عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
دیوانه ام مرا سخن واژگون بسست
در نامه ام حکایت عشق و جنون بسست
یکچند نیز ناله ی ما می توان شنید
ای مست عیش زمزمه ی ارغنون بسست
بهر هلاک خویش چه آیم به بزم تو؟
این یک نظر که می نگرم از برون بسست
تا چند رنج خاطرم از دیدن رقیب
عمری بدرد دل گذراندم کنون بسست
فرخنده ساز یکرهم ای بخت خانه سوز
عمری ز ناکسی تو بودم زبون بسست
انگیز کشتنم کن اگر دوستی رفیق
رسوا شدم بدفع جنونم فسون بسست
باز این چه شیونست فغانی بدشت و کوه
چشمی نماند کز تو نشد غرق خون بسست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
خواهم که بوسم آن لب و روهم نمیدهد
من این طلب ندارم و او هم نمی دهد
در دست روزگار گل آرزوی من
ز آنگونه شد فسرده که بو هم نمی دهد
من آرزوی آب به دل سرد کرده ام
بختم مجال بر لب جو هم نمی دهد
بیمست کز خمار دهم جان و میفروش
یک ساغرم ز لای سبو هم نمی دهد
بیگانه وارم از حرم وصل راند یار
جایم به پهلوی سگ کو هم نمی دهد
من صد سلام کردم و او یکجواب تلخ
بعد از هزار تندی خو هم نمی دهد
از بسکه جور دید فغانی ز دست دل
راه نظر بروی نکو هم نمی دهد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
مدام از کشت امیدم خس و خاشاک می روید
عجب گر بر مراد من گلی از خاک می روید
چو من بی بهره ام از عشرت دنیا چه سودم زان
که بر طرف چمن گل می دمد یا تاک می روید
پریشانم ز سعد و نحسن گردون آه ازین گلها
که نونو بهر من از گلشن افلاک می روید
مرا از هر گل نو در جگر خاریست پنداری
ز خاک بخت من آنهم بصد امساک می روید
منم در عالم و این دانه های اشک بی قیمت
که از دلهای ریش و سینه های چاک می روید
دمی باقیست د امن بر مچین از آب و خاک من
هنوز اندک گیاهی زین گل نمناک می روید
فغانی پاک شو تا مهر گردد کینه ی دشمن
که داروی محبت از زمین پاک می روید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
پیش لبت که مرد که هم از تو جان ندید
یک آفریده از تو مسیحا زیان ندید
جاوید کام ران که تویی در ریاض دهر
گلدسته یی که آفت باد خزان ندید
فردا جواب نقد کدام آرزو دهد
عاشق که هیچگونه مراد از جهان ندید
باور که می کند که مرا رفتن تو کشت
از خون چو کس بدامن پاکت نشان ندید
کی در دلش گذشت که سوز من از کجاست
دشمن که آتشم زد و داغ نهان ندید
کس را چه انفعال، مرا طعن می کشد
آسوده را چه درد که زخم زبان ندید
نگرفت در پناه خودم زاغ هم ز ننگ
کرگس چه عیبها که درین استخوان ندید
تا چشم باز کرد فغانی بدان کمر
خود را به هیچ شکل دگر در میان ندید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
عشق آمد و هوای صف طاعتم نماند
پرهیز ای فرشته که آن عصمتم نماند
دردا که از دعا تو بدستم نیامدی
وز جانب کسی نظر همتم نماند
خود را به عشق لاله رخی سوختم تمام
اندوه دوزخ و هوس جنتم نماند
دادی بسی نمک شکری نیز لطف کن
کز خوان نعمت تو جزین قسمتم نماند
می ده که گر فرشته شوم همچنان بدم
بدنام چون شدم بر کس حرمتم نماند
دنبال آرزوی دل خود نمی روم
نومیدیم بسوخت بسی رغبتم نماند
اکنون که چون فغانیم افگندی از نظر
گر هم که داشتم هنری قیمتم نماند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
افغان که دل به هیچ مقامم نمی کشد
کس جرعه یی شراب ز جامم نمی کشد
آزرده ام چنانکه به گلگشت کوی تو
دل هم به اختیار تمامم نمی کشد
دست من و میان تو زین نازکان شهر
چابکتر از تو کس چو بدامم نمی کشد
بیگانه ام ز نقل و شرابی که بی تو است
اندیشه ی حلال و حرامم نمی کشد
دل می برد فرشته و ره می زند پری
رغبت به سوی هیچکدامم نمی کشد
امروز هم به وعده مرو آفتاب من
کاین داغ جانگداز بشامم نمی کشد
این عزتم تمام که در سال و مه کسی
بار دعا و ننگ سلامم نمی کشد
جز عشق خانه سوز فغانی دگر نماند
همصحبتی که ننگ ز نامم نمی کشد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
دل سوزان من از نکهت نوروز نگشاید
فغان کاین غنچه را جز ناله ی جانسوز نگشاید
همه درهای عرت باز و من در کنج تنهایی
در من کی گشاید بخت اگر امروز نگشاید
چنان شد بسته بر رویم در این کاخ فیروزه
که از بخت بلند و طالع فیروز نگشاید
جهان در دیده ی مجنون سیه شد آه اگر لیلی
نقاب زلف از روی جهان افروز نگشاید
ز پیکان غمت دردی گره شد در دل تنگم
که آن را تا ابد صد ناوک دلدوز نگشاید
شدم در چنگ حرمان تو از قید خرد فارغ
کسی دام از برای صید دست آموز نگشاید
شبی در خواب اگر بیند فغانی روز تنهایی
از آن خواب پریشان دیده را تا روز نگشاید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
هرگز برخت سیر نگاهی نتوان کرد
وز بیم کسان پیش تو آهی نتوان کرد
روزی که بنادیدن رویت گذرانم
شرح غم آن روز بماهی نتوان کرد
خنجر مفگن بر من و خلقی مکش از رشک
از بهر یکی قصد سپاهی نتوان کرد
سودی نبود زین همه افسون محبت
چون در دل سنگین تو راهی نتوان کرد
ای شاخ گل از سایه ی لطف تو چه حاصل
گر تربیت برگ گیاهی نتوان کرد
چون جا دهدت در دل پر درد فغانی
محنتکده را منزل شاهی نتوان کرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
شراب خورد و شبیخون بعاشقان آورد
چه آفتست که احباب را بجان آورد
شدم بوعده ی او زار آه ازان بد مست
که یکدو بوسه کرم کرد و بر زبان آورد
چه گیرم آن کمر بسته را بدعوی خون
که فتنه کاکل آشفته در میان آورد
ز بند بند تنم این زمان براید دود
که عشق خانه کنم پی باستخوان آورد
نوید رحمت جاوید ازان بهشتی دارد
فرشته یی که بمن مژده ی امان آورد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
تا چند بافسون جهان بند توان بود
مردیم، درین کهنه سرا چند توان بود
شد نقش من از تخته ی گل، چند شب و روز
گریان پی خوبان شکر خند توان بود
حیفست که رنجی نبرد بنده ی مقبل
امروز که مقبول خداوند توان بود
بی صورت شیرین و لب لعل توان زیست
بی چاشنی گلشکر و قند توان بود
زنجیر بیارید که سر رشته شد از دست
عاشق نه چنانم که خردمند توان بود
در حسن وفا کوش که گر عهد درستست
صد سال بیک وعده و سوگند توان بود
ماییم و همین زمزمه ی عشق فغانی
پیداست که دیگر بچه خرسند بود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
زین بحر نیلگون دم آبی ندید کس
سرها فرود رفت و حبابی ندید کس
پیوسته زهر می چکد از شیشه ی سپهر
هرگز در این قرابه شرابی ندید کس
مردم تمام در پی آبادی خودند
باری بلطف سوی خرابی ندید کس
در اتش از برای تو گشتیم سالها
وین طرفه تر که بوی کبابی ندید کس
چندین هزار فال زدم از برای وصل
اما هنوز رای صوابی ندید کس
راحت مجو فغانی و با درد سر بساز
در شیشه ی سپهر گلابی ندید کس
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
مرا که تیره شد از کثرت گناه چراغ
چه سود آنکه درآرم بپیشگاه چراغ
خراب کوی مغانم که نیمشب چو روم
مهی ز هر طرف آرد به پیش راه چراغ
درآ بمیکده و اعتقاد روشن کن
که می برند از آنجا بخانقاه چراغ
چرا چو گلخنیان دل بخاک تیره نهی
ترا که خانه سپهرت و مهر و ماه چراغ
شنیده ام که ز همت به آفتاب رسید
بسوز این دل و برکن ز برق آه چراغ
بصدق دل چو درآیی بوادی ایمن
یقین که سرزند از هر بن گیاه چراغ
فروغ کوکب طالع کنون شود پیدا
که برفروخت فغانی ببزم شاه چراغ
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
چند گردیم درین دیر کهن پیر شدیم
آنقدر بیهده گشتیم که دلگیر شدیم
کس ندیدیم که تلخی نشنیدیم ازو
گرچه با پیر و جوان چون شکر و شیر شدیم
هر کجا دیده ی امید گشودیم بصدق
بیشتر از همه آنجا هدف تیر شدیم
تا کی از همدمی خلق توان دید جفا
بگسلیم از همه پیوند نه زنجیر شدیم
اثرش آتش دل بود و ثمر قطره ی اشک
آنکه عمری ز پی لعبت کشمیر شدیم
این چه دامست و چه صیاد که با شیردلان
بهوا داری آن سلسله نخجیر شدیم
راه اگر راست فغانی و اگر نقش خطاست
همچنان بر اثر خامه ی تقدیر شدیم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
هرگز به وصلت ای گل رعنا نمی رسم
جایی رسیده یی که من آنجا نمی رسم
خارم که دورم از شرف دستبوس گل
گردم که سالها به ته پا نمی رسم
بی آبیم بکشت و کسی خضر ره نشد
جان دادم و بجای مسیحا نمی رسم
با هر که دم زدم جگرم پاره می کند
هرگز بهمدمی من شیدا نمی رسم
صد نخل آرزو ز دلم سر زند و لیک
هرگز بمنتهای تمنا نمی رسم
بهر تو داغ داغم و مرهم نمی نهی
درد تو دارم و به مداوا نمی رسم
همچون فغانیم نفسی مانده است و بس
دریاب امشبم که به فردا نمی رسم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
گرچه طور رندی و بدنامی از حد می برم
کافرم گرشمه یی از حال خود بد می برم
هر زمان سنگ جفایی بر سفالم می خورد
کوه کوه درد زین طاق زبرجد می برم
هیچ کس آگه نشد از آتش پنهان من
می روم زین خاکدان وین داغ با خود می برم
نیش می گردد اگر بر نوش می بندم امید
نی شود گر دست نزدیک تبر زد می برم
من که می خواهم که با معشوق مجلس می خورم
سیم و زر سهلست گر سر نیز باید می برم
آب حیوان در دهان می آیدم از عین لطف
بر زبان چون نام آن سرو سهی قد می برم
محو بادا هستیم در سایه ی آن آفتاب
کز فروغ صحبتش عمر مخلد می برم
گرچه نونو درد می بینم ز زخم تیغ عشق
از علاجش هر زمان درد مجدد می برم
از برای آنکه همت بر غزالی بسته ام
چون فغانی صد ستم از دست هر دد می برم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
ز شوق آنکه خواند نامه ام را آنچنان شادم
که در وقت نوشتن می رود نام خود از یادم
بخون دل نوشتم نامه و سویش روان کردم
بخواند یا نه باری من نیاز خود فرستادم
دلم بی اختیار از بخت جوید هر دم آزادی
مگر از بنده یادآور جایی سرو آزادم
ز یبماری چنان گشتم که گر عمرم امان بخشد
براهی افگنم خود را که سویت آورد با دم
بجان بندم میان شمع و از سر سوختن گیرم
بشکر آنکه در بزمت قبول خدمت افتادم
بنای صبر اگر محکم نباشد، در دل ویران
برد دور از سر کوی تو آب دیده بنیادم
دل من نامه ی در دست گر بگشایمش روزی
شود روشن فغانی موجب افغان و فریادم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
جدا از آن شاخ گل صد داغ حسرت زین چمن بردم
همین گلها شکفت از عشق او رنجی که من بردم
ز آسیب خزان ای باغبان ایمن نشین اکنون
که بی او آه سرد از سایه ی سرو و سمن بردم
بطرف باغ گو آهنگ عشرت ساز کن بلبل
که من فریاد خود در گوشه ی بیت الحزن بردم
ز آب دیده چون رسوا شدم در جامه ی هستی
لباس نیستی پوشیدم و سر در کفن بردم
روان گردید خوناب دلم از ساغر دیده
بیاد لعل او چون جام می سوی دهن بردم
بسمتی تا به دامن چاک شد صد جامه ی تقوی
بهر محفل که بیخود نام آن گلپیرهن بردم
نگفتم حال و رفتم چون فغانی از سر کویش
غم و دردی که در دل داشتم با خویشتن بردم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
روز از روز زبونتر کندم گردون بین
بخت فیروز نگر طالع روز افزون بین
در رهم نیشتری خاست زهر قطره ی اشک
اثر دیده ی گریان و دل پر خون بین
ایکه از لیلی گمگشته نشان می طلبی
قدمی پیش نه و بادیه ی مجنون بین
هر کجا سبز خطی هست تماشا آنجاست
نقش چین دل نرباید رقم بیچون بین
آب حیوان نبرد زنگ ز آیینه دل
نوش کن باده ی رنگین و رخ گلگون بین
دست کوته منگر نکته ی سنجیده شنو
جامه ی پاره چه بینی سخن موزون بین
خیز و همراه فغانی بدر میکده آی
تشنه یی چند جگر سوخته در جیحون بین
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
گردم بهوا رفت چه گلگون فرسست این
خون می کند و می رود آیا چه کسست این
بر دیده ی ما منتظران رخش مکن گرم
آهسته رو ای ترک نه رود ارسست این
هر صبح فروزان تری از آه اسیران
برخور که هنوز از دل ما یکنفسست این
نالان دل من نغمه ی داود نداند
آزاد کنیدش که نه مرغ قفسست این
بر جام مراد دگران چشم چه داری
همت طلب ایدل همه را دسترسست این
هر مرغ درین باغ گلی دید و بهاری
ماییم و خزان کز دگران باز پسست این
در خرمن خود بهر گلی بر زدی آتش
می سوز چه تدبیر فغانی هوسست این
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
عمریست کز سر ما میل مراد رفته
شادی و کامرانی ما را زیاد رفته
از برق نا امیدی آتش بجان فتاده
وز آه نا مرادی هستی بباد رفته
در غنچه ی دل ما رنگ بهی نمانده
وز کار بسته ی ما بوی گشاد رفته
عشقست و صد ملامت گفتن چه سود ما را
کاین بر صلاح مانده وان بر فساد رفته
در عاشقی و مستی گشتم چنانکه از من
بر آسمان فرشته بی اعتقاد رفته
روز و شب از غم دل این چشم خونفشانرا
اشک از بیاض ریزان نور از سواد رفته
گردون اگر نبخشد کام دلت فغانی
غمگین مشو که از وی این اعتماد رفته