عبارات مورد جستجو در ۴۳۵ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت بر سر پیمانه شد
صوفی مجلس که دی جام و قدح می‌شکست
باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
مغ بچه‌ای می‌گذشت راهزن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره ی خندان شمع آفت پروانه شد
گریه ی شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره ی باران ما گوهر یک دانه شد
نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری
حلقه ی اوراد ما مجلس افسانه شد
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
به کوی میکده یا رب سحر چه مشغله بود
که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود
حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنیست
به ناله ی دف و نی در خروش و ولوله بود
مباحثی که در آن مجلس جنون می‌رفت
ورای مدرسه و قال و قیل مسئله بود
دل از کرشمه ی ساقی به شکر بود ولی
ز نامساعدی بختش اندکی گله بود
قیاس کردم و آن چشم جادوانه ی مست
هزار ساحر چون سامریش در گله بود
بگفتمش به لبم بوسه‌ای حوالت کن
به خنده گفت کی ات با من این معامله بود
ز اخترم نظری سعد در ره است که دوش
میان ماه و رخ یار من مقابله بود
دهان یار که درمان درد حافظ داشت
فغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
اخی رایت جمالا سبا القلوب سبا؟
و هل اتیک حدیث جلا العقول جلا؟
الست من یتمنی الخلود فی طرب؟
الا انتبه و تیقظ فقد اتاک اتی
یقر عینک بدر و فی جبینته
سعاده و مرام و عزه و سنا
و سکره لفوادی من شمائله
کانها ملات کاسنا و اسقتنا
عجائب ظهرت بین صفو غرته
تلالات لسناه بمهجتی و صفا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
امروز جنون نو رسیده‌ست
زنجیر هزار دل کشیده‌ست
امروز ز کندهای ابلوج
پهلوی جوال‌ها دریده‌ست
باز آن بدوی به هجده ای قلب
آن یوسف حسن را خریده‌ست
جان‌ها همه شب به عز و اقبال
در نرگس و یاسمن چریده‌ست
تا لاجرم از بگاه هر جان
چالاک و لطیف و برجهیده‌ست
امروز بنفشه زار و لاله
از سنگ و کلوخ بردمیده‌ست
بشکفت درخت در زمستان
در بهمن میوه‌ها پزیده‌ست
گویی که خدای عالمی نو
در عالم کهنه آفریده‌ست
ای عارف عاشق این غزل گو
کت عشق ز عاشقان گزیده‌ست
بر چهره چون زر تو گازی‌ست
آن سیمبرت مگر گزیده‌ست؟
شاید که نوازد آن دلی را
کاندر غم او بسی طپیده‌ست
خاموش و تفرج چمن کن
کامروز نیابت دو دیده‌ست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱
عشوهٔ دشمن بخوردی عاقبت
سوی هجران عزم کردی عاقبت
بازگردی زان خسان زن صفت
سوی این مردان چو مردی عاقبت
سیر گردی زان همه جفتان تو زود
چونک فرد فرد فردی عاقبت
چون گل زردی زعشق لاله‌یی
لاله گردی گر چه زردی عاقبت
چون که خاک شمس تبریزی شدی
نور سقفی لاجوردی عاقبت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵
سودای تو در جوی جان چون آب حیوان می‌رود
آب حیات از عشق تو در جوی جویان می‌رود
عالم پر از حمد و ثنا از طوطیان آشنا
مرغ دلم بر می‌پرد چون ذکر مرغان می‌رود
بر ذکر ایشان جان دهم جان را خوش و خندان دهم
جان چون نخندد چون ز تن در لطف جانان می‌رود
هر مرغ جان چون فاخته در عشق طوقی ساخته
چون من قفص پرداخته سوی سلیمان می‌رود
از جان هر سبحانی‌یی هر دم یکی روحانی‌یی
مست و خراب و فانی‌یی تا عرش سبحان می‌رود
جان چیست خم خسروان در وی شراب آسمان
زین رو سخن چون بی‌خودان هر دم پریشان می‌رود
در خوردنم ذوقی دگر در رفتنم ذوقی دگر
در گفتنم ذوقی دگر باقی برین سان می‌رود
میدان خوش است ای ماه رو با گیر و دار ما و تو
ای هر که لنگ است اسب او لنگان ز میدان می‌رود
مه از پی چوگان تو خود را چو گویی ساخته
خورشید هم جان باخته چون گوی غلطان می‌رود
این دو بسی بشتافته پیش تو ره نایافته
در نور تو دربافته بیرون ایوان می‌رود
چون نور بیرون این بود پس او که دولت بین بود
یا رب چه با تمکین بود یا رب چه رخشان می‌رود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶
آن مه که ز پیدایی در چشم نمی‌آید
جان از مزهٔ عشقش بی‌گشن همی‌زاید
عقل از مزهٔ بویش وز تابش آن رویش
هم خیره همی‌خندد هم دست همی‌خاید
هر صبح ز سیرانش می‌باشم حیرانش
تا جان نشود حیران او روی بننماید
هر چیز که می‌بینی در بی‌خبری بینی
تا باخبری والله او پرده بنگشاید
دم همدم او نبود جان محرم او نبود
واندیشه که این داند او نیز نمی‌شاید
تن پرده بدوزیده جان برده بسوزیده
با این دو مخالف دل بر عشق بنبساید
دو لشکر بیگانه تا هست درین خانه
در چالش و در کوشش جز گرد بنفزاید
در زیر درخت او می‌ناز به بخت او
تا جان پر از رحمت تا حشر بیاساید
از شاه صلاح الدین چون دیده شود حق بین
دل رو به صلاح آرد جان مشعله برباید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲
بگذشت مه روزه عید آمد و عید آمد
بگذشت شب هجران معشوق پدید آمد
آن صبح چو صادق شد عذرای تو وامق شد
معشوق تو عاشق شد شیخ تو مرید آمد
شد جنگ و نظر آمد شد زهر و شکر آمد
شد سنگ و گهر آمد شد قفل و کلید آمد
جان از تن آلوده هم پاک به پاکی رفت
هر چند چو خورشیدی بر پاک و پلید آمد
از لذت جام تو دل ماند به دام تو
جان نیز چو واقف شد او نیز دوید آمد
بس توبهٔ شایسته بر سنگ تو بشکسته
بس زاهد و بس عابد کو خرقه درید آمد
باغ از دی نامحرم سه ماه نمی‌زد دم
بر بوی بهار تو از غیب دمید آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۴
به میان دل خیال مه دلگشا درآمد
چو نه راه بود و نی در عجب از کجا درآمد؟
بت و بت پرست و مؤمن همه در سجود رفتند
چو بدان جمال و خوبی بت خوش لقا درآمد
دل آهنم چو آتش چه خوش است در منارش
نه که آینه شود خوش چو درو صفا درآمد؟
به چه نوع شکر گویم که شکرستان شکرم
ز در جفا برون شد ز در وفا درآمد
همه جورها وفا شد همه تیرگی صفا شد
صفت بشر فنا شد صفت خدا درآمد
همه نقش‌ها برون شد همه بحر آب­گون شد
همه کبریا برون شد همه کبریا درآمد
همه خانه‌ها که آمد در آن به سوی دریا
چو فزود موج دریا همه خانه‌ها درآمد
همه خانه‌ها یکی شد دو مبین به آب بنگر
که جدا نیند اگرچه که جدا جدا درآمد
همه کوزه‌ها بیارید همه خنب‌ها بشویید
که رسید آب حیوان و چنین سقا درآمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۱
معده را پر کرده‌‌‌یی دوش از خمیر و از فطیر
خواب آمد چشم پر شد کآنچه می‌جستی بگیر
بعد پرخوردن چه آید؟ خواب غفلت یا حدث
یار بادنجان چه باشد؟ سرکه باشد یا که سیر
سوز اگر از روح خواهی خواجه کم کن لقمه را
گوز اگر مفتوح خواهی کاسه را در پیش گیر
ای خدا جان را پذیرا کن ز رزق پاک خویش
تا نماند چون سگان مردار هر لقمه پذیر
وقت روزه از میان دل برآید ناله زار
بعد خوردن از ره زیرین گشاید پرده زیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۳
گچکنن اغلن اودیا گلگل
یول بلمسک دغدغ گزگل
ای سر مستان، ای شه مقبل
مکرم و مشفق، پر دل و بی‌دل
اول چچگی کم یازده بلدک
کیمسیه ورما خصمنا ور گل
سلسله بنگر گر بکشندت
جذب الهی، کردت مقبل
نبود این هم بی‌سر و معنی
هر متحول بی‌زمحول
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۳
مرده بدم، زنده شدم، گریه بدم، خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیدهٔ سیر است مرا، جان دلیر است مرا
زهرهٔ شیر است مرا، زهرهٔ تابنده شدم
گفت که دیوانه نه‌یی، لایق این خانه نه‌یی
رفتم دیوانه شدم، سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نه‌یی، رو که ازین دست نه‌یی
رفتم و سرمست شدم، وزطرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نه‌یی، در طرب آغشته نه‌یی
پیش رخ زنده کنش، کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی، مست خیالی و شکی
گول شدم، هول شدم، وزهمه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی، قبلهٔ این جمع شدی
جمع نیم، شمع نیم، دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری، پیش رو و راه بری
شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری، من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش، بی‌پر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو، رنجه مشو
زان که من از لطف و کرم، سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن، از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم، ساکن و باشنده شدم
چشمهٔ خورشید تویی، سایه گه بید منم
چون که زدی بر سر من، پست و گدازنده شدم
تابش جان یافت دلم، وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم، دشمن این ژنده شدم
صورت جان، وقت سحر، لاف همی‌زد زبطر
بنده و خربنده بدم، شاه و خداونده شدم
شکر کند کاغذ تو، از شکر بی‌حد تو
کامد او در بر من، با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دژم، از فلک و چرخ بخم
کز نظر و گردش او، نورپذیرنده شدم
شکر کند چرخ فلک، از ملک و ملک و ملک
کز کرم و بخشش او، روشن بخشنده شدم
شکر کند عارف حق، کز همه بردیم سبق
بر زبر هفت طبق، اختر رخشنده شدم
زهره بدم، ماه شدم، چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم، ز کنون یوسف زاینده شدم
از توام ای شهره قمر، در من و در خود بنگر
کز اثر خندهٔ تو، گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان، خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاه جهان، فرخ و فرخنده شدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۷
چو رعد و برق می‌خندد، ثنا و حمد می‌خوانم
چو چرخ صاف پرنورم، به گرد ماه گردانم
زبانم عقده‌‌‌یی دارد چو موسی من ز فرعونان
زرشک آن که فرعونی خبر یابد ز برهانم
فروبندید دستم را چو دریابید هستم را
به لشکرگاه فرعونی، که من جاسوس سلطانم
نه جاسوسم، نه ناموسم، من از اسرار قدوسم
رها کن، چون که سرمستم، که تا لافی بپرانم
ز باده باد می‌خیزد، که باده باد انگیزد
خصوصا این چنین باده، که من از وی پریشانم
همه زهاد عالم را، اگر بویی رسد زین می
چه ویرانی پدید آید، چه گویم من؟‌ نمی‌دانم
چه جای می که گر بویی ازان انفاس سرمستان
رسد در سنگ و در مرمر، بلافد کآب حیوانم
وجود من عزبخانه­ست و آن مستان درو جمعند
دلم حیران کزیشانم، عجب، یا خود من ایشانم
اگر من جنس ایشانم، وگر من غیر ایشانم
‌‌‌نمی‌دانم، همین دانم که من در روح و ریحانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۶
در عشق سلیمانی، من همدم مرغانم
هم عشق پری دارم، هم مرد پری خوانم
هر کس که پری خوتر، در شیشه کنم زوتر
برخوانم افسونش، حراقه بجنبانم
زین واقعه مدهوشم، باهوشم و‌‌ بی‌‌هوشم
هم ناطق و خاموشم، هم لوح خموشانم
فریاد که آن مریم، رنگی دگر است این دم
فریاد، کزین حالت فریاد‌‌ نمی‌‌دانم
زان رنگ چه‌‌ بی‌‌رنگم، زان طره چو آونگم
زان شمع چو پروانه، یا رب چه پریشانم
گفتم که‌ مها جانی، امروز دگر سانی
گفتا که‌ برو، منگر از دیدهٔ انسانم
ای خواجه اگر مردی، تشویش چه آوردی؟
کز آتش حرص تو، پر دود شود جانم
یا عاشق شیدا شو، یا از بر ما واشو
در پرده میا با خود، تا پرده نگردانم
هم خونم و هم شیرم، هم طفلم و هم پیرم
هم چاکر و هم میرم، هم اینم و هم آنم
هم شمس شکرریزم، هم خطهٔ تبریزم
هم ساقی و هم مستم، هم شهره و پنهانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۳
نه آن شیرم که با دشمن برآیم
مرا این بس که من با من برآیم
چو خاک پای عشقم تو یقین دان
کزین گل چون گل و سوسن برآیم
سیه پوشم چو شب من از غم عشق
وزین شب چون مه روشن برآیم
ازین آتش چو دودم من سراسر
که تا چون دود ازین روزن برآیم
منم طفلی که عشقم اوستاد است
بنگذارد که من کودن برآیم
شوم چون عشق دایم حی و قیوم
چو من از خواب و از خوردن برآیم
هلا تن زن چو بوبکر ربابی
که تا من جان شوم وز تن برآیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۸
چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه‌مندم
گه از آن سوی کشندم گه ازین سوی کشندم
ز کشاکش چو کمانم به کف گوش­کشانم
قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم
مگر استارهٔ چرخم که زبرجی سوی برجی
به نحوسیش بگریم به سعودیش بخندم
به سما و به بروجش به هبوط و به عروجش
نفسی هم­تک بادم نفسی من هلپندم
نفسی آتش سوزان نفسی سیل گریزان
زچه اصلم زچه فصلم به چه بازار خرندم؟
نفسی فوق طباقم نفسی شام و عراقم
نفسی غرق فراقم نفسی راز تو رندم
نفسی همره ماهم نفسی مست الهم
نفسی یوسف چاهم نفسی جمله گزندم
نفسی ره­زن و غولم نفسی تند و ملولم
نفسی زین دو برونم که بر آن بام بلندم
بزن ای مطرب قانون هوس لیلی و مجنون
که من از سلسله جستم وتد هوش بکندم
به خدا که نگریزی قدح مهر نریزی
چه شود ای شه خوبان که کنی گوش به پندم؟
هله ای اول و آخر بده آن بادهٔ فاخر
که شد این بزم منور به تو ای عشق پسندم
بده آن بادهٔ جانی ز خرابات معانی
که بدان ارزد چاکر که ازان باده دهندم
بپران ناطق جان را تو ازین منطق رسمی
که نمی­یابد میدان به گو حرف سمندم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۶
گفته‌‌یی من یار دیگر می‌کنم
بر تو دل چون سنگ مرمر می‌کنم
پس تو خود این گو که از تیغ جفا
عاشقی را قصد و‌ بی‌سر می‌کنم
گوهری را زیر مرمر می‌کشم
مرمری را لعل و گوهر می‌کنم
صد هزاران مؤمن توحید را
بستهٔ آن زلف کافر می‌کنم
عاشقان را در کشاکش همچو ماه
گاه فربه گاه لاغر می‌کنم
کله‌های عشق را از خنب جان
کیل باده همچو ساغر می‌کنم
باغ دل سرسبز و تر باشد، ولیک
از فراقش خشک و‌ بی‌بر می‌کنم
گلبنان را جمله گردن می‌زنم
قصد شاخ تازه و تر می‌کنم
 چون که‌ بی‌من باغ حال خود بدید
جور هشتم، داد و داور می‌کنم
از بهار وصل بر بیمار دی
مغفرت را روح پرور می‌کنم
بار دیگر از بر سیمین خود
دست‌ بی‌سیمان پر از زر می‌کنم
بندگان خویش را بر هر دو کون
خسرو و خاقان و سنجر می‌کنم
شمس تبریزی‌ همی‌گوید به روح
من ز عین روح سرور می‌کنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۹
ای دل صافی دم ثابت قدم
جئت لکی تنذر خیر الامم
سر ننهی جز به اشارات دل
بر ورق عشق ازل چون قلم
از طرب باد تو و داد تو
رقص‌کنانیم، چو شقه‌ی علم
رقص‌کنان خواجه کجا می­روی؟
سوی گشایشگه عرصه‌ی عدم
خواجه کدامین عدم است این؟ بگو
گوش قدم داند حرف قدم
عشق غریب است و زبانش غریب
همچو غریب عربی در عجم
خیز که آورده امت قصه‌یی
بشنو از بنده نه بیش و نه کم
بشنو این حرف غریبانه را
قصه غریب آمد و گوینده هم
از رخ آن یوسف شد قعر چاه
روشن و فرخنده چو باغ ارم
قصر شد آن حبس و درو باغ و راغ
جنت و ایوان شد و صفه‌ی حرم
همچو کلوخی که در آب افکنی
باز شود آب در، آن دم زهم
همچو شب ابر که خورشید صبح
ناگه سر برزند از چاه غم
همچو شرابی که عرب خورد و گفت
صلی علی دنتها وارتسم
از طرب این حبس به خواری و نقص
می‌نگرد بر فلک محتشم
ای خرد از رشک دهانم مگیر
قد شهد الله و عد النعم
گر چه درخت آب نهان می‌خورد
بان علی شعبته ما کتم
هر چه بدزدید زمین زآسمان
فصل بهاران بدهد دم به دم
گر شبه دزدیده‌یی وگر گهر
ور علم افراشتی وگر قلم
رفت شب و روز تو اینک رسید
سوف یری النائم ماذا احتلم
ای دل صافی دم ثابت قدم
جئت لکی تنذر خیر الامم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۶
باز بهار می‌کشد زندگی از بهار من
مجلس و بزم می‌نهد تا شکند خمار من
من دل پردلان بدم قوت صابران بدم
برد هوای دلبری هم دل و هم قرار من
تند نمود عشق او تیز شدم ز تندی اش
گفت برو ندیده‌یی تیزی ذوالفقار من
از قدم درشت او نرم شده‌‌ست گردنم
تا چه کشد دگر ازو گردن نرمسار من
پخته نجوشد ای صنم جوش مده که پخته‌ام
کز سر دیگ می‌رود تا به فلک بخار من
هین که بخار خون من باخبر است از غمت
تا نبرد به آسمان راز دل نزار من
روح گریخت پیش تو از تن همچو دوزخم
شرم بریخت پیش تو دیده شرمسار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۰
در زیر نقاب شب این زنگیکان را بین
با زنگیکان امشب در عشرت جان بنشین
خلقان همه خوش خفته عشاق درآشفته
اسرار به هم گفته شاباش زهی آیین
یاران بشوریده با جان بسوزیده
بگشاده دل و دیده در شاهد‌ بی‌کابین
چون عشق تو رامم شد این عشق حرامم شد
چون زلف تو دامم شد شب گشت مرا مشکین
شد زنگی شب مستی دستی همگان دستی
در دیده هر هستی از دیده زنگی بین
آن چرخ فرومانده کابش بنگرداند
این چرخ چه می‌داند کز چیست ورا تسکین؟
می گردد آن مسکین نی مهر درو نی کین
که کندن آن فرهاد از چیست؟ جز از شیرین؟
شه هندوی بنگی را آن مایه شنگی را
آن خسرو زنگی را کارد حشری بر چین
شمعی تو برافروزی شمس الحق تبریزی
تا هندوی شب سوزی از روی چو صد پروین