عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
دود برآمد ز دلم چون سپند
دور نشد از سر کارم گزند
آه که با طالع بد آمدم
دود سپندم نکند ارجمند
عاشق دیوانه نداند که چیست
طالع فرخنده و بخت بلند
پند مگویید که من عاشقم
نیش زبانم نبود سودمند
سوختم این داغ جفا تا بکی
پخته شدم آتش بیهوده چند
صید مرادی نفتادم بدام
گرچه بهر سوی فگندم کمند
سوخت فغانی و مرادی نیافت
آه از این مردم مشکل پسند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
میخواره ی مرا لب خندان نگه کنید
زان شکل آنچه می کشدم آن نگه کنید
ناگه سیاستی بنماید غیور من
گفتم هزار بار که پنهان نگه کنید
ای گلرخان به صورت آن ترک بنگرید
چشم سیاه و زلف پریشان نگه کنید
بیباک من رسید دگر مست و سرگران
طرف کلاه و چاک گریبان نگه کنید
تا چند منع ما ز خرابی و بیخودی
یکبار آن کرشمه و جولان نگه کنید
هر دیده نیست آگه از آن صورت غریب
خوبی او ازین دل ویران نگه کنید
در یکزمان وصل چه درد از دلم رود
عمری بلا و محنت هجران نگه کنید
داغی که در دلست فغانی خسته را
زین آه گرم و ناله ی سوزان نگه کنید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
غباری کان گل از دامن بوقت رفتن افشاند
بمیرم تا صبا همچون عبیرش بر من افشاند
کسی همچون صبا در گلشن کوی تو ره یابد
که یکباره ز گرد هستی خود دامن افشاند
از آن رو شعله ی شوق توام افزون شود هر دم
که چشم خون فشان بر آتش من روغن افشاند
پس از من بلبلی پیدا شود در پای هر گلبن
صبا خاکسترم را چون بطرف گلشن افشاند
فغانی می رود افتان و خیزان بر سر راهی
که جان خود به پای رخش آن صید افگن افشاند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
گل آمد و بی یار نشستن که تواند
بی یار بگلزار نشستن که تواند
یکدم به مراد دل خود پهلوی یاری
بی محنت اغیار نشستن که تواند
زین شیوه ی مستانه که هر لحظه نمایی
در بزم تو هشیار نشستن که تواند
جز بخت زبونم که برد دمبدمش خواب
با من به شب تار نشستن که تواند
جایی که فغانی کند از دست تو شیون
بی دیده ی خونبار نشستن که تواند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
بیا که ساقی ما بی نقاب جلوه نمود
ببین در آینه ی جام چهره ی مقصود
سزد که پیر خرابات جرم ما بخشد
به آب چشم صراحی و سوز سینه ی عود
ز هر دری که درآید همای دولت عشق
نشان بخت بلندست و طالع مسعود
دلی که بی خبر از اصل جوهر نظرست
اگر در آینه ی جان کند نظاره چه سود
تو آن گلی که جهانی درین چمن هر دم
نسیم لطف تو می آرد از عدم به وجود
ازین شراب که لعلت بمی پرستان داد
بیکدو ساغر دیگر نهند سر بسجود
خوش آنکه مست بخاک درت سپارم جان
نهاده در قدمت چهره ی غبارآلود
ز خیل فتنه چو خیزد غزال مشکینی
شکار غمزه ی صید افگن تو خواهد بود
فغانی از نظر یار همچو نرگس مست
شبی نرفت که بی ساغر طرب نغنود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
بیخودی در عشقبازی باد و رسوایی مباد
درد دل باد و ملامت، ناشکیبایی مباد
بیتو غیر ناله ی جانسوز و آه جانگداز
عاشقانرا همدم شبهای تنهایی مباد
رستم از قید خرد یا رب اسیر عشق را
هدمی جز با گرفتاران سودایی مباد
جمع کردم در خم زلفت دل سرگشته را
هیچ دل یا رب پریشان گرد و هر جایی مباد
بی فروغ شمع رخسار تو ای چشم و چراغ
دیده را شب زنده داری باد و بینایی مباد
در حریم چشم و دل بادا جمالت جلوه گر
شمع را کاری به غیر از مجلس آرایی مباد
قول ناصح با فغانی در پریشانی عشق
در نمی گیرد کسی مجنون و شیدایی مباد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
لعلت ازمی خنده بر برگ گل سیراب زد
شمع رویت شعله بر خورشید عالمتاب زد
دید در محراب نقش طاق ابرویت امام
شد دلش بیتاب و سر در گوشه ی محراب زد
دل که سوی غمزه ی مژگان خونریزت شتافت
خویش را از بیخودی بر خنجر قصاب زد
پیش خورشید رخت گل رفته بود از حال خود
بر رخش ابر بهاران از ترحم آب زد
شیوه ی چشم سیاهت فتنه ی ایام شد
عشوه لعل چو قندت خنده بر عناب زد
بر گل سیراب زد آب لطافت عارضت
از حیا روی تو آتش در شراب ناب زد
بنده ی آن شاه خوبانم که در مصر جمال
سکه ی خوبی برای رونق احباب زد
هیچگه خونابه از چشم فغانی کم نشد
بسکه از لعلت نمک بر دیده ی بیخواب زد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
عید شد هر کس مه نو را مبارکباد کرد
هر گرفتاری بطاق ابرویی دل شاد کرد
گریه ی مستان ز سوز و ناله ی چنگ صبوح
زاهد خلوت نشین را رخنه در اوراد کرد
شام عید از جان خود بی او ملالی داشتم
آمد آن سرو وز قید هستیم آزاد کرد
گرچه کشتن عادت مردم نباشد روز عید
جان فدای چشم او کاین شیوه را بنیاد کرد
رحمتی بود آنکه آمد بر سرم جلوه کنان
این که رفت و همعنان شد با بدان بیداد کرد
بنده ی آن سرو آزادم که در گلگشت عید
دردمندان را به تشریف عیادت شاد کرد
هر سر موی فغانی ناله یی دارد ز شوق
گرچه نتواند ز ضعف آن ناتوان فریاد کرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
دل سوزان من از نکهت نوروز نگشاید
فغان کاین غنچه را جز ناله ی جانسوز نگشاید
همه درهای عرت باز و من در کنج تنهایی
در من کی گشاید بخت اگر امروز نگشاید
چنان شد بسته بر رویم در این کاخ فیروزه
که از بخت بلند و طالع فیروز نگشاید
جهان در دیده ی مجنون سیه شد آه اگر لیلی
نقاب زلف از روی جهان افروز نگشاید
ز پیکان غمت دردی گره شد در دل تنگم
که آن را تا ابد صد ناوک دلدوز نگشاید
شدم در چنگ حرمان تو از قید خرد فارغ
کسی دام از برای صید دست آموز نگشاید
شبی در خواب اگر بیند فغانی روز تنهایی
از آن خواب پریشان دیده را تا روز نگشاید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
چکند دل که بدوران غمت خون نخورد
می دهد خون جگر سوخته اش چون نخورد
می خورد خون دلم غنچه ی لعل تو چنان
که بدان میل کسی باده ی گلگون نخورد
تشنه ی باده ی لعلت ز کف خضر و مسیح
دم آبی به صد افسانه و افسون نخورد
می برد مستی می عشوه ی چشمت ز سرم
ورنه در دور تو کس می زمن افزون نخورد
آتشی می رسد از منزل لیلی بشتاب
چاره یی نیست که بر خرمن مجنون نخورد
میجهد شعله ی آهی ز دلت برق صفت
دم نگهدار فغانی که بگردون نخورد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
در تن سوخته چندانکه نفس می گنجد
جان بیاد تو درین تنگ قفس می گنجد
در دل تنگ من ای شمع سراپرده ی جان
جز خیال تو مپندار که کس می گنجد
گلشن عیش مرا تنگ چنان ساخت قضا
که در آنجا نه هوا و نه هوس می گنجد
نکنم در چمن کوی تو یاد گل و سرو
که در آن باغ نه خاشاک و نه خس می گنجد
گل گل از آه من آن غنچه ی سیراب شکفت
ای دل خسته فسون خوان که نفس می گنجد
برو ای زاهد افسرده که در صحبت شمع
غیر پروانه کجا ذکر مگس می گنجد
چون فغانی نیم از یاد تو غافل نفسی
تا زبان در دهنم همچو جرس می گنجد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
چون از می صبوحی رنگ رخش برآید
بهر نظاره ی او خورشید بر در آید
خوش آنکه سر بزانو باشم در انتظارش
ناگه چو سر بر آرم آن ماه بر سر آید
افسون پندگویان دیوانه ساخت ما را
با آن پری بگویید تا در برابر آید
آسوده یی کزین در بیرون رود سلامت
دارد سر ملامت گر بار دیگر آید
آن نور دیده دارد جا در دل فغانی
در دل خوشست لیکن در دیده خوشتر آید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
دمی که بوی گل از باد نوبهار آید
بغنچه ی دل من بیتو زخم خار آید
بهار آمد و مردم بعیش خود مشغول
دو چشم من نگران هر طرف که یار آید
مرا چو نیست نشاط از بهار و باغ چه سود
که سبزه بر دمد از خاک و گل ببار آید
دلا بپای گل و سرو آب دیده مریز
نگاهدار که آن سرو گلعذار آید
خوش آن سرشک جگرگون که پیش لاله رخی
ز دل بدیده و از دیده بر کنار آید
ز باغ وصل جوانان گلی بچین امروز
که گل رود ز گلستان و خار بار آید
چو در دلت نکند ناله ی فغانی کار
بگشت گلشن کویت دگر چکار آید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
هرگز برخت سیر نگاهی نتوان کرد
وز بیم کسان پیش تو آهی نتوان کرد
روزی که بنادیدن رویت گذرانم
شرح غم آن روز بماهی نتوان کرد
خنجر مفگن بر من و خلقی مکش از رشک
از بهر یکی قصد سپاهی نتوان کرد
سودی نبود زین همه افسون محبت
چون در دل سنگین تو راهی نتوان کرد
ای شاخ گل از سایه ی لطف تو چه حاصل
گر تربیت برگ گیاهی نتوان کرد
چون جا دهدت در دل پر درد فغانی
محنتکده را منزل شاهی نتوان کرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
ما را گلی از باغ تو چیدن نگذارند
چیدن چه خیالیست که دیدن نگذارند
بهر سخنی از لبت ای غنچه ی خندان
چون گل همه گوشیم شنیدن نگذارند
هر جا که شود آینه ی روی تو پیدا
آهی ز سر درد کشیدن نگذارند
بی چاشنی درد و غم از ساغر مقصود
یک جرعه بدلخواه چشیدن نگذارند
ما را ز نمکدان تو ای کان ملاحت
غیر از جگر پاره گزیدن نگذارند
این طرفه که رندان خرابات مغان را
پیراهن ناموس دریدن نگذارند
هرچند کشد سرزنش خار فغانی
او را گلی از باغ تو چیدن نگذارند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
جز جور و جفا پیشه ی محبوب نباشد
خوبی که جفایی نکند خوب نباشد
جایی نرسد نکهت پیراهن یوسف
گر خود کشش از جانب یعقوب نباشد
یک شمه نجات از الم عشق نیابد
آن را که بدل صبر صد ایوب نباشد
گردیده و دل پاک نگه داشته باشی
هیچ از نظر پاک تو محجوب نباشد
هرگز دل پر خون نشود طالب درمان
ما را که بجز درد تو مطلوب نباشد
گر جذبه ی عشقت نشود یار فغانی
در راه طلب سالک مجذوب نباشد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
کدام عید که حسن تو صد شهید ندارد
صباحتی که تو داری صباح عید ندارد
غنیمتست زمانی مه جمال تو دیدن
که عید وصل بتان مدت مدید ندارد
چه حاصل از نظر پاک ما و دیده ی روشن
چو چشم مست تو پروای اهل دید ندارد
یبا که بهر تو بازست دیده ها بسر راه
در خزانه ی اهل نظر کلید ندارد
کسی مناظره با من کند ز دیدن رویت
که هیچ آگهی از مصحف مجید ندارد
غلام همت پیر مغان و حکمت اویم
چرا که او ستم و جور بر مرید ندارد
رسید عید و ندید آن مه جمال، فغانی
که چشم مرحمت از طالع سعید ندارد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
چشمم دمی ز دیدن روی تو بس نکرد
روی ترا که دید که بازش هوس نکرد
عاشق ز کوی دوست نشد مایل حرم
مرغ از حریم باغ هوای قفس نکرد
فریاد من ازان سر کو هیچ کم نشد
تا با سگان خویش مرا همنفس نکرد
پیش تو باغبان نکند وصف روی گل
کس با وجود گل صفت خار و خس نکرد
بر خاک ره چو دید سرم زیر پای خویش
پا بر سرم نهاد و نگه باز پس نکرد
مسکین دل اسیر که بیهوده سالها
فریاد کرد و ناله ز فریادرس نکرد
چندانکه جور دید فغانی ز دلبران
از بخت خویش دید و شکایت ز کس نکرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
آنچه من می کشم از عشق تو مجنون نکشید
وانچه من دیدم ازین واقعه فرهاد ندید
آه ازان رمز و اشارت که میان من و تو
رفت صد گونه سخن بیمدد گفت و شنید
غنچه ی عیش من از گلشن جنت نشکفت
بر دلم از چمن وصل نسیمی نوزید
دیدنش می برد از آینه ی دیده غبار
این خط سبز که از صفحه ی روی تو دمید
مستی و تشنگی جرعه کشان کرد فزون
از لب لعل تو آن قطره که در باده چکید
دل که بو از شکن طره مشکین تو برد
یافت سر رشته ی امید و بمقصود رسید
شهد نوشین ترا مژده که از زهر فراق
شد فغانی بتمنای وصال تو شهید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
دلم روانشد و جان هم ره سفر گیرد
که از مسافر ره دور من خبر گیرد
کف غبارم و جایی رسم بدولت عشق
گرم نسیم عنایت ز خاک برگیرد
تو نازنینی و ما دردمند درد آشام
میان ما و تو صحبت چگونه در گیرد
ز تاب شمع رخت آتشیست در دل من
که گر نفس نکشم شعله در جگر گیرد
بپایبوس تو آن کس رسد که چون خورشید
اگر خرام کنی مقدمت بزر گیرد
لبت بوعده ی شیرین و خنده ی نمکین
هزار نکته ی باریک بر شکر گیرد
کشد گلاب فغانی روان ز شیشه ی دل
گرت ز ناله ی عشاق دردسر گرد