عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
مخواه از دوستان ای دوست عذر کم نگاهی را
که هم چشم تو خواهد کرد آخر عذرخواهی را
نه خورشید است دارد داغ های او فلک بر دل
زشب هر صبحدم می افکند داغ سیاهی را
شهادت بر جراحت های دل داد اشک و نشنیدی
بلی چرخ است، ناپرسیده می داد این گواهی را
ز اشک و چهره بردم سیم و زر وصلش نشد ممکن
به سیم و زر خریدن نیست ممکن پادشاهی را
ندانی حال دل تا ساعتی بر دیده بنشینی
نه طوفان دیده نه دریا چه می دانی تباهی را
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
از آن در سینه دارم دل که باشد درد و داغ آنجا
نه زان دارم که باشد شادمانی و فراغ آنجا
به سیر گلستان رفتی و بویی برد از این معنی
هنوز از نکهت گل غنچه می کرد دماغ آنجا
اگر خواهم به باغ آیم برای سرو گل نبود
گل رخساره و سرو قدت کردم سراغ آنجا
بیا تا با تو گل ریزان کنیم ای گلعذار من
من از گلهای داغ اینجا، تو از گلهای باغ آنجا
نمی دانم ترا از چشم مردم چون نگهدارم
نظرگاه است رویت می برد هرکس چراغ آنجا
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
ز گریه منع مکن دیده ی پر آب مرا
که برطرف کنی از کشتن اضطراب مرا
مرا بسوز پس از کشتنم نه سیمابم
مگر به آب دهد کلبه ی خراب مرا
شکفته دیدم گل های داغ و دانستم
که سوی من نظری هست آفتاب مرا
ز دیده منت شب زنده داری از چه کشم
که غمزه ی تو به تاراج برد خواب مرا
گداخت پیکرم از جوش خون چه چاره کنم
که شیشه تاب نمی آورد شراب مرا
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
به هر قتلم یک نفس بس نرگس جانانه را
شعله کافی بود بال و پر پروانه را
خون تراوش می کند از چاک های سینه ام
طفل اشکم باز گم کرد است راه خانه را
مردم چشمم کنند از دل به سوی دیده اشک
همچو موری کو بسوی خانه آرد دانه را
من مسلمان نیستم گبرم ولی از بیم خلق
میفروزم در درون خانه آتش خانه را
تکیه بر دیوار نتوانم نمود از بس که دل
تا فتد از آه آتش بار این ویرانه را
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
چون گرم گریه کردم چشم گهرفشان را
انداختم به ساحل چون موج آسمان را
ترسم زننگ ننهد دیگر بر آستان پا
ورنه به بوسه زحمت میدادم آستان را
تا زودتر بسوزی ای برق آه او را
چون عندلیب از خس میسازم آشیان را
گر بودی از سگانش امید التفاتی
کی بود تاب بودن در سینه استخوان را
جان را نبود قوت کز سینه تا لب آید
از چاک سینه صد در بررخ گشوده جان را
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
سوختم ترسم که رویش دیده باشد بی نقاب
زآن که می بینم که تابی هست اندر آفتاب
گرچه عمرم صرف قید و بند شد اما نبود
هیچ بندی بر دل من بار چون بند نقاب
تار زلفش مانع وصل دلم شد از رخش
تار مویی در میان این و دانش شد حجاب
گفت در خوابم توانی دید گفتم خواب کو
ور بود کوبخت بیداری که بیندت به خواب
چون نشستی یک نفس بنشین که من در عمر خود
روز را امروزی می بینم که بنشست آفتاب
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
بی گل روی تو بر ما جام صهبا آتش است
در نظر آب است اما در سویدا آتش است
دور از او تا جام بر لب مینهم میسوزدم
می که با او آب حیوان است تنها آتش است
جلوه ی معشوق بر هرکس به قدر حال دوست
آن چه گل بینی تو بر بلبل سراپا آتش است
گریم و نالم به یاد لعل رخسارش مرا
در فراقش کار گه با آب و گه با آتش است
گریه افزون می کند سوز دل صد پاره را
من نمیدانم که آب است اشک من یا آتش است
آه عالم سوز خواهم اشک خونین گو مباش
کی کند پروانه رغبت آب را تا آتش است
آب چشم و آتش دل هردو می سوزد مرا
ای خوشا پروانه کو را خصم تنها آتش است
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
تار زلفت گر چو بخت تار با ما یار نیست
یک گره کمتر به دور افکن دلم دشوار نیست
میکنی دانسته گرمی تا بسوزم سینه را
گرمی خورشید بهر سوختن در کار نیست
من کجا و آرزوی سایه ی دیوار او
آفتاب عالم آرا مرا در آنجا بار نیست
ای که گویی یار هست اندر پی آزار تو
منت آزار بر جان است اگر بیزار نیست
خار مژگان بسته بر گلهای اشکم راه را
صبر باشد چاره ام چون هیچ گل بی خار نیست
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
زیار شکوه عاشق به کفر نزدیک است
بدی که صاحب روی نکو کند نیک است
دلم در آن خم زلفست گرچه خود دورم
چه غم ز دوری راهست دل چو نزدیک است
همای روح سعادت به دام ما افتد
عجب که نگسلد این رشته سخت باریک است
فتاده زلفت چون سایه چراغ به پات
درست بوده که پای چراغ تاریک است
کسی گمان نبرم کز تو جان تواند برد
که ترک چشم تو آشوب ترک و تاجیک است
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
گرنه دلجویی نمودی قامت دلجوی دوست
از خجالت سرفکندی پیش ماه روی دوست
عشق را با کفر و ایمان نیست کاری زآن که هست
قبله ما روی یار و کعبه ما کوی دوست
قبله دزدیده کم دانند دزدان عیب نیست
گر نداند قیمت دل طره هندوی دوست
از پریشانی ست این ارزان فروشی ورنه کی
می دهد تاری بجانی زلف عنبر بوی دوست
تا نظر در آفتاب افکنده ام در چشم من
آب گردد ز آن که می آید بیادم روی دوست
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
ز ضعف تن مژه ام را بهم رسیدن نیست
نبستن مژه از مرده بهم دیدن نیست
خوشم به سنگدلیهای او که درد مرا
دل ار نه سنگ بود، طاقت شنیدن نیست
مرا جفای تو پا بسته تر کند، آری
چو پر بسوزد پروانه را پریدن نیست
بخون طپیدن بسمل، یقین نمود مرا
که بعد کشته شدن نیز آرمیدن نیست
چه شد که از رخ او گل نچیده ام کان گل
برای زینت باغست، بهر چیدن نیست
تأسفت که بر روزگار رفته خورد
برای کشته شدن صید را طپیدن نیست
چگونه آه کشم، کانچنان گرفتارم
بدست غم که مجال نفس کشیدن نیست
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
یار شادان رفت و با خود جان ناشادم نبرد
جان رفیقش کردم و چندانکه جان دادم نبرد
بس که در هر ذره پنهان داشتم کوه غمی
خاک گشتم بر سر کوی تو و بادم نبرد
آن قدر تکرار کردم درس مهر دوست را
کین همه نامهربانی کرد و از یادم نبرد
می کنم فریاد و از غیرت نمیدانم زکیست
همچو طفل بی زبان کس ره به فریادم نبرد
بی تو چندانی که بزم آراستم دل وا نشد
هیچ عیشی لذت جور تو از یادم نبرد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
مطلب هرکس که بینی مالی و جاهی بود
ترک مال و مطلب دنیا مرا شاهی بود
بخت معذور است گر از حال ما آگاه نیست
خفته را از حال بیداران چه آگاهی بود
می کشد یارم بجرم آن که می خواهی مرا
چون زیم جایی که تقصیرم نکوخواهی بود
شاهد بالا بلندم چون خرامد سوی باغ
سرو اگر پیشش نیارد سجده کوتاهی بود
آب چشمم تا به ماهی رفت و آهم تا به ماه
شاهد سوز درونم ماه تا ماهی بود
گفت در عشقم نه ی یک رنگ پرسیدم چرا
گفت شاهد اشک آل و چهره ی گاهی بود
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
اگر خاک سر کویش که بر خونم شرف دارد
صبا دارد دریغ از دیده ام حق بر طرف دارد
به ناخن می کند از مشک رویش ماه رخساره
دروغ است این که می گویند بر رخ کلف دارد
بقدر گریه باشد چشم را قیمت بر عاشق
بلی عزت به قدر گوهر خود هر صدف دارد
کسی سرّ نگاهش را به جز چشمش نمی داند
نظر بر هر طرف می افکند چندین طرف دارد
من اندر عشق تو طرفی نبستم ای خوشآن بی دل
که گردین و دل از کف داد و دامانی به کف دارد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
مرا لب های آتشناک آن جانانه می سوزد
که گر بر لب نهد ساغر لب پیمانه می سوزد
دلا این گریه بی حاصل بود چندین چه میریزی
ز بیرون آب کاتش در درون خانه می سوزد
زغیرت گر برم سر شمع را هر لحظه معذورم
تو در بزمی و امشب شمع چون پروانه می سوزد
مبین نقص زن هند و کمال عشق را بنگر
که با نقص زنی خود را چسان مردانه می سوزد
من از بیگانگی های تب خویش از همین داغم
که آن شوخ آشنا را پیش از بیگانه میسوزد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
تابم بتن از طره ی پیچان تو افتاد
چاکم بدل از چاک گریبان تو افتاد
گویند دلش نرم توان کرد به گریه
کار دلم ای دیده به دامان تو افتاد
گر دیده گستاخ پریشان رخت دید
ز آن است که بر زلف پریشان تو افتاد
چون زخم کهن روز و شب آلوده به خون است
هر چشم که بر ناوک مژگان تو افتاد
ای دل لب او آب حیات است ندانم
چون آتش سوزان شد و در جان تو افتاد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
چو از کنار من آن غمگسار برخیزد
غمی به قصد من از هر کنار برخیزد
هجوم رشک مرا بین که بر گذرگاهش
ز دیده آب زنم تا غبار برخیزد
ز رفتن تو به یاد آورم چو طوفانم
در آرزوی رخت از کنار برخیزد
تو تا جدا شدی از من زمانه سوخت مرا
چنین بود چو گل از پیش خار برخیزد
به بزم غیر از آن جا کنم، که آن بدخو
مرا به بیند و بی اختیار برخیزد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
دل به چنین زلف بندم چین ابرو چون بپاید
زآن که چیزی کان نپاید، دل باو بستن نشاید
گفتمش بنشین زمانی تا مگر سیرت به بینم
گفت چون خورشید بنشیند دگر کی رخ نماید
ای که می گویی شبت را روزی از پی هست، یا رب
روز من از پی نیاید هرچه می آید بیاید
بلبل از بیرحمی گل می کند فریاد و افغان
باغبان کز درد واقف نیست، گوید می سراید
آمدی ممنونم اما گویا، ره کرده گم
گر نه لیلی ره کند کم بر سر مجنون نیاید
گرچه منع از گریه کردی، زخم ها در دل افکندی
گر خدا یک دربه بندد، صد در دیگر گشاید
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
دوزم شکاف سینه چو دل جلوه گاه کرد
خود هم به روز رشک نیارم نگاه کرد
دل خو به آه کرده بنوعی که روز وصل
هرچند خواست در دلی گوید آه کرد
ای برق آه، تیرگی از روز ما مبر
روزیست این که چشم سیاهش سیاه کرد
مردم در آرزویت و ترسم که روز حشر
باید زبیم خوی تو ضبط نگاه کرد
گفتم نظر به بندم و از گریه بس کنم
از چاک های سینه خونابه راه کرد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
دیوار و در آلوده به خون جگرم کرد
هجران تو شرمنده دیوار و درم کرد
از لذت زخم آن مژه محرومی ما خواست
زان بیش که شمشیر زند بی خبرم کرد
از عکس رخت در نظرم اشک به خون شد
آسوده ز آمیزش لخت جگرم کرد
پروانه صفت سوختم و شمع ندیدم
خون در تن من شعلگی بال و پرم کرد
امروز جفای تو زاندازه برون ست
تأثیر دگر دشمن آه سحرم کرد