عبارات مورد جستجو در ۷۷ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲
نکته‌ای دلکش بگویم خال آن مه رو ببین
عقل و جان را بسته زنجیر آن گیسو ببین
عیب دل کردم که وحشی وضع و هرجایی مباش
گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهو ببین
حلقه ی زلفش تماشاخانه ی باد صباست
جان صد صاحبدل آن جا بسته ی یک مو ببین
عابدان آفتاب از دلبر ما غافلند
ای ملامت گو خدا را رو مبین آن رو ببین
زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد
با هواداران ره رو حیله ی هندو ببین
این که من در جست و جوی او ز خود فارغ شدم
کس ندیده‌ست و نبیند مثلش از هر سو ببین
حافظ ار در گوشه ی محراب می‌نالد رواست
ای نصیحت گو خدا را آن خم ابرو ببین
از مراد شاه منصور ای فلک سر برمتاب
تیزی شمشیر بنگر قوت بازو ببین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
نگار خوب شکربار چون است؟
چراغ دیده و دیدار چون است؟
عجب آن غمزۀ غماز چون است؟
عجب آن طرۀ طرار چون است؟
عجب آن شهرۀ بازار خوبی
عجب آن رونق گلزار چون است؟
دلم از مهر در ماتم نشسته‌ست
عجب در مهر دل دلدار چون است
ز لطف خویش یارم خواند آن یار
عجب آن یار، بی این یار چون است
به ظاهر بندگان را می‌نوازد
عجب با بنده در اسرار چون است؟
چو اول دیدمش جانیم بخشید
بدانستم که در ایثار چون است
اگر دوباره کردی آن کرم را
یقین گشتی که در تکرار چون است
عجب آن شعر اطلس‌پوش جعدش
به گرد اطلس رخسار چون است
طبیب عاشقان را باز پرسید
که تا آن نرگس بیمار چون است؟
عجب آن نافۀ تاتار چون است؟
عجب آن طره بلغار چون است؟
عجب بر دایره‌ی خط محقق
که بشکسته‌ست صد پرگار چون است؟
من زارم اسیر ناله زیر
نپرسد روزکی کان زار چون است؟
دلم دزد نظر او دزد این دزد
عجب آن دزد دزدافشار چون است؟
تو را ای دوست چون من یار غارم
سری در غار کن کاین غار چون است؟
که تا بینم تو را جان برفشانم
نمایم خلق را نظار چون است
نهایت نیست گفتم را ولیکن
نمودم شکل آن گفتار چون است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۸
عمرک یا واحدا فی درجات الکمال
قد نزل الهم بی، یا سندی قم، تعال
یا فرحی مونسی، یا قمر المجلس
وجهک بدر تمام، ریقک خمر حلال
روحک بحر الوفا، لونک لمع الصفا
عمرک لولا التقی، قلت ایا ذا الجلال
تسکن قلب الوری، تسکرهم بالهوی
تدرک ما لا یری انت لطیف الخیال
تسکن ارواحهم، تسکر اشباحهم
تجلسهم مجلسا، فیه کؤوس ثقال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۷
دوش چه خورده‌‌‌یی بگو، ای بت همچو شکرم
تا همه سال روز و شب، باقی عمر از آن خورم
گر تو غلط دهی مرا، رنگ تو غمز می‌کند
رنگ تو تا بدیده‌‌‌‌‌ام دنگ شده‌‌‌‌ست این سرم
یک نفسی عنان بکش، تیز مرو ز پیش من
تا بفروزد این دلم، تا به تو سیر بنگرم
سخت دلم‌ همی‌طپد، یک نفسی قرار کن
خون ز دو دیده می‌چکد، تیز مرو ز منظرم
چون ز تو دور می‌شوم، عبرت خاک تیره‌‌‌‌‌ام
چون که ببینمت دمی، رونق چرخ اخضرم
چون رخ آفتاب شد دور ز دیدهٔ زمین
جامه سیاه می‌کند شب ز فراق، لاجرم
خور چو به صبح سر زند، جامه سپید می‌کند
ای رخت آفتاب جان دور مشو ز محضرم
خیره کشی مکن بتا خیره مریز خون من
تنگ دلی مکن بتا درمشکن تو گوهرم
ساغر می خیال تو بر کف من نهاد دی
تا بندیدمت درو، میل نشد به ساغرم
داروی فربهی ز تو یافت زمین و آسمان
تربیتی نما مرا از بر خود، که لاغرم
ای صنم ستیزه گر، مست ستیزه‌ات شکر
جان تو است جان من، اختر توست اخترم
چند به دل بگفته‌‌‌‌‌ام خون بخور و خموش کن
دل کتفک‌ همی‌زند که تو خموش، من کرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۸
قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من
قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من
وان گه ازین خسته شود یا دل تو یا دل من
واله و مجنون دل من خانه پرخون دل من
بهر تماشا چه شود رنجه شوی تا دل من؟
خورده شکرها دل من بسته کمرها دل من
وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من
مرده و زنده دل من گریه و خنده دل من
خواجه و بنده دل من از تو چو دریا دل من
ای شده استاد امین جز که در آتش منشین
گر چه چنین است و چنین هیچ میاسا دل من
سوی صلاح دل و دین آمده جبریل امین
در طلب نعمت جان بهر تقاضا دل من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۴
از آتش روی خود اندر دلم آتش زن
واتش ز دلم بستان در چرخ منقش زن
ای جان خوش ساده از اصل ملک زاده
هر جا که روی خوش رو هر دم که زنی خوش زن
ای جسم تو را از جان گر فرق کند جانم
شمشیر به کف داری بر تارک فرقش زن
ای طره پربندت بگشاده گره‌ها را
این یک گره دیگر بر زلف مشوش زن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۳
رو قرار از دل مستان بستان
رو خراج از گل بستان بستان
کله مه ز سر مه برگیر
گرو گل ز گلستان بستان
سخن جان رهی گفتی دوش
آن توست آن، هله بستان بستان
ای که در باغ رخش ره بردی
گل تازه به زمستان بستان
ای که از ناز شهان می‌ترسی
طفل عشقی، سر پستان بستان
دل قوی دار چو دلبر خواهی
دل خود از دل سستان بستان
چابک و چست رو اندر ره عشق
مهره را از کف چستان بستان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۲
تا که درآمد به باغ، چهرهٔ گلنار تو
اه که چه سوز افکند در دل گل، نار تو
دود دل لاله‌ها، زاتش جان رنگ تو
پشت بنفشه بخم، از کشش بار تو
غنچهٔ گلزار جان، روی تو را یاد کرد
چشم چه خوش برگشاد بر هوس خار تو
سوسن تیغی کشید، خون سمن را بریخت
تیغ به سوسن که داد؟ نرگس خون خوار تو
بر مثل زاهدان، جمله چمن خشک بود
مستک و سرسبز شد از لب خمار تو
از سر مستی عشق، گفتم یار منی
ورنه جز احول که دید در دو جهان یار تو؟
بر دل من خط توست، مهر الست و بلی
منکر آن خط مشو، نک خط و اقرار تو
گوشت کجا ماند و پوست در تن آن کس که او
رفت نمک سودوار سوی نمکسار تو
دامن تو دل گرفت، دامن دل تن گرفت
های ازین کش مکش،‌های ازین کار تو
خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان
در دل تن عشق دل، در دل دل دار تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۵
سراندازان همی‌آیی، نگارین جگرخواره
دلم بردی، نمی‌دانم چه آوردی دگرباره
فغان از چشم مکارت، کزاول بود این کارت
که پاره پاره پیش آیی و بربایی دل پاره
برای ماه بی‌چون را، کشیدی جور گردون را
مسلم گشت مجنون را که عاقل نیست این کاره
بیار آن جام پرآتش، که تا ما درکشیمش خوش
به عشق روی آن مه وش، برون از چرخ و استاره
بزن آتش به کشت من، فکن از بام طشت من
که کار عشق این باشد، که باشد عاشق آواره
اگر زخمی زنی از کین، به قصد این دل مسکین
بزن، که زخم بردارد، چه باید کرد، بیچاره
دلم شد جای اندیشه ویا دکان پر شیشه
بگو ای شمس تبریزی، دلت سنگ است یا خاره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۸
مستی ده و هستی ده، ای غمزهٔ خماره
تو دلبر و استادی، ما عاشق و این کاره
ما بر سر هر پشته، گم کرده سررشته
بیچارهٔ تو گشته، تو چارهٔ بیچاره
صد چشمه بجوشانی در سینهٔ چون مرمر
ای آب روان کرده از مرمر و از خاره
ای سنگ سیه را تو کرده مدد دیده
وی از پس نومیدی بشکفته گل از ساره
ای نور روان کرده از پیه دو چشم ما
واندیشه روان کرده از خون دل پاره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۲
ای آن که مر مرا تو به از جان و دیده‌یی
در جان من هر آنچه ندیدم، تو دیده‌یی
بگزیده‌ام ز هجر تو تابوت آتشین
آری، به حق آن که مرا تو گزیده‌یی
گر از بریده خون چکد، اینک ز چشم من
خون می‌چکد، که بی‌سبب از من بریده‌یی
از چشم من بپرس چرا چشمه گشته‌یی؟
وز قد من بپرس که از کی خمیده‌یی؟
از جان من بپرس که با کفش آهنین
اندر ره فراق، کجاها رسیده‌یی؟
این هم بپرس ازو که تو در حسن و در جمال
مانند او ز هیچ زبانی شنیده‌یی؟
این هم بگو که گر رخ او آفتاب نیست
چون ابر پاره پاره ز هم چون دریده‌یی؟
پیداست در دم تو که از ناف مشک خاست
کندر کدام سبزه و صحرا چریده‌یی؟
آنی که دیده‌یی تو دلا آسمانی‌یی
زیرا ز دلبران زمینی رمیده‌یی
دانم که دیده‌یی تو بدین چشم، یوسفی
تا تو ترنج و دست ز مستی بریده‌یی
تبریز و شمس دین و دگرها بهانه‌هاست
کز وی دو کون را تو خطی درکشیده‌یی
سعدی : غزلیات
غزل ۳۹۹
خنک آن روز که در پای تو جان اندازم
عقل در دمدمه ی خلق جهان اندازم
نامه ی حسن تو بر عالم و جاهل خوانم
نامت اندر دهن پیر و جوان اندازم
تا کی این پرده ی جان سوز پس پرده زنم
تا کی این ناوک دلدوز نهان اندازم
دردنوشان غمت را چو شود مجلس گرم
خویشتن را به طفیلی به میان اندازم
تا نه هر بی‌خبری وصف جمالت گوید
سنگ تعظیم تو در راه بیان اندازم
گر به میدان محاکای تو جولان یابم
گوی دل در خم چوگان زبان اندازم
گردنان را به سرانگشت قبولت ره نیست
چون قلم هستی خود را سر از آن اندازم
یاد سعدی کن و جان دادن مشتاقان بین
حق علیم است که لبیک زنان اندازم
سعدی : غزلیات
غزل ۵۸۵
اگر تو پرده بر این زلف و رخ نمی‌پوشی
به هتک پرده صاحب دلان همی‌کوشی
چنین قیامت و قامت ندیده‌ام همه عمر
تو سرو یا بدنی شمس یا بناگوشی
غلام حلقه سیمین گوشوار توام
که پادشاه غلامان حلقه در گوشی
به کنج خلوت پاکان و پارسایان آی
نظاره کن که چه مستی کنند و مدهوشی
به روزگار عزیزان که یاد می‌کنمت
علی الدوام نه یادی پس از فراموشی
چنان موافق طبع منی و در دل من
نشسته‌ای که گمان می‌برم در آغوشی
چه نیکبخت کسانی که با تو هم سخنند
مرا نه زهره گفت و نه صبر خاموشی
رقیب نامتناسب چه اهل صحبت توست
که طبع او همه نیش و تو سر به سر نوشی
به تربیت به چمن گفتم ای نسیم صبا
بگوی تا ندهد گل به خار چاووشی
تو سوز سینه مستان ندیدی ای هشیار
چو آتشیت نباشد چگونه برجوشی
تو را که دل نبود عاشقی چه دانی چیست
تو را که سمع نباشد سماع ننیوشی
وفای یار به دنیا و دین مده سعدی
دریغ باشد یوسف به هر چه بفروشی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
از کمان ابروش چون تیر مژگان بگذرد
بر دل آید چون ز دل بگذشت از جان بگذرد
راست اندازی چشمش بین که گر خواهد به حکم
ناوک مژگان او بر موی مژگان بگذرد
باد وقتی آب را همچون زره داند نمود
کز نخست آید بر آن زلف زره‌سان بگذرد
در زمان آزاد گردد سرو از بالای خویش
گر به پیش قد آن سرو خرامان بگذرد
ماه‌رویا آفتاب از شرم تو پنهان شود
گر ز رویت سایه بر خورشید رخشان بگذرد
با توام خون نیزه گردان نیست، دور از روی تو
نیزه بالا خون ز بالای سرم زان بگذرد
تو ز آه من چو گردون فارغ و از هجر تو
آه خون آلودم از گردون گردان بگذرد
در دل عطار از عشقت چنان آتش فتاد
کز تف او آتش از بالای کیوان بگذرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸
ای دو عالم پرتوی از روی تو
جنت الفردوس خاک کوی تو
صد جهان پر عاشق سرگشته را
هیچ وجهی نیست الا روی تو
صد هزارن قصه دارم دردناک
دور از روی تو با هر موی تو
کور باید گشت از دید دو کون
تا توان کردن نگاهی سوی تو
یافت هندوخان لقب بر خوان چرخ
ترک گردون تا که شد هندوی تو
پشت صد صد پهلوان می‌بشکند
تیر یک یک غمزهٔ جادوی تو
دی مرا خواندی به تیر غمزه پیش
تا کمان بر زه کنم ز ابروی تو
خود سپر بفکندم و بگریختم
کان کمان هم هست بر بازوی تو
نه ز تو بگریختم از بیم سنگ
زانکه دیدم سنگ در پهلوی تو
شد زبان در وصف تو عطار را
درفشان چون حلقهٔ لؤلؤی تو
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
بندهٔ یک دل منم بند قبای ترا
چاکر یکتا منم زلف دو تای ترا
خاک مرا تا به باد بر ندهد روزگار
من ننشانم ز جان باد هوای ترا
کاش رخ من بدی خاک کف پای تو
بوسه مگر دادمی من کف پای ترا
گر بود ای شوخ چشم رای تو بر خون من
بر سر و دیده نهم رایت رای ترا
تیر جفای تو هست دلکش جان دوز من
جعبه ز سینه کنم تیر جفای ترا
بار نیامد دلم در شکن زلف تو
گر نه به گردن کشم بار بلای ترا
بنده سنایی ترا بندگی از جان کند
گوی کلاه ترا بند قبای ترا
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
ای همه خوبی در آغوش شما
قبلهٔ جانها بر و دوش شما
ای تماشاگه عقل نور پاش
در میان لعل خاموش شما
وی امانت جای چرخ سبز پوش
بر کران چشمهٔ نوش شما
آهوان در بزم شیران در شکار
بندهٔ آن خواب خرگوش شما
آب مشک و باد عنبر برد پاک
بوی شمشاد قصب پوش شما
کار ما کردست در هم چون زره
جوشن مشکین پر جوش شما
چند خواهد گفت ما را نوش نوش
آن لب نوشین می نوش شما
چندمان چون چشم خود خواهید مست
ای به بی هوشی همه هوش شما
صد چو او در عاشقیها باشدی
همچو او حیران و مدهوش شما
حلقه چون دارند بر چشمش جهان
ای سنایی حلقه در گوش شما
چون سنایی عاشقی تا کی بود
با چنین یاری فراموش شما
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
غریب و عاشقم بر من نظر کن
به نزد عاشقان یک شب گذر کن
ببین آن روی زرد و چشم گریان
ز بد عهدی دل خود را خبر کن
ترا رخصت که داد ای مهر پرور
که جان عاشقان زیر و زبر کن
نه بس کاریست کشتن عاشقان را
برو فرمان بر و کار دگر کن
سنایی رفت و با خود برد هجران
تو نامش عاشق خسته جگر کن
ولیکن چون سحرگاهان بنالد
ز آه او سحرگاهان حذر کن
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵
دل نام تو بر نگین نویسد
جان نقش تو بر جبین نویسد
شاهان به تو عبده نویسند
روح القدست همین نویسد
رضوان لقب تو یوسف الحسن
بر بازوی حور عین نویسد
خورشید به تهمت خدائیت
ابن الله بر نگین نویسد
خال تو بر آتشین صحیفه
پنج آیت عنبرین نویسد
چون پر مگس خط تو بر لب
بر گل خط انگبین نویسد
خونی که به تیر غمزه ریزی
هم شکر تو بر زمین نویسد
تیغت چو به خون من شود تر
بر دست تو آفرین نویسد
نقش الحجر است بر دلت جور
کس یارب بر دل این نویسد
بر خاک در تو خون چشمم
خاقانی جرعه چین نویسد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
ای تماشاگه جان بر طرف لاله‌ستان تو
مطلع خورشید زیر زلف مه جولان تو
تا نهادی حسن را دار الخلافه زیر زلف
هست دار الملک فتنه در سر مژگان تو
حلق خلقی را به طوق شوق تو در بند کرد
زلف مشک افشان شهر آشوب مه چوگان تو
ای به خوان زلف تو یوسف طفیلی آمده
کیست کو بی‌خون دل یک لقمه خورد از خوان تو
کی برد سر در گریبان خرد آن را که هست
پای در دام هوا و دست در دامان تو
از پی آن کاتش هجر تو دارم یادگار
نزد من آب حیات است آتش هجران تو
جان خاقانی فدای روح جان افروز توست
گرچه خصم اوست جانا یار جانان جان تو