان قوم نوحم
سرمست آن صبوحم، تو فتنه را مشوران
تو نقش را نخوانی، زیرا درین جهانی
تا این قدر بدانی، تو فتنه را مشوران
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۴
بوسیسی افندیمو هم محسن و هم مه رو
نیپو سر کینیکا چونم من و چونی تو
یا نعم صباح ای جان مستند همه رندان
تا شب همگان عریان با یار در آب جو
یا قوم اتیناکم فی الحب فدیناکم
مذ نحن رایناکم امنیتنا تصفوا
گر جام دهی شادم، دشنام دهی شادم
افندی اوتی تیلس ثیلو که براکالو
چون مست شد این بنده، بشنو تو پراکنده
قویثز می‌کنا کیمو سیمیرا برالالو
یا سیدتی هاتی من قهوة کاساتی
من زارک من صحو ایاک وایاه
ای فارس این میدان، می‌گرد تو سرگردان
آخر نه کم از چرخی، در خدمت آن مه رو
پویسی چلبی پویسی ای پوسه اغا یوسی
بی نخوت و ناموسی، این دم دل ما را جو
ای دل چو بیاسودی، در خواب کجا بودی
اسکرت کما تدری من سکرک لاتصحو
واها سندی واها لما فتحت فاها
ما اطیب سقیاها تحلوا ابدا تحلو
ای چون نمکستانی، اندر دل هر جانی
هر صورت را ملحی، از حسن تو ای مرجو
چیزی به تو می‌ماند هر صورت خوب، ارنی
از دیدن مرد و زن، خالی کنمی پهلو
گر خلق بخندندم، وردست ببندندم
ورزجر پسندندم، من می‌نروم زین کو
از مردم پژمرده، دل می‌شود افسرده
دارد سیهی در جان گر زرد بود مازو
بانگ تو کبوتر را در برج وصال آرد
گر هست حجاب او صد برج و دو صد بارو
قوم خلقوا بورا قالو شططا زورا
فی وصفک یا مولی لا نسمع ما قالوا
این نفس ستیزه رو، چون بزبچه بالاجو
جز ریش ندارد او، نامش چه کنم، ریشو
خامش کن، خامش کن، از گفته فرامش کن
هین باز میا این سو، آن سو پر چون تیهو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۵
کی باشد من با تو باده به گرو خورده؟
تو برده و من مانده، من خرقه گرو کرده
در می شده من غرقه، چون ساغر و چون کوزه
با یار درافتاده بی‌حاجب و بی‌پرده
صد نوش تو نوشیده، تشریف تو پوشیده
صد جوش بجوشیده این عالم افسرده
از نور تو روشن دل، چون ماه ز نور خور
وز بوی گلت خوش دل، چون روغن پرورده
تا خود چه فسون گفتی با گل که شد او خندان
تا خود چه جفا گفتی با خارک پژمرده
یک لحظه بخندانی، یک لحظه بگریانی
ای نادره صنعت‌ها در صنع درآورده
عاقل ز تو نازارد زان روی که زشت آید
ظلمت زمه آشفته، خاری ز گل آزرده
بس غصه رسول آمد از منعم و می‌گوید
ده مرده شکر خوردی، بگذار یکی مرده
پس فکر چو بحر آمد، حکمت مثل ماهی
در فکر سخن زنده، در گفت سخن مرده
نی فکر چو دام آمد؟ دریا پس این دام است
در دام کجا گنجد، جز ماهی بشمرده؟
پس دل چو بهشتی دان، گفتار زبان دوزخ
وین فکر چو اعرافی، جای گنه و خرده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۳
به تن با ما، به دل در مرغزاری
چو دربند شکاری، تو شکاری
به تن این جا میان بسته چو نایی
به باطن همچو باد بی‌قراری
تنت چون جامهٔ غواص بر خاک
تو چون ماهی، روش در آب داری
درین دریا بسی رگ‌هاست صافی
بسی رگ‌هاست کان تیره است و تاری
صفای دل ازان رگ‌‌های صافی‌ست
بدان رگ پی بری، چون پر برآری
دران رگ‌ها تو همچون خون نهانی
ور انگشتی نهم، تو شرم داری
ازان رگ‌هاست بانگ چنگ خوش رگ
ز عکس و لطف آن زاری ست، زاری
ز بحر بی‌کنار است این نواها
که می‌غرد به موج از بی‌کناری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۸
من پار بخورده‌ام شرابی
امسال چه مستم و خرابی
من پار ز آتشی گذشتم
امسال چرا شدم کبابی؟
من تشنه به آب جوی رفتم
ماهی دیدم میان آبی
شیران همه ماهتاب جویند
من شیرم و یار ماهتابی
از درد مپرس، رنگ رخ بین
تا رنگ بگویدت جوابی
جانم مست است و تن خراب است
مستی‌‌‌ست نشسته در خرابی
این هر دو چنین و دل چنین تر
کز غم چو خری‌‌‌ست در خلابی
یک لحظه مشو ملول، بشنو
تا باشدت از خدا ثوابی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۸
ای دل ز بامداد تو بر حال دیگری
وز شور خویش، در من شوریده ننگری
بر چهرهٔ نزار تو صفرای دلبری‌ست
تا خود چه دیده‌یی، که ز صفراش اصفری؟
ای دل چه آتشی؟ که به هر باد برجهی
نی نی دلا کز آتش و از باد برتری
ای دل تو هر چه هستی، دانم که این زمان
خورشیدوار پردهٔ افلاک می‌دری
جانم فدات یا رب، ای دل چه گوهری
نی چرخ قیمت تو شناسد، نه مشتری
سی سال در پی تو چو مجنون دویده‌ام
اندر جزیره‌یی که نه خشکی‌ست و نی تری
غافل بدم ازان که تو مجموع هستی‌یی
مشغول بود فکر به ایمان و کافری
ایمان و کفر و شبهه و تعطیل، عکس توست
هم جنتی و دوزخ و هم حوض کوثری
ای دل تو کل کونی، بیرون ز هر دو کون
ای جمله چیزها تو و از چیزها بری
ای رو و پشت عالم در روی من نگر
تا از رخ مزعفر من، زعفران بری
طاقت نماند و این سخنم ماند در دهان
با صد هزار غم، که نهانند چون پری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۱
الا هات حمراء کالعندم
کانی ما زجتها عن دمی
و یبدو سناها علیٰ وجنتی
اذا انحدرت کاسها عن فمی
فطوبیٰ لسکراء من مغنم
و تعسا لصحواء من مغرم
می درغمی خور، اگر در غمی
که شادی فزاید، می‌درغمی
بیا، نوش کن، ای بت نوش لب
شراب محرم، اگر محرمی
مگو نام فردا، اگر صوفی‌یی
همین دم یکی شو، اگر همدمی
برای چنین جام عالم بها
بهل مملکت را، اگر ادهمی
درآشام یک جام دریا دلا
که ظاهر کند گوهر آدمی
چرا بسته باشی چو در مجلسی؟
چرا خشک باشی، چو در زمزمی؟
چرا می‌نگیری نخستین قدح
چپ و راست؟ بنما که از که کمی؟
ز جام فلک، پاک و صافی تری
که برتر ازین گنبد اعظمی
بنوش ای ندیمی که هم خرقه‌یی
بجوش ای شرابی که خوش مرهمی
چو موسی عمران، توی عمر جان
چو عیسی مریم، روان بر یمی
چو یوسف همه فتنهٔ مجلسی
چو اقبال و باده، عدوی غمی
ز هر باد چون کاه از جا مرو
که چون کوه در مرتبت محکمی
بهل برج کژدم، سوی زهره رو
که کژدم ندارد به جز کژدمی
به تو آمدم، زان که نشکیفتم
ز احسان و بخشایش و مردمی
چنین خال زیبا که بر روی توست
پناه غریبی و خال و عمی
فانت الربیع و انت المدام
و مولی الملوک الا فاحکمی
خلایق ز تو واله و درهمند
تو چون زلف جعدت، چرا درهمی؟
مگر شمس تبریز عقلت ببرد
که چون من خرابی و لایعلمی