عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۰۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یا رب چه کس است آن مه، یا رب چه کس است آن مه
                                    
کز چهره بزد آتش در خیمه و در خرگه
اندر ذقن یوسف چاهی، چه عجب چاهی
صد یوسف کنعانی، اندر تک آن خوش چه
آخر چه کند یوسف کز چاه بپرهیزد؟
کو دیده ربودستش وان چاه میان ره
آن کس که ربود از رخ، مر کاه ربایان را
انصاف بده آخر، با او چه کند یک که؟
زنهار، نگه دارید زان غمزه زبانها را
کو مست بود خفته، از حال همه آگه
شطرنج همیبازد با بنده و این طرفه
کندر دو جهان شه او، وز بنده بخواهد شه
جان بخشد و جان بخشد، چندانک فناها را
در خانه و مان افتد هم ماتم و هم آوه
او جان بهاران است، جانهاست درختانش
جانها شود آبستن، هم نسل دهد، هم زه
هر آینه کو بیند شمس الحق تبریزی
هم آینه برسوزد، هم آینه گوید خه
                                                                    
                            کز چهره بزد آتش در خیمه و در خرگه
اندر ذقن یوسف چاهی، چه عجب چاهی
صد یوسف کنعانی، اندر تک آن خوش چه
آخر چه کند یوسف کز چاه بپرهیزد؟
کو دیده ربودستش وان چاه میان ره
آن کس که ربود از رخ، مر کاه ربایان را
انصاف بده آخر، با او چه کند یک که؟
زنهار، نگه دارید زان غمزه زبانها را
کو مست بود خفته، از حال همه آگه
شطرنج همیبازد با بنده و این طرفه
کندر دو جهان شه او، وز بنده بخواهد شه
جان بخشد و جان بخشد، چندانک فناها را
در خانه و مان افتد هم ماتم و هم آوه
او جان بهاران است، جانهاست درختانش
جانها شود آبستن، هم نسل دهد، هم زه
هر آینه کو بیند شمس الحق تبریزی
هم آینه برسوزد، هم آینه گوید خه
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۰۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        من بیخود و تو بیخود، ما را که برد خانه؟
                                    
من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه؟
در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم
هر یک بتر از دیگر، شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ، تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد، بیصحبت جانانه؟
هر گوشه یکی مستی، دستی زبر دستی
وان ساقی هر هستی، با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتی، دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه
ای لولی بربط زن، تو مست تری یا من
ای پیش چو تو مستی، افسون من افسانه
از خانه برون رفتم، مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بیلنگر، کژ میشد و مژ میشد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم ز کجایی تو؟ تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم زترکستان، نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل، نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا، نیمی همه دردانه
گفتم که رفیقی کن با من، که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بیدل و دستارم، در خانهٔ خمارم
یک سینه سخن دارم، هین شرح دهم یا نه؟
درحلقهٔ لنگانی، میباید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجهٔ علیانه
سرمست چنان خوبی، کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه
شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی؟
اکنون که درافکندی صد فتنهٔ فتانه
                                                                    
                            من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه؟
در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم
هر یک بتر از دیگر، شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ، تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد، بیصحبت جانانه؟
هر گوشه یکی مستی، دستی زبر دستی
وان ساقی هر هستی، با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتی، دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه
ای لولی بربط زن، تو مست تری یا من
ای پیش چو تو مستی، افسون من افسانه
از خانه برون رفتم، مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بیلنگر، کژ میشد و مژ میشد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم ز کجایی تو؟ تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم زترکستان، نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل، نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا، نیمی همه دردانه
گفتم که رفیقی کن با من، که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بیدل و دستارم، در خانهٔ خمارم
یک سینه سخن دارم، هین شرح دهم یا نه؟
درحلقهٔ لنگانی، میباید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجهٔ علیانه
سرمست چنان خوبی، کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه
شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی؟
اکنون که درافکندی صد فتنهٔ فتانه
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۱۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از انبهی ماهی، دریا پنهان گشته
                                    
انبه شده قالبها تا پردهٔ جان گشته
از فرقت آن دریا، چون زهر شده شکر
زهر از هوس دریا، آب حیوان گشته
در عشرت آن دریا، نی این و نه آن بوده
بر ساحل این خشکی، این گشته و آن گشته
اندر هوس دریا، ای جان چو مرغابی
چندان تو چنین گفته کز عشق چنان گشته
دوش از شکم دریا، برخاست یکی صورت
وان غمزهاش از دریا بس سخته کمان گشته
دل گفت به زیر لب من جان نبرم از وی
سوگند به جان دل، کان کار چنان گشته
از غمزهٔ غمازی، وز طرفهٔ بغدادی
دل گشته چنان شادی، جانم همدان گشته
در بیشه درافتاده در نیم شبی آتش
در پختن این شیران، تا مغز پزان گشته
از شعلهٔ آن بیشه، تابان شده اندیشه
تا قالب جان پیشه، بیجا و مکان گشته
گرمابهٔ روحانی، آوخ چه پری خوان است
وین عالم گورستان، چون جامه کنان گشته
از بهر چنین سری، در سوسنها بنگر
دستوری گفتن نی، سر جمله زبان گشته
شمس الحق تبریزی، درتافته از روزن
تا آنچه نیارم گفت، چون ماه عیان گشته
                                                                    
                            انبه شده قالبها تا پردهٔ جان گشته
از فرقت آن دریا، چون زهر شده شکر
زهر از هوس دریا، آب حیوان گشته
در عشرت آن دریا، نی این و نه آن بوده
بر ساحل این خشکی، این گشته و آن گشته
اندر هوس دریا، ای جان چو مرغابی
چندان تو چنین گفته کز عشق چنان گشته
دوش از شکم دریا، برخاست یکی صورت
وان غمزهاش از دریا بس سخته کمان گشته
دل گفت به زیر لب من جان نبرم از وی
سوگند به جان دل، کان کار چنان گشته
از غمزهٔ غمازی، وز طرفهٔ بغدادی
دل گشته چنان شادی، جانم همدان گشته
در بیشه درافتاده در نیم شبی آتش
در پختن این شیران، تا مغز پزان گشته
از شعلهٔ آن بیشه، تابان شده اندیشه
تا قالب جان پیشه، بیجا و مکان گشته
گرمابهٔ روحانی، آوخ چه پری خوان است
وین عالم گورستان، چون جامه کنان گشته
از بهر چنین سری، در سوسنها بنگر
دستوری گفتن نی، سر جمله زبان گشته
شمس الحق تبریزی، درتافته از روزن
تا آنچه نیارم گفت، چون ماه عیان گشته
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۱۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دیدم رخ ترسا را، با ما چو گل اشکفته
                                    
هم خلوت و هم بیگه، در دیر صفا رفته
با آن مه بینقصان سرمست شده رقصان
دستی سر زلف او، دستی می بگرفته
در رستهٔ بازاری، هر جا بده اغیاری
در جانش زده ناری، آن خونی آشفته
و آن لعل چو بگشاید، تا قند شکر خاید
از عرش نثار آید، بس گوهر ناسفته
دل دزدد و بستاند، وز سر دلت داند
تا جمله فروخواند پنهانی ناگفته
از حسن پری زاده، صد بیدل و دل داده
در هر طرف افتاده، هم یک یک و هم جفته
نوری که ازو تابد، هر چشم که برتابد
بیدار ابد یابد، در کالبد خفته
از هفت فلک بیرون، وز هر دو جهان افزون
وین طرفه که آن بیچون اندر دل بنهفته
از بهر چنین مشکل، تبریز شده حاصل
وندر پی شمس الدین، پای دل من کفته
                                                                    
                            هم خلوت و هم بیگه، در دیر صفا رفته
با آن مه بینقصان سرمست شده رقصان
دستی سر زلف او، دستی می بگرفته
در رستهٔ بازاری، هر جا بده اغیاری
در جانش زده ناری، آن خونی آشفته
و آن لعل چو بگشاید، تا قند شکر خاید
از عرش نثار آید، بس گوهر ناسفته
دل دزدد و بستاند، وز سر دلت داند
تا جمله فروخواند پنهانی ناگفته
از حسن پری زاده، صد بیدل و دل داده
در هر طرف افتاده، هم یک یک و هم جفته
نوری که ازو تابد، هر چشم که برتابد
بیدار ابد یابد، در کالبد خفته
از هفت فلک بیرون، وز هر دو جهان افزون
وین طرفه که آن بیچون اندر دل بنهفته
از بهر چنین مشکل، تبریز شده حاصل
وندر پی شمس الدین، پای دل من کفته
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۱۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای جان تو جانم را از خویش خبر کرده
                                    
اندیشهٔ تو هر دم در بنده اثر کرده
ای هر چه بیندیشی، در خاطر تو آید
بر بنده همان لحظه، آن چیز گذر کرده
از شیوه و ناز تو، مشغول شده جانم
مکر تو به پنهانی، خود کار دگر کرده
بر یاد لب تو نی هر صبح بنالیده
عشقت دهن نی را پرقند و شکر کرده
از چهرهٔ چون ماهت، وز قد و کمرگاهت
چون ماه نو این جانم خود را چو قمر کرده
خود را چو کمر کردم، باشد به میان آیی
ای چشم تو سوی من از خشم نظر کرده
از خشم نظر کردی، دل زیر و زبر کردی
تا این دل آواره از خویش سفر کرده
                                                                    
                            اندیشهٔ تو هر دم در بنده اثر کرده
ای هر چه بیندیشی، در خاطر تو آید
بر بنده همان لحظه، آن چیز گذر کرده
از شیوه و ناز تو، مشغول شده جانم
مکر تو به پنهانی، خود کار دگر کرده
بر یاد لب تو نی هر صبح بنالیده
عشقت دهن نی را پرقند و شکر کرده
از چهرهٔ چون ماهت، وز قد و کمرگاهت
چون ماه نو این جانم خود را چو قمر کرده
خود را چو کمر کردم، باشد به میان آیی
ای چشم تو سوی من از خشم نظر کرده
از خشم نظر کردی، دل زیر و زبر کردی
تا این دل آواره از خویش سفر کرده
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۱۴
                            
                            
                            
                        
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۱۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        امروز بت خندان، میبخش کند خنده
                                    
عالم همه خندان شد، بگذشت ز حد خنده
پیوسته حسد بودی پرغصه، ولیک این دم
می جوشد و میروید از عین حسد خنده
در من بنگر ای جان تا هر دو سلف خندیم
کان خندهٔ بیپایان، آورد مدد خنده
بربسته و بررسته، غرقند درین رسته
تا با همگان باشد از عین ابد خنده
تا چند نهان خندم؟ پنهان نکنم زین پس
هر چند نهان دارم از من بجهد خنده
ور تو پنهان داری، ناموس تو من دانم
کندر سر هر مویت، درج است دو صد خنده
هر ذره که میپوید، بیخنده نمیروید
از نیست سوی هستی ما را که کشد؟ خنده
خندهی پدر و مادر، در چرخ درآوردت
بنمود به هر طورت، الطاف احد خنده
آن دم که دهان خندد، در خندهٔ جان بنگر
کان خندهٔ بیدندان در لب بنهد خنده
                                                                    
                            عالم همه خندان شد، بگذشت ز حد خنده
پیوسته حسد بودی پرغصه، ولیک این دم
می جوشد و میروید از عین حسد خنده
در من بنگر ای جان تا هر دو سلف خندیم
کان خندهٔ بیپایان، آورد مدد خنده
بربسته و بررسته، غرقند درین رسته
تا با همگان باشد از عین ابد خنده
تا چند نهان خندم؟ پنهان نکنم زین پس
هر چند نهان دارم از من بجهد خنده
ور تو پنهان داری، ناموس تو من دانم
کندر سر هر مویت، درج است دو صد خنده
هر ذره که میپوید، بیخنده نمیروید
از نیست سوی هستی ما را که کشد؟ خنده
خندهی پدر و مادر، در چرخ درآوردت
بنمود به هر طورت، الطاف احد خنده
آن دم که دهان خندد، در خندهٔ جان بنگر
کان خندهٔ بیدندان در لب بنهد خنده
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۱۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای خاک کف پایت، رشک فلکی بوده
                                    
جان من و جان تو، در اصل یکی بوده
در خانهٔ نقشینی، دیدم صنم چینی
خون خوارهٔ صد آدم، جان ملکی بوده
صد ماه یقینم شد اندر دل شب پنهان
صد نور یقین دیدم مشتاق شکی بوده
گفتم به ایاز ای حر محمود شدی آخر
در شاه چه جا کردی، ای آیبکی بوده
ای سگ که ز اصحابی، در کهف تو در خوابی
چون شیر خدا گشتی، اول سگکی بوده
ای ماهی در آتش، تو جانب دریا کش
ای پیشتر از عالم در وی سمکی بوده
شمس الحق تبریزم هم رنگ تو میخیزم
من مرده تو گرد من بحر نمکی بوده
                                                                    
                            جان من و جان تو، در اصل یکی بوده
در خانهٔ نقشینی، دیدم صنم چینی
خون خوارهٔ صد آدم، جان ملکی بوده
صد ماه یقینم شد اندر دل شب پنهان
صد نور یقین دیدم مشتاق شکی بوده
گفتم به ایاز ای حر محمود شدی آخر
در شاه چه جا کردی، ای آیبکی بوده
ای سگ که ز اصحابی، در کهف تو در خوابی
چون شیر خدا گشتی، اول سگکی بوده
ای ماهی در آتش، تو جانب دریا کش
ای پیشتر از عالم در وی سمکی بوده
شمس الحق تبریزم هم رنگ تو میخیزم
من مرده تو گرد من بحر نمکی بوده
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۱۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن یار غریب من، آمد به سوی خانه
                                    
امروز تماشا کن اشکال غریبانه
یاران وفا را بین، اخوان صفا را بین
در رقص، که بازآمد آن گنج به ویرانه
ای چشم چمن میبین، وی گوش سخن میچین
بگشای لب نوشین، ای یار خوش افسانه
امروز می باقی، بیصرفه ده ای ساقی
از بحر چه کم گردد زین یک دو سه پیمانه؟
پیمانه و پیمانه، در باده دویی نبود
خواهی که یکی گردد؟ بشکن تو دو پیمانه
من باز شکارم، جان دربند مدارم، جان
زین بیش نمیباشم، چون جغد به ویرانه
قانع نشوم با تو، صبر از دل من گم شد
رو با دگری میگو، من نشنوم افسانه
من دانهٔ افلاکم، یک چند درین خاکم
چون عدل بهار آمد، سرسبز شود دانه
تو آفت مرغانی، زان دانه که میدانی
یک مشت برافشانی زانبار پر از دانه
ای داده مرا رونق، صد چون فلک ازرق
ای دوست بگو مطلق، این هست چنین، یا نه؟
بار دگر ای جان تو، زنجیر بجنبان تو
وز دور تماشا کن در مردم دیوانه
خود گلشن بخت است این، یا رب چه درخت است این
صد بلبل مست این جا هر لحظه کند لانه
جان گوش کشان آید، دل سوی خوشان آید
زیرا که بهار آمد، شد آن دی بیگانه
                                                                    
                            امروز تماشا کن اشکال غریبانه
یاران وفا را بین، اخوان صفا را بین
در رقص، که بازآمد آن گنج به ویرانه
ای چشم چمن میبین، وی گوش سخن میچین
بگشای لب نوشین، ای یار خوش افسانه
امروز می باقی، بیصرفه ده ای ساقی
از بحر چه کم گردد زین یک دو سه پیمانه؟
پیمانه و پیمانه، در باده دویی نبود
خواهی که یکی گردد؟ بشکن تو دو پیمانه
من باز شکارم، جان دربند مدارم، جان
زین بیش نمیباشم، چون جغد به ویرانه
قانع نشوم با تو، صبر از دل من گم شد
رو با دگری میگو، من نشنوم افسانه
من دانهٔ افلاکم، یک چند درین خاکم
چون عدل بهار آمد، سرسبز شود دانه
تو آفت مرغانی، زان دانه که میدانی
یک مشت برافشانی زانبار پر از دانه
ای داده مرا رونق، صد چون فلک ازرق
ای دوست بگو مطلق، این هست چنین، یا نه؟
بار دگر ای جان تو، زنجیر بجنبان تو
وز دور تماشا کن در مردم دیوانه
خود گلشن بخت است این، یا رب چه درخت است این
صد بلبل مست این جا هر لحظه کند لانه
جان گوش کشان آید، دل سوی خوشان آید
زیرا که بهار آمد، شد آن دی بیگانه
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۲۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بیبرگی بستان بین، کآمد دی دیوانه
                                    
خوبان چمن رفتند از باغ سوی خانه
زردی رخ بستان، کز فرقت آن خوبان
بستان شده گورستان، زندان شده کاشانه
ترکان پری چهره، نک عزم سفر کردند
یک یک به سوی قشلق، از غارت بیگانه
کی باشد کاین ترکان، از قشلق بازآیند؟
چون گنج بدید آید زین گوشهٔ ویرانه
کی باشد کین مستان، آیند سوی بستان؟
سرسبز و خوش و حیران، رقصان شده مستانه
زانبار تهی گردد، پر گردد پیمانه
آن عالم انبار است، وین عالم پیمانه
پیمانه چو شد خالی، زانبار بباید جست
زانبار نهان کان جا پوسیده نشد دانه
                                                                    
                            خوبان چمن رفتند از باغ سوی خانه
زردی رخ بستان، کز فرقت آن خوبان
بستان شده گورستان، زندان شده کاشانه
ترکان پری چهره، نک عزم سفر کردند
یک یک به سوی قشلق، از غارت بیگانه
کی باشد کاین ترکان، از قشلق بازآیند؟
چون گنج بدید آید زین گوشهٔ ویرانه
کی باشد کین مستان، آیند سوی بستان؟
سرسبز و خوش و حیران، رقصان شده مستانه
زانبار تهی گردد، پر گردد پیمانه
آن عالم انبار است، وین عالم پیمانه
پیمانه چو شد خالی، زانبار بباید جست
زانبار نهان کان جا پوسیده نشد دانه
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۲۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای دل به کجایی تو، آگاه هیی یا نه
                                    
از سر تو برون کن هی سودای گدایانه
در بزم چنان شاهی، در نور چنان ماهی
خط در دو جهان درکش، چه جای یکی خانه؟
در دولت سلطانی، گر یاوه شود جانی
یک جان چه محل دارد، در خدمت جانانه؟
گر جان بداندیشت، گوید بد شه پیشت
ده بر دهن او زن، تا کم کند افسانه
یک دانه به یک بستان، بیع است، بده، بستان
وان گاه چو سرمستان، میگو که زهی دانه
شاهی نگری خندان، چون ماه و دو صد چندان
بی ناز خوشاوندان، بیزحمت بیگانه
شمس الحق تبریزی آن کو به تو بازآید
آن باز بود عرشی، بر عرش کند لانه
                                                                    
                            از سر تو برون کن هی سودای گدایانه
در بزم چنان شاهی، در نور چنان ماهی
خط در دو جهان درکش، چه جای یکی خانه؟
در دولت سلطانی، گر یاوه شود جانی
یک جان چه محل دارد، در خدمت جانانه؟
گر جان بداندیشت، گوید بد شه پیشت
ده بر دهن او زن، تا کم کند افسانه
یک دانه به یک بستان، بیع است، بده، بستان
وان گاه چو سرمستان، میگو که زهی دانه
شاهی نگری خندان، چون ماه و دو صد چندان
بی ناز خوشاوندان، بیزحمت بیگانه
شمس الحق تبریزی آن کو به تو بازآید
آن باز بود عرشی، بر عرش کند لانه
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۲۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر روز فقیران را هم عید و هم آدینه
                                    
نی عید کهن گشته، آدینهٔ دیگینه
عیدانه بپوشیده، همچون مه عید، ای جان
از نور جمال خود، نی خرقهٔ پشمینه
مانندهٔ عقل و دین، بیرون و درون شیرین
نی سیر درآکنده اندر دل گوزینه
درپوش چنین خرقه، میگرد درین حلقه
مانند دل روشن، در پیش گه سینه
در جوی روان ای جان خاشاک کجا پاید؟
در جان و روان ای جان چون خانه کند کینه؟
در دیدهٔ قدس این دم، شاخی ستتر و تازه
در دیدهٔ حس این دم، افسانهٔ دیرینه
                                                                    
                            نی عید کهن گشته، آدینهٔ دیگینه
عیدانه بپوشیده، همچون مه عید، ای جان
از نور جمال خود، نی خرقهٔ پشمینه
مانندهٔ عقل و دین، بیرون و درون شیرین
نی سیر درآکنده اندر دل گوزینه
درپوش چنین خرقه، میگرد درین حلقه
مانند دل روشن، در پیش گه سینه
در جوی روان ای جان خاشاک کجا پاید؟
در جان و روان ای جان چون خانه کند کینه؟
در دیدهٔ قدس این دم، شاخی ستتر و تازه
در دیدهٔ حس این دم، افسانهٔ دیرینه
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۲۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای دل تو بگو هستم چون ماهی بر تابه
                                    
کاستیزه همیگیرد او را مگر از لابه
نی نی تو بنال ای دل، زیرا که من مسکین
بیصورت او هستم، چون صورت گرمابه
شد خانه چو زندانم، شب خواب نمیدانم
تا او نشود با من هم خانه و هم خوابه
حسن تو و عشق من، در شهر شده شهره
برداشته هر مطرب، آن بر دف و شبابه
ای در هوست غرقه، هم صوفی و هم خرقه
هم بندهٔ بیچاره، هم خواجهٔ نسابه
                                                                    
                            کاستیزه همیگیرد او را مگر از لابه
نی نی تو بنال ای دل، زیرا که من مسکین
بیصورت او هستم، چون صورت گرمابه
شد خانه چو زندانم، شب خواب نمیدانم
تا او نشود با من هم خانه و هم خوابه
حسن تو و عشق من، در شهر شده شهره
برداشته هر مطرب، آن بر دف و شبابه
ای در هوست غرقه، هم صوفی و هم خرقه
هم بندهٔ بیچاره، هم خواجهٔ نسابه
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۲۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای بر سر بازاری، دستار چنان کرده
                                    
رو با دگران کرده، ما را نگران کرده
ما را بگزیده لب کآیم بر تو امشب
وان خلوت چون شکر، یا لب شکران کرده
با صدق ابوبکری، چون جمله همه مکری؟
کو زهره که بشمارم این کرده و آن کرده
زهد از تو مباحی شد، تسبیح صراحی شد
جان را که فلاحی شد با رطل گران کرده
جان شد چو کبوتر، جان زوتر هله، زوتر، جان
ای تن تنتن کرده، تن را همه جان کرده
از عشق شب زلفت، آن ماه گدازیده
وز پرتو رخسارت، خورشید فغان کرده
ای دفتر هر سری، شمس الحق تبریزی
ای طرفهٔ بغدادی، ما را همدان کرده
                                                                    
                            رو با دگران کرده، ما را نگران کرده
ما را بگزیده لب کآیم بر تو امشب
وان خلوت چون شکر، یا لب شکران کرده
با صدق ابوبکری، چون جمله همه مکری؟
کو زهره که بشمارم این کرده و آن کرده
زهد از تو مباحی شد، تسبیح صراحی شد
جان را که فلاحی شد با رطل گران کرده
جان شد چو کبوتر، جان زوتر هله، زوتر، جان
ای تن تنتن کرده، تن را همه جان کرده
از عشق شب زلفت، آن ماه گدازیده
وز پرتو رخسارت، خورشید فغان کرده
ای دفتر هر سری، شمس الحق تبریزی
ای طرفهٔ بغدادی، ما را همدان کرده
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۲۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای جنبش هر شاخی از لون دگر میوه
                                    
هر کس زدگر جامی مستک شده کالیوه
در پرده دو صد خاتون، رخساره دریدستند
بر روی زنان هر یک، از جفت دگر بیوه
در کامهٔ هر ماهی، شستیست ز صیادی
آن ناله کنان آوه، وین ناله کنان ای وه
جبریل همیرقصد، در عشق جمال حق
عفریت همیرقصد، در عشق یکی دیوه
ای مطرب مشتاقان شمس الحق تبریزی
مینال درین پرده، زنهارهمین شیوه
                                                                    
                            هر کس زدگر جامی مستک شده کالیوه
در پرده دو صد خاتون، رخساره دریدستند
بر روی زنان هر یک، از جفت دگر بیوه
در کامهٔ هر ماهی، شستیست ز صیادی
آن ناله کنان آوه، وین ناله کنان ای وه
جبریل همیرقصد، در عشق جمال حق
عفریت همیرقصد، در عشق یکی دیوه
ای مطرب مشتاقان شمس الحق تبریزی
مینال درین پرده، زنهارهمین شیوه
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۳۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن عشق جگرخواره، کز خون شود او فربه
                                    
ای بارخدا بر ما نرمش کن و رحمش ده
روزی که نریزد خون، رنجیش بدید آمد
جز از جگر عاشق، آن رنج نگردد به
تیر نظرت دیدم، جان گفت زهی دولت
پرم چو کمان پرم من از کشش آن زه
من خاک دژم بودم، در کتم عدم بودم
آمد به سر گورم عشقت که هلا برجه
از بانگ تو برجستم، در عهد تو بنشستم
ما را تو تعاهد کن، سالار تویی در ده
بی خود بنشین پیشم، بیخود کن و بیخویشم
تا هیچ نیندیشم، نی از که نی از مه
بر نطع پیادستم، من اسپ نمیخواهم
من مات توام ای شه رخ بر رخ من برنه
ای یوسف عیسی دم، با زر غم و بیزر غم
پیش آر تو جام جم، والله که تویی سرده
زان می که ازو سینه صافیست چو آیینه
پیش آر و مده وعده، بر شنبه و پنجشنبه
                                                                    
                            ای بارخدا بر ما نرمش کن و رحمش ده
روزی که نریزد خون، رنجیش بدید آمد
جز از جگر عاشق، آن رنج نگردد به
تیر نظرت دیدم، جان گفت زهی دولت
پرم چو کمان پرم من از کشش آن زه
من خاک دژم بودم، در کتم عدم بودم
آمد به سر گورم عشقت که هلا برجه
از بانگ تو برجستم، در عهد تو بنشستم
ما را تو تعاهد کن، سالار تویی در ده
بی خود بنشین پیشم، بیخود کن و بیخویشم
تا هیچ نیندیشم، نی از که نی از مه
بر نطع پیادستم، من اسپ نمیخواهم
من مات توام ای شه رخ بر رخ من برنه
ای یوسف عیسی دم، با زر غم و بیزر غم
پیش آر تو جام جم، والله که تویی سرده
زان می که ازو سینه صافیست چو آیینه
پیش آر و مده وعده، بر شنبه و پنجشنبه
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۳۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای دلبر بیصورت صورتگر ساده
                                    
وی ساغر پرفتنه به عشاق بداده
از گفتن اسرار، دهان را تو ببسته
وان در که نمیگویم، در سینه گشاده
تا پرده برانداخت جمال تو نهانی
دل در سر ساقی شد و سر در سر باده
صبحی که همیراند خیال تو سواره
جانهای مقدس عدد ریگ، پیاده
وانها که به تسبیح بر افلاک بنامند
تسبیح گسستند و گرو کرده سجاده
جان طاقت رخسار تو بیپرده ندارد
وز هر چه بگوییم، جمال تو زیاده
چون اشتر مست است مرا جان ز پی تو
بر گردن اشتر تن من بسته قلاده
شمس الحق تبریز دلم حاملهٔ توست
کی بینم فرزند بر اقبال تو زاده؟
                                                                    
                            وی ساغر پرفتنه به عشاق بداده
از گفتن اسرار، دهان را تو ببسته
وان در که نمیگویم، در سینه گشاده
تا پرده برانداخت جمال تو نهانی
دل در سر ساقی شد و سر در سر باده
صبحی که همیراند خیال تو سواره
جانهای مقدس عدد ریگ، پیاده
وانها که به تسبیح بر افلاک بنامند
تسبیح گسستند و گرو کرده سجاده
جان طاقت رخسار تو بیپرده ندارد
وز هر چه بگوییم، جمال تو زیاده
چون اشتر مست است مرا جان ز پی تو
بر گردن اشتر تن من بسته قلاده
شمس الحق تبریز دلم حاملهٔ توست
کی بینم فرزند بر اقبال تو زاده؟
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۳۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای آن که تو را ما ز همه کون گزیده
                                    
بگذاشته ما را تو و در خود نگریده
تو شرم نداری که تو را آینه ماییم؟
تو آینهٔ ناقص کژشکل خریده
ای بیخبر از خویش، که از عکس دل تو
بر عارض جانها گل و گلزار دمیده
صد روح غلام تو، تو هر دم چو کنیزک
آراسته خود را و به بازار دویده
بر چرخ ز شادی جمال تو عروسیست
ای همچو کمان جان تو در غصه خمیده
صد خرمن نعمت جهت پیش کش تو
وز بهر یکی دانه درین دام پریده
ای آن که شنیدی سخن عشق، ببین عشق
کو حالت بشنیده و کو حالت دیده
در عشق همان کس که تو را دوش بیاراست
امشب تو به خلوتگه عشق آی جریده
چون صبر بود از شه شمس الحق تبریز؟
ای آب حیات ابد از شاه چشیده
                                                                    
                            بگذاشته ما را تو و در خود نگریده
تو شرم نداری که تو را آینه ماییم؟
تو آینهٔ ناقص کژشکل خریده
ای بیخبر از خویش، که از عکس دل تو
بر عارض جانها گل و گلزار دمیده
صد روح غلام تو، تو هر دم چو کنیزک
آراسته خود را و به بازار دویده
بر چرخ ز شادی جمال تو عروسیست
ای همچو کمان جان تو در غصه خمیده
صد خرمن نعمت جهت پیش کش تو
وز بهر یکی دانه درین دام پریده
ای آن که شنیدی سخن عشق، ببین عشق
کو حالت بشنیده و کو حالت دیده
در عشق همان کس که تو را دوش بیاراست
امشب تو به خلوتگه عشق آی جریده
چون صبر بود از شه شمس الحق تبریز؟
ای آب حیات ابد از شاه چشیده
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۳۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای طبل رحیل از طرف چرخ شنیده
                                    
وی رخت ازین جای بدان جای کشیده
ای نرگس چشم و رخ چون لاله، کجایی؟
از گور تو آن نرگس و آن لاله دمیده
اندر لحد بیدر و بیبام مقیمی
ای بر در و بر بام به صد ناز دویده
کو شیوهٔ ابروی تو؟ کو غمزهٔ چشمت؟
ای چشم بد مرگ بدان هر دو رسیده
ای دست تو بوسه گه لبهای عزیزان
در دست فنا مانده تو با دست بریده
اینها همه سهل است، اگر مرغ ضمیرت
بر چرخ پریده بود و دام دریده
صورت چه کم آید چه برد جان به سلامت؟
موزه چه کم آید چو بود پای رهیده؟
صد شکر کند جان چو رهد از تن و صورت
ای بیخبر از چاشنی جان جریده
کو لذت آب و گل و کو آب حیاتی
کو قبهٔ گردونی و کو بام خمیده
یا رب چه طلسم است کزان خلد نفوریم
ما در تک این دوزخ امشاج خزیده
محسود فلک بوده و مسجود ملایک
وز همت ناپاک ز ما دیو رمیده
باغ آی و ز باران سخن نرگس و گل چین
نرگس ندهد قطرهٔ از بام چکیده
بربند دهان از سخن و بادهٔ لب نوش
تا قصه کند چشم خمار از ره دیده
                                                                    
                            وی رخت ازین جای بدان جای کشیده
ای نرگس چشم و رخ چون لاله، کجایی؟
از گور تو آن نرگس و آن لاله دمیده
اندر لحد بیدر و بیبام مقیمی
ای بر در و بر بام به صد ناز دویده
کو شیوهٔ ابروی تو؟ کو غمزهٔ چشمت؟
ای چشم بد مرگ بدان هر دو رسیده
ای دست تو بوسه گه لبهای عزیزان
در دست فنا مانده تو با دست بریده
اینها همه سهل است، اگر مرغ ضمیرت
بر چرخ پریده بود و دام دریده
صورت چه کم آید چه برد جان به سلامت؟
موزه چه کم آید چو بود پای رهیده؟
صد شکر کند جان چو رهد از تن و صورت
ای بیخبر از چاشنی جان جریده
کو لذت آب و گل و کو آب حیاتی
کو قبهٔ گردونی و کو بام خمیده
یا رب چه طلسم است کزان خلد نفوریم
ما در تک این دوزخ امشاج خزیده
محسود فلک بوده و مسجود ملایک
وز همت ناپاک ز ما دیو رمیده
باغ آی و ز باران سخن نرگس و گل چین
نرگس ندهد قطرهٔ از بام چکیده
بربند دهان از سخن و بادهٔ لب نوش
تا قصه کند چشم خمار از ره دیده
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۳۳۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        رندان همه جمعند درین دیر مغانه
                                    
درده تو یکی رطل، بدان پیر یگانه
خون ریزبک عشق در و بام گرفتهست
وان عقل گریزان شده از خانه به خانه
یک پرده برانداخته آن شاهد اعظم
از پرده برون رفته همه اهل زمانه
آن جنس که عشاق درین بحر فتادند
چه جای امان باشد و چه جای امانه؟
کی سرد شود عشق ز آواز ملامت؟
هرگز نرمد شیر ز فریاد زنانه
پرکن تو یکی رطل زمیهای خدایی
مگذار خدایان طبیعت به میانه
اول بده آن رطل بدان نفس محدث
تا ناطقهاش هیچ نگوید ز فسانه
چون بند شود نطق، یکی سیل درآید
کز کون و مکان هیچ نبینی تو نشانه
شمس الحق تبریز، چه آتش که برافروخت
احسنت، زهی آتش و شاباش زبانه
                                                                    
                            درده تو یکی رطل، بدان پیر یگانه
خون ریزبک عشق در و بام گرفتهست
وان عقل گریزان شده از خانه به خانه
یک پرده برانداخته آن شاهد اعظم
از پرده برون رفته همه اهل زمانه
آن جنس که عشاق درین بحر فتادند
چه جای امان باشد و چه جای امانه؟
کی سرد شود عشق ز آواز ملامت؟
هرگز نرمد شیر ز فریاد زنانه
پرکن تو یکی رطل زمیهای خدایی
مگذار خدایان طبیعت به میانه
اول بده آن رطل بدان نفس محدث
تا ناطقهاش هیچ نگوید ز فسانه
چون بند شود نطق، یکی سیل درآید
کز کون و مکان هیچ نبینی تو نشانه
شمس الحق تبریز، چه آتش که برافروخت
احسنت، زهی آتش و شاباش زبانه
