عبارات مورد جستجو در ۳۵۵ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱۹
به ناله ای ز دل ما چه درد می خیزد؟
ز یک نسیم چه مقدار گرد می خیزد؟
نگاه نرگس نیلوفری کشنده ترست
که فتنه از فلک لاجورد می خیزد
اگر چو صبح کشم آفتاب را در بر
همان ز سینه من آه سرد می خیزد
چو شمع موی سرم آتشین به چشم آید
ز خاک سوختگان سبزه زرد می خیزد
سپهر سفله که باشد که دست من گیرد؟
ز خاک، مرد به امداد مرد می خیزد
خرابی دل ما لشکری نمی خواهد
ز نام سیل ازین خانه گرد می خیزد
نمی رسند به درد سخن سخن سنجان
وگرنه ناله صائب ز درد می خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴۰
ز باده چهره ساقی جهان دیگر شد
زقطره های عرق گلستان دیگر شد
نظر ز روی عرقناک او دهم چون آب
که قطره قطره مرا دیده بان دیگر شد
ز سایه ای که به رویش فکند حلقه زلف
برای بوسه گرفتن دهان دیگر شد
تنم ز سنگ ملامت کبود شد هرجا
من فلک زده را آسمان دیگر شد
فغان که قامت خم گشته از نگون بختی
برای تیر حوادث کمان دیگر شد
ز بی بضاعتی خویشتن به این شادم
که راهزن به رهم کاروان دیگر شد
به من عداوت دشمن چه می تواند کرد
که گرگ در رمه من شبان دیگر شد
به گرد من چه خیال است برق وباد رسد
که دست رفته ز کارم عنان دیگر شد
مرا به راه تو هر سختیی که پیش آمد
دلیل دیگر وسنگ نشان دیگر شد
به آشیان ز قفس بازگشت نیست مرا
که خار خار مرا آشیان دیگر شد
چه لازم است برآیم ز خویشتن صائب
مرا که هر کف خاکی جهان دیگر شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸۰
شکوه بحر ز امواج آشکاره شود
یکی هزار شود دل چو پاره پاره شود
مباش در پی گرد آوری که ماه تمام
ز خود تهی چو شود قابل اشاره شود
خودی حصاری ساحل نموده بحر ترا
ز خودکناره گزین بحر بی کناره شود
مرا چوآینه سیری ز وصل ممکن نیست
تمام عمرم اگر صرف یک نظاره شود
مباش تلخ دهد عشق اگر گداز ترا
که رو سفید شود قند چون دوباره شود
به اصل خویش کند فرع میل می ترسم
که شیشه دل من رفته رفته خاره شود
ز تنگنای فلک حال من کسی داند
که همچو طفل مقید به گاهواره شود
مشو ز وحدت وکثرت دوبین که یک نورست
که آفتاب شود روزوشب ستاره شود
ز خود برآی که جز عیسی مجرد نیست
تهمتنی که به رخش فلک سواره شود
توآن زمانه به نظرهاعزیز می گردی
که آتش تو چو یاقوت بی شراره شود
نمی توان به جگر داغ عشق پنهان کرد
کز آفتاب گریبان صبح پاره شود
بگیر دامن خورشید طلعتی صائب
که همچو صبح ترا زندگی دوباره شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳۰
چند روزی می دهم دل رابه دلجوی دگر
می کنم محراب خود از طاق ابروی دگر
گر چه اوراق دل من قابل شیرازه نیست
می کنم شیرازه اش از تار گیسوی دگر
گر چه از ریحان جنت می چکد آب حیات
سبزه پشت لب او راست نیروی دگر
گر زمین باغ مشک وخاک او عنبر شود
نشنودبلبل بغیر از بوی گل بوی دگر
تا به چشمم نور وحدت سرمه حیرت کشید
گشت هر داغ پلنگم چشم آهوی دگر
تا ز سیر گلشن آن سرو خرامان پا کشید
شد نسیم صبح را هر غنچه زانوی دگر
وای بر من کز غرور حسن شد خط غبار
مستی چشم ترا بیهوشداروی دگر
تا به گرد شمع اوگردیده ام پروانه وار
می کشم از هر پری ناز پریروی دگر
نیست از دنیا بریدن کار هر بیجوهری
دست دیگر خواهد این شمشیر وبازوی دگر
بعد عمری داد گردون گر لب نانی مرا
بهر آزار دلم شد چین ابروی دگر
روز وشب آورده ام در معنی بیگانه روی
چون کنم صائب، ندارم آشنا روی دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۵
از خود برون نیامده دیوانه ام هنوز
مشغول خاکبازی طفلانه ام هنوز
درخون خود مضایقه با تیغ می کنم
خام است جوش باده میخانه ام هنوز
هرچند عمرهاست که بیگانه ام ز عقل
درباغ عشق سبزه بیگانه ام هنوز
عمری است گر چه دور ز میخانه مانده ام
گردد ز بوی می سر پیمانه ام هنوز
خاکسترم به باد فنا رفت و شمعها
خون می کنند بر سر پروانه ام هنوز
هرچند هفتخوان را شکسته ام
در ششدرست همت مردانه ام هنوز
باآن که خوشه ام ز ثریا گذشته است
آزروی غیرت است خجل، دانه ام هنوز
پیری اگر چه بال وپرم رابهم شکست
دل می پرد به صحبت طفلانه ام هنوز
صائب گذشته است زسرآب و می جهد
بی اختیار العطش از دانه ام هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱۷
نیست از عزلت غباری بر دل دیوانه ام
دربهاران از زمین سر بر نیارد دانه ام
بس که شد از گرد کلفت دلگران غمخانه ام
آیه رحمت شمارد سیل را ویرانه ام
می گشایم با تهیدستی گره از کار خلق
بر سر مردم ازان فرمانرواچون شانه ام
هر کجا هنگامه گرمی است می گردم سپند
دربهاران عندلیب و در خزان پروانه ام
سیل در ویرانی من بی گناه افتاده است
آب بر می آورد چون چشم از خود خانه ام
در مذاق من شراب تلخ آب زندگی است
شیشه چون خالی شد از می پر شد پیمانه ام
گرچه از گنج گهر کردم جهان را بی نیاز
نیست شمعی غیر چشم جغد در ویرانه ام
گر نشوید ابر صائب نامه اعمال من
می کند پاک از گناهان گریه مستانه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۵
گرچه چون مجنون زشور عشق صحرایی شدم
خاررا دست حمایت از سبک پایی شدم
داشت چشم باز عالم راسیه در دیده ام
تا نظر بستم ز دنیا عین بینایی شدم
تابع خورشید باشد سایه در سیر و سکون
چون تو هر جایی شدی من نیز هر جایی شدم
خاکساری پیشه خود کن که من چون آفتاب
درنظرها سر بلند از جبه فرسایی شدم
آنچنان کز لفظ گردد معنی بیگانه دور
من ز وحشت در سواد شهر صحرایی شدم
طاقت دیدار چشم تنگ ظرف من نداشت
محو در نظاره چشم تماشایی شدم
داشت فارغبال خاموشی من آزاده را
در قفس محبوس چون طوطی ز گویایی شدم
علم رسمی می کند دلهای روشن راسیاه
من به نادانی ازان قانع ز دانایی شدم
نیستم فارغ ز پیچ و تاب از شرمندگی
تا علم چون سرو در گلشن به رعنایی شدم
نقش بست از کوتهی بر خاک، بال و پر مرا
بس که چون طاوس مشغول خود آرایی شدم
داشتم روشن تر از شبنم درین بستان دلی
دل سیه چون لاله من از باده پیمایی شدم
چون توانم سر برآورد از محیط بیکنار
من که در سیر وجود قطره دریایی شدم
پاس صحبت داشتن آسایش از من برده بود
قانع از همصحبتان صائب به تنهایی شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱۱
ترک تن دل را نگردانیده روشن چون کنم
پشت چون آیینه مظلم به گلخن چون کنم
دیده روشن به خون دل زمن قانع شده است
من ز قندیل حرم امساک روغن چون کنم
از لطافت باز شبنم بر نمی دارد گلش
خار خشک خویش من درکار گلشن چون کنم
باغ را نتوان تمام از رخنه دیوار دید
دل تسلی از تماشایش به دیدن چون کنم
من گرفتم عیب خود از دیده ها کردم نهان
عیب خود پوشیده از دلهای روشن چون کنم
پرده ناموس نتواند حریف عشق شد
شعله جواله را پنهان به دامن چون کنم
از نسیمی من که می لرزم به جان چون برگ بید
دعوی ازادگی چون سرو سوسن چون کنم
من گرفتم خار راهش را بر اوردم زپا
خارخارش راز دل بیرون به سوزن چون کنم
چون کنم تسخیر آن حسن پریشان گردرا
ماه را گردآوری با چشم روزن چون کنم
باز من در آن جهان مسند ز دست شاه داشت
از نظر بستن خرامش آن نشیمن چون کنم
لامکان چون چشمه سوزن بر دل من تنگ بود
در جهان تنگتر از چشم سوزن چون کنم
از تجلی هر سر خاری است میل آتشین
حفظ چشم خویش در صحرای ایمن چون کنم
در فلاخن می نهد سیل حوادث کوه را
جمع پای خویش صائب من به دامن چون کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۱
حدیث تلخ ناصح کرد بیخود چون می نابم
زبان مار شد از مستی غفلت رگ خوابم
به گرد من رسیدن کار هر سبک جولان
که از دریا غبارآلود بیرون رفت سیلابم
چنان ناسازگاری ریشه دارد در وجود من
که از شیرازه مژگان پریشان می شود خوابم
همان چشم چراغ از تنگدستان جهان دارم
اگر چه طاق در حاجت روایی همچو محرابم
به زور جذبه من زور دریا برنمی آید
به ساحل می کشانم گر نهنگ افتد به قلابم
مباش ای ساده لوح از ظاهر هموار من ایمن
که دارد برقها پوشیده زیر ابر سنجابم
نگردید از سفیدیهای مو آیینه ام روشن
زهی غفلت که در صبح قیامت می برد خوابم
پس از عمری که از نیسان گرفتم قطره آبی
گره شد چون گهر از تشنه چشمان در گلو آبم
به نسبت گر شود سررشته پیوندها محکم
مرا این بس که با موی میان یار همتابم
مکن ای شمع با من سرکشی کز پاکدامانی
به یک خمیازه خشک از تو قانع همچو محرابم
خموشی بر نیاید با دل پرشور من صائب
نه آن بحرم که مهر لب تواند گشت گردابم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰۹
به قدر آشنایان از خرد بیگانه می گردم
اگر خود در نیابم یک زمان دیوانه می گردم
اگر چه همچو بو در زیریک پیراهنم با گل
نسیمی گر وزد بر من ز خود بیگانه می گردم
کباب من ز بیم سوختن بر خویش می گردد
به ظاهر گرد عالم گر چه بیدردانه می گردم
به چشم قدردانان قطره دریایی است بی پایان
نه کم ظرفی است گر بیخود به یک پیمانه می گردم
نه از زهدست بر سر گشتگانم رحم می آید
اگر گاهی شکار سبحه صددانه می گردم
زمام ناقه لیلی است هر موج سراب او
در آن وادی که چون مجنون من دیوانه می گردم
ندارد گردش ما و تو با هم نسبت ای حاجی
تو گرد خانه ومن گرد صاحبخانه می گردم
نمی دانم جدا از عشق حسن آشنارو را
به یاد شمع برگرد سر پروانه می گردم
ندارد گر چه منزل خانه پردازی که من دارم
به گرد کعبه و بتخانه بیتابانه می گردم
خم سربسته جوش باده را افزون کند صائب
به لب مهر خموشی گر زنم دیوانه می گردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴۱
زند پهلو به گردون کوه عصیانی که من دارم
به صد دریا نگردد پاک دامانی که من دارم
ز وحشت سایه برگرد من مجنون نمی گردد
ندارد کعبه گرد خود بیابانی که من دارم
تماشای بهشت از خلوتم بیرون نمی آرد
به است از جنت در بسته زندانی که من دارم
ز سهمش پنجه شیران چو برگ بید می لرزد
درون سینه از تیرش نیستانی که من دارم
ز اکسیر قناعت می شمارم نعمت الوان
اگر رنگین به خون گردد لب نانی که من دارم
توکل می دهد سامان کار من به آسانی
ندارد هیچ رهرو میرسامانی که من دارم
ز مد عمر جاویدان ندارد کو تهی صائب
ز دست و تیغ او زخم نمایانی که من دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵۴
نه چون بید از تهیدستی درین گلزار می لرزم
که بر بی حاصلی می لرزم و بسیار می لرزم
ز بیخوابی مرا چون چشم انجم نیست پروایی
ز بیم چشم بد بر دیده بیدار می لرزم
در دولتسرای نیستی می آورد دهشت
ز بیم جان نه چون منصور زیر دار می لرزم
خطر از سبزه بیگانه بسیارست گلشن را
ز خط بر عارض گلرنگ او بسیار می لرزم
به مستی می توان بر خود گوارا کرد هستی را
درین میخانه به هر کس که شد هشیار می لرزم
نیم ایمن بر آن تنگ دهان از خال شبرنگش
ازین غماز بر گنجینه اسرار می لرزم
به چشم ناشناسان گوهرم سیماب می آید
ز بس بر خویشتن از سردی بازار می لرزم
نه بهر جان بود لرزیدنم چون مردم بیدل
ز جان سختی بر آن شمشیر بی زنهار می لرزم
حضور خیره چشمان حسن را بی پرده می سازد
نسیمی را چو می بینم در آن گلزار می لرزم
نه از پیری مرا این رعشه افتاده است بر اعضا
به آب روی خود چون ساغر سرشار می لرزم
اگر چه چون شرار از سنگ دارم مهر خاموشی
ز بی ظرفی همان بر خرده اسرار می لرزم
ز بیکاری نه مرد آخرت نه مرد دنیایم
به هر جانب که مایل گردد این دیوار می لرزم
ز زخم داس بر خود خوشه در خشکی نمی لرزد
به عنوانی که من زین چرخ کج رفتار می لرزم
تجرد در نظرها تیغ چو بین را سبک سازد
نه از دلبستگی بر جبه و دستار می لرزم
ز سنگ کودکان بر خود نلرزد نخل بارآور
به عنوانی که من زین خلق ناهموار می لرزم
کند بیتاب اندک پیچ و تابی رشته جان را
بر آن موی میان از پیچش زنار می لرزم
به زنجیر تعلق گر چه محکم بسته ام دل را
نسیمی گر وزد بر طره دلدار می لرزم
ندارد درد بی درمان به جز تسلیم درمانی
ز تدبیر طبیبان بر دل بیمار می لرزم
ندارد چهره پوشیده رویان تاب رسوایی
ز غیرت سخت بر فرهاد شیرین کار می لرزم
به صد زنجیر اگر بندند اعضای مرا صائب
چو آب از دیدن آن سرو خوش رفتار می لرزم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳۸
من که از داغ جنون ساغر سرشار باشم
خاک بر فرقم اگر منت دستار باشم
روی در دامن صحرای جنون می آرم
چند بنشینم و خط بر رخ دیوار کشم؟
مردمی مردمک چشم جهان بین من است
پرده دیده خود در قدم خار کشم
چشمم از نیش مکافات ز بس ترسیده است
زهره ام نیست که ناخن به رگ تار کشم
کاوش سینه ز صد کار برآورد مرا
دست خود بوسم اگر دست ازین کار کشم
از قماش سخنم صبح بناگوش ترست
با چنین جنس چرا ناز خریدار کشم؟
من که از خرقه ناموس برون آمده ام
چون سر دار چرا منت دستار کشم؟
به تغافل جگر خصم زبون می سوزم
نیستم برق که خنجر به رخ خار کشم
نیست در روی زمین گوشه امنی صائب
رخت ازین لجه پر خون به سردار کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲۵
درین سفر که توکل شده است راهبرم
یکی است نسبت زنار و توشه با کمرم
چنان ربوده مرا لذت سبکباری
که تن به گرد یتیمی نمی دهد گهرم
سپهر نقطه پرگار شد ز حیرانی
همین منم که به پایان نمی رسد سفرم
چنین که در رگ من ریشه کرده خامیها
در آفتاب قیامت نمی رسد ثمرم
ز خانه دشمن من چون حباب می خیزد
نهان به پرده راز خودست پرده درم
درین ریاض من آن لاله سیه کارم
که آب خضر شود خون مرده در جگرم
چگونه خون نچکد از کلام من صائب
که موج اشک شکسته است شیشه در جگرم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴۵
به تنگ همچو شرر از بقای خویشتنم
تمام چشم ز شوق فنای خویشتنم
ره گریز نبسته است هیچ کس بر من
اسیر بند گران وفای خویشتنم
به بی نیازی من ناز می کند همت
توانگر از دل بی مدعای خویشتنم
ز دستگیری مردم بریده ام پیوند
امیدوار به دست دعای خویشتنم
به پاره دل خود می کنم چو غنچه مدار
رهین منت برگ و نوای خویشتنم
چرا ز غیر شکایت کنم، که همچو حباب
همیشه خانه خراب هوای خویشتنم
سفینه در عرق شرم من توان انداخت
ز بس که منفعل که کرده های خویشتنم
ز بند خصم به تدبیر می توان جستن
مرا چه چاره که زنجیر پای خویشتنم
گرفت تاج زر از آفتاب شبنم و من
همان ز پستی طالع به جای خویشتنم
به جای خویش نبودم چو جابجا بودم
کنون که در همه جایم به جای خویشتنم
به اعتبار جهان نیست قدر من صائب
عزیز مصر وجود از نوای خویشتنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۹
گاهی در آب دیده و گاهی در آتشیم
درمانده متابعت نفس سرکشیم
کردند پای بوس هدف تیرهای راست
ما از کجی مقید زندان ترکشیم
موج سراب در دل شب آرمیده است
ما روز و شب ز طول امل در کشاکشیم
چون خار اگر گلی نشکفت از وجود ما
از جسم زار سلسله جنبان آتشیم
در جام لاله ریخت نمک سردی خزان
ما از می غرور همان مست و سرخوشیم
چیدند گل ز دولت بیدار غافلان
ما همچو خوابهای پریشان مشوشیم
دیویم چون ز خویش خبر دار می شویم
چون بیخبر شویم ز هستی پریوشیم
صائب چو موج بر سر این بحر بیکنار
دایم ز خوش عنانی خود در کشاکشیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۴
از بخت سیه پست نگردید نوایم
از سرمه شب بیش شد آواز درایم
خون از جگر آهن و فولاد گشاید
چون ریزه الماس، خراشیده صدایم
هر سبزه خوابیده که در باغ جهان بود
از خواب گران جست ز گلبانگ رسایم
دوری ز خرابات نه از خشکی زهدست
ترسم گرو باده نگیرند ردایم
چون سرو گذشتم ز ثمر تا شوم آزاد
صد سلسله از برگ نهادند به پایم
در فکر گشاد دل من بس که فرو رفت
افزود به دل عقده ای از عقده گشایم
صائب ز سر خود به ته بال کشیدن
عمری است که در سایه اقبال همایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰۳
مغز را آشفته می سازد دل پر شور من
پنبه برمی دارد از مینا می منصور من
جای حیرت نیست گر در خم نمی گیرد قرار
پاره شد زنجیر تاک از باده پر زور من
گر چه از داغ است در زیر سیاهی سینه ام
آب می گردد به چشم آفتاب از نور من
دامن دشت قناعت باغ و بستان من است
از کف دست سلیمان می گریزد مور من
گر چه بر من فکر روزی زندگی را تلخ ساخت
شش جهت شان عسل گردید از زنبور من
آه گرمی بود کز بی طاقتی قد می کشید
داشت شمعی بر سر بالین اگر رنجور من
سوده الماس می دارند از زخمم دریغ
آه اگر می خواست مرهم از کسی ناسور من
وای بر من گر نمی شد با هزاران زخم و داغ
سرد مهری های یاران مرهم کافور من
شد سیاهی صائب از داغ درون لاله محو
کی ندانم صبح خواهد شد شب دیجور من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵۸
ز بی قراری من می کند سفر بالین
ز دست خویش کنم چو سبو مگر بالین
همان ز پستی بالین نمی برد خوابم
ز گرد بالش گردون کنم اگر بالین
ز بی قراری من چون سپند جست از جای
نشست هر که مرا چون چراغ بر بالین
ز گرمی جگرم لعل آتشین گردد
به وقت خواب کنم خشت خام اگر بالین
ز دست و تیغ خزان گوییا خبر دارد
که می کند گل این بوستان سپر بالین
مرا سری است که چون لاله داغدار شود
کنم ز کاسه زانوی خود اگر بالین
عجب نباشد اگر بال و پر برون آرد
کشید از سر من بس که دردسر بالین
کسی به ملک غریبی عزیز می گردد
که در وطن کند از سنگ چون گهر بالین
چگونه خواب پریشان نسازدم بیدار؟
که کج گذاشت مرا زلف زیر سر بالین
مرا به داغ جنون نیست الفت امروزی
همیشه داشت ز سرگرمیم خطر بالین
رهین پرتو منت چرا شوم صائب؟
مرا که از تب گرم است شمع بر بالین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳۱
هر چند به ظاهر چون روان در بدنم من
چون معنی بیگانه غریب وطنم من
با یوسف اگر در ته یک پیرهنم من
از شرم همان ساکن بیت الحزنم من
در ظاهر اگر در تن خاکی است قرارم
چون معنی بیگانه غریب وطنم بود
روی سخن من به کسی نیست جز از خود
با آینه چون طوطی اگر در سخنم من
در وقت خوش من نرسد دیده بدبین
پوشیده تر از خلوت در انجمنم من
چون شانه ز دوری است همان سینه من چاک
هر چند در آن زلف شکن بر شکنم من
دارم به می ناب درین میکده امید
چون کوزه سربسته اگر بی دهنم من
هر چند که شبنم به سبکروحی من نیست
چون سبزه بیگانه گران بر چمنم من
صائب چو گل از جبهه واکرده درین باغ
محشور به صد خار ز خلق حسنم من