عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۲
آن کس که تو را دارد از عیش چه کم دارد؟
وان کس که تو را بیند ای ماه چه غم دارد؟
از رنگ بلور تو شیرین شده جور تو
هر چند که جور تو بس تند قدم دارد
ای نازش حور از تو وی تابش نور از تو
ای آن که دو صد چون مه شاگرد و حشم دارد
ور خود حشمش نبود خورشید بود تنها
آخر حشم حسنش صد طبل و علم دارد
بس عاشق آشفته آسوده و خوش خفته
در سایهٔ آن زلفی کو حلقه و خم دارد
گفتم به نگار من کز جور مرا مشکن
گفتا به صدف مانی کو در به شکم دارد
تا نشکنی ای شیدا آن در نشود پیدا
آن در بت من باشد یا شکل بتم دارد
شمس الحق تبریزی بر لوح چو پیدا شد
والله که بسی منت بر لوح و قلم دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۰
از سرو مرا بوی بالای تو می‌آید
وز ماه مرا رنگ و سیمای تو می‌آید
هر نی کمر خدمت در پیش تو می‌بندد
شکر به غلامی حلوای تو می‌آید
هر نور که آید او از نور تو زاید او
می‌مژده دهد یعنی فردای تو می‌آید
گل خواجهٔ سوسن شد آرایش گلٰشن شد
زیرا که از آن خنده‌ی رعنای تو می‌آید
هر گه ز تو بگریزم با عشق تو بستیزم
اندر سرم از شش سو سودای تو می‌آید
چون برروم از پستی بیرون شوم از هستی
در گوش من آن جا هم هیهای تو می‌آید
اندر دل آوازی پر شورش و غمازی
آن ناله چنین دانم کز نای تو می‌آید
روز است شبم از تو خشک است لبم از تو
غم نیست اگر خشک است دریای تو می‌آید
زیر فلک اطلس هشیار نماند کس
زیرا که ز پیش و پس می‌های تو می‌آید
از جور تو اندیشم جور آید در پیشم
بینم که چنان تلخی از رای تو می‌آید
شمس الحق تبریزی اندیشه چو باد خوش
جان تازه کند زیرا صحرای تو می‌آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۲
جان پیش تو هر ساعت می‌ریزد و می‌روید
از بهر یکی جان کس چون با تو سخن گوید؟
هر جا که نهی پایی از خاک بروید سر
وز بهر یکی سر کس دست از تو کجا شوید؟
روزی که بپرد جان از لذت بوی تو
جان داند و جان داند کز دوست چه می‌بوید
یک دم که خمار تو از مغز شود کمتر
صد نوحه برآرد سر هر موی همی‌موید
من خانه تهی کردم کز رخت تو پر دارم
می‌کاهم تا عشقت افزاید و افزوید
جانم ز پی عشق شمس الحق تبریزی
بی‌پای چو کشتی‌ها در بحر ‌همی‌پوید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹
عاشق چو منی باید می‌سوزد و می‌سازد
ورنی مثل کودک تا کعب همی‌بازد
مه رو چو تویی باید ای ماه غلام تو
تا بر همه مه رویان می‌چربد و می‌نازد
عاشق چو منی باید کز مستی و بی‌خویشی
با خلق نپیوندد با خویش نپردازد
فارس چو تویی باید ای شاه سوار من
کز وهم و گمان زان سو می‌راند و می‌تازد
عشق آب حیات آمد برهاندت از مردن
ای شاه که او خود را در عشق دراندازد
چون شاخ رز است این جان می‌کش به خودش می‌دان
چندان که کشش بیند سوی تو همی‌یازد
باری دل و جان من مست است در آن معدن
هر روز چو نوعشقان فرهنگ نو آغازد
چون چنگ شوی از غم خم داده وآن گه او
در بر کشدت شیرین بی‌واسطه بنوازد
آن آهوی مفتونش چون تازه شود خونش
آن شیر بدان آهو در میمنه بگرازد
شمس الحق تبریزی بر شمس فلک روزی
باشد که طراز نو شعشاع تو بطرازد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴
تا نقش تو در سینهٔ ما خانه نشین شد
هر جا که نشینیم چو فردوس برین شد
آن فکر و خیالات چو یأجوج و چو مأجوج
هر یک چو رخ حوری و چون لعبت چین شد
آن نقش که مرد و زن ازو نوحه کنانند
گر بئس قرین بود کنون نعم قرین شد
بالا همه باغ آمد و پستی همگی گنج
آخر تو چه چیزی که جهان از تو چنین شد؟
زان روز که دیدیمش ما روز فزونیم
خاری که ورا جست گلستان یقین شد
هر غوره ز خورشید شد انگور و شکر بست
وان سنگ سیه نیز ازو لعل ثمین شد
بسیار زمین‌ها که به تفصیل فلک شد
بسیار یسار از کف اقبال یمین شد
گر ظلمت دل بود کنون روزن دل شد
ور رهزن دین بود کنون قدوهٔ دین شد
گر چاه بلا بود که بد محبس یوسف
از بهر برون آمدنش حبل متین شد
هر جزو چو جندالله محکوم خدایی‌ست
بر بنده امان آمد و بر گبر کمین شد
خاموش که گفتار تو مانندهٔ نیل است
بر قبط چو خون آمد و بر سبط معین شد
خاموش که گفتار تو انجیر رسیده‌ست
اما نه همه مرغ هوا درخور تین شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷
گر یک سر موی از رخ تو روی نماید
بر روی زمین خرقه و زنار نماند
آن را که دمی روی نمایی ز دو عالم
آن سوخته را جز غم تو کار نماند
گر برفکنی پرده از آن چهرهٔ زیبا
از چهرهٔ خورشید و مه آثار نماند
در خواب کنی سوختگان را ز می عشق
تا جز تو کسی محرم اسرار نماند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵
هر آن دل‌ها که بی‌تو شاد باشد
چو خاشاکی میان باد باشد
چو مرغ خانگی کز اوج پرد
چو شاگردی که بی‌استاد باشد
چه ماند صورتی کز خود تراشی
بدان شاهی که حوری زاد باشد؟
چه ماند هیبت شمشیر چوبین
به شمشیری که از پولاد باشد؟
تو عهدی کرده‌یی چون روح بودی
ولیکن کی تو را آن یاد باشد
اگر منکر شوی من صبر دارم
بدان روزی که روز داد باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۴
ز رویت دستهٔ گل می‌توان کرد
ز زلفت شاخ سنبل می‌توان کرد
ز قد پر خم من در ره عشق
بر آب چشم من پل می‌توان کرد
ز اشک خون همچون اطلس من
براق عشق را جل می‌توان کرد
ز هر حلقه از آن زلفین پر بند
پی گردنکشان غل می‌توان کرد
تو دریایی و من یک قطره ای جان
ولیکن جزو را کل می‌توان کرد
دلم صد پاره شد هر پاره نالان
که از هر پاره بلبل می‌توان کرد
تو قاف قندی و من لام لب تلخ
ز قاف و لام ما قل می‌توان کرد
مرا همشیره است اندیشهٔ تو
ازین شیره بسی مل می‌توان کرد
رهی دور است و جان من پیاده
ولی دل را چو دلدل می‌توان کرد
خمش کن زان که بی‌گفت زبانی
جهان پر بانگ و غلغل می‌توان کرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹
دوش از بت من جهان چه می‌شد؟
وز ماه من آسمان چه می‌شد؟
در پیش رخش چه رقص می‌کرد
وز آتش عشق جان چه می‌شد؟
چشم از نظرش چه مست می‌گشت
وز قند لبش دهان چه می‌شد؟
از تیر مژه چه صید می‌کرد
وان ابروی چون کمان چه می‌شد؟
می شد که به لاله رنگ بخشد
ور نی سوی گلستان چه می‌شد؟
آن لحظه به سبزه گل چه می‌گفت؟
وز نرگسش ارغوان چه می‌شد؟
جز از پی نور بخش کردن
بر چرخ دوان دوان چه می‌شد؟
گر زان که نه لطف بی‌کران داشت
آن ماه درین میان چه می‌شد؟
بنمود ز لامکان جمالی
یارب که ازو مکان چه می‌شد؟
بگشاد نقاب بی‌نشانی
وین عالم بانشان چه می‌شد؟
شب رفت و بماند روز مطلق
وین عقل چو پاسبان چه می‌شد؟
از دیدهٔ غیب شمس تبریز
این دیدهٔ غیب دان چه می‌شد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰
ای عشق که جمله از تو شادند
وز نور تو عاشقان بزادند
تو پادشهی و جمله عشاق
هم رنگ تو پادشه نژادند
هر کس که سری و دیده‌یی داشت
دیدند تو را سری نهادند
خورشید تویی و ذره از توست
وان نور به نور باز دادند
چون بوی عنایت تو باشد
زالان همه رستم جهادند
چون از بر تو مدد نباشد
گر حمزه و رستمند بادند
ای دل برجه که ماه رویان
از پردهٔ غیب رو گشادند
مستند و طریق خانه دانند
زیرا که نه مست از فسادند
تا عشق زید زیند ایشان
تا یاد بود همه به یادند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۱
امروز نگار ما نیامد
آن دلبر و یار ما نیامد
آن گل که میان باغ جان است
امشب به کنار ما نیامد
صحرا گیریم همچو آهو
چون مشک تتار ما نیامد
ای رونق مطربان همین گو
کان رونق کار ما نیامد
آرام مده تو نای و دف را
کارام و قرار ما نیامد
آن ساقی جان نگشت پیدا
درمان خمار ما نیامد
شمس تبریز شرح فرما
چون فصل بهار ما نیامد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۴
اول نظر ارچه سرسری بود
سرمایه و اصل دلبری بود
گر عشق وبال و کافری بود
آخر نه به روی آن پری بود؟
آن جام شراب ارغوانی
وان آب حیات و زندگانی
وان دیدهٔ بخت جاودانی
آخر نه به روی آن پری بود؟
جمعیت جان‌های خرم
در سایهٔ آن دو زلف درهم
در مجلس و بزم شاه اعظم
آخر نه به روی آن پری بود؟
از رنگ تو گشته‌ایم بی‌رنگ
زان سوی جهان هزار فرسنگ
آن دم که بماند جان ما دنگ
آخر نه به روی آن پری بود؟
در عشق پدید شد سپاهی
در سایهٔ چتر پادشاهی
افتاده دلم میان راهی
آخر نه به روی آن پری بود؟
همچون مه نو ز غم خمیدن
چون سایه به رو و سر دویدن
از عالم دل ندا شنیدن
آخر نه به روی آن پری بود؟
آن مه که بسوخت مشتری را
بشکست بتان آزری را
گر دل بگزید کافری را
آخر نه به روی آن پری بود؟
گر هجده هزار عالم ای جان
پر گشت ز قیل و قالم ای جان
وان شعلهٔ نور حالم ای جان
آخر نه به روی آن پری بود؟
گر داد طریق عشق دادیم
ورزان مه و آفتاب شادیم
ور دیدهٔ نو درو گشادیم
آخر نه به روی آن پری بود؟
آن دم که ز ننگ خویش رستیم
وان می که زبوش بود مستیم
وان ساغرها که درشکستیم
آخر نه به روی آن پری بود؟
باغی که حیات گشت وصلش
خوش‌تر ز بهار چار فصلش
شمس تبریز اصل اصلش
آخر نه به روی آن پری بود؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۵
اول نظر ارچه سرسری بود
سرمایه و اصل دلبری بود
گر عشق وبال و کافری بود
آخر نه به روی آن پری بود؟
زان رنگ تو گشته‌ایم بی‌رنگ
زان سوی خرد هزار فرسنگ
گر روم گزید جان اگر زنگ
آخر نه به روی آن پری بود؟
رو کرده به چتر پادشاهی
وزنور مشارقش سپاهی
گر یاوه شد او ز شاه راهی
آخر نه به روی آن پری بود؟
همچون مه بی‌پری پریدن
چون سایه به رو و سر دویدن
چون سرو ز بادها خمیدن
آخر نه به روی آن پری بود؟
زان مه که نواخت مشتری را
جان داد بتان آزری را
گر سهو فتاد سامری را
آخر نه به روی آن پری بود؟
گر هجده هزار عالم ای جان
پر گشت زقال و قالم ای جان
گر حالم وگر محالم ای جان
آخر نه به روی آن پری بود؟
چون ماه نزار گشته شادیم
کندر پی آفتاب رادیم
ورهم به خسوف درفتادیم
آخر نه به روی آن پری بود؟
ناموس شکسته ایم و مستیم
صد توبه و عهد را شکستیم
وردست و ترنج را بخستیم
آخر نه به روی آن پری بود؟
زان جام شراب ارغوانی
زان چشمهٔ آب زندگانی
گر داد فضولی‌یی نشانی
آخر نه به روی آن پری بود؟
فصلی به جز این چهار فصلش
نی فصل ربیع و اصل اصلش
گر لاف زدیم ما ز وصلش
آخر نه به روی آن پری بود؟
خاموش که گفتنی نتان گفت
رازش باید ز راه جان گفت
ورمست شد این دل و نشان گفت
آخر نه به روی آن پری بود؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۶
گر یکی شاخی شکستم من ز گلزاری چه شد؟
ور ز سرمستی کشیدم زلف دلداری چه شد؟
گر بزد ناداشت زخمی از سر مستی چه باک؟
ور ز طراری ربودم رخت طراری چه شد؟
ور یکی زنبیل کم شد از همه بغداد چیست؟
ور یکی دانه برون آمد ز انباری چه شد؟
ای فلک تا چند ازین دستان و مکاری تو؟
گر یکی دم خوش نشیند یار با یاری چه شد؟
گویی­ام از سر او ناگفتنی‌ها گفته‌یی
چند گویی چند گویی گفته‌ام آری چه شد؟
گر میان عاشق و معشوق کاری رفت رفت
تو نه معشوقی نه عاشق مر تو را باری چه شد؟
از لب لعلش چه کم شد گر لبش لطفی نمود؟
ور ز عیسی عافیت یابید بیماری چه شد؟
گر برات است امشب و هر کس براتی یافتند
بی خطی گر پیشم آید ماه رخساری چه شد؟
شمس تبریزی اگر من از جنون عشق تو
برشکستم عاشقان را کار و بازاری چه شد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۲
عشق عاشق را ز غیرت نیک دشمن رو کند
چون که رد خلق کردش عشق رو با او کند
کان که شاید خلق را آن کس نشاید عشق را
زان که جان روسپی باشد که او صد شو کند
چون نشاید دیگران را تا همه ردش کنند
شاه عشقش بعد از آن با خویش هم زانو کند
زان که خلقش چون براند خو ز خلقان واکند
باطن و ظاهر همه با عشق خوش خو خو کند
جان قبول خلق یابد خاطرش آن جا کشد
دل به مهر هر کسی دزدیده رو هر سو کند
چون ببیند عشق گوید زلف من سایه فکند
وانگهی عاشق درین دم مشک و عنبر بو کند
مشک و عنبر را کنم من خصم آن مغز و دماغ
تا که عاشق از ضرورت ترک این هر دو کند
گر چه هم بر یاد ما بو کرد عاشق مشک را
نوطلب باشد که همچون طفلکان کوکو کند
چون که از طفلی برون شد چشم دانش برگشاد
بر لب جو کی دوادو بر نشان جو کند؟
عاشق نوکار باشی تلخ گیر و تلخ نوش
تا تو را شیرین ز شهد خسروی دارو کند
تا بود کز شمس تبریزی بیابی مستی‌یی
از ورای هر دو عالم کان تو را بی‌تو کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۳
هم لبان می فروشت باده را ارزان کند
هم دو چشم شوخ مستت رطل را گردان کند
هم جهان را نور بخشد آفتاب روی تو
زهر را تریاق سازد کفر را ایمان کند
هر که را در چشم آرد چشم او روشن شود
هر که را از جان برآرد غرقهٔ جانان کند
چون که بر کرسی برآید پادشاه روح او
چرخ را برهم دراند عرش را لرزان کند
آن که از حاجت نظر دارد به کاسه­ی هر کسی
لطف او برگیرد و هم کاسهٔ سلطان کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۹
دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد
رخ فرسودهٔ زردم غم صفرای تو دارد
سر من مست جمالت دل من دام خیالت
گهر دیده نثار کف دریای تو دارد
ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم
که خیال شکرینت فر و سیمای تو دارد
غلطم گرچه خیالت به خیالات نماند
همه خوبی و ملاحت ز عطاهای تو دارد
گل صد برگ به پیش تو فرو ریخت ز خجلت
که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد
سر خود پیش فکنده چو گنه کار تو عرعر
که خطا کرد و گمان برد که بالای تو دارد
جگر و جان عزیزان چو رخ زهره فروزان
همه چون ماه گدازان که تمنای تو دارد
دل من تابهٔ حلوا زبر آتش سودا
اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو دارد؟
هله چون دوست بدستی همه جا جای نشستی
خنک آن بی‌خبری کو خبر از جای تو دارد
اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم
که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد
به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم
چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد
خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون
که جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد
سوی تبریز شو ای دل بر شمس الحق مفضل
چو خیالش به تو آید که تقاضای تو دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۰
همه را بیازمودم ز تو خوش ترم نیامد
چو فرو شدم به دریا چو تو گوهرم نیامد
سر خنب‌ها گشادم ز هزار خم چشیدم
چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد
چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد؟
که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد
ز پی­ات مراد خود را دو سه روز ترک کردم
چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد؟
دو سه روز شاهی­ات را چو شدم غلام و چاکر
به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامد
خردم بگفت برپر ز مسافران گردون
چه شکسته پا نشینی که مسافرم نیامد؟
چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل
به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد
چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد؟
برو ای تن پریشان تو و آن دل پشیمان
که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۹
از دلم صورت آن خوب ختن می‌نرود
چاشنی شکر او ز دهن می‌نرود
بالله ارشور کنم هر نفسی عیب مگیر
گر برفت از دل تو از دل من می‌نرود
همه مرغان ز چمن هر طرفی می‌پرند
بلبل بی‌دل یک‌دم ز چمن می‌نرود
جان پروانهٔ مسکین که مقیم لگن است
تن او تا بنسوزد ز لگن می‌نرود
بوالحسن گفت حسن را که ازین خانه برو
بوالحسن نیز درافتاد و حسن می‌نرود
رسن دوست چو در حلق دلم افتاده‌ست
لاجرم چنبر دل جز به رسن می‌نرود
مرغ جان از قفص قالب من سیر شد‌ه‌ست
وز امید نظر دوست ز تن می‌نرود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۵
وقت آن شد که ز خورشید ضیایی برسد
سوی زنگی شب از روم لوایی برسد
به برهنه شدهٔ عشق قبایی بدهند
وز شکرخانهٔ آن دوست نوایی برسد
این همه کاسهٔ زرین زبر خوان فلک
بهر آن است که یک روز صلایی برسد
بره و خوشهٔ گردون ز برای خورش است
تا ز خرمنگه آن ماه عطایی برسد
عاشقان را که جزین عشق غذایی دگر است
کاسهٔ کدیهٔ ایشان به ابایی برسد
نوخرانی که رهیدند ز بازار کهن
کهنهٔ کاسد ایشان به بهایی برسد
مه پرستان که ستاره همه شب می‌شمرند
آخر این کوشش و اومید به جایی برسد
رو ترش کرده چو ابری که ببارید جفا
از وفا رست جفا هم به وفایی برسد
آن که دانست یقین مادر گل‌ها خار است
همچو گل خندد چون خار جفایی برسد
خضری گرد جهان لاف زد از آب حیات
تا به گوش دل ما طبل بقایی برسد
گر ز یاران گل آلود بریدی مگری
چون ز گل دور شود آب صفایی برسد
دل خود زین دو دلان سرد کن و پاک بشوی
دل خم شسته شود چون به سقایی برسد
ناسزا گفتن از آن دلبر شیرین عجب است
ناسزا گفت که تا جان به سزایی برسد
یار چون سنگ­دلان خانهٔ ما را بشکست
تا که هر خانه شکسته به سرایی برسد
دوش در خواب بدیدم صلاح الدین را
گسترد سایهٔ دولت چو همایی برسد