عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۷
رفتم به طبیب جان، گفتم که ببین دستم
هم‌ بی‌دل و بیمارم، هم عاشق و سرمستم
صد گونه خلل دارم، ای کاش یکی بودی
با این همه علت­ها، در شنقصه پیوستم
گفتا که نه تو مردی؟ گفتم که بلی، اما
چون بوی توام آمد، از گور برون جستم
آن صورت روحانی، وان مشرق یزدانی
وان یوسف کنعانی، کز وی کف خود خستم
خوش خوش سوی من آمد، دستی به دلم برزد
گفتا ز چه دستی تو؟ گفتم که ازین دستم
چون عربده می‌کردم، درداد می و خوردم
افروخت رخ زردم، وز عربده وارستم
پس جامه برون کردم، مستانه جنون کردم
در حلقهٔ آن مستان، در میمنه، بنشستم
صد جام بنوشیدم، صد گونه بجوشیدم
صد کاسه بریزیدم، صد کوزه دراشکستم
گوسالهٔ زرین را آن قوم پرستیده
گوسالهٔ گرگینم، گر عشق بنپرستم
بازم شه روحانی، می‌خواند پنهانی
برمی کشدم بالا، شاهانه ازین پستم
پابست توام جانا سرمست توام جانا
در دست توام جانا گر تیرم وگر شستم
چست توام ار چستم، مست توام ارمستم
پست توام ارپستم، هست توام ارهستم
درچرخ درآوردی، چون مست خودم کردی
چون تو سر خم بستی، من نیز دهان بستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۹
تا عاشق آن یارم،‌ بی‌کارم و بر کارم
سرگشته و پابرجا، مانندهٔ پرگارم
مانندهٔ مریخی، با ماه و فلک خشمم
وز چرخ کله زرین، در ننگم و در عارم
گر خویش منی یارا می‌بین که چه‌ بی‌خویشم
زاسرار چه می‌پرسی، چون شهره و اظهارم؟
جز خون دل عاشق، آن شیر نیاشامد
من زادهٔ آن شیرم، دل جویم و خون خوارم
رنجورم و می‌دانی، هم فاتحه می‌خوانی
ای دوست‌ نمی‌بینی، کز فاتحه بیمارم؟
حلاج اشارت گو، از خلق به دار آمد
وز تندی اسرارم، حلاج زند دارم
اقرار مکن خواجه من با تو‌ نمی‌گویم
من مرده‌ نمی‌شویم، من خاره‌ نمی‌خارم
ای منکر مخدومی شمس الحق تبریزی
زاقرار چو تو کوری، بیزارم و بیزارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۵
ای کرده تو مهمانم، در پیش درآ جانم
زان روی که حیرانم، من خانه‌‌ نمی‌‌دانم
ای گشته ز تو واله، هم شهر و هم اهل ده
کو خانه؟ نشانم ده، من خانه‌‌ نمی‌‌دانم
زان کس که شدی جانش، زان کس مطلب دانش
پیش آ و مرنجانش، من خانه‌‌ نمی‌‌دانم
وان کز تو بود شورش، می‌دار تو معذورش
وز خانه مکن دورش، من خانه‌‌ نمی‌‌دانم
من عاشق و مشتاقم، من شهرهٔ آفاقم
رحم آر و مکن طاقم، من خانه‌‌ نمی‌‌دانم
ای مطرب صاحب صف می‌زن تو به زخم کف
بر راه دلم این دف، من خانه‌‌ نمی‌‌دانم
شمس الحق تبریزم جز با تو نیامیزم
می افتم و می‌خیزم، من خانه‌‌ نمی‌‌دانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۰
چنان مست است از آن دم جان آدم
که نشناسد از آن دم جان آدم
ز شور اوست چندین جوش دریا
ز سرمستی او مست است عالم
زهی سرده که گردن زد اجل را
که تا دنیا نبیند هیچ ماتم
شراب حق حلال اندر حلال است
می خنب خدا نبود محرم
از این باده‌ی جوان گر خورده بودی
نبودی پشت پیر چرخ را خم
زمین ار خورده بودی فارغستی
از آن که ابر تر بارد برونم
دل محرم بیان این بگفتی
اگر بودی به عالم نیم محرم
زآب و گل برون بردی شما را
اگر بودی شما را پای محکم
رسید این عشق تا پای شما را
کند محکم ز هر سستی مسلم
بگو باقی تو شمس الدین تبریز
که بر تو ختم شد و الله اعلم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۱
من از عالم تو را تنها گزینم
روا داری که من غمگین نشینم؟
دل من چون قلم اندر کف توست
ز توست ار شادمان وگر حزینم
به جز آنچه تو خواهی من چه باشم؟
به جز آنچه نمایی من چه بینم؟
گه از من خار رویانی گهی گل
گهی گل بویم و گه خار چینم
مرا تو چون چنان داری چنانم
مرا تو چون چنین خواهی چنینم
دران خمی که دل را رنگ بخشی
چه باشم من؟ چه باشد مهر و کینم؟
تو بودی اول و آخر تو باشی
تو به کن آخرم از اولینم
چو تو پنهان شوی از اهل کفرم
چو تو پیدا شوی از اهل دینم
به جز چیزی که دادی من چه دارم؟
چه می‌جویی ز جیب و آستینم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۵
شراب شیره انگور خواهم
حریف سرخوش مخمور خواهم
مرا بویی رسید از بوی حلاج
ز ساقی باده منصور خواهم
ز مطرب ناله سرنای خواهم
ز زهره زاری طنبور خواهم
چو یارم در خرابات خراب است
چرا من خانه معمور خواهم
بیا نزدیکم ای ساقی که امروز
من از خود خویشتن را دور خواهم
اگر گویم مرا معذور می‌دار
مرا گوید تو را معذور خواهم
مرا در چشم خود ره ده که خود را
ز چشم دیگران مستور خواهم
یکی دم دست را از روی برگیر
که در دنیا بهشت و حور خواهم
اگر چشم و دلم غیر تو بیند
در آن دم چشم‌‌ها را کور خواهم
ببستم چشم خود از نور خورشید
که من آن چهره پرنور خواهم
چو رنجوران دل را تو طبیبی
سزد گر خویش را رنجور خواهم
چو تو مر مردگان را می‌دهی جان
سزد گر خویش را در گور خواهم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۴
چون ذره به رقص اندرآییم
خورشید تو را مسخر آییم
در هر سحری ز مشرق عشق
همچون خورشید ما برآییم
در خشک و تر جهان بتابیم
نی خشک شویم و نی تر آییم
بس ناله مس‌‌ها شنیدیم
کی نور بتاب تا زر آییم
از بهر نیاز و درد ایشان
ما بر سر چرخ و اختر آییم
از سیم بری که هست دلبر
از بهر قلاده عنبر آییم
زان خرقه خویش ضرب کردیم
تا زین به قبای ششتر آییم
ما صرف کشان راه فقریم
سرمست نبیذ احمر آییم
گر زهر جهان نهند بر ما
از باطن خویش شکر آییم
آن روز که پردلان گریزند
در عین وغا چو سنجر آییم
از خون عدو نبیذ سازیم
وان گه بکشیم و خنجر آییم
ما حلقه عاشقان مستیم
هر روز چو حلقه بر در آییم
طغرای امان ما نوشت او
کی از اجلی به غرغر آییم؟
اندر ملکوت و لامکان ما
بر کره چرخ اخضر آییم
از عالم جسم خفیه گردیم
در عالم عشق اظهر آییم
در جسم شده‌‌‌‌ست روح طاهر
بی جسم شویم و اطهر آییم
شمس تبریز جان جان است
در برج ابد برابر آییم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۰
تا عشق تو سوخت همچو عودم
یک عقده نماند از وجودم
گه باروی چرخ رخنه کردم
گه سکه آفتاب سودم
چون مه پی آفتاب رفتم
گه کاهیدم گهی فزودم
از تو دل من نمی‌شکیبد
صد بار منش بیازمودم
این بخشش توست زور من نیست
گر حلقه سیم درربودم
گر دشمن چاشتم خفاشم
ور منکر احمدم جهودم
تفهیم تو تیز کرد گوشم
کان راز شریف را شنودم
سیل آمد و برد خفتگان را
من تشنه بدم نمی‌غنودم
صیقل گر سینه امر کن بود
گر من ز کسل نمی‌زدودم
توفیر شد از مکارم تو
هر تقصیری که من نمودم
من جود چرا کنم به جلدی
کز جود تو مو به موی جودم
از عشق تو بر فراز عرشم
گر بالایم وگر فرودم
از فضل تو است اگر ضحوکم
از رشک تو است اگر حسودم
بس کردم ذکر شمس تبریز
ای عالم سر تار و پودم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۴
روزی که گذر کنی به گورم
یاد آور از این نفیر و شورم
پرنور کن آن تک لحد را
ای دیده و ای چراغ نورم
تا از تو سجود شکر آرد
اندر لحد این تن صبورم
ای خرمن گل شتاب مگذار
خوش کن نفسی بدان بخورم
وان گاه که بگذری مینگار
کز روزن و درگه تو دورم
گر سنگ لحد ببست راهم
از راه خیال‌‌ بی‌فتورم
گر صد کفنم بود ز اطلس
بی‌خلعت صورت تو عورم
از صحن سرای تو برآیم
در نقب زنی مگر که مورم
من مور توام تویی سلیمان
یک دم مگذار‌‌ بی‌حضورم
خامش کردم بگو تو باقی
کز گفت و شنود خود نفورم
شمس تبریز دعوتم کن
چون دعوت توست نفخ صورم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۰
آن عشرت نو که برگرفتیم
پا دار که ما ز سر گرفتیم
آن دلبر خوب باخبر را
مست و خوش و‌‌ بی‌خبر گرفتیم
هر لحظه ز حسن یوسف خود
صد مصر پر از شکر گرفتیم
در خانه حسن بود ماهی
رفتیمش و بام و در گرفتیم
آن آب حیات سرمدی را
چون آب درین جگر گرفتیم
چون گوشه تاج او بدیدیم
مستانه‌‌‌‌اش از کمر گرفتیم
هر نقش که‌‌ بی‌وی است مرده‌‌‌‌ست
از بهر تو جانور گرفتیم
هر جانوری که آن ندارد
او را علف سقر گرفتیم
هر کس گهری گرفت از کان
از کان همه سیم بر گرفتیم
از تابش نور آفتابی
چون ماه جمال و فر گرفتیم
شمس تبریز چون سفر کرد
چون ماه ازان سفر گرفتیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۹
ما آب دریم ما چه دانیم
چه شور و شریم ما چه دانیم
هر دم ز شراب‌‌ بی‌نشانی
خود مست تریم ما چه دانیم
تا گوهر حسن تو بدیدیم
رخ همچو زریم ما چه دانیم
تا عشق تو پای ما گرفته‌‌‌‌ست
بی پا و سریم ما چه دانیم
خشک و تر ما همه تویی تو
خوش خشک و تریم ما چه دانیم
سرحلقه زلف تو گرفتیم
خوش می‌شمریم ما چه دانیم
گر زیر و زبر شود دو عالم
زیر و زبریم ما چه دانیم
گر سبزه و باغ خشک گردد
ما از تو چریم ما چه دانیم
گلزار اگر همه بریزد
گل از تو بریم ما چه دانیم
گر چرخ هزار مه نماید
در تو نگریم ما چه دانیم
گر زان که شکر جهان بگیرد
ما باده خوریم ما چه دانیم
شمس تبریز ز آفتابت
همچون قمریم ما چه دانیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۰
تا دلبر خویش را نبینیم
جز در تک خون دل نشینیم
ما به نشویم از نصیحت
چون گمره عشق آن بهینیم
اندر دل درد خانه داریم
درمان نبود چو هم چنینیم
در حلقه عاشقان قدسی
سرحلقه چو گوهر نگینیم
حاشا که ز عقل و روح لافیم
آتش در ما اگر همینیم
گر از عقبات روح جستی
مستانه مرو که در کمینیم
چون فتنه نشان آسمانیم
چون است که فتنه زمینیم؟
چون ساده تر از روان پاکیم
پرنقش چرا مثال چینیم؟
پژمرده شود هزار دولت
ما تازه و تر چو یاسمینیم
گر متهمیم پیش هستی
اندر تتق فنا امینیم
ما پشت بدین وجود داریم
کندر شکم فنا جنینیم
تبریز ببین چه تاج داریم
زان سر که غلام شمس دینیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۹
چشم بگشا جان نگر کش سوی جانان می‌برم
پیش آن عید ازل جان بهر قربان می‌برم
چون کبوترخانه جان‌‌ها از او معمور گشت
پس چرا این زیره را من سوی کرمان می‌برم؟
زان که هر چیزی به اصلش شاد و خندان می‌رود
سوی اصل خویش جان را شاد و خندان می‌برم
زیر دندان تا نیاید قند شیرین کی بود؟
جان همچون قند را من زیر دندان می‌برم
تا که زر در کان بود او را نباشد رونقی
سوی زرگر اندک اندک زودش از کان می‌برم
دود آتش کفر باشد نور او ایمان بود
شمع جان را من ورای کفر و ایمان می‌برم
سوی هر ابری که او منکر شود خورشید را
آفتابی زیر دامن بهر برهان می‌برم
شمس تبریز ارمغانم گوهر بحر دل است
من ز شرم جان پاکت همچو عمان می‌برم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۴
ایها العشاق آتش گشته چون استاره‌ایم
لاجرم رقصان همه شب گرد آن مه پاره‌ایم
تا بود خورشید حاضر هست استاره ستیر
بی رخ خورشید ما می‌دان که ما آواره‌ایم
الصلا ای عاشقان هان الصلا این کاریان
باده کاری‌‌‌‌ست این جا زان که ما این کاره‌ایم
هر سحر پیغام آن پیغامبر خوبان رسد
کالصلا بیچارگان ما عاشقان را چاره‌ایم
نعره لبیک لبیک از همه برخاسته
مصحف معنی تویی ما هر یکی سی پاره‌ایم
خون بهای کشتگان چون غمزه خونی اوست
در میان خون خود چون طفلک خون خواره‌ایم
کوه طور از باده‌‌‌‌اش بی‌خود شد و بدمست شد
ما چه کوه آهنیم؟ آخر چه سنگ خاره‌ایم؟
یک جو از سرش نگوییم ار همه جو جو شویم
گرد خرمنگاه چرخ ار چه که ما سیاره‌ایم
همچو مریم حامله‌ی نور خدایی گشته‌ایم
گر چو عیسی بسته این جسم چون گهواره‌ایم
از درون باره این عقل خود ما را مجو
زان که در صحرای عشقش ما برون باره‌ایم
عشق دیوانه‌‌‌‌ست و ما دیوانه دیوانه‌ایم
نفس اماره است و ما اماره اماره‌ایم
مفخر تبریز شمس الدین تو بازآ زین سفر
بهر حق یک بارگی ما عاشق یک باره‌ایم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۵
سر قدم کردیم و آخر سوی جیحون تاختیم
عالمی برهم زدیم و چست و بیرون تاختیم
چون براق عشق عرشی بود زیر ران ما
گنبدی کردیم و سوی چرخ گردون تاختیم
عالم چون را مثال ذره‌‌ها برهم زدیم
تا به پیش تخت آن سلطان‌‌ بی‌چون تاختیم
اولین منزل یکی دریای پر خون رو نمود
درمیان موج آن دریای پرخون تاختیم
فهم و وهم و عقل انسان جملگی در ره بریخت
چون که از شش حد انسان سخت افزون تاختیم
چون که در سینور مجنونان آن لیلی شدیم
سرکش آمد مرکب و از حد مجنون تاختیم
نفس چون قارون ز سعی ما درون خاک شد
بعد از آن مردانه سوی گنج قارون تاختیم
دشت و هامون روح گیرد گر بیابد ذره‌یی
ز آنچه ما از نور او در دشت و هامون تاختیم
بس صدف‌‌‌های چو گوهر زیر سنگی کوفتیم
تا به سوی گنج‌‌‌های در مکنون تاختیم
سوی شمع شمس تبریزی به بیشه‌ی شیر جان
بوده پروانه نپنداری که اکنون تاختیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۷
این چه کژطبعی بود که صد هزاران غم خوریم؟
جمع مستان را بخوان تا باده‌‌ها با هم خوریم
باده‌یی کابرار را دادند اندر یشربون
با جنید و بایزید و شبلی و ادهم خوریم
ابر نبود ماه ما را تا جفای شب کشیم
مرگ نبود عاشقان را تا غم ماتم خوریم
نفس ماده کیست تا ما تیغ خود بر وی زنیم؟
زخم بر رستم زنیم و زخم از رستم خوریم
بود مردم خوار عالم خلق عالم را بخورد
خالق آورده‌‌‌‌ست ما را تا که ما عالم خوریم
این جهان افسونگراست و وعده فردا دهد
ما از آن زیرک تریم ای خوش پسر که دم خوریم
گر پری زادیم شب جمعیت پریان بود
ور ز آدم زاده‌‌‌‌ایم آن باده با آدم خوریم
گه از آن کف گوهر هستی و سرمستی بریم
گه از آن دف نعره و فریاد زیر و بم خوریم
ماهی‌‌‌‌ایم و ساقی ما نیست جز دریای عشق
هیچ دریا کم شود زان رو که بیش و کم خوریم؟
گه چو گردون از مه و خورشید اشکم پر کنیم
گه چو خورشید آب‌‌ها را جمله‌‌ بی‌اشکم خوریم
شمس تبریزی تو سلطانی و ما بنده‌ی توایم
لاجرم در دور تو باده به جام جم خوریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۵
من اگر دست­‌زنانم نه من از دست زنانم
نه ازینم نه از آنم من از آن شهر کلانم
نه پی زمر و قمارم نه پی خمر و عقارم
نه خمیرم نه خمارم نه چنینم نه چنانم
من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه ز خاکم نه ز آبم نه ازین اهل زمانم
خرد پورهٔ آدم چه خبر دارد ازین دم
که من از جملهٔ عالم به دو صد پرده نهانم
مشنو این سخن از من و نه زین خاطر روشن
که ازین ظاهر و باطن نپذیرم نستانم
رخ تو گرچه که خوب است قفص جان تو چوب است
برم از من که بسوزی که زبانه­‌ست زبانم
نه ز بویم نه ز رنگم نه ز نامم نه ز ننگم
حذر از تیر خدنگم که خدایی­‌ست کمانم
نه می خام ستانم نه ز کس وام ستانم
نه دم و دام ستانم هله ای بخت جوانم
چو گلستان جنانم طربستان جهانم
به روان همه مردان که روان است روانم
شکرستان خیالت بر من گلشکر آرد
به گلستان حقایق گل صدبرگ فشانم
چو درآیم به گلستان گل­‌افشان وصالت
ز سر پا بنشانم که ز داغت بنشانم
عجب ای عشق چه جفتی چه غریبی چه شگفتی
چو دهانم بگرفتی به درون رفت بیانم
چو به تبریز رسد جان سوی شمس الحق و دینم
همه اسرار سخن را به نهایت برسانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۷
منم آن دزد که شب نقب زدم ببریدم
سر صندوق گشادم گهری دزدیدم
ز زلیخای حرم چادر سر بربودم
چو بدیدم رخ یوسف کف خود ببریدم
سر سودای کسی قصد سر من دارد
کی برد سر ز کف آن که از آن سر دیدم
چو بگفتم نبرم سر سر من گفت آمین
چون غمش کند ز بیخم پس از آن روییدم
این چه ماه است که اندر دل و جان­‌ها گردد
که من از گردش او بس چو فلک گردیدم
جان اخوان صفا اوست که اندر هوسش
همه دردی جهان در سر خود مالیدم
اندرین چاه جهان یوسف حسنی­‌ست نهان
من برین چرخ ازو همچو رسن پیچیدم
هله ای عشق بیا یار منی در دو جهان
از همه خلق بریدم به تو برچفسیدم
زان چنین در فرحم کز قدحت سرمستم
زان گزیده­‌ست مرا حق که تو را بگزیدم
به نهان از همه خلقان چه خوش آیین باغی‌ست
که چو گل در چمنش جامهٔ جان بدریدم
اندران باغ یکی دلبر بالاشجری­‌ست
که چو برگ از شجر اندر قدمش ریزیدم
بس کنم آنچه بگفت او که بگو من گفتم
وانچه فرمود بپوشان و مگو پوشیدم
شمس تبریز که آفاق ازو شد پر نور
من به هر سوی چو سایه ز پی‌­اش گردیدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۳
چند خسپیم صبوح است صلا برخیزیم
آب رحمت بستانیم و بر آتش ریزیم
آن کمیت عربی را که فلک پیمایست
وقت زین است و لگام است، چرا ننگیزیم؟
خوش برانیم سوی بیشهٔ شیران سیاه
شیرگیرانه ز شیران سیه نگریزیم
در زندان جهان را به شجاعت بکنیم
شحنهٔ عشق چو با ماست ز که پرهیزیم؟
زنگیان شب غم را همه سر برداریم
زنگ و رومی چه بود چون به وغا بستیزیم؟
قدح باده نسازیم جز از کاسهٔ سر
گرد هر دیگ نگردیم نه ما کفلیزیم
زآخر ثور برانیم سوی برج اسد
چو اسد هست، چه با گلهٔ گاو آمیزیم؟
اندرین منزل هر دم حشری گاو آرد
چاره نبود ز سر خر چو درین پالیزیم
موج دریای حقایق که زند بر که قاف
زان ز ما جوش برآورد که ما کاریزیم
بدر ما راست، اگرچه چو هلالیم نزار
صدر ما راست، اگرچه که درین دهلیزیم
گلرخان روی نمایند چو رو بنماییم
که بهاریم در آن باغ نه ما پاییزیم
وز سر ناز بگوییم چه چیزید شما
سجده آرند که ما پیش شما ناچیزیم
گل‌عذاریم ولی پیش رخ خوب شما
روی ناشسته و آلوده و بی‌تمییزیم
آهوان تبتی بهر چرا آمده اند
زان‌که امروز همه مشک و عبر می‌بیزیم
چون دهد جام صفا بر همه ایثار کنیم
ور زند سیخ بلا همچو خران نسکیزیم
تاب خورشید ازل بر سر ما می‌تابد
می‌زند بر سر ما تیز، از آن سرتیزیم
طالع شمس چو ما راست، چه باشد اختر؟
روز و شب در نظر شمس حق تبریزیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۵
دوش عشق شمس دین می‌باختیم
سوی رفعت روح می‌افراختیم
در فراق روی آن معشوق جان
ماحضر با عشق او می‌ساختیم
در نثار عشق جان افزای او
قالب از جان هر زمان پرداختیم
عشق او صد جان دیگر می‌بداد
ما درین داد و ستد پرداختیم
همچو چنگ از حال خود خالی شدیم
پردهٔ عشاق را بنواختیم
اندر آن پرده بده یک پردگی
کز شعاعش پرده‌ها بشناختیم
هر زمان خود را به سوی پرده‌یی
حیله حیله پیش تر انداختیم
برج برج و پرده پرده بعد از آن
همچو ماه چارده می‌تاختیم
رو نمود از سوی تبریز آفتاب
تا دل از رخت طبیعت آختیم