ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۸۵
گر کف پای تو را ز عشق ببوسم
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۴۰
از عهدیکه فراشان قضا و قدر، به آفتابه زرین مهر، و لاجوردی طشت سپهر، دست پروردگان خوان موانست را از نعمای جان پرور مواصلت شسته اند، و مشاهده نگار دفترخانه ازلی اجزای یومیه متنعمان سماط صحبت را مصلحت در خون جگر و پاره دل که قوت غالب میهمانان سفره حرمان است جسته، رشحات سرشک حیرتم آفتابه مثال از لوله مژگان ریزان است، و از طشت کوبیدن های سینه تنگم آشنا و بیگانه گریزان.
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۸۴
بودم از روز جوانی هر نفس در لذتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۲
یک جام ز صد هزار جان به
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
زلف یارم را نه تنها دلبری کار است و بس
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۹
زاهل جود و سخاوت زمانه خای ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹۱
می دهد عشق به شمشیر صلا بسم الله
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۸
زنفس او به لطافت همی رسند نفوس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۲
از بس شدند زهره جبینان نهان به خاک
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
الایا ایها الساقی دع الدنیا و ما فیها
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۷
گرم حاجت آمد به تعریف تو
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۶
بسی به بود مردن از زیستن
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۹۲
ز جوی خورا به چه کمتر بگوی
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۵
زحد گذشت و به غایت رسید و بی مر شد
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۴
چون نیابد مهتر از کهتر عطا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
واردات عاشقان کز عشق می آید بگوش
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۳
ایا به محمدت و بر و مکرمت معروف
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۲
هستت خبر ای جان که خریدار تو کیست
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۲
تامل کن از رفتن رفتگان
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۱۷
عشق راکب مرکب جانست اگرچه جان متصرف عالم ارکان است دل محل صفات عشق شود بدین نسبت عشق غیبی بود چون نفس او بحجب عزت خود محتجب است ذات و صفات او یک نقطه بیش نیست اگر عشق را تعلق بعالم حدوث بودی او را با اوصاف او تکثر بودی نه وحدت و اگر بقدم متعلق بودی وصف او زاید بودی بر ذات اما نه ذات بودی نه غیر ذات و او یک نقطه است بدین نسبت نه با عاشق آمیزد و نه در معشوق همانا معنی رابطۀ اوست که چون یکی بکشد دیگری بجنباند و این معنی در بیان نگنجد، ای برادر عشق نه معشوق است و نه عاشق با آنکه هم خود معشوق است و هم عاشق اگر نسبت بحدوث دارد نه عاشق است و نه معشوق واسطه است میان هر دو و اگر نسبت بقدم دارد هم عاشق است و هم معشوق و هم عشق.