صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۸ - الاعیان الثابته
شنو ز اعیان ثابت اصطلاحی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۴۵
معزِّ ِ دین ِ یزدان است سلطان
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۳۰ - جواب
انا الحق کشف اسرار است مطلق
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
امشب که چو صبح وصل عشرت لقب است
سعدی : باب پنجم در عشق و جوانی
حکایت شمارهٔ ۱۷
سالی که محمد خوارزمشاه رحمة الله علیه با ختا برای مصلحتی صلح اختیار کرد به جامع کاشغر در آمدم، پسری دیدم نحوی به غایت اعتدال و نهایت جمال چنان که در امثال او گویند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
هر دم به صورتی یار دیدار می نماید
فردوسی : ضحاک
بخش ۲
چنان بد که هر شب دو مرد جوان
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
مه و خورشید اگرچه رخ نیکو دارند
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۸۵
ناله بلبل به بال شیون ما می پرد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
در به روی عیش تا بستیم دیگر وانشد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸
این غزل یک دو نوبت از سرسوز
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۵۹ - علاف
دلبر علاف سودایش مرا دلخسته کرد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
شب بی‌خبرم حرف فراقت به زبان رفت
مولانا خالد نقشبندی : مفردات (معما به نامهای خاص)
شماره ۱
تا به خالت شد سر زلف آشنا
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۹ - در مرثیهٔ خواجه ناصر الدین ابراهیم عارف گنجه‌ای
خاقانیا عروس صفا را به دست فقر
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
دل من ار بغمت خوشتر از زبان تو نیست
محمد بن منور : الدعوات
بخش ۲
هم خواجه بوطاهر شیخ گفت روزی سلطان طغرل کس فرستاد و خواجه بومنصور ورقانی را که وزیر وی بود بخواند، او گفت من هنوز نماز چاشت نگزارده‌ام، نتوانم آمد. آنکس چون این سخن بشنید به خدمت سلطان باز نمود سلطان هیچ چیز نگفت، چون خواجه بومنصور از اوراد فارغ شد به خدمت سلطان آمد سلطان گفت ای خواجه هر وقت کی ما را با تو شغلی باشد و ترا بخواهیم گویند قرآن می‌خواند یا نماز می‌گزارد و شغل فرو می‌ماند. بومنصور گفت چنین است کی سلطان می‌فرماید و بدانکه من بندۀ خدایم و چاکر تو، تا حقّ فرمان خدای بجای نیارم بچاکری تو نیز نپردازم اگر تو وزیری یابی که بندۀ خدای نبود وجمله چاکر تو بود من رفتم بخانه باز شوم. سلطان گفت البته من هیچ چاکر نیابم کی نه بندۀ خدای بود و مرا بر تو هیچ مزید نیست تو هر بندگی کی بتوانی کرد بر درگاه بکن آنگه به شغل من آی. بومنصور از خدمت سلطان بازگشت و بخانه آمد. این خبر به شیخ ما رسید و شیخ در آن وقت به نشابور بود چون این خبر به سمع شیخ رسید فرمود تاستور زین کنند تا روی بتهنیت وی نهد، چون از خانقاه بیرون آمد حسن مؤدب درویشی را پیش فرستاد تا خواجه بومنصور را خبر دهد،چون شیخ بدر سرای وی رسید، دروان حسن مؤدب را گفت زودتر درشوید که تا خبر آمدن شیخ بخواجه رسیده است خواجه در میان سرای به پای ایستاده بود کی چنان بزرگی بعزم سلام ما برپای باشد و ما نشسته چون شیخ در سرای شد وی را دید در میان سرای ایستاده، گفت سبب چیست کی خواجه ایستاده است چنین برپای؟ گفت چون خبر آمدن شیخ شنیدیم بر پای ایستادیم تا ترا ننشانیم ننشینیم خواجه گفت کار دو جهانی ما برآمد. چون شیخ بنشست وی را تهنیتها گفت. خواجه گفت یا شیخ می‌ترسیدم کی این سلطان ترکست و متهور نباید کی بتهور کاری کند، شیخ گفت چون به خدمت می‌شوی دعاء یوم الاحزاب می‌خوان کی از رسول صلی اللّه علیه درست شده است کی هرکه پیش سلطان رود و دعاء احزاب می‌خواند او را هیچ رنجی نرسد و مَقضّی الحاجة بازگردد و دعا اینست: اللّهم انانعوذ بنور قدسک و عظمة طهارتک و برکة جلالک من کل آفة و من کل سوء و عاهة و من طوارق اللیل و النهار الا طارقا یطرق بخیر منک یا رحمن، اللّهم انت غیاثنافبک نغوث و انت ملاذنا فبک نعوذ یامن ذلت له رقاب الجبابرة و خضعت له اعناق الفراعنة نعوذبک من خزیک و کشف سترک و نسیان ذکرک و الانصراف عن شکرک. ذکرک شعارنا و ثناؤک دثارنا فی نومنا و قرارنا و ظعننا و اسفارنا و لیلنا و نهارنا. اضرب علینا سرادقات حفظک و ادخلنا جمیعا فی خفض عنایتک وجد علینا بخیر منک یا رحمن یا رحیم یا لا اله الا انت وحدک لاشریک لک نستغفرک و نتوب الیک.
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
خطت صحیفهٔ مه را نقاب مشگین کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۱
صید کمند شوقی‌ست از مهر تا به ما هم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰۲ - صفاهان
ای رخ میمونت آفتاب صفاهان